رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه جهنم سبز | حسنا(هکرقلب) کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

حسنا(هکر قلب)

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/19
ارسالی ها
11
امتیاز واکنش
73
امتیاز
71
محل سکونت
زمین خدا
نا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
داستان کوتاه:جهنم سبز
نویسنده:هکرقلب(حسنا) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:ترسناک، تخیلی
خلاصه:ارنست دانشمندی است،به خاطر روبوده شدن پسرش مجبور است با چند زامبی زندگی کند. بعد از چند هفته متوجه رفتار مشکوک آن زامبی ها شده و آن ها را تعقیب می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • حسنا(هکر قلب)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/19
    ارسالی ها
    11
    امتیاز واکنش
    73
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    زمین خدا
    هوا گرگ و میش بود، باد سردی می‌وزید، صدای زوزه گرگ به گوش می‌رسید؛ ارنست(Ernest)، چراغ نفتی در دست داشت و منتظر پسر شانزده ساله خود، بود. ماری(Marie) از اتاق بیرون آمد و نگاهی به ارنست که در چارچوب در منتظر پسر شانزده ساله خود بود، کرد و. گفت:
    -ارنست، هنوز نیومد؟
    ارنست چراغ نفتی را روی زمین گذاشت و به سمت ماری برگشت.
    -خیلی نگرانشم.
    -بی‌خود نگرانی ارنست، فردا میرسه.
    ارنست کمی خم شد و چراغ نفتی را برداشت، ماری روی مبل نشست، کنترل تلویزیون را برداشت و دکمه قرمز رنگ آن را فشار داد، تلویزیون روشن شد.
    ارنست همچنان در انتظار پسرش بود.تلفن خانه به صدا در آمد، ارنست رویش را برگرداند و به ماری که از جایش بلند می‌شد؛ گفت:
    -برمی‌دارم.
    چراغ نفتی را روی، زمین گذاشت و با سمت تلفن که روی میز گذاشته، بود، رفت. تلفن را برداشت.
    -الو بفرمایید؟
    صدای خش‌داری مردی که مخاطب تلفن بود را شنید.
    -ارنست؟
    ارنست با تعجب چشم هایش گشاد شدند.
    -بله خودم هستم؛بفرمایید؟!
    صدای مخاطب پشت تلفن کمی دور شد.
    - پسرت اصلا نمیاد خونه.
    -یعنـ....
    تلفن قطع شده بود، ارنست با تعجب به گوشی نگاه کرد، نفسی عمیق کشید. ماری تلویزیون را خاموش کرد و به ارنست نگاه کرد.
    -کی بود؟
    ارنست از شوکه شدن بیرون آمد و نگاهی به ماری کرد و گفت:
    -نمیدونم، چطوری می‌تونم، به این کسی که زنگ ده زنگ بزنم.
    ماری از جایش بلند شد و به سمت ارنست رفت و دکمه سبز روی تلفن را فشار داد.کمی بعد، صدای دختری چهارده ساله‌ای در تلفن پیچید.
    -الو سلام، ماری جان؟
    ارنست تلفن را از روی گوش خود پایین آورد، مبهوت به صورت ماری نگاه کرد، صورتی چروکیده‌ای داشت، ماری با ارنست همخانه بودند. ماری از نگاه های ارنست با سرعت گوشی تلفن را از ارنست گرفت و گفت:
    -الو ببخشید...
    قبل از تمام شدن حرفش صدای دخترک که بسیار عصبانی بود، در گوش ماری پیچید.
    -مسخره کردی منو ماری؟
    ماری گوشی را از روی میز روی گوش خود برداشت و به ارنست گفت:
    -این که اما (Ema) است.
    ارنست، چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت و به سمت اتاقش رفت. ماری سری با تاسف تکان داد و مشغول حرف زدن با اما شد.
     

    حسنا(هکر قلب)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/19
    ارسالی ها
    11
    امتیاز واکنش
    73
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    زمین خدا
    اما دختر عمه‌ی ماری بود.
    -تو زنگ زده بودی به خونه‌ی ما؟
    اما از حرف های ماری چیزی سر تر نمی‌آورد و با تعجب گفت:
    -نه، چطور؟
    -هیچی، یکی قبل از این که به تو زنگ بزنیم. زنگ زده. هر چی هم اومدم بگیرمش، اما، شماره تو افتاد.
    ارنست از اتاق بیرون آمد و در حالی که پاتوی مشکی‌اش می‌پوشید، گفت:
    -بگو، صداش خش داشت.
    ماری سرش را به سمت ارنست برگرداند، بادیدن ارنست به اما گفت:
    -بعدا بهت زنگ میزنم.
    و بدون این که اما حرفی بزند، گوشی را سر جایش گذاشت. ارنست از کار ماری تعجب کرد و گفت:
    -چی شد؟ چرا قطع کردی؟
    ماری دست به کمر گذاشت و به تعجب گفت:
    -به سلامتی کجا تشریف می‌برین که شال کلاه کردی؟!
    ارنست دکمه‌ی آخر پالتوی را بست و به سمت در نیمه باز رفت و گفت:
    -دنبال پسرم میرم.
    ماری به محض این‌که لب باز کرد که چیزی بگوید، ارنست از خانه بیرون رفت. در تاریکی شب ارنست چراغ نفتی در دستش داشت و به سمت جاده‌ می‌رفت. عجیب بود، جاده‌ای که شبانه روز شلوغ بود، اکنون حتی پرنده‌ای هم پر نمی‌زند. صدای زوزه گرگ و جیرجیرک جاده را ترسناک تر می‌کرد. تابلویی از دور دیده می‌شد.
    -قبلا این جا تابلویی نبود.
    یک نفر هم کنار تابلو ایستاده بود، ارنست به سمت تابلو رفت تا نوشته روی تابلو را بخواند. کمی که به تابلو نزدیک تر شد، تابلو ناپدید شد. ارنست چشم هایش را با فشار چشم هایش را بست،بعدباز باز کردن چشمش با دقت بیشتری به جلویش نگاه کرد.اما اثری از آن آدمی که کنار تابلو هم بود، نبود.
    -از اولش هم این جا چیزی نبود، خیالاتی شدم.
    کمی که جلوتر رفت، احساس کرد کسی پشت سرش، او را تعقیب می‌کند. سر جایش ایستاد و آهسته، سرش را برگرداند. کسی نبود.
    -بازم خیالاتی شدم.
    خنده‌ای کرد و سرش را برگرداند، با فردی در تاریکی شب، در دو متریش بود،کمی ترسید، چراغ نفتی از دستش افتاد و شکست، جاده های تاریک تر شد. مرد کمی به ارنست نزدیک شد، خم شد و شیشه های چراغ نفتی را برداشت و گفت:
    -نترس! من سال هاست بی‌آزار شدم.
    ارنست از ترس رنگش به سفیدی می‌زد و با لکنت در جواب فرد گفت:
    -تـ.. تو کی هستی؟ برای چی تعقیبم می‌کردی؟
    مرد چیزی نگفت و شیشه‌ها را از دستش رها کرد، برگشت، جاده را مستقیم رفت.
     

    حسنا(هکر قلب)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/19
    ارسالی ها
    11
    امتیاز واکنش
    73
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    زمین خدا
    ارنست از این که فانوسش شکسته بود و چیزی نمی‌بیند؛ ترسید. تقریبا خیلی از خانه دور شده بود. نمی‌توانست برگردد. با صدای بلند به مردی که در تاریکی شب گمشده بود، گفت:
    -صبر کن منم بیام.
    مرد ایستاد، لبخندی ترسناکی زد و گفت:
    -منتظرتم!
    ارنست دوید و خودش را به سرعت به مرد رساند. کمی که نزدیک تر شد و خوب توانست چهره‌ی آن مرد را ببیند. مرد چهره‌ای ترسناکی داشت، لب هایی مثل لب‌های جوکر پاره بود. از با ترس به آن مرد خیره شده بود، از ترس زبانش برای حرف زدن نمی‌چرخید. خیلی لاغر مردنی بود، رنگ پوستش سبز سبز بود. ارنست کمی از او فاصله گرفت و گفت:
    -بریم.
    مرد لبخندی زد، لبخند چهره‌اش را ترسناک تر کرد و گقت:
    -اسمم تیموتیه!
    ارنست نمی‌توانست حرفی بزند و با ترس چشمانش را بست و گفت:
    -منم ارنستم.
    موجود ترسناک دست های اسکلتی مانند‌ش را دراز کرد و گفت:
    -خوشبختم.
    ارنست به آرامی چشمانش را باز کرد و با دیدن دست های او جیغی کشید و گفت:
    -تو کی هستی؟
    تیموتی دستش را کنار کشید و گفت:
    -دنبالم بیا تا بهت بگم.
    تیموتی بدون توجه به رفتار ارنست، به راهش ادامه داد. ارنست همان جا ایستاد و به رفتن تیموتی نگاه کرد. چند لحظه بعد تیموتی از دید ارنست پنهان شد، ارنست خیلی می‌ترسید، بلاخره مغزش فرمان داد که اگر همراه او نرود ممکن است آل او را با خود ببرد.از ترس آل، با سرعت دوید تا تیموتی را پیدا کند.
    تیموتی به کلبه‌اش که رسید، ایستاد، به پشت سرش نگاه کرد، از دور مردی با سرعت به سمت او می‌آمد، کمی چشمانش را تیز کرد. او ارنست بود. صدایی از داخل کلبه آمد.
    -تیموتی؟
    تیموتی که هم‌چنان به مرد که می‌دوید نگاه می‌کرد و گفت:
    -جانم؟
    -بیا داخل؟
    - ریکی جان، منتظر کسی هستم.
    قبل از این ریکی حرف بزند، ارنست نفس نفس زنان به تیموتی رسید و گفت:
    -چه‌قدر تند اومدی؟
    تیموتی حرفی نزد و در کلبه رو باز کرد و وارد کلبه شد. ارنست از رفتار تیموتی تعجب کرد، درب کلبه باز بود و وارد کلبه می‌شود.
     

    حسنا(هکر قلب)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/19
    ارسالی ها
    11
    امتیاز واکنش
    73
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    زمین خدا
    کلبه در دل درخت کاج ساخته شده بود. یه کلبه کوچک بود شش تا موجود سبز مثل تیموتی وجود روی صندلی های دور میز نشسته بودند. ارنست اول ترسید و به در چسپید. نمای کلبه خیلی زیبا یک میز هشت نفره با هشت صندلی وجود داشت، چهار تخت دو طبقه در چهار جهت مختلف کلبه بود. تیموتی رو به شش موجود سبز کرد و گفت:
    -همخونه‌ی جدیدمون یه انسانه!
    ارنست از حرف تیموتی چشمانش گرد شد و گفت:
    -چی؟ عمرا من بمیرمم...
    تیموتی وسط حرف ارنست پرید و گفت:
    -تو مگه دنبال پسرت نمی‌گردی؟
    ارنست با شنیدن اسم پسرش با لحنی آروم گفت:
    -مگه شما از پسرم خبر دارین؟
    تیموتی رو به پسری که 14 سال بیشتر نداشت، گفت:
    -ریکی تو بهش بگو.
    ریکی از روی صندلی بلند شد و قدمی به سمت ارنست برداشت و گفت:
    -ببین پسرت رو دزدیدند. کار ما نیست.
    ارنست سرش را پایین انداخت و کمی فکر کرد و گفت:
    -از کجا بهمم راست می‌گید؟
    مردی که کنار ریکی بود و با خنده به تیموتی گفت:
    -داداش اون خون‌آشام که خیلی بهتر بود حداقل...
    تیموتی چشم غره‌ای به آن پسر رفت و گفت:
    -جیم، خفه شو!
    جیم سرش را پایین گرفت و چیزی نگفت، تیموتی نگاهش را به ارنست که از ترس رنگش به سفیدی زده بود، کرد و گفت:
    -ببین ارنست، من و این شیش تا نفر، سال‌هاست که این جا زندگی می‌کنیم و به هیچ انسانی آزار نرسوندیم.
    تیموتی گلویش را صاف می‌کند و با لحن آرامی ادامه داد.
    -اصلا نمی‌تونیم آزار برسونیم.
    ارنست با این حرف کمی خیالش راحت شد، چون زامبی ها حرفی نمیفهمند و مغز انسان ها را می‌خورند. از نظر تیموتی آن ها یک زامبی عجیب هستند. ارنست چیزی نگفت و روی صندلی خالی نشست. کمی به فکر فرو رفت.
    تیموتی دست به سـ*ـینه به ارنست نگاه کرد و گفت:
    -چیزی می‌خوری، برات بیارم؟
    ارنست گیج سری تکان داد و گفت:
    -نه، نمی‌خورم.
    ریکی از رفتار ارنست کمی تعجب کرد و گفت :
    -تیموتی؟ چیزی شده؟
    تیموتی کلافه نفسی بیرون داد و گفت:
    -پسرش رو دزدیدند.تا زمانی که پسرش پیدا نشه، مهمون ماست.
    -تا کی اینجام؟
    انگار ارنست در این دنیا نبود که این سوال را پرسید. تیموتی فهمیده بود حالش خوب نیست، بدون هیچ حرفی دوباره حرفش را تکرار کرد.
    -تا زمانی که پسرت پیدا نشه.
     

    حسنا(هکر قلب)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/19
    ارسالی ها
    11
    امتیاز واکنش
    73
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    زمین خدا
    [[HIDE-THANKS]ریکی یک نوع زامبی پر حرف بود، دلش می‌خواست با موجوداتی که می‌آیند با آن ها هم‌خانه می‌شوند حرف بزند. ریکی سلام دست به زیر چانه‌اش گذاشت و به ارنست نگاه کرد، ارنست سنگینی نگاه ریکی را متوجه شد و نگاهی به چشم های قرمز ریکی کرد و گفت:
    -میشه انقدر بهم زل نزنی؟
    ریکی سری به معنای نه تکان داد و گفت:
    -نه!
    ارنست ،از جایش بلند شد که ریکی گفت :
    -قانون این خونه این که تا چهار روز نباید از این خونه بیرون بری!
    ارنست کتش را بیرون آورد و با طعنه گفت:
    -کی بیرون خواست بره.
    جیم خنده‌ای کرد و گفت:
    -ریکی، دلم لک زده بود برای ضایع شدنت.
    ریکی چشم غره‌ای به جیم زد و با چشم‌هایش برای جیم خط و نشان می‌کشید. تیموتی خمیازه‌ای کشید و گفت:
    -وقت خاموشیه... فردا کلی کار داریم.
    تیموتی به سمت تختش رفت و به زامبی که رو به روی ارنست بود اشاره کرد و گفت:
    -تام و اسمیت و سم،ریکی، جیم، جکسون برید بخوابید.
    تام خمیازه کشید و گفت :
    -ما باید خیلی وقت پیش می‌خوابیدیم...
    تیموتی طبقه دوم تخت رفت و دراز کشید و گفت :
    -چه‌طور؟
    اسمیت و سم مدام با ابرویشان اشاره می‌دادند که تام چیزی نگوید، اما تام بدون توجه به آن ها گفت:
    -چون، من خمیازه کشیدم.
    جیم همیشه خودش را به ندانستن می‌زد و گناهش را پای دیگری می‌انداخت. روی طبقه پایین تیموتی خوابید و گفت:
    -از اولشم من و بهشون گفتم بزارید بگم ولی جکسون نذاشت.
    جکسون که از هیچی خبر نداشت گفت:
    -من؟
    تیموتی می‌دانست پایان این بحث ها به هیچی می‌رسد، با فریاد گفت:
    -برید بخوابید.
    جکسون با چشمش برای جیم خط نشان کشید و گفت:
    -صبر کن.
    ارنست از این وضعیت کلافه شد که کسی جای خوابش را به او نمی‌گوید، گفت:
    -یکیتون بگید، من باید کجا بخوابم؟ مثلا من مهمونتونم.
    جکسون به سمت تختش رفت و گفت:
    -تخت یالا راحتی سا پایین؟
    ارنست برایش فرقی نداشت و گفت‌:
    -فرقی نداره. [/HIDE-THANKS[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,164
    بالا