داستان کوتاه ای‌کاش باغچه‌ی خانه‌ی ما سیب نداشت | سنابانـو کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سنابانـو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/01
ارسالی ها
21
امتیاز واکنش
37
امتیاز
21
محل سکونت
Paradise
♡ به‌نا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
خدایی که نامش آرامِ جانهاست ♡


نام داستان کوتاه : ای‌کاش باغچه‌ی خانه‌ی ما سیب نداشت
نویسنده : سنابانـو
ژانر : عاشقانه • اجتماعی

خلاصه :
گلشید پس از ۱۵ سال دوری، به خانه‌ی کودکی‌هایش برمیگردد و در انتظار تکرار دیداریست که به دنیای خاکستری‌اش رنگی از جنس عشق ببخشد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سنابانـو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    37
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    Paradise
    اولین قسمت ♡

    « سرزمین‌مادری »

    _مامان‌جان، عزیزم رسیدیم بلندشو
    ماهدخت هیچوقت نتوانست ترس از پرواز را فراموش کند؛ حتی اگر نزدیک به ۱۲ ساعت در آسمان بودند باز هم خواب به چشمش نمی‌امد. با چشم‌هایی نیمه خواب به عسلیِ خسته‌ی گلشید نگاه کرد و پلک راستش را ماساژ داد و لبخندش را ندید، در را باز کرد و پیاده شد؛ گلشید چتر را سریعا باز کرد و دست مادرش داد.
    _شما برو داخل، من چمدونا رو میارم
    کلیدها را به سمت ماهدخت گرفت و دستش را پشت کمرش گذاشت و کمی نوازش کرد؛ مادر پرانرژی‌اش چندماهی بود روی مرز افسردگی قدم میزد، خسته بود!
    بارانِ دی‌ماه شدت گرفته بود، گلشید با عجله چمدون‌های سنگین را از راننده گرفت و تشکر کرد. جلوی در خانه لحظه ای ایستاد و شاید جریان خون نزدیک قلبش بند آمد! باران سرتاپایش را خیس کرده بود اما هنوز با خودش در جنگ بود که نگاهش را بدوزد به درِ آبی رنگ یا نه... صدای لاستیک های ماشین انگار گلشید را از مرداب بیرون کشید و باز هم نمیدانست چرا با عجله در را بست و پشت در ایستاد. نفس حبس شده اش را بیرون داد و چمدون ها را روی سنگ‌های ریز کشید. فکرش را هم نمیکرد بعد از ۱۵ سال هنوز هم جریانِ لـ*ـذت‌بخش خاطرات کودکی قلبش را بلرزاند. قطره های روی زنجیر زنگ زده‌ی تاب را لمس کرد و دلش برای دستان پدرش تنگ شد، بخاطر ماهدخت باید میخندید! نمیتوانست غم از دست دادن او را هم تحمل کند. با قدمهایی بلندتر خودش را به ساختمان رساند و در را بست. بوی محمدی‌ها لبخند روی لبش اورد:
    _ماهی‌جان ببین خاتونت چه کرده
    منتظر جواب نماند، چمدون ماهدخت را توی اتاقش گذاشت و به جسم آرامش خیره شد. میدانست بیشتر از ۱۵ ساعت است که نخوابیده و بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهای شرابی‌اش گذاشت و در را بست. امید داشت! به حضور در آرامش این خاک، به وجود خاتون، به حضور خدا... شاید خودش بیشتر از ماهدخت به آرامش نیاز داشت و باز هم نمیدانست دنبال کی میگردد؛ شاید هم میدانست!! در اتاقش را باز کرد و باز هم دلش برای پدر پرکشید. اشک افتاده روی گونه‌اش را پاک نکرد و پشت میزش نشست و به پنجره‌ی باران خورده خیره شد؛ چراغ اتاقش خاموش بود! میدانست زود میخوابد. گل‌های تازه‌ی روی میزش را لمس کرد و با لبخند خودش را روی تخت انداخت، به سمت کمدش نرفت! شاید ترس از برگشتن گلشید جسور و شاید نگران از نبودن یار روزهای خوش... خوابید و اتفاقات را به آینده موکول کرد. آینده ای که تمنای حضورش را داشت...
     

    سنابانـو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    37
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    Paradise
    دومین قسمت ♡

    « خاطره »

    _گلشید، گلشید، دختر نمیخوای بلندشی از خواب؟ لنگه ظهره
    پرده کرم‌رنگ را رها میکند و فکری مثل موریانه، آرامشش را میخورد! « او کجاست؟ »
    تعداد ساعت های نیمه شبی که منتظر روشن شدن چراغِ پشت پرده بوده را نمیداند. شاید رفته باشند! اما از زیر زبان خاتون کشیده بود که حاجی‌تهرانی هنوز در همین خانه‌ی دلباز و قدیمی زندگی میکند... میدانست هنوز از خانواده‌اش جدا نشده اما نمیدانست چرا بعد از یک هفته هنوز چراغ اتاقش روشن نشده...
    _خاتون، دخترا کجان؟
    _امتحاناته، گفتن بیایم پیش گلشید نه اون به کاراش میرسه و نه ما یک کلمه درس میخونیم! اما شب میان پیشت تا بخوابن
    و پرتقال‌ را حلقه‌ای خرد کرد. گلشید تکه‌ای از میوه‌های خرد شده برداشت و همزمان به سمت اتاق ماهدخت رفت، برنامه داشت امروز همه را ببرد درکه حتی اگر از سرما یخ بزنند. صدای موسیقی بی‌کلام مورد علاقه‌ی پدر قدرت پاهایش را گرفت و نتوانست به خود اجازه بدهد خلوت ارام ماهی‌جان را بهم بزند... عقب‌گرد کرد و شال بافت را برداشت و روی شانه‌هایش انداخت. توجهی نکرد سرما ساق‌های برهنه‌اش را میسوزاند، از کنار خاتون زمزمه‌کنان‌ رد شد و گلشید باز هم نمیدانست چرا در این آشوب دست و پا میزند. باد سرد و لایه‌ی سفید کمرنگ نشسته در حیاط ناخوداگاه خندانش کرد، خاطرات جلوی چشم‌هایش میدویدند و میخندیدند و زمین میخوردند. نگاهش را به درخت سیب دوخت، درختی که ۷ روز در کلنجار بود تا نزدیکش شود و امروز! امروز شاید وقتش بود...
    گلشید به تنه‌ی تنومند درخت سیب خیره شد و دست‌هایش را بیشتر به تنش فشار داد. خبری از سیب‌های سرخ درخت نبود اما بوی خوش سیب ذهنِ مشوش گلشید را ارام کرده بود، پیشانی‌اش را به تنه‌ تکیه داد و نفس حبس شده‌اش را بیرون... دلتنگی و خاطرات بعد از هفت روز به گلویش حمله کردند و دست‌های گلشید سخت تنه‌ی درخت سیب را در اغوش گرفت انگار‌ او را بغـ*ـل میگیرد... کنده‌کاری قدیمی روی درخت را لمس کرد و از ته دل لبخند زد.
    _ای‌کاش میدیدمت... نقاب گلشید فراموش‌کار شکسته شده بود و خودش میدانست درخت سیب همیشه معجزه میکند...
    _گلشیدجان، مهمون داریم عزیزم
    _کی اومده؟
    _حاج‌خانم!
    قلب گلشید شاید از خوشی پر کشید، از خوشی خودش را دیوانه کرد! نمیدانست او هم هست یا اصلا میداند؟ از همان شکلات‌های محبوب گلی اورده یا نه؟ اصلا منتظر دیدنه گلیِ لپ‌گلی بوده یا نه؟ اصلا گلی را یادش می‌اید؟...
    اما گلشید یک چیز را خوب میدانست...
    درخت سیب دوباره برای او معجزه کرده بود!
     

    سنابانـو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    37
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    Paradise
    سومین قسمت ♡

    « گلـی »

    صدای قِل خوردنه توپ پلاستیکي محمد روی زمین و فریاد صادق برای کمک چشم‌هایش را باز کرد. ساعت مچی‌اش را از روی میز برداشت و نگاهی به ساعت کرد؛ چشمش را میمالید و از اتاق بیرون رفت:
    _عمو عمو توپو شوت کن زود باش
    _علیک‌السلام محمدخان
    _ببخشید سلام
    صادق توپ را زودتر شوت کرد و به عقب دوید
    _ای بابااا، ببین چکار میکنی عمو
    _توی این هوا سرما میخورین بیاین داخل
    و شال پهن را دور گردنش انداخت و به سمت در رفت
    _یادم نرفته چه قولی بهم دادین
    صادق و محمد نگاهی بهم کردند و چشم بلندی گفتند... میدانستند عمو لو نمیدهد اما شرط سنگینش باید اجرا شود.
    بوی آش‌رشته تمام خانه را برداشته بود و ملیکای ۱ ساله به سختی و با لبخندی بزرگ راه میرفت تا خودش را به او برساند. در آغوشش جا خوش کرد و با انگشت ته‌ریش زمختش را لمس میکرد و میخندید... _نبات خانوم به چی میخندی ریزه ریزه
    و گلویش را با انگشت قلقلک میداد. شاید اگر میگفتند جانت را برای ملیکا بده، میداد...‌ _سلام داداش رسیدن بخیر، خوب خوابیدی؟
    _سلام، اره مرسی. خوبی؟ به درسات میرسی؟؟
    عینکش را بالاتر زد و دندان‌های پلاک‌دارش را بیرون انداخت و مثل همیشه سر تکان داد. روزهای جمعه همیشه همین بود، همه دور هم جمع میشدند...
    _دیدین چه زشت شد، لعنت خدا بر شیطون. همش تقصیر توئه مریم، ببین وضعیت منو
    _مامان من پشت دستمو بو کرده بودم خانم خسروی میخواد برگرده اخه عزیزمن، گفتم شما و بابا تنها نمونین بریم با هم مسافرت تا شازدتون از سمینار میاد
    میدانست دوباره مریم برای شوخی با مادر، لقب شازده را به او داده اما حرف های قبلش را دقیق نشنید:
    _باز من نبودم از موقعیت سواستفاده کردی مریم!!!
    مریم با هیع ارامي به قامت برادرش نگاه کرد، سری از تاسف تکان داد، و در اغوشش گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه‌ی ملیکا کوچولویش زد:
    _چیشده مادر دوباره عصبانیه؟
    و پشت میز نشست، خیار را از مریم گرفت و به ملیکا داد، لیوان چایی را در دست گرفت و به موهای جوگندمی زیر روسری حاج‌خانم خیره شد:
    _امیرعلی خانم خسروی اینا از کانادا برگشتن اونوقت من کجا بودم برم پیشش، بعد هفت روز! دارم از خجالت اب میشم... بالاخره اونوقتا سری از هم سوا داشتیم، زشته مادر. الانم اش پختم ببرم واسشون. بالاخره تنهان کسیو هم ندارن، اقای خسروی هم که به رحمت خدا رفته... ماهدخت حتما...
    امیرعلی چیزی میشنید؟... نه! از خجالت مادر به بعد را نشنیده بود، فکرش حوالی ۱۵ سال انتظارش میگذشت و دلتنگي اش برای لپ‌های‌گلیِ گلی ۷ ساله که مشق‌های ریاضی‌اش را ننوشته بود و گریه میکرد...
    به تک‌تک روزهای ۱۵ سالی که چشم انتظار بود اما میدانست گلی دیگر نیست، میدانست گلی دیگر نیست تا با شوق بگوید « علی علی درختمون سیب داده بیا ببین » و انگشتش را بکشد... چقدر دلتنگش بود و این هفت روز را برای دیدن گلی از دست داده بود...
    _امیرعلی، امیرعلی‌جان کجایی؟
    _همینجام مادر، جانم؟
    _خوبی پسرم؟ چرا رنگت پرید یهویی؟
    امیرعلی دستی به پیشانی‌اش کشید و عرق نشسته را پاک کرد، میتوانست بگوید نفسم در سـ*ـینه گره خورده و بالا نمیاید؟ به نگاه خندان مریم توجهی نکرد، مریم تنها کسی بود که میدانست، همه چی را میدانست!
    _حاج‌خانم اینقدر این ته‌تغاریه پسراتو لوس نکن من واسش صبحانه میارم، شما برو خونه خانم خسروی تا ظهر نشده
    چادر رنگی‌اش را روی سرش می‌اندازد و با عجله میرود. امیرعلی به چایی سرد نگاه میکند و در ذهنش صدباره و هزارباره چهره‌ی جدید گلی را با ان عسلی‌های روشنش تصور میکند و دلش به حال تنهایی های خودش میسوزد، بی‌بهانه و مثل هر روز دلش از گلی‌ میگیرد و اخمهایش در هم میرود...
    _چرا اخمات تو همه؟
    _خستم
    _من بودم از خوشی کل شهر رو شام میدادم
    _مریم!
    تاکیدش هر کسی را میترساند... جز مریمِ دوقولویش را! شاید یک روح بودند در دو بدن و کسی نمیدانست.
    _برادر من خودت میدونی چه خبره توی دلت، شرایط گلشید رو هم میدونی! پس یکطرفه به قاضی دلت نرو، اصلا دلتنگی توی‌ چشات دودو میزنه
    و با چشمک و خنده ظرف خامه‌عسل را جلویش گذاشت و از نجابت برادر ۳۰ ساله‌اش با ان لپ‌های قرمز خندید اما ته دلش شیرین شد، خیلی شیرین!
    امیرعلی بدون هیچ حرفی از اشپزخانه بیرون رفت و راه پله‌ها را در پیش گرفت، ذهنش انقدر درگیر شده بود که حتی امیرحسین را هم ندید.
    _گلشید این همه مدت چکار کرده؟ عاشق شده؟ هنوزم مثل سابق واسم میخنده یا...
    از افکار خامش همیشه حرص میخورد اما فکر عوض شدن گلی جسور و بی‌پروا قلبش را به درد میاورد و پشت در چوبی اتاق قدیمی‌اش ایستاد! اتاقی که شب‌ها، تیر راس نگاهش پنجره‌ی اتاق گلشید بود... از همان ۱۵ سال پیش اتاقش را به حیاط تبعید کرد و خودش را از خاطرات گلی دور اما هیچوقت نتوانست او را از قلبش تبعید و دور کند... در اتاق را باز کرد و نفسش را ارام بیرون داد! بوی گل‌های محمدی که مادر در اتاق میگذاشت و دفتر گل‌گلی خاطرات گلی که کنج کتابخانه بود... هیچوقت به خودش این اجازه را نداد تا دفتر را بخواند. دفتری که گلی جایش گذاشته بود! شاید سهوی و شاید از عمد... امیرعلی پشت پنجره ایستاد و نگاهش را به اتاق دوخت و منتظر ایستاد، گلی میاید...
     

    سنابانـو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    37
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    Paradise
    چهارمین قسمت ♡

    « دیدار »

    _گلشید چرا اینجا وایستادی؟ برو لباستو عوض کن زشته با این لباس‌خواب بری پیش حاج‌خانوم
    _خاتون؟
    _جان‌خاتون؟
    _به‌نظرت خبر داره؟
    _حتما خبر داره
    _پس چرا ازش خبری نیست... خاتون زمزمه‌ی ارام گلشید را نشنید و با سینی چای از اشپزخانه بیرون رفت. افکار موریانه‌وار ارامش گلشید را بیشتر و بیشتر میخوردند و او در مرداب ناامیدی چیزی تا غرق شدن نداشت.
    _•شاید مثل هر دختر غریبه‌ای واسش عادیم. چه دلیلی میتونه داشته باشه که بخواد منو ببینه... اصلا شاید نگاهش دیگه نمیخواد مراقب من باشه! اما قرار بود امیرعلی همیشه مراقب من باشه!
    با بغضی که در گلویش تیر میانداخت روی تخت نشست و سرش را بین دستانش گرفت؛ تحمل دیدن حاج‌خانم بدون او را نداشت. امیرعلی همیشه همراه مادرش میامد و زیردرخت مینشست تا گلشید بیاید اما اینبار نیامده بود. دلگیر بود، امیرعلی حتی یک ایمیل هم به او نزده بود... بعد از اینهمه مدت توقع عاشقی از او زیاد بود اما گلشید میدانست بدون امیرعلی، روحی در تنش نیست. شاید تمام ۱۵ سال دوری را به امید دیدن نگاه نجیب و ارامش تحمل کرده بود، به امید روزی که دوباره او را ببیند. از جا بلند شد و پشت پنجره ایستاد، تمام هفت روز و شب را منتظر ماند و چراغ اتاقش روشن نشد.
    _بخدا اینبار نباشی دیگه نگاهتم نمیکنم امیرعلی
    پنجره را کنار زد و دستش لرزید از عهدی که با خدا بسته و امیرعلی که خدا شاهرگش بود... تار بود اما بود، یقین داشت مرد جوان ایستاده روبه‌رویش امیرعلی ۱۰‌سالگیش است. از پشت شیشه هم ارامش نگاه شبرنگش را میدید و قلبش انگار طپشش را فراموش کرده بود. امیرعلی با همان موهای عـریـ*ـان و کوتاه نگاهش میکرد، با همان نگاه پاک، با همان محبت... از دیدنش سیر نمیشد مثل رسیدن عاشق به اغوش معشوق... چقدر دلتنگه این پسرك آرام نوجوانی‌هایش بود!
    پنحره را باز کرد و نمیدانست عسل‌نگاهش‌ تلخی اینهمه دوری را در کام امیرعلی شیرین کرده... امیرعلی سرش را به دیوار تکیه داد و با دست‌های در سـ*ـینه گره کرده‌ چشم‌هایش را بست. از دیدنه تمام رویای عمرش لـ*ـذت میبرد و معذب بود؛ پیش خدای‌خودش خجالت میکشید اما خدا هم میدانست نگاه امیرعلی از سر عشق و تمناست و دیگر هیچ! ناخوداگاه لبخندی روی صورتش نشست و چشم‌هایش را باز کرد و به گلی خیره، خیره شد. هنوز دستش اویز پرده بود‌ و چشم‌هایش مات و مبهوت؛ و امیرعلی عاشق سادگی و زلالی گلی کودکی‌هایش شده بود... شاید اگر میایستاد گلی تا فردا هم پلک نمیزد، لبخندش بیشتر و ارامشش بیشتر شده بود. دلتنگ اغوش گلی ۵ ساله بود و با خودش در جنگ! جنگ یك‌نفره با پدر...
    گلی تکانی به خودش داد و با دیدن لبخند امیرعلی خجل سرش را پایین انداخت و پرده را کشید. قلبش در جبران اغما بود و قصد پرواز داشت، گلی روی زمین نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت. با حس نگاه گرم امیرعلی میدانست همه چیز سرجایش است... امیرعلیِ او اینجاست، در همین چند متری‌اش و این دیدار در سردترین روز دی‌ماه عجیب دلش را گرم کرده بود و همه چیز و همه‌کس را از ذهنش پاک کرده بود...! عشق یعنی همین...
     

    سنابانـو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    37
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    Paradise
    پنجمین قسمت ♡ :

    « پدرسالار »

    مریم پارچ دوغ را روی سفره میگذارد و کنار سعید مینشیند. با بسم‌االله حاجی، همه شروع میکنند و دیگر خبری از جمع ساکت چند لحظه پیش نیست. امیرعلی اشتهایی ندارد و اخم‌هایش حتی مونا ۱۸ ساله را هم نگران کرده؛ کسی حرفی نمیزند.
    _اخمات رو پشت در اتاق میزاشتی امیرعلی، سر سفره جای این اخما نیست
    امیرعلی صبر ۳۰ ساله‌اش امروز در حال لبریز شدن بود و اخرین ترکِشه حاجی شکست این کاسه‌ی ترک خورده را.
    _اخر هفته میریم خواستگاری بهار، برنامه‌هاتون رو تنظیم کنین مشکلی نباشه
    سکوت محیط فقط با صدای قاشق و چنگال حاجی شکسته میشد، حتی ملیکا هم دیگر برای نوشابه زردرنگ محبوبش گریه نمیکرد و شاید در میان این جمع شلوغ مریم با نگاهی نگران به امیرعلی خیره بود و بقیه بیشتر از تصمیم غیرطبیعی حاجی شوکه شده بودند. حاج‌خانم لیوان ابی برداشت و گفت :
    _حاجی چه یهویی، قرار بود اول برن حرفاشونو با هم بزنن بعد تصمیم بگیریم
    امیرعلی بلند شد، به سمت اتاقش رفت و همزمان گفت:
    _مادر همین الان هم من تصمیمی واسه‌ی حرف زدن با بهار ندارم، چه برسه به خواستگاری رفتن
    _ما حرفامونو زده بودیم
    _شما حرفاتو زدی حاجی نه من
    _شما جوونا چیزی از زندگی نمیدونین
    _فکر میکنم با این سن و سال اختیار اینکه بتونم واسه زندگیم تصمیم بگیرم رو داشته باشم
    _من با عموت حرفامو زدم امیرعلی
    _کار خیلی اشتباهی کردین
    حاجی با عصبانیت از جا بلند شد و سـ*ـینه به سـ*ـینه‌ی امیرعلی ایستاد، همه با عجله بلند شدند و به سمتشان رفتند. هیچکدام تا به امروز امیرعلی گستاخ و حاجی عصبانی از او را ندیده بودند...
    _امیرعلی تا به امروز ندیده بودم توی روم وایستی و حرف روی حرفم بیاری! ایندفعه هم نادیده میگیرم و میبخشمت و پنجشنبه میریم خواستگاری بهار، فهمیدی؟
    _نه! هر چیزی گفتین چشم گفتم اما اینبار نمیتونم حاجی، واسه‌ی امیرحسین و امیرمحمد و مریم تعیین تکلیف کردی چیزی نگفتن اما من زیر بار این حرف نمیرم چون نمیتونم کسیو زنم ببینم که یک عمر مثل مونا دیدمش و هیچ حسی بهش ندارم! بهتره نه زندگی منو خراب کنین نه بهار طفل‌معصوم رو... حاجی بهار همسن موناست! منطقتون کجا رفته؟! وقتش نشده تموم کنین این پدرسالـ...
    سیلی جوابی بود که هیچکس حتی حاجی هم انتظارش را نداشت اما دیدن این امیرعلی و حقیقتِ حرف‌هایش جوابی جز سیلی نداشت. حاج‌خانم چنگی به صورتش زد و با امیرمحمد حاجی را روی مبل نشاندند، امیرحسین، امیرعلی را کنار کشید و گفت:
    _چکار داری میکنی امیر؟ این حرفا چیه داری میزنی؟
    _توقع داری بشینم و واسم زن بگیرن؟ مثل کاری که تو کردی؟ تا هر وقت کسی که دوسش دارم رو دیدم چشام بسته بشه و فرار کنم؟ مثل تو وقتی هانیه رو میبینی؟ امیرحسین میدونی حرفام راسته، ازت نمیخوام پشتمو بگیری اما طرف حاجی رو هم نگیر تا از همتون نبرم!!
    و با قدم هایی بلند به سمت در رفت و کتش را برداشت.
    _امیرعلی، امیرعلی پسرم صبرکن، کجا میری با این حالت
    امیرعلی راه رفته را برگشت و بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهای مادرش گذاشت
    _شب برمیگردم، برو پیش حاجی قلبش نگیره
    به سمت ماشین رفت و در ذهنش اینده‌ای را تصور میکرد که چندان دور از ذهن و باورش نبود. حاجی او را طرد میکرد و این چیز بعیدی از حاجی تهرانی بزرگ نبود، از مردی که همیشه دستوراتش با چشم همراه بود، و اگر نه میشنید دیگر تمام بود... شاید امیرعلی دیگر تمام بود! اما میدانست زیر بار یک زندگی تحمیل شده نمیرفت... هم بخاطر عشقِ گلی و هم بخاطر بهار!
    با سرعت رفت و لحظه‌ای به این فکر نکرد که گلیِ پشت پنجره با دیدنش چه قیامتی در قلبش شروع میشود...
    گلی با عجله بیرون رفت و ایستاد! پیش کی میرفت تا خبری از او بگیرد...
     

    سنابانـو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    37
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    Paradise
    ششمین قسمت ♡ :

    « مدهوشِ‌او »

    گلشید تمام روز را نگران در اتاقش قدم رو میرفت و هر ثانیه پرده را کنار میزد تا او را ببیند اما او نیامد... ساعت از نیمه شب هم گذشته بود و گلشید پشت میز بابالنگ‌دراز میخواند. با شنیدنه صدای لاستیک‌هایی روی اسفالت کوچه با سرعت پرده را کنار زد، وقتی امیرعلی را دید دیگر مهم نبود لباسش کوتاه و موهایش باز است! اصلا به اینکه کسی او را ببیند هم اهمیت نمیداد فقط میخواست امیرعلی را ببیند، شاید از عصبانیت... شاید از دلخوری... شاید از دلتنگی... و شاید هم ناخوداگاه ذهنش به دنبال ارامش حضور امیرعلی بود. با قدم‌هایی بلند از روی برف نشسته روی زمین رد میشد و سرما پوست صورتش را میسوزاند و در را باز کرد! باد سرد دی‌ماه تمام تنش را میلرزاند اما گلشید مدهوش ایستاده بود... مدهوش او!
    امیرعلی با شنیدن صدای باز شدن در اهنی ارام چرخید و متعجب به گلی ایستاده در چارچوب در نگاه میکرد. موهایش در دست باد بودند و میلرزید اما نگاهش مثل دیدارِصبح خیره و شیرین بود؛ مردد بود اما نگرانی و شاید دلتنگی قدرت به پاهایش دادند و به سمت گلی رفت. به عسلی براق چشم‌هایش نگاه میکرد و در زیر بارش ملایم بلورهای برف، عمق دلتنگی‌اش برای این شیرینی نگاه را حس کرد... بدون هیچ حرفی کتش را در اورد و روی شانه‌های گلی انداخت و از سرشانه‌های افتاده روی بازوهایش لبخندی‌ روی لبهایش نشست.
    _سرده، برو داخل
    صدای محکم و بمش، هلهله‌ی دیدنش در قلب گلی را ارام کرد و اینبار تمنای ماندنش فریاد میزد...
    _امیرعلی
    بی دلیل نامش را گفته بود، بی‌بهانه گونه‌هایش رنگ گرفته بود و به شانه‌هایش خیره بود. امیرعلی به سمتش چرخید و منتظر نگاهش کرد، چیزی نگفت! زبانش بین بله و جانم دست و پا میزد... گلی نمیدانست چه بگوید... از دلتنگی‌اش بگوید یا از نگرانی‌های امروزش و شیفت تمام روزی که ایستاده بود؟ فقط به چشم‌هایش خیره بود و عطر تنش را نفس میکشید و انگار گلشيد وسط تابستان است...
    _مراقب خودت بـ...
    حرفش نیمه تمام ماند و در خانه‌ی حاجی باز شد! امیرعلی سریع چرخید و پشت به گلشید ایستاد، جوری که گلشید با موهای پریشان و ساق‌های برهنه‌اش پیدا نباشد.
    مریم با چشم‌هایی قرمز و خیس اما مهربان به او نگاه میکرد، امیرعلی با خیالی راحت جلو رفت و خواهرش را در اغوش گرفت و چقدر سخت بغض مریم شکست:
    _مریم میدونی یه مدت تنبیه، دیگه گریه کردن نداره!
    مریم حرفی نمیزد و خودش را بیشتر به امیرعلی میفشرد...
    گلشید با نگرانی و تعجب به انها خیره بود، کت را بیشتر به خودش نزدیک کرد و یك‌ان نگاهش جلب سایه‌ی پشت پرده شد! سرش را بالا گرفت اما سایه محو شده بود... مریم به گلشید نگاه کرد و از اغوش امیرعلي بیرون امد، باز هم حرفی نزد و اینبار گلشید را در اغوشش گرفت؛ حرفی از دوری و خوشامدگویی نبود! یک جمله گفت و ترس در دل گلشید نشاند...
    _مراقب برادرم باش
    گلشید با نگرانی و ترس به امیرعلی خیره شد، انگار امیرعلی هم متوجه شده بود اتفاقی افتاده! مریم را عقب کشید و کمی دورتر ایستادند:
    _چی به گلی گفتی؟
    _امیرعلی مراقب خودت و گلی باش، گلی هم دوست داره، تنهاش نزار! اصلا مهم نیست چی میشه تو فقط به فکر خودت و زندگیت باش، فقط خودت امیر
    _مریم عصبیم نکن، بگو چیشده
    _حاجی شرط گذاشت یا با بهار ازدواج میکنی یا دیگه حق نداری هیچوقت برگردی و ما رو ببینی... اشک‌هایش‌ روی گونه‌هایش میریختند و سرش روی سـ*ـینه‌ی امیرعلی میلرزید، در شوک‌ حرفهای مریم به گلی‌ و ترس نشسته در چشم‌هایش خیره شد. در ذهنش به دنبال اینده بود... اینده ای بدون گلی اما کنار خانواده‌اش و یا اینده ای همراه گلی اما بدون خانواده‌اش...‌ بدون او نمیتوانست امیدی به زندگی داشته باشد و حتی فکر کردن به اینکه بهار را جای گلی رویاهایش بگذارد، استغفرالله روی زبانش میاورد و توبه‌ی خدا‌... عذاب بود! یک عذاب مطلق!
    _امیرعلی زندگیتو تباه نکن، با عشق زندگی کن! نزار منطق ادمایی که هیچوقت عشق واقعی رو نچشیدن باعث تباهی زندگیت بشه، اصلا اهمیتی نده و نگران مامان نباش من حواسم هست و یه کاری میکنم ببینیم همو، حاجی تا چند‌وقت دیگه یادش میره...
    _نه یادش نمیره مریم... _کجا میخوای بمونی این چند روزو؟
    _امیرعلی میخوای بری سفر؟؟
    با شنیدن صدای گلی هر دو چرخیدند و مریم با لبخند دستش را گرفت. امیرعلی با پرسش به مریم نگاه میکرد و در ذهنش خستگی و ناامیدی طوفان به پا کرده بودند. سرش را به دیوار تکیه داد و به خانه‌ای که تمام لحظات عمرش را دیده بود، خیره شد! دیکتاتوری پدرش مهم نبود اما ندیدن مادر و مریم و مونا دیوانه‌اش میکرد و میدانست دیگر هیچوقت هیچ‌چیزی مثل قبل نخواهد شد اما او تصمیمش را گرفته بود... بدون گلی نفسش گره‌ میخورد و جان میداد!! گاهی باید به صدای قلبت گوش کنی و چشم‌هایت را به روی منطق ببندی، اما گاهی عشق یعنی منطق! مگر میشود قلبت کسی را که مثل خودت نیست انتخاب کند و دیوانه شود؟
    _من هر کاری بتونم میکنم، مطمئنم ماهی‌جان هم مشکلی نداره چون خیلی به امیرعلی علاقه داره
    _پس من امیرعلی رو به تو میسپرم گلشیدجان
    _مریم حتما دخترتو بیار ببینم، یه روز بیا خونمون با هم حرف بزنیم، نمیدونی چقدر دلتنگ قدیمامونم
    مریم با دیدن محبت و شیرینی وجود گلشید به برادرش حق داد عشق را به خانواده‌اش ترجیح دهد... _چیشده؟
    _چند‌روزی میری خونه خانم خسروی تا زمانی خونه خوبی پیدا کنی امیرعلی، روی حرف منم حرف نزن بزار خیالم کاملا راحت باشه خب؟
    جشن شادی در قلب گلشید لحظه ای سکوت شد و نگران جواب امیرعلی... _مریم!!!
    لحن دستوری‌اش جشن را عزا کرد و شادی نگاهش را غمگین و دلخوری‌اش را هزار برابر سنگین‌تر و به امیرعلی خیره شد؛ امیرعلی با دیدن غم گلی مردد به او نگاه کرد و از دلش ترسید که اینقدر مشتاق بود مریم را بابت این پیشنهادش ببوسد... خیلی ترسید!
    _امیرعلی همین یکبار توی زندگیت به حرف من گوش کن، خواهش‌میکنم ازت
    گلشید عطسه‌ی محکمی کرد و امیرعلی تازه متوجه وضعیت او شد، با عصبانیتی نهفته و ارام به سمتش رفت و گفت:
    _با این لباس اومدی توی این سرما وایستادی به من احمق کمک کنی؟ برو داخل...
    چمدون‌هایش را برداشت و مریم را بوسید
    _من هیچوقت تنهات نمیزارم، هیچوقت برو عزیزم
    و پیشانی‌ برادرش را بوسید، و پشت در بسته شده اشک‌هایش میریخت و خوشحال بود که نگذاشته بود امیرحسین او را بدرقه کند...
    امیرعلی با گلی به سمت در وروی میرفت اما ایستاد... خجالت اذیتش میکرد
    _من نمیتونم گلی
    دلش ضعف رفت برای گلی گفتنش و با لبخند چمدان کوچک‌ترش را از دستش گرفت، و گفت :
    _به خونه‌ی خودت خوش اومدی
    امیرعلی به درخت سیب سفیدپوش نگاه کرد و زیر لب خدا را فریاد زد... نگاهش به چشم های گلی دوخته شد و در همان سرمای دی‌ماه دوست داشت تا لحظه‌ی اخر عمرش خیره بماند، ارام و ناخوداگاه زیرلب زمزمه کرد:
    _یک سـ*ـینه سخن به درگهت آوردم
    چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد
    و شاید در همان حوالی... روح گلی در عطر تنش مدهوش‌او ایستاده بود و تمنای شنیدن صدایش را داشت، تمنای شنیدن عاشقانه‌های ارام و نهانش را و او دریغ میکرد! در این نیمه‌شب زمستانی عشق عجیب غوغا میکند...
     

    سنابانـو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    37
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    Paradise
    هفتمین قسمت ♡ :

    « سپیده‌دم »

    گلودرد و لرزیدن ناشی از تب، چشم‌های خسته‌اش را باز کرد. با قدم‌هایی سست و آرام بیرون امد. کورسوی نور اتاق امیرعلی توجهش را جلب کرد و شاید درد و لرزش را فراموش. با دیدن قامت رو به قبله‌اش و نجوای آرام و دلنشین صدایش به چارچوب تکیه داد؛ آرامشی عمیق در رگ‌های تنش جاری شد. سجودش را به جا آورد و راز و نیازش با خدا آنقدر خالصانه بود که او را از محیط مادی اطرافش دور کرده بود. گلشید سعی کرد بدون هیچ صدایی بلند شود اما سوزش و خارش گلویش اجازه نداد و امیرعلی با شنیدن صدای سرفه های سخت گلی برگشت. رنگ پریده و صورت غرق در عرقش او را ترساند، سریع بلند شد و کنار گلی روی دو زانو نشست:
    _چیشده؟
    _چـ..ـیزی.. نیـ...
    تنگی‌نفس اذیتش میکرد و امیرعلی با نگرانی به چهره‌ی گلی نگاه میکرد
    _بلندشو بریم بیمارستان، حالت خوب نیست
    _نه نمیـ...
    _گلی بلندشو، حالت اصلا خوب نیست داری از حال میری
    حق با او بود؛ سرگیجه و سرما گلی را گیج کرده بود. بلندشد و چند قدمی تا اتاقش رفت اما ناگهان زیرپایش خالی شد و چشم‌هایش سیاهی رفت؛ گلویش امان نمیداد... امیرعلی کمرش را گرفت و او را به خودش ‌چسباند، گلی بیحال و با چشم‌هایی بسته در آغوشش بود و تنش شاید از کوره‌ی اتش هم داغ‌تر. او را آرام روی تخت خواباند و با قدم‌هایی بلند به سمت اتاق ماهدخت رفت.
    _ماهی‌خانم، ماهی‌خانم!
    ماهدخت با چشم‌هایی خواب‌الود به چهره‌ی ترسیده‌ی امیرعلی نگاه کرد و سریعا در جایش نشست
    _چیشده امیرعلی؟
    _گلی تب کرده از حال رفته، باید ببریمش بیمارستان
    _لازم نیست سرم توی خونه داریم، خودم واسش میزنم
    امیرعلی هیچ یادش نبود ماهدخت پرستار بوده... *
    گلی چشم‌بند را از روی چشم‌هایش برداشت و نور کمرنگ باز هم چشم‌هایش را اذیت میکرد. اب‌گلویش را به سختی پایین داد و با کرختی از اتاق بیرون رفت. بوی چیزی را حس نمیکرد و چراغ اتاق امیرعلی خاموش بود! حتما هنوز از دانشگاه برنگشته است! به سمت اشپزخانه رفت و چشم‌هایش را میمالید و دنبال کسی بود تا خبری از حال او بگیرد.
    _عه گلشید
    با صدای توبیخی خاتون چشم‌هایش را باز کرد و با دیدن امیرعلی متعجب به او نگاه کرد که چشم‌هایش را به ظرف روی میز دوخته بود. خاتون به سمتش امد و پشتش را گرفت و به بیرون هلش داد
    _وقتی از خواب بلند میشی یه لباس درست درمون بپوش دختر، نه با این پارچه یك متری جلوی این پسر بیچاره!
    گلی نگاهی به لباس کوتاهش و بند های افتاده روی‌ شانه‌هایش کرد، خجالت کشید اما از حرف خاتون خنده‌اش گرفته بود...
    _خاتون من لختم جلوش بگردم نگام نمیکنه، اینقدر حرص نخور
    _من از این پسر مطمئنم از بیخیالیه تو حرص میخورم
    گلی اینبار با صدای بلند میخندد و نمیداند با صدای خنده‌اش حس شیرینی در دل امیرعلی مینشاند و او هم همراهش لبخند میزند. دیدن گلی غم‌هایش را از یادش میبرد اما با آن وضعیت تیغه‌ی کمرش را میسوزاند...
    _امیرعلی خیلی خیلی ببخشید
    و صدای هیس هیس کردن‌های خاتون هردویشان را میخنداند...
    امیرعلی پشت در اتاقش میایستد و ارام در میزند و بی‌درنگ میگوید :
    _حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟
    گلی برای اولین بار خجالت میکشد از اینکه رو به رویش بایستد، ایستادن با یک‌متر پارچه روبه‌روی امیرعلی اوج بیخیالی و به قول خاتون چشم سفیدیست... به در چسبید و گفت:
    _اره امیرعلی مرسی بابت دیشب، ببخشید اذیت شدی
    امیرعلی دستش را روی در گذاشت و ارام با خود زمزمه کرد:
    _من...
    روز خویش را
    با آفتابِ روی تو...
    کز مشرقِ خیال دمیده است
    آغاز می کنم !!
    غافل از انکه او میشنود و از شیرینی صدای بم و عاشقانه‌ی یار روی زمین مینشیند و زیر لب زمزمه‌ی دوست‌دارم‌ سر میدهد...
     

    سنابانـو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    37
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    Paradise
    هشتمین قسمت ♡ :

    « گل‌رز »

    _من نمیام
    _چرا نمیای گل‌منگلی؟
    _پرستو باید با مامان برم جایی
    _خب منم ببر با خودت دیگه
    _تو درس نداری یکسره اینور اونوری؟
    _دارم میخونم ... هی تو و پرستو اذیتم کنین
    بومِ‌رنگ را برداشت و به سمت اتاقش رفت، در ذهنش دنبال بهانه‌ای بود تا همراهشان نرود! جدیدا دوست داشت در خانه بماند و منتظر امدنش باشد؛ حتی شده در اتاق کناری‌اش بنشیند اما در همین محیط نفس‌هایش باشد؛ درست در چند قدمی‌اش و بداند و حس کند امیرعلی نزدیك است...
    _گلشید با خاله حرف زدیم گفتن اشکالی نداره، یه روز دیگه میرن خرید! بیا دیگه چقدر تو لوسی آخه... قبلا اینطوری نبودی ها!
    _دیگه داری عصبیم میکنی نیلو
    دست‌هایش را دور گردنش میاندازد و موهایش را در صورتم میریزد
    _تو خودت میدونی من چقدر دوست دارم گلشید، حالا میریم یه خریدی میکنیم بعدشم میریم بیرون چند تا از دوستامم هستن
    روی صندلی مینشیند و دست‌هایش را از دور گردنش باز میکند
    _باشه میام، دیوونم کردی
    _عاشقتم دوست دارم عاشقتم
    و خودش را روی تخت پرت کرد، نفسش را بیرون داد و گفت :
    _آخیش...
    با شنیدن صدای در بلند شد، دکمه‌ی بالای پیراهنش را بست و پایین رفت. امیرعلی با دسته گلی بزرگ وارد شد و به سمت اشپزخانه رفت
    _سلام
    با دیدن گلی پوشیده برگشت و او چقدر کت ابی‌نفتی‌اش را دوست داشت، با لبخند جوابش را داد و با قدم‌هایی بلند دور شد
    _چه میکنه این بازیکن
    _چرا؟؟؟
    _دسته گل و لبخند یه وری و غش و ضعف تو و...
    _وقتی میگم مخت تاب داره نگو نه، بیا کمکم این رنگ‌ها رو از وسط جمع کنیم
    با کمک پرستو رنگ‌ها را جمع میکند و توی جعبه‌ی مخصوصش میگذارد، نیلو با داد اسم « سپهر » را به پرستو میگوید و پرستو با عجله پله ها را دو تا یکی میکند و میرود، با لبخند به رفتنش نگاه میکند و در دل برایش ارزوی خوشبختی... چقدر عشق زیباست!
    _با لبخند به چی فکر میکنی؟
    و قلموهای ریخته روی زمین را جمع میکند و در جعبه میگذارد.
    _به اینکه عشق چقدر میتونه قشنگ باشه، اونقدر قشنگ که دو نفر بخاطرش از همه چیزشون بگذرن فقط واسه‌ی اینکه کنار هم مشکلات رو حل کنن و از وجود هم آرامش بگیرن
    _درسته اگر بتونی توی زندگیت عشق رو انتخاب کنی حتما باید خیلی قوی باشی! باید بتونی جلوی ادما بایستی و ازش دفاع کنی... عشق آسون نیست! بهاش سنگینه اما خیلی دوست‌داشتنی...
    در جعبه را بست، برش داشت و به سمت پله ها رفت. گلشید با شنیدن حرف‌هایش در فکر فرو رفت و پشت سرش به راه افتاد! همیشه همین بود، امیرعلی حرفی میزد و گلیشد را غرق در حرف‌هایش میکرد تا منظورش را متوجه شود... گلشید در کلنجار با افکارش بود!
    _یعنی امیر هم بخاطر همین از خانوادش دور شده؟ بخاطر من جلوشون ایستاده و الان داره این مشکلات رو تحمل میکنه؟ بخاطر من؟ با چندتا کمک و مراقبت و نگاه های قشنگ و زمزمه‌ شعر میشه گفت امیر عاشقمه؟
    امیرعلی جعبه را روی زمین گذاشت و به گلی که حواسش جای دیگر بود نگاه کرد! موهایش را دور انگشتش میپیچید و دوباره از اول...
    _میتونی از گل‌هایی که اوردم مراقبت کنی؟ راستش من بلد نیستم
    گلی به چشم‌هایش خیره شد و زمزمه کرد { حتما }
    امیرعلی نایلونی که در دست داشت را ارام روی تخت گذاشت و با لبخند و سری افتاده از کنارش رد شد و چقدر دلش تمنای گرفتن دست‌هایش را میکرد! درست مثل سالها پیش و از تمناهای جدید دلش بیشتر از قبل ترسید...
    گلی ناخوداگاه زمزمه‌ی ذهنش را به زبان اورد :
    _خودت خریدی؟
    امیرعلی لحظه‌ای ایستاد و گفت :
    _اره واسه‌ی تو...
    و گلی دلش ریخت برای محبت‌های بی‌دلیل و آرامَش... و دلش ریخت برای جوابِ سوال‌های‌ بی‌جوابش!! دلیل دوری امیرعلی از خانواده‌اش او بود و بغض غریبی در گلویش نشست و مسیر قدم‌های امیرعلی خیره شد‌ و عطر جامانده‌اش را عمیق نفس کشید...
    _ای‌کاش میدونستی چقدر بیتاب نگاهتم!
     

    سنابانـو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    37
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    Paradise
    نهمین قسمت ♡ :

    « نیمه‌شب... »

    ماهدخت خواب بود و خاتون و دخترهایش هم به تازگی رفته بودند. گلشید با عجله به سمت کمدش رفت و بسته‌ی هدیه‌ی امیرعلی را بیرون اورد؛ با لبخند به گلدون پر از گل‌های رز خیره شد و بسته را باز کرد... با دیدن چادرنماز سفیدرنگ و جانماز ابی‌فیروزه‌ای بهت زده روی تخت نشست... چادر نماز را باز کرد و رو‌به‌روی اینه ایستاد! شاید از زمانی که از ایران رفت دیگر چادرنماز نپوشیده بود و حس غریبی در قلبش نشست. چادر را روی سرش انداخت به چهره‌اش خیره شد؛ بازدمش را عمیق بیرون داد و حس آرامش عجیبی در دلش نشسته بود و میدانست تمام آرامش‌هایش را مدیون امیرعلیست...
    شوق و ذوق خاصی داشت، دوست داشت پوششش را نشان امیرعلی بدهد و حسش را از نگاهش بخواند. از اتاق بیرون آمد و تقه‌ای به در زد، با { بفرمائید } گفتن امیرعلی در را باز کرد و سریع دوید و رو به روی امیرعلی عینك‌زده ایستاد! امیرعلی با تعجب به گلشید و لبخند دندون‌نمایش نگاه میکرد، چهره‌ی آرام و معصوم گلشید خواستنی‌تر از هر لحظه‌ای شده بود... درست مثل ۵ سالگی‌اش که چادر نماز مریم را پوشیده بود و میدوید و دل از امیرعلی بـرده بود!
    امیرعلی عینکش را در اورد و همراه با لب‌تاب روی تخت گذاشت و رو به روی گلشید ایستاد و اینروزها لبخند عضو جدانشدنیه صورتش بود. چادر را از دست گلشید در اورد و خودش منظم روی سرش انداخت، لبه‌هایش را داخل داد و با دست نگهش داشت! شاید گلی اصلا در این اتاق نبود و در سیاهی چشم‌های امیرعلی غرق شده بود و همراه با عطر نفس‌هایش جان میگرفت
    _گلی !
    اینبار حواس گلی در چشم‌هایش جمع شد و دل از سیاهی‌ها کند.
    _چادرت رو نگه دار
    گلی دستش را بالا برد و بی‌حواس انگشت‌های امیرعلی را گرفت، خودش بیشتر از امیرعلی سرخ شد و قدمی عقب رفت تا هرم نفس‌ها بیشتر از این مجنون و دیوانه‌اش نکند. امیرعلی ایستاده بود و به گلی سربه‌زیر نگاه میکرد...
    _چادر سفید خیلی بهت میاد دست مثل بچگی‌هات
    گلی لبخند زد و سرش را بالا اورد و ارام گفت :
    _مرسی، خیلی دوسش دارم
    و به سمت آینه چرخید و خودش را با همان چادر اما منظم‌تر و زیباتر دید و دلش برای امیرعلی غنچ رفت!
    _بابت تشکر چی واست بخرم؟
    دوباره گلی جسور و بی‌پروا شد، ارامِش امیرعلی ارامَش کرده بود...
    _سلامتیت و لبخندت
    و دوباره روی تخت نشست و سرش را در لب‌تاب فرو برد. گلی با لبخند و سری کج شده نگاهش میکرد اما امیرعلی روی نگاه کردن نداشت! جدیدا کنترل زبانش هم در دست دلش بود...
    شیطنت گلی پاهایش را جلو برد و در نیم‌قدمی امیرعلی ایستاد و سرش را جلو برد تا مجبور شود نگاهش کند
    _دقیقا این لبخند منظورته؟
    امیرعلی با نگاهی پر از خنده نگاهش کرد و سرتکان داد
    _چشم، از این به بعد مثل مجنونا میخندم
    و خب! عاشق ها استاد حرف‌های نسنجیده و از ته دل هستند... گلی با همان لبخند و گونه‌های رنگ گرفته عقب رفت و ارام زمزمه کرد :
    _خوب بخوابی
    و در را پشت سرش بست و نفسش را ارام ارام بیرون داد و عطر او را در ریه‌هایش همیشگی کند، اما ندید! بـ..وسـ..ـه‌ی امیرعلی بر روی دو انگشتش را ندید...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,163
    بالا