رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه حقیقت مجازی|ماهور الوند کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_ماهی_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/26
ارسالی ها
51
امتیاز واکنش
845
امتیاز
416
سن
33
به نام خدا
نام رمان:حقیقت مجا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ی
نویسنده:ماهور الوند
ژانر:اجتماعی،فانتزی

خلاصه رمان:این روز ها تمام زندگی اش گوشی و اینترنت شده است و شخصیتی که در اکانت اینستاگرام و توییتر خلاصه می شود.عکس هایی از زندگی لاکچری،ماشین ها و خانه های آنچنانی و غذاهایی که حتی نمی داند نامشان چیست!
کل روز،در تمام بیست و چهار ساعتی که خداوند به او فرصتی برای نفس کشیدن داده است ،او در حال نگاه کردن به صفحه ی گوشی اش و منتظر لایک و کامنت و فالور است...
و حسرت...حسرتی که در دلش جوانه میزند...و با خود تکرار می کند:ای کاش زندگی مجازی ام حقیقت داشت!
و او نمی داند خدا قادرتر از آن است که او تصورش را دارد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • _ماهی_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/26
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    845
    امتیاز
    416
    سن
    33
    تقدیم به جوانانی که در سرشان رویاهای بزرگ دارند....



    چشمانش سرخ سرخ شده بود.خودش هم می دانست که دیگر باید تمامش کند.اما پیام های مداوم بچه های گروه این اجازه را به او نمی داد.
    نگاهی به ساعت گوشی اش انداخت،سه و بیست و چهار دقیقه ی بامداد را به او نشان می داد.نوچی کرد و در آخر با یک خداحافظی مختصر گوشی اش را خاموش کرد و به زیر پتو خزید.
    چرخی زد و نرمی تختش لبخند رضایتی بر روی لبانش نشاند.با چشمان بسته دستش را از زیر پتو بیرون کشید تا گوشی اش را پیدا کند.همیشه آن را کنارش می گذاشت و یا گاهی زیر بالشش،چون بعضی وقت ها مادرش برای سرک کشی گوشی را بر می داشت و تمام بهانه اش ابراز نگرانی برای پسر بیست و شش ساله اش بود.
    اما هر چه اطرافش را دست کشید خبری از گوشی اش نبود.به ناچار و با نارضایتی چشمانش را باز کرد.ثانیه ایی به رو به رو خیره بود اما ناگهان مانند تیر از کنان در رفته به بالا پرید و از حالت درازکش به حالت ایستاده تغیر موقعیت داد.
    با حیرت به اطراف نگاه می کرد و دهانش نیمه باز بود،شاید در آن زمان مغزش هم از کار افتاده بود چون توان هیچ کاری نداشت.نه می توانست فکر کند و یا قدمی بردارد.
    در همان مکانی که ایستاده بود یک دور دور خودش چرخید،اتاق مجلل چهل متری با پنجره های بزرگ و دیوار هایی که با گچ بری های زیبا تزیین شده بودند و رنگی از طلا روی آنها را پوشانده بود و پرده های فاخر و سرامیک های براق کف اتاق و یا تختی دو نفره که تنها می شد در فیلم ها دید،بسیار بسیار با اتاق سه در چهار خودش که به جز فرشی کهنه و کمد چوبی زوار در رفته چیز دیگری در آن پیدا نمی شد،فاصله ایی همچون فاصله ی زمین تا ماه را داشت.
    احساس می کرد گلویش خشک شده برای همین مدام آب دهانش را قورت می داد.
    پس از دقایقی فکرش به کار افتاده بود و جرقه هایی پشت سر هم در اتاقک تاریک ذهنش یکی پس از دیگری روشن می شدند

    _نکنه منو دزدیده باشن؟....آخه کی می خواد تورو بدزده احمق!پسر وزیری!؟؟
    _نکنه دارم خواب می بینم؟آره.....آره...حتما خوابه!
    با این فکر چند بار دستش را محکم به گونه هایش کوباند تا بلکه از این خواب آسوده گردد.ولی تنها اتفاقی که افتاد سوزش صورتش و دردی بود کع احساس می کرد.
    بالاخره از روی تخت پایین آمد و به سمت آینه ایی رفت که درست روبه رویش قرار داشت.با تعجب نگاهی به لباس قرمز رنگ و گشادش انداخت.او حتی نمی دانست به این مدل لباس ها چه می گویند چه برسد به آنکه بخواهد یکی از آنها را داشته باشد!
    سرش را بالا آورد تا نگاهی به صورتش بیاندازد و تعجب را در چشمان خود ببیند بلکه این رویا برایش حقیقی تر گردد،اما با دیدن چهره اش چنان جا خورد که ناخودآگاه قدمی بلند به عقب برداشت و پایش سر خورد و با نشیمنگاهش محکم به زمین برخورد کرد.از درد حس شده در کمرش آخ بلندی سر داد و دستش را برای اندکی تسکین روی قسمت اصابت شده گذاشت.
    بعد از آنکه کمی دردش آرام گرفت دوباره فکر چهره اش در خیالش چرخ خورد.قطعا این پسر با چشم ابروی مشکی و جذاب و بدنی تنومند و پوستی تقریبا سبزه که بیشتر شبیه بازیگران ترک بود او نبود.اویی که قدش به زور به صد و هفتاد می رسید و اندامی لاغر و پوستی روشن و بی حال داشت...او این پسر جذاب و باور نکردنی نبود.
    دوباره از جای برخاست و نگاهی به آینه انداخت.دستش را بالا آورد و به روی صورتش کشید،دو بار با هر دو دستش به گونه هایش ضربه زد،از ران پایش نیشگون گرفت،چند بار بالا و پایین پرید،اما فایده ایی نداشت گویا این رویا بیش از حد واقعی بود.
    اما این پسر،این چهره بسیار برایش آشنا بود.گویا او را یکجایی زیارت کرده بود اما نمی دانست کجا.هرچه به مغزش فشار می آورد چیزی به خاطرش نمی آمد.
    حدود ده دقیقه همانطور حیران متعجب جلوی آینه ایستاده بود تا آنکه صدای در او را به خود آورد.کسی سه بار به در ضربه زد و در آخر صدای خانومی به گوشش رسید
    _آقا...صبحانتون رو بیارم اینجا یا پایین میل می کنید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    637
    بالا