رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه مهرخ | amirborhani کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون نسبت به رمانم چطوره؟

  • عالی

    رای: 0 0.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0
وضعیت
موضوع بسته شده است.

amirborhani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/10
ارسالی ها
9
امتیاز واکنش
8
امتیاز
21
محل سکونت
تهران
نام کتاب: مهر
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


نویسنده: amirborhani

موضوع: اجتماعی، دانشجویی، عاشقانه

تقدیم به پدر و مادر عزیزم

خلاصه: داستان ما در مورد چنتا جوون دانشگاهیه که اتفاقاتی براشون میافته که باعث میشه مسیر زندگی بعضیاشون عوض شه و مسیر زندگی بعضیاشون با بعضیای دیگه!! گره بخوره.

تو این رمان به بعضی از مسائل جامعه با یه زبون طنز و خیلی زیرپوستی انتقاد شده، باشد که آدم شویم گر فرشته هستیم (هدفم تا حدی انتقاد به بعضی عادات نادرست و همچنین تا حدی تقویت نویسندگی خودمه)





مقدمه:

سلام.

ما دانشجوهای مهندسی نرم افزار در یکی از دانشگاه های به اصطلاح خوب کشور هستیم! نگرش ما به دنیای اطرافمون با خیلیا فرق میکنه؛ یا شاید بهتره بگیم نگرش خیلیا با ما فرق میکنه که خب شاید فکر کنین این دوتا باهم فرقی نمیکنه اما باید بگیم فرق میکنه!!

ما ایده آل گرا هستیم و دوست داریم همه چی کامل و بی نقص باشه! مخصوصا درسامون که روشون وسواس خاصی به خرج میدیم. بعضیامون مذهبی هستیم و بعضیامون کاملا عادی ولی خب بلدیم چجور با هم کنار بیایم چون از نقد شدن نمیترسیم!!

زندگی پر فراز و نشیبی داریم و این فراز و نشیب ها تو خوابگاه به وفور مشاهده میشه، ولی خب خدا باماست!

(مثلا فرض کنین همه رو تخت ولو و رها شدیم و هممون هم چایی میخوایم.

کیوان: آقا هر کی چایی میخوره برای منم بیاره.

آرتا: برو بابا کی تو این گرما چایی میخوره؟

نیکان: گرما و چایی؟

احمد: چای نخور هی هی و هی هی، هی و هی هی!!! ( یعنی مرده شور فی البداهه سرودنت)

مسعود: تنبلید آقا تنبلید!! اگه خودم چایی میخواستم بلند میشدم و برای شما هم میاوردم.

و اکنون طاهر با هورت کشیدن چایی وارد میشود...

کیوان: طاهر خیلی نامردی!

آرتا: خب فلج بودی برای ما هم میاوردی؟

نیکان: طاهر و چایی؟

احمد: ای بترکی چای خور تک خور غدار!!!

مسعود: هورت نکش بیشعور، نمیبینی دلمون میخواد؟

و طاهر با نهایت خونسردی: با عرض ادب و احترام لطفا زر بیخود نزنید این چایی صبحه تو لیوانم مونده بود یادم رفته بود بخورم؛ این چایی هم سرده الآن، کسی کوفت میکنه؟

احمد: ما را به خیر تو امید نیست شر مرسان!!!)

ولی خب خوش شانسی هایی هم داشتیم؛ مثل اونروز که سعید رفته بود برای انتقاد از اوضاع دانشگاه...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • amirborhani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    8
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    تهران
    (سعید)

    در دانشگاه...

    رئیس: خب سعیدجان خجالتو بذار کنار، میشنوم.

    سعید: آقای سهرابی ، راستش بنده از این وضع راضی نیـ...

    رئیس: خب فقط شما نیستی که به وضع کنونی دانشگاه اعتراض داری؛ حتی اونی که به خودش زحمت نمیده یه بارم سر کلاس مثل آدم حاضر بشه، میاد و برا ما شاخ و شونه میکشه و ارث باباشو از ما میخواد.

    سعید: بله حرف شما متین ، اما باید بگـ...

    رئیس: ببین منتظرم با راهکار بشنوم! یه دلواپس واقعی مثل سیب زمینی یه جا نمیشینه همش تئوری در کنه از خودش، دلواپس واقعی مرد عمله!

    سعید: ببینید شما بسیار رئیس خوب و شایستـ.....

    رئیس: پسرم تعریف ها رو بذار برای بعد، اگه دوست داشتی برو سر اصل مطلب.

    سعید: جسارته ولی اگه اجازه بدین کلامم کامل منعقد شه عرض میکنم؛ نخواستم صرفا ازتون تعریف کنم ، یه انتقاداتی هم داشتم نسبت به رفتارهای شخص شخیص شما. با عرض معذرت البته!

    رئیس: چه خوب؛ بگو، فقط اون پیشنهادی که براش اینجا اومدی رو یادت بمونه نگفته نری،...

    پیشنهادامو در مورد پیکربندی شبکه دانشگاه دادم و همچنین در مورد تازه سازی سخت افزارها، اگه از من بپرسین میگم دانشگاه ما "فقط" اسم در کرده و در عمل اعتبار چندانی نداره! خداروشکر رئیس جدیداً نسبت به من انتقادپذیری بیشتری نشون میداد؛ و این که منو با خاک یکسان نکرد وقتی از طرز رفتارش انتقاد کردم یعنی قضاوت کردن بقیه و برچسب زدن به اونا از رو رفتارهاشون اونم در طول به یه برهه زمانی کم، و همچنین کم تحمل بودن در حین بحث و پریدن وسط حرف بقیه، برام یه دنیا می ارزید و خب اگه زیربنای سایت دانشگاهو به روز نمیکردم برا حرفم تره خورد نمیکرد که هیچ، بلکه اخراجم از دانشگاه قطعی بود. بگذریم؛از رئیس خداحافظی کردم.گوشیمو از رو حالت پرواز برداشتم که بلافاصله پیام اومد 5 تماس از دست رفته از مادرم دارم؛ هرکدوم هم تقریبا با فاصله دو دقیقه از اون یکی! نگران شدم،چون بنابر تحلیل هام : «یه بار زنگ زدن یعنی عــــزیـــــــــزم کجایی؟ دوبار زنگ زدن یعنی زودتر بهم زنگ بزن لـــــــــــطــــــــفــــــاً! و جالب اینه که سه بار زنگ زدن یه ترکیب قشنگه از اولی و دومی یعنی لامصب، کدوم گوری هستی؟ د یالا زنگ بزن کار واجب دارم "ذلیل مرده" !». انصافاً حق داشتم نگران بشم و خدا خدا میکردم اتفاق بدی نیافتاده باشه بوق...بــــــــوق...بــــــــــــوق...بــــــــــــــــــــوق (و همینطور نگرانیم بیشتر میشد)

    مادر: الو ؟

    سعید: سلام مادرجان، به خدا شرمنده گوشیم رو حالت پرواز بود. اتفاقی افتاده؟

    مادر: چرا شرمنده؟ چه اتفاقی؟ اوضاعت مساعده سعید؟

    سعید: عه شما پنج بار به من زنگ زدین خب

    مادر: چی میگی؟ من که بهت زنگ نزدم

    سعید: مادر باز قهر کردی خودتو میزنی به اون راه؟ میگم گوشیم رو حالت پرواز بود دیگه!

    مادر: ای بابا، سعید چی بلغور میکنی برای خودت؟ خب شاید سعیده بهت زنگ زده، چون گوشی دست اون بود، صبر کن خب میپرسم... سعیده جون،مامان؟ تو زنگ زدی به داداش؟

    سعیده: آره مامانی

    در مورد زنگ زدنای مادرم توضیحات فراوونه، ایشون عادتشه که آنلاین و لحظه به لحظه منو با خبر کنه از اتفاقات بدی که میافته، بدبخت منم که با این ماسماسک تا حالا یه خبر خوب هم بهم نرسیده ؛ البته اینو بگم که صدقه سری مامانم من از اتفاقات "نسبتاً" بد هم در شعاع دو کیلومتری خونه بیخبر نمیمونم مثل «رحلت جانسوز و جانگداز ملوس، گربه همسایه مون شهره خانم، و دو متر بالا پریدن سعیده از جیغ صاب گربه مرحوم (و شکوندن رکورد کریستینو رونالدو) یا مثلا عطسه کردن مال خر پشت بلندگو و یک متر بالا پریدن سعیده، یا بازگشت قهرمانانه اون سوسکی که دو روزه رفته زیر مبل به درون هال، و این دفه یک متر بالا پریدن مادر و همچنین در مثالی دیگر سیگارت انداختن این پسره جعفر با وجود اینکه چند ماهیه از چهارشنبه آخر سال گذشته و این دفه نیم متر بالا پریدن هردو بزرگوار» و اینو هم عرض کنم که صد البته این موارد برا خاله ها بیشتر جذابیت داره تا برا من، زنگ بزن به اونا خب مادر من!

    سعید: خب مادر گوشی رو میدی بهش؟ شاید باهام کار داشته زنگ زده؟

    مادر: باشه با من کاری نداری؟

    سعید: نه فدات شم فقط یه چیز خیلی مهم

    مادر: اوهوم

    سعید: هیچی هیچی،الآن وقتش نیست.

    و سعیده شاکی میشود:

    سعیده: مامان دستم درد اومد

    مادر: فدات بشم مامانی الان تموم میشه

    فهمیدن این نکته خیلی ساده بود که در اون لحظه مادرم دستاش کفی بود و نمیتونست دست به کمر بایسته و گرنه همون حالت نوستالژیک خودشو میگرفت؛ مشکوک بود خب...

    مادر: ببین من تو رو از خودتم بیشتر میشناسم! انکار نکن، میدونم زن میخوای !!

    سعید: بابا میخواستم بگم لباسامو الآن اتو نکن بزارش برا ساعات اوج مصرف الآنم بچه دستش درد اومد از بس گوشی رو نگه داشت برات، بیزحمت گوشی رو بده بهش ببینم چیکارم داره.

    مادر: باشه به محض این که تعطیل شدی خونه ای، دور دور نکن با دوستات، باهات حرف دارم

    سعید: باشه باشه هوف...

    مادر گوشی رو داد دست سعیده:

    سعیده: سعید؟

    سعید: عـــــــــه...بچه تو سه سالته به من میگی سعید؟ اسم من داداااااشه !!

    سعیده: باشه،باشه داری میای برای من خوراکی میخری؟

    سعید: باشه خواهر گلم ؛ حالا چی بخرم برات؟

    سعیده: بستنی، نوشابه لاستیکی (پاستیل با طعم کولا) هر چی خودت دوست داشتی!

    سعید: نه عزیزم نوشابه برات ضرر داره

    سعیده: یعنی چی ضرر داره؟

    سعید: یعنی برات بده عزیزم و برات نمیخرم

    سعیده: عــــــــه ماااماااااااااااااااااااااااااااااااااان...

    سعید: باشه باشه برات میخرم، خداحافظ خواهر گلم

    سعیده: بای بای داداش گلم
     

    amirborhani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    8
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    تهران
    زهراسادات قائمی پشتم وایساده بود و داشت سعی میکرد تا دچار انفجار مهیب نشه، الکی مثلا الآن بخنده غرورش میشکنه! هه! مثل همون زمانی که داداش یا آبجی کوچیکترت میخواد قلقلکت بده و تو هم قلقلکی ماشالا اما میخوای نشون بدی قلقلکی نیستی تا ضایع بشه. خواهر خودمه دوست دارم هرجور که دوست دارم باهاش حرف بزنم حرف بزنم !!

    سعید: عه خانم قائمی، میبینم فال گوش وایسادی؛ فرمایش؟

    زهراسادات: سلام آقا سید

    سعید: خب؟ فرمایش؟

    زهراسادات: کارت دانشجوییتون؛

    دستشو از زیر چادرش بیرون آورد:

    زهراسادات: سید سعید تهرانی

    دوست نداشتم تشکر کنم!!!

    سعید: اونوقت چطور این دست شما بود؟

    زهراسادات: تو کلاس جا گذاشته بودید خب

    سعید: امیدوارم همینطور باشه

    از جوابم ناراحت شد؛ البته همین بهتر که ناراحت شد ، چون خوشم نمیاد از کسی که فکر میکنه از دماغ فیل افتاده، چه پسر باشه، چه دختر...

    زهراسادات: با اجازتون

    سعید: خیر پیش، شام تشریف داشتین ؟

    رفتم تو ماشین نشستم، سرمو گذاشتم روی فرمون، بابا این پسره چرا نمیاد؟ بـــــعله شازده داره با این دختره قائمی صحبت میکنه. دو تا بوق ممتد زدم که یعنی حاجی زودباش. باید اینو بگم، هرکی به این حقیقت پی میبرد که من و امیرسجاد رفیق صمیمی هستیم، اول به تناقضات بزرگ بین ما میخندید و دوم به تناقضات بزرگ بین ما میخندید؛ منتها این دفه با شدت بیشتر و اما تناقضات:«یک: من شیش تیغ و ایشون داعشی؛ دو: من معمولا شلوار لی و ایشون پارچه ای؛ سه: من معمولا آستین کوتاه، حتی در روز های برف زمستانی! و ایشون هم یقه دیپلمات حتی در روزهای داغ تابستانی! و در کل: من عادی و ایشون مذهبی» (و حالا زهراسادات هم که بامن برای اولین بار تو عمرش چش تو چش شده بود با توجه به همین تناقضات لبخند زد. می لبخــــند؟؟). البته وجه اشتراک های زیادی داریم: «هردوتامون تو یه محله زندگی میکنیم (با گرد کردن دو سه تا خونه میشه گفت همسایه ایم)؛ با هم یه مهد کودک میرفتیم و من یادمه اون گل سرخی رو که روز اول مهد کودک میخواستم به خانوم معلم بدم، دادم به مهسا همکلاسیمون و بهش گفتم دوست دارم (البته تو عالم خواهری برادری!) بیچاره اشک شوق ریخت؛ حیف نبود میدادمش به خانوم معلم؟؟ بله داشتم میگفتم؛ باهم یه باشگاه رفتیم و از یه زمان با هم شروع کردیم، پنج سال دفاع شخصی کار کردیم و با هم رهاش کردیم،هردوتامون یه زمان تافل گرفتیم، هردوتامون یه دانشگاه معتبر(اسماً) قبول شدیم و از همه مهمتر، هر دوتامون مــــــــــردادی هستیم و خوشتیپ؛ولی حیف که همکلاسی نیستیم. صبر کن اینو یادم رفت؛ هردوتامون حمام سر صبح رو تجربه کردیم!!!البته بعید میدونم پسری تو این مورد آخری با ما مشترک نباشه!!! خلاصه امیر سجاد بالاخره رضایت داد به اتمام مکالمه و از زهراسادات خداحافظی کرد.

    امیرسجاد: خب داداش چه خبر؟

    سعید: سلامتی حاجی، مامان بابا خوبن؟

    امیرسجاد: به لطفت،خداروشکر

    سعید: حاجی خیره ایشالا ؟

    امیرسجاد: چی خیره؟

    سعید: قرار خواستگاری دیگه حاجی! ولی بذار بهت یه پیشنهاد بدم، ازدواج فامیلی نکن.

    امیرسجاد: اونوقت از کجات در آوردی اینو؟ فقط یه احوال پرسی ساده بود !

    سعید: از اون جایی که همین احوال پرسی ساده ده دقیقه ست ما رو کاشته.

    امیرسجاد: عه جداً؟ آقا من شرمنده م.

    سعید: دشمنت شرمنده حاجی؛ امروز خانم قائمی انگار باهام کار داشت.

    چشاشو ریز کرد:

    امیرسجاد: چیکار مثلا؟

    سعید: چه بدونم والا؟ مگه من مفتش بودم؟اصلا بابام مگه مفتش بود که من مفتش بشم؟

    امیرسجاد: میدونی که سؤالم از رو کنجکاوی بود فقط

    سعید: اوهوم، شایدم اومد ازم جزوه بگیره چون دو سه جلسه ای نبود و از اونطرف هم آخرای ترمه و از اونطرفتر هم جزوه هام کاملا تایپ شده و خوشگله و خواستگار زیاد داره.

    امیرسجاد: نه بابا، اون هیچوقت به امثال تو رو نمیندازه!

    سعید: مگه چمه؟

    امیرسجاد: مگه چت نیست؟

    سعید: بگو میشنوم

    امیرسجاد: شلوار جین و لباس چسب نمیپوشی که میپوشی، صورتتو صاف نمیکنی که میکنی و از نظر اون آدم هستی، که نیستی!

    سعید: از خداشم باشه ازم جزوه بگیره؛ البته اینم بگم که بر اساس ظاهر آدما نباید قضاوتشون کرد.

    امیرسجاد: آفرین استاد

    سعید: خودتو مسخره کن

    خندیدیم

    سعید: حاجی یه آهنگ بذارم؟

    امیرسجاد: نوچ

    سعید: یه آهنگ باحال از Taylor Swift

    امیرسجاد: خدایا چرا من؟... حداقل یه خواننده مرد بذار!

    سعید: اونوقت تو از کجا میدونی که Taylor Swift زنه؟

    امیرسجاد: خب مگه میشه تو این جامعه باشی و نشنوی؟

    سعید: آره اگه تو ایالت پنسیلوانیا باشی محاله که ندونی! حاجی نپیچون، بگو گوش کردم دیگه! خب ترک 243 هم که در حال لود کردنه. حاجی یه حالی ازت بگیرم؛ حالا من آدم نیستم؟

    امیرسجاد: هوفــــــــ... سعید رو مخ نرو دیگه

    ترک شروع کرد به پخش:

    الله الله،الله الله...لا اله الا الله،لا اله الا الله...ایران ایران ایرااااااان، رگبار مســـــلسل ها،ایران ایران ایراااااان...

    امیرسجاد: یعنی تو روحت سعید، نزدیک بود تصمیم بگیرم فکتو بیارم پایین ، البته از اونجایی که تو آدم نمیشی من فقط سماع میکنم نه استماع.

    سعید: ارادت دارم حاج آقا، نفهمیدم چی گفتی ولی باشه همچنین همچنین

    بعد یه بیست دقیقه رسیدیم دم کوچه، امیرسجاد گفت:

    امیرسجاد: داداش دمت گرم، پیاده م کن

    سعید: مگه فلجی؟ خودت پیاده شو

    امیرسجاد: امان از دست تو

    سعید: حاجی خونه نمیری مگه؟

    امیرسجاد: چرا اما اول باید یه چندتا دارو برا مادرم بخرم بعد میرم خونه

    سعید: حالشون بهتر نشد؟ هنوزم سرما دارن؟

    امیرسجاد: آره متأسفانه

    سعید: اگه دعای من جواب میده بگو دعا کنم

    امیرسجاد: آره داداش لطفته، حالا شما این لطفو در حق من بکن و دعا کن، از سر منم زیادیه.

    سعید: باشه حاجی خدافظ

    امیرسجاد: یاعلی

    پیاده شد و منم رفتم داخل کوچه، لامصب باز این همسایه دم در پارکینگ وایساده بود، خب اونی که میخواد ماشینشو ببره تو دل نداره؟! زنگ خونه شونو زدم؛ شهره خانم آیفونو برداشت گفت:کیه؟ (خب منم دیگه! )

    سعید: سلام خانم خلیل پور! خواستم بگم اگه میشه به آقا مهرداد بگین بیان ماشینشون رو بردارن، میخوام ماشینمو ببرم تو پارکینگ.

    شهره خانوم: باشه الآن خودم میام

    و این یعنی مهرداد نیست و تاخانم به خودش برسه باید یه ده دقیقه ای انتظار میکشیدم. به در سمت راستی ماشین تکیه دادم و یه سر به واتس اپ زدم؛ کی آنلاینه کی آنلاین نیست؟ عــــــــجــــــــــب! یه پیام از بانوی چادری کلاس:

    " سلام، امیدوارم امروز از جانب حقیر آزرده خاطر نشده باشید. اگر شما را رنجاندم حلالیت میطلبم، من به شما جز حقیقت نگفتم و آن کارت دانشجویی را روی صندلی شما آن هم به صورت اتفاقی دیدم و دلم برایتان سوخت که ممکن است به دردسر بیافتید برای پیدا کردن آن، خدا نگهدار"

    منم نه گذاشتم نه برداشتم:

    "به نظرتون برا چی باید حلالتون کنم در حالی که شما فکر میکنید تافته ی جدا بافته هستید؟ شما حتی آداب معاشرت با دیگرانو هم نمیدونید و اینکه حتی در هنگام حرف زدن به من نگاه هم نمیکنید؛ من داشتم با شما حرف میزدم ولی شما..."

    منصرف شدم از نوشتن ادامه ش. ولش کن میخوام چیکار اصن جوابشو نمیدم. بعد از کمی دور دور کردن تو مجازی این شهره خانم هم اومد پایین و یه سر تکون داد که یعنی سلام!! خانم این چه سر و وضعیه؟ اه اه اه یعنی اگه آرایششو پاک کنه فرض کنیم شصت کیلو هم باشه حالا سگ خور شصت و پنج کیلو حداقل یک کیلو و سیصد گرم از وزنش کم میشه یعنی با یه حساب سر انگشتی میشه شصت و سه کیلو و هفتصد، فقط جون هرکی دوست داری با اینا خودتو وزن نکن، فک میکنی چاقی مفرطی الکی مجبوری هزار نوع رژیم بگیری تا به وزن ایده آلت مثلا برسی، اونوقت با افتخار تو جمع میگی من یک کیــــلو کم کردم. البته اینا به خودت مربوطه، اما از اونجایی که دوست ندارم توسط مادر بمباران نوتیفیکیشن از اعلام وضعیت شما بشم اینطور نگرانم! و صد البته که من دوست ندارم خودتو انقدر آرایش کنی، حتی برای این دوثانیه جابه جا کردن ماشین که بعدش دوباره میری بالا. به خدا برای خودت میگم! بعدا بیماری پوستی میگیری نمیشه تو رو جمع کرد اونوقت. این امیرسجاد هم که دم خونه ش رسیده بود و این پدیده عجیب رو دید گفت استغفرالله، یعنی خواهر! جهنمی شدی رفت خخخ. خلاصه منم به این پدیده که هم سن مادرم بود یه سری تکون دادم، که یعنی علیک سلام. خانم خانما اومدو سانتافه قرمزه شو جا به جا کرد، البته اینو هم بگم که ایشون جوری راه میره انگار ملانیا ترامپه! خوبه حالا یه بوتیک اجاره ای بیشتر ندارن و ماشینشونو هم قسطی گرفتن...

    بگذریم؛

    عه عه عه یادم رفته بود برا سعیده یه خوراکی بخرم. بعد از دو سه دقیقه معلق موندن بین عشق و تنبلی، عشق به آبجی گلم پیروز شد و آخر راهی سوپری شدم. خواهرم شکلات فرمند خیلی دوست داشت، ازینایی که بسته ش مثل پماده! براش پنج تا یا گمونم شیش تا، آره شیش تا خریدم که تا دو سه روز کافی باشه براش و هی نره رو مخ داداشی! رسیدم خونه و ماشینو بردم داخل و رفتم بالا، البته منتظر فرمایشات مامان هم پیشاپیش بودم.خدا رحم کنه...
     

    amirborhani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    8
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    تهران
    (زهراسادات)

    سحر امروز گل کاشت، بعد از این همه مدت فلسفه چینی بالاخره تونستم مقیدش کنم به اینکه موهاشو از زیر مقنعه بیرون نذاره، آخه گناهه به خدا! به خودت رحم نمیکنی به جوون مردم رحم کن.البته خیلی از آقا پسرا با جنبه ان و حتی اگه لباستو جلوشون هم در بیاری به بقیه میگن حسودین صمیمیت منو خواهرمو میبینید؟! اما خب یه عده معدودی هستن که خیلی بی جنبه ان، اینا چشماشون به بی بند و باری عادت نکرده و خب میترسن بهت نگاه کنن در عبادتشون تأثیر بذاره!!! ولی خب بیجا میکنن اونا نباید ببینن، اصلا به این ربطی نداره که حتی بخوای پایینو نگاه کنی مانتوهای جلوباز بهت اجازه میدن یا نه!! بی جنبه خان، جنبه داشته باش یه کم اونوقت همه چی ردیفه!!!! بیخیال؛ تو راهرو آقا سعید رو از دور دیدم، و در این حین، رفتم تو فکر:

    [اینو میدونستم که با این جور آدما باید با سردی برخورد کرد؛ البته این رو نباید انکار کنم که آقا سعید جذابیت خاصی برای بچه های دانشگاه داشت، و اینکه هر کسی رو جذب کاریزمای خودش میکرد، اما من ازش خوشم نمیومد، چون ملاک اینه که آدم خوبی باشی نه فقط خوشتیپ و خوش مشرب و جذاب (کاریزماتیک)! بعلاوه اینکه بعضی عقایدش منو آزار میداد از جمله عقاید امثال این آقا اینه که هی میخوان تحمیل کنن عقایدشونو! خب من یه چادریم و این اعتقادمه و به کسی ربطی نداره، من حرمت نامحرمو نگه میدارم تا حرمتم نگه داشته بشه، اینه که مایه دلخوشی حضرت زهرا مادرمه! شعار نیست حرفم، با گوشت و خونم حس کردم لـ*ـذت گوش دادن به حرف مادرمو. جدیدا یه کلیپ دیده بودم از اون نوجوون اسیر تو جنگ ایران و عراق که یه خانم خارجی بی حجاب اومد کنارش تا ازش مصاحبه بگیره ولی وقتی دید اون تن به مصاحبه نمیده گفت منم مث خواهرتم. جواب اون پسره خیلی تحت منو تحت تأثیر گذاشت: «اگه تو خواهر من بودی که بی حجاب نبودی»

    اون روز که برای حل یک مسأله داوطلب شدم:

    استاد: بفرمایید خانم قائمی

    زهراسادات: بله استاد

    رفتم جلو

    استاد: ماژیکتون همراتون نیست؟

    ماژیکو از زیر چادرم در آوردم و در همین لحظه کلاس زد زیر خنده؛ به جز سحر دوست صمیمیم که ناراحت شد از خنده بچه ها. اولش نفهمیدم که چرا دارن میخندن و غرق افکارم بودم که اینا به چی دارن میخندن. یک دفعه این آقا سعید اومد گفت استاد اینا زیر چادرشون بمب اتمی هم قایم میکنن!...

    خجالت کشیدم؛ نه از اینکه چادریم، از درک پایین همکلاسی هام که همه خندیدن! آخه مگه یه دختر حق نداره چادری باشه؟ انتظاری هم از این استاد اپوزیسیون دو تابعیتی نداشتم که نطق کنه اما در کمال ناباوری پشتم وایساد و گفت: «ما ایرانیا همینیم دیگه!برای عقاید خودمون ارزش قائلیم ولی نمیدونیم که "احترام گذاشتن به عقاید دیگران" با ح حوله ست یا با ه هویج! لطفا انقد در صحنه بین المللی خوش ندرخشید و احترام خودتون رو نگه دارید .»

    همه ساکت شدن؛ آقا سعید هم با حرف استاد عصبی شده بود و طبیعتا اگه کارد میزدی خونش در نمیومد. خلاصه برا اینکه ازش دلخور بودم بابت اون روز، دوست نداشتم که کارت دانشجوییشو بردارم و بهش پس بدم. آخه به من چه؟ به کارتش که رو میزش بود یه نیم نگاهی انداختم، "سید" سعید تهرانی؟! من که فکر میکردم تو کلاس 17 نفره مون فقط من سیدم! حضرت مادر حیفه نمک گیر شما نشه فقط به خاطر شما کارتو بر میدارم و بهش پس میدم؛ و برای اینکه فرزند شما اذیت نشه.]

    از فکر در اومدم؛ نزدیک تر شدم تا کارتو تحویل بدم بهش، ولی پشتش به من بود، و روش به سمت دیوار.خواستم صداش بزنم که شنیدم داره با یکی حرف میزنه

    سعید: یعنی برات بده عزیزم و برات نمیخرم.

    اصلا انتظار نداشتم این پسره ی به ظاهر مغرور، اهل دوستی با نامحرم باشه، خدایا اینو خودت هدایت کن

    سعید: باشه باشه برات میخرم...خداحافظ خواهر گلم.

    به ذهنم اومد که شاید داره با خواهر خودش حرف میزنه اما دوباره گفتم آره آره همون آبجی داداشیای امروزی که از زن و شوهر به هم نزدیک ترن؛ لعنت به این شیطون که با اسم خواهری و برادری محرم و نامحرم خدارو باهم قاطی کرده. بیخیال شدم، خواستم رومو برگردونم و برم که یه دفه گوشیشو گذاشت رو آیفون، چون فکر میکرد کسی دور و برش نیست.

    یه دفه صدای قشنگ و ناناز یه بچه کوچولو از توش اومد:

    بای بای داداش گلم

    وای چه صدای نازی داره این خانومی ! از یه طرف از این که قضاوتش کرده بودم، خواستم ازش معذرت بخوام و ازون طرف هم نمیتونستم جلو خندمو بگیرم، از طرز حرف زدنش با آبجی کوچیکه ش. خب طبیعیه که از تو داشتم منفجر میشدم چون سخته جلوی خودتو بگیری و نخندی و بخوای متانت خودتو حفظ کنی. البته به احتمال زیاد سعید متوجه شده بود که من پشتش وایساده ام وگرنه شاید گوشیشو رو آیفون نمیذاشت. روشو به سمت من کرد که ایکاش نمیکرد. نمیخوام بگم اون روز چطور وقیحانه با من برخورد کرد اما اینو بگم که دلم شکست. دم در دانشگاه، امیرسجاد یعنی پسر عمو امیرحسین خدا بیامرز رو دیدم. امیرسجاد هم دانشگاهیم بود،و خب این از دو جهت برا من مزیت داشت:

    «اول اینکه یه آدم مذهبی تو دانشگاهه بین این همه لا مذهب (البته دروغ نباشه انجمن اسلامی هم داریم خیر سرمون اما ماشالا تو استراحت محضه؛ بحثشون هم ازینجا شروع شد که گروه انجمنو تو تلگرام بزنیم یا تو سروش؛ بعضیا میگفتن سروش بعضیا میگفتن تلگرام، بعضیا هم که ساز مخالف میزدن و میگفتن بله...خلاصه همین تعلل ها باعث شد بچه ها از هم فاصله بگیرن و کار رو زمین بمونه؛ متأسفانه رو افزایش کارایی هزاران ساعت بحث میکنیم، در حالی که اگه اون کارو همون زمان با توکل به خدا شروع میکردیم هزاران برابر بازخورد مثبت میگرفتیم.)

    دوم هم اینکه پسرعمومه و حواسش بهم هست، که اینم یه جورایی باعث دلگرمیمه». دوست داشتم از حال مادرش باخبر بشم، برا همین رفتم سمتش تا یه کم هم صحبت بشیم:

    زهراسادات: سلام امیر آقا

    امیرسجاد: سلام زهرا خانم، حال شما؟ خوبین؟

    زهراسادات: بله به لطفتون

    امیرسجاد: والدین خوبن ان شاء الله؟

    زهراسادات: الحمدلله سلام دارن خدمتتون

    امیرسجاد: بزرگوارید، کلاس خوب بود؟

    زهراسادات: بد نبود، اما میتونست بهتر باشه

    امیرسجاد: چطور؟

    زهراسادات: بماند، زن عمو حالشون بهتره؟ آخه شنیدم جدیدا ایشون سرما خورده بودند

    امیرسجاد: راستشو بخواین حالش چندان تعریفی نداره، دارم میرم خونه باید یادم باشه چندتایی دارو بخرم براش

    زهراسادات: خدا ان شاء الله هر چه زودتر شفا بده، آقا امیر هر کمکی که فکر میکنید از دستم بر میاد دریغ نمیکنم، تعارف نکنید خواهشاً.

    یه دفعه پنجره دودی اون ساندرو سیاهه که جلومون بود اومد پایین، بله همین آقا سعید بود.اولین باری بود که باهاش چش تو چش شدم. دست و پامو گم نکردم و سریع نگاهمو بردم یه جای دیگه؛آقا سعید یه بوق زد و برای امیر دست تکون داد و امیرسجاد هم یه سری تکون داد براش که باشه:

    امیرسجاد: نه خواهش میکنم، ممنون از لطفتون، با اجازه دوستم منتظرمه

    زهراسادات: سلامت باشید، سلام برسونید، خدا نگهدار

    امیرسجاد: خدا حافظتون باشه

    عجیب بود که این دوتا با هم رفیق بودن،امیر آقا مذهبی بود ولی آقا سعید...

    تو ایستگاه مترو...

    داشتم فکر میکردم که چرا آقا سعید امروز سر کلاس اینطور رفتار کرد؟ من چه هیزم تری بهش فروختم که با من اینجوری رفتار میکنه؛ البته من دخترم و غرورم نمیذاره چیزی رو بروز بدم اما خب رنگ ظاهر، خبر میدهد از سر ضمیر. یه خانم کنارم نشسته بود دید پکرم ازم پرسید:«دخترم طوری شده؟ ناراحت به نظر میای، با شوهرت دعوات شده؟» سرمو بالا کردم یه نگاه به اون خانم انداختم. یه خانم مسن و چادری که یه عینک ذره بینی هم رو چشماش بود؛ خیلی شبیه زنعمو مطهره مامان امیرسجاد بود

    زهراسادات: نه خانم من هنوز ازدواج نکردم

    پیرزن: پس مجردی

    زهراسادات: بله

    پیرزن: نمیدونم مشکلت چیه مادر اما برات دعا میکنم به حق صاحب الزمان مشکلت حل شه.

    یه قطره اشک لجوج ریخت رو چادرم؛ خداجون این منم که دارم گریه میکنم؟ این منم که دلم شکسته از بی معرفتی ها و بی مهری ها؟ این منم؟...

    دستشو بوسیدم‌‌.

    زهراسادات: خدا خیرتون بده مادر

    پیرزن: دخترم داری گریه میکنی؟

    زهراسادات: چیزی نیست مادر جان

    پیرزن: خیلی ناراحتم کردی دخترم، ایکاش میتونستم مرهمت باشم مادر.

    زهراسادات: شما عزیز دل منین

    مترو اومد؛ واقعا این تو مخم فرو نمیره که چرا ملت بیحوصلگی هاشونو سر سوار شدن به مترو رو سر هم آوار میکنن؟ یکی ندونه فک میکنه این ملت با هم دشمنن. البته طبق معمول یه آقای چشم پاک اومد تو واگن بانوان و کسی نبود ک بهش بگه آقا رعایت کن؛ و اینم از لارج بودن و باحوصله بودن ملت نشأت میگیره؛ شاید...

    حالم اصلا خوب نبود و نمیدونستم دارم چیکار میکنم؛ تصمیم گرفتم یه پیام عذر خواهی بفرستم برای آقا سعید برای اینکه قضاوتش کرده بودم و همین طور برای شفاف سازی که من کارتش رو از عمد و برای اینکه اذیتش کنم بر نداشته بودم خب اینو خودش باید بفهمه که من مثل بچه های دیگه دانشگاه اهل قرتی بازی نیستم. با واتس اپ بهش پیام دادم. البته بعد از اینکه دوتا تیک خورد پشیمون شدم؛ غرورمو نباید جلوی یه پسر میشکوندم.

    سرمو گذاشتم رو دستام:

    -هوف...

    بلنگوی داخل مترو: «ایستگاه بعد، امام حسین علیه السلام»
     

    amirborhani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    8
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    تهران
    (امیرسجاد)

    حال مامان چندان مساعد نبود، گفتم باهاش تماس بگیرم ببینم حالش بهتره یا نه، دور از جونش

    امیرسجاد: الو مامان؟

    مامان: سلام امیرجان خوبی؟ کلاسا تموم شد؟

    امیرسجاد: بله، حالتون بهتره ان شاء الله؟

    مامان: نه مامان بهتر که نشدم، ببین پسرم زودتر بیا خونه، من میخوام برا اذان ظهر برم مسجد

    امیرسجاد: باشه چشم

    مامان: مامان خدا خیرت بده

    امیرسجاد: فداتون بشم، یه مامان که بیشتر ندارم

    مامان: قربون قد و بالات ، به کارت برس مزاحم نمیشم

    امیرسجاد: خدا نکنه مامان، دنیا به فدای تار موت، امری نداری؟

    مامان: نه پسرم مواظب خودت باش

    امیرسجاد: چشم مامان، یا علی

    مامان: علی یارت پسرم...

    از پله ها اومدم پایین، قوطی پرینکلز رو از رو زمین برداشتم و انداختمش تو سطل آشغال،کار این پسره ارسلانه، هی میخواد به هر طریقی بگه من مرفهم. خیلی خب بابا مرفه! بی درد! چهار درصدی! ولی خدا وکیلی نمیدونم پرینکلز با مزمز خودمون چه فرقی میکنه؟ بماند؛ از بچه هایی که تو سالن بودن خداحافظی کردم. داشتم از جلو در سالن رد میشدم که دختر عمو رو دیدم. خوبیت نداشت یه سلام و احوال پرسی کوتاه نکنم؛ رفتم و یه مکالمه کوتاه داشتیم تا این که این آقا سعید، بهترین دوستم تشریف آورد. خیلی مذهبی نیست؛ معمولیه به قول خودش. یعنی یه جورایی فقط نماز و روزه شو به جا میاره. ولی خب من باهاش بزرگ شدم و تعریف از خود نباشه کمالم یه جورایی درش اثر کرد؛ ولی خب همین نماز و روزشو مدیون اهل بیته و من باهاش حال میکنم، آدم بامرام و باحالیه ولی خیلی خوب میشد یه خرده بیشتر بعضی چیزا رو رعایت میکرد. خلاصه همین آقا سعید مارو تا دم کوچه رسوند و از اونجایی که باید برا مامان دارو تهیه میکردم. پیاده شدم. رفتم اون سر خیابون.

    دم در داروخونه یه خانوم که صورتش وضع بدی هم داشت به من محکم تنه زد:

    خانم: هی آقا جلوتو ببین مگه کوری؟

    امیرسجاد: خواهر شما جلوم سبز شدید

    خانم: شما میتونستی اونور تر بری یا نه؟ در ضمن من خواهرت نیستم

    حوصله بحث نداشتم

    امیرسجاد: بله حق با شماست، من اشتباه کردم ولی لطف کنید با بحث کردن ارزشتونو پایین نیارین

    خانم: مرتیکه تو کی هستی برا من ارزش تعیین کنی؟

    به داخل داروخونه یه نیم نگاهی انداختم، بعضیا داشتن متعجب نگاه میکردن، بعضیا هم منتظر بودن دعوا بشه فیلم بگیرن و بعدش مثلا تو یوتوب پست بزنن گشت ارشاد، این بار در داروخانه !!! توجهی نکردم و رفتم نسخه مو بدم و زودتر بیام بیرون. نسخه رو تحویل دادم و نشستم رو صندلی هایی که کنار دیوار داروخونه بودن. اون خانم هم که دید محلش نذاشتم گفت:

    خانم: هوی پشمالو(اشاره به ریش) مگه با تو نیستم؟

    امیرسجاد:...

    خانم: الوووو کری؟

    امیرسجاد:...

    فقط تو دلم میگفتم خدا مشکلتو زودتر حل کنه.گذاشت رفت، خدا رو شکر که رفت...

    سرمو به دیوار تکیه دادم:

    هوفــــــــ...

    یه پیرمرد اومد کنارم نشست. لبخند دلنشینی زد و گفت: «پسرم به دل نگیر، آدمای عقده ای تو جامعه زیادن»

    امیرسجاد: به نظر من عقده ای نبود

    پیرمرد: چطور پسرم؟

    امیرسجاد: مشکلات زندگی تاب و توانی براش نذاشته بود. صورتشو دیده بودین؟

    پیرمرد: نه، توجه نکردم

    امیرسجاد: صورتشون سوخته بود

    پیرمرد: خب صورت هرکی ممکنه بسوزه، این که نشد دلیل برای نا امید شدن!!

    امیرسجاد: اما این سوختگی عادی نبود، بر اثر اسید بود...

    پیرمرد: اســــــید؟

    امیرسجاد: حدودا دوسال پیش سر صبحی ساعت شیش داشتم میرفتم نون بخرم ،یه بی دین و ایمون که سوار موتور بود تو کوچه لاله، همین کوچه کناری رو صورت این خانومی که دیدین اسید پاشید، و داشت از کوچه میومد بیرون که من جلو راهش سبز شدم، رگ غیرتم زده بود بیرون که این صحنه رو دیدم. ناخودآگاه به ناحیه ای تو گردنش ضربه زدم که باعث شد بیهوش بشه و از رو موتورش بیافته پایین ، خانم هم صورتشو گرفته بود و جیغ میزد و میگفت خداااااایا سوختم، دارم میمیرم، یکی به دادم برسه...بماند آقا بماند.

    پیرمرد: خب ادامه ش؟

    امیرسجاد: عرض کردم، بماند...

    پیرمرد: پسرجان قسمت میدم بگو

    امیرسجاد: استغفرالله...خواهش میکنم قسم ندین، چشم؛ من بهش گفتم دستتو از رو صورتت بردار، میخوام رو صورتت آب بپاشم سوختگیش کم تر بشه. برداشت اما همچنان ناله میزد و صد البته هیچ جا رو نمیدید چون رو چشماش هم پاشیده شده بود و عصاشو دیدین که؟ این خانم نابیناست! به 115 زنگ زدم، بنده خدا داشت تلف میشد... یکی اومد گفت آقا منتظر چی هستید بیاین سوار ماشینم کنین ببریمش، منم گفتم نه آقا جز اینکه براش دردسر بشه هیچی نداره چون این قانونی که جدیدا گذاشتن اینو میگه که اگه خود 115 نیاد بیمه هزینه ای تقبل نمیکنه میخوای ابرو برداری چشمو کور نکن ، خلاصه بعد چند دقیقه یعنی چند ده دقیقه رسیدن و بردنش. منم الآن فقط اینو میدونم که بیچاره ها ماشینو طبقه بالایی آپارتمانشون که با یه عمر خون دل به دست آوردنو فروختن برا اینکه هزینه اون همه جراحی هایی که رو صورت خانم انجام شده بود رو بتونن به بیمارستان پرداخت کنن؛ خودم هم یکی از شاهد ها علیه اون وحشی بودم تو دادگاه. جدیدا هم شنیدم این خانوم به افسردگی دچار شده، واقعا حالم دگرگون شد امروز این خانمو دیدم، همه اون خاطره های بد برام زنده شدن، خدایا آخه چرا بنده ی تو انقد باید زجر بکشه؟ البته این اسید پاشی هم با تحـریـ*ک یه نامرد انجام شده بود که اونو در نهایت ناباوری تبرئه کردن؛ خانم زجه میزد که تموم باعث و بانیش این آقا بوده اونوقت شما تبرئه میکنینش؟ میدونین علت تبرئه شون چی بود؟ اینکه نیومده مستقیما بگه برو اسید بپاش، غیر مستقیم متهمو ترغیب کرده برای اسیدپاشی و خب تبرئه میشه! در هر صورت پدرجان شرمنده سرتونو درد آوردم...

    پیرمرد که از وجناتش معلوم بود که ناراحته گفت:

    خدا ازشون نگذره ، جوون خدا خیرت بده

    امیرسجاد: بله خدا ازشون نگذره...ممنونم پدر جان.

    اون خانمی که مسئول تحویل داروها بود گفت:

    آقا داروتون آماده س

    امیرسجاد: ممنونم خانم؛ چقدر تقدیم کنم؟

    مسئول تحویل: «هیفده و پونصد»

    تو جیبم فقط یازده و هفتصد داشتم، خدا وکیلی دویست تومنی الان به چه دردی میخوره؟ جز حساب کردن پول تاکسی، اونم وظیفته داشته باشی و گرنه راننده خستگی روزشو رو سرت حواله میکنه اونم در قالب فحش به اوضاع مملکت و همچنین به خودت به انضمام این جمله که پول خورد الآن از کدوم گوری بیارم؟ البته استثنائاتی هم هست اما من در نتیجه گیریم، مد این جامعه آماری رو در نظر گرفتم!

    پیرمرد از جاش بلند شد و گفت:

    پسرم بقیه شو من حساب میکنم

    امیرسجاد: نه پدر جان،کارت همراهم دارم

    پیرمرد: الآن داشتم با خودم حسرت میخوردم که ای کاش میتونستم تو اون ثواب شریک بشم؛ تو که قطعا منو از یک دهم این ثواب که پرداخت باقی هزینه این دارو باشه محروم نمیکنی؟

    حرفی برای زدن نداشتم

    امیرسجاد: آخه زشته پدرجان؛ در ضمن من اصلا کار خاصی انجام ندادم

    پول رو گذاشت روی پیشخون، پیشونیمو بوسید و گفت:

    تموم شد و رفت، اینم بگم همین که نظاره گر نبودی مث بقیه یه دنیا می ارزید مخصوصا که این جا ایستگاه تاکسی داره، مگه میشه حتی همون موقع صبح کسی اونجا نباشه؟ با غیرت کمه جوون.

    امیرسجاد: خدا خیرتون بده، مطمئن باشید این لطفتونو جبران خواهم کرد

    پیرمرد: این چیزی که تو اسمشو گذاشتی لطف، کاملا بلاعوضه، هدیه من بود به تو

    امیرسجاد: یه دنیا ممنونم، اگه مانعی نداره شماره تونو تو گوشیم وارد کنید. خیلی دوست دارم با شما بیشتر ارتباط داشته باشم، این هم گوشیم. من سید امیرسجاد قائمی هستم.

    پیرمرد: باشه، اشکالی نداره، بیا اینم از شمارم، من هم عبدی هستم ،فوق تخصص داخلی، هر وقت کمکی از دستم بر اومد برات بهم زنگ بزن در ضمن چند سال پیش من یه شاگرد داشتم به اسم سیده فاطمه قائمی، با شما نسبتی داره؟

    امیرسجاد:عه چه عالی ، بله بله، هم شیره م هستن ایشون.

    پیرمرد: ایشون بایدم خواهر چنین جوون با کمالاتی باشن، سلام منو به ایشون برسون

    امیرسجاد: لطف دارید، با اجازتون مرخص میشم

    پیرمرد: عاقبتت بخیر جوون، درپناه خدا

    امیرسجاد: ممنونم، یا علی، خدا نگهدار

    اینو هم بعدا فهمیدم که از همه جوونمرد تر این پیرمرد بود، ایشون سه شنبه ها میومد و برای کسایی که بضاعت مالی نداشتن هزینه داروشونو پرداخت میکرد؛ چون بعدا اینو از خواهرم شنیدم که در روز سه شنبه ایشون از دست یه تومور بدخیم سرطانی با عنایت اهل بیت و به ویژه حضرت مادر، خلاص شدن. انقد ایشون خوش رفتار و نیک خلق هستن که دانشجوهاشون شیفته شون شده بودن؛ تا اونجایی که فهمیدم خواهرم برای شفای استاد، سه بار ختم قرآن نذر کرده بود، اما خب دلش طاقت نیاورد و اون سه بار رو قبل از شفای استاد تموم کرده بود. خلاصه خدا خیرش بده این استاد عزیز رو.
     

    amirborhani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    8
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    تهران
    (سعید)

    سعید: مادر جان! فدات بشم، الآن زوده برا ازدواج، من تازه بیست و پنج سالمه

    مادر: بیست و پنج سالته اما نیاز که داری؟

    سعید: نگو مادر زشته

    مادر: یعنی چی زشته؟ پدر و مادرا ازدواجو سخت گرفتن که این همه فساد تو جامعه زیاد شده دیگه؟

    سعید: باشه چشم، یه سره بگو من ازدواج کنم نیمی از فساد مملکت میخوابه دیگه!

    مادر: آره عزیزم منظورم همینـــ...عه بیشعور خودت که میدونی منظورم این نبود!!

    سعید: آره هههههه؛ میگم یه سؤال میتونم ازتون بپرسم؟

    مادر: اوهوم

    سعید: چرا بعضیا جوری رفتار میکنن که انگار از دماغ فیل افتادن؟ یعنی منشأش اختلال روانیه؟ اصن اختلال رفتاری هست یا نه؟ (مادر ما روان شناس هم هست)

    مادر: متوجه نشدم

    سعید: مثلا یه دختره چادری هست تو کلاسمون که هر وقت با من رو به رو میشه حتی یه زحمت به خودش نمیده منو نگاه کنه ؛ انگار نه تنها برا من بلکه برا هیچ کسی ارزش قائل نیست! این حالا چیجوری میخواد ازدواج کنه؟هوف...

    مادر: خب، این نشونه ی حیا و متانتشه که اینطور رفتار میکنه، بالاخره تو باهاش نامحرمی دیگه! دخترای چادری که سنگدل نیستن مامان جون، اتفاقا خیلی احساساتی و مهربونن، فقط اینو بدون که احساساتشون رو جلو نامحرم بروز نمیدن.

    سعید: هه متانت، امروز کارت دانشجوییمو برداشته منم کل دانشگاهو متر کردم، تا این که سرکار خانم آورد برام و گفت کارتتونو کلاس جا گذاشته بودین. این برا من که کل کلاسو گشتم کاملاً مشخصه که فیلمش بود و خواست اذیتم کنه، مث پریسا که یه بار دیگه دقیقا همینجوری رفته بود رو مخم.

    مادر: خب حالا بگیم فکر تو درست، اما فرض کن به احتمال یک درصد فکرت غلط باشه، میگی برات ارزش قائل نمیشه اونوقت با تو چنین شوخی مسخره ای بکنه؟ واکنشت چی بود وقتی گفت کارتتو جا گذاشته بودی؟

    سعید: گفتم امیدوارم همینطور باشه

    مادر: و اون چی گفت؟

    سعید: چیزی نگفت،ولی فکر کنم ناراحت شد چون با یه لحن خاصی گفت با اجازتون، منم که حوصلشو نداشتم گفتم خیر پیش، شام تشریف داشتید.

    مادر: سعید اینو که میدونی خیلی بی تربیتی ؟!

    سعید: من بی تربیت نیستم ، حالا شاید به احتمال یک درصد اشتباه کرده باشم اما عذر خوا...

    حرفمو قطع کرد:

    مادر: پس شاید یه عذرخواهی اشکالی نداشته باشه

    سعید: هه، منو عذرخواهی با همدیگه یهویی!!

    مادر: باز شروع کردی؟ یه چیزی میگم بگو چشم، من جز صلاحتو نمیخوام.

    سعید: چشم مادر، چشم!

    به رفتار های اون روزم فکر کردم، درسته استاد منو ضایع کرده بود اما حرفش هم منطقی بود، البته منم فقط یه شوخی ساده کرده بودم؛ ولی هم عقلم و هم قلبم میگفتن از زهرا سادات عذر خواهی کنم، چون اگه ناراحت شده باشه از دستم چی؟ ولی نه از اونور خب غرورم چی میشه؟ من غرورمو برای چی مقابل یه دختر باید زمین بزنم؟ اما از اینور اونم غرورشو شکست؛ بهت قول میدم اگه اینجوری که میگی مغرور بود صد سال سیاه هم بهت پیام نمیداد. یه لحظه فکر کن و خودتو بذار جای اون تو کلاس، نباید از خودت بدت بیاد؟ دیگه چاره چیه؟ من هم غرورمو میزنم زمین برای این که فردا پس فردا مجبور نباشم غرورمو جلو هیچ احد الناسی زمین بزنم. بالاخره من که وجدان دارمو وجدانم اینو میگه که کارم نادرست بوده. مطمئنا وجدان بقیه بچه ها هم قبول نمیکنه، و من آبروم دیر یا زود میره، پس فکر نکنم یه عذرخواهی مشکلی داشته باشه...

    "سلام خانم قائمی، متأسفانه اصلا رفتاری که درخور و شایسته شما باشه باهاتون نداشتم و ازین بابت متأسفم و واقعا خجالت میکشم سرمو جلوتون بلند کنم. این منم که باید از شما عذرخواهی کنم بابت رفتار های ناپسندم و قسمتون میدم به مادرتون حضرت زهرا منو حلال کنید ، اوقاتتون پر از خدا"

    و فرستادم، البته این ادبیاتو از امیرسجاد یاد گرفتم که بالاخره یه جایی به کارم اومده بود خخخ. فقط خداکنه منو ببخشه، "البته اگه نبخشیدم مشکلی نیست!!!"

    مادر: سعید؟؟؟

    خدایا دوباره بلند فکر کردم

    سعید: ببخشید مادر؛ حرف حرف شماست!!

    گوشیمو خواستم بذارم رو حالت پرواز و یه کم استراحت کنم که پریسا پی ام داد:

    پریسا: سلام سعید جون، خوبی؟

    سعید: سلام، قربونت.

    پریسا: کجایی؟

    سعید: تو رخت خوابم.

    پریسا: وا این وقت روز؟ چیکار میکنی خب؟

    سعید: دارم به تو فکر میکنم گلم

    پریسا: واقعا؟

    سعید: نه، خالی بستم.

    پریسا: عه سعیـــد؟ چرا اذیت میکنی؟

    سعید: چون خوابم میاد دارم هذیون میگم

    پریسا: خب بتمرگ، مزاحمت نمیشم

    سعید: اگه بذاری حتما همین کارو میکنم برج زهر مار !!!

    پریسا: خب ناراحت شدم.

    سعید: فردا میبینمت، از دلت هم در میارم، درکم کن دیگه، خسته ام.

    پریسا: باشه عزیزم، بای.

    سعید: خداحافظ

    دختره ی جلف!!!

    ...حالت پرواز و خواب...



    (امیرسجاد)

    امیرسجاد: سلام آبجی بزرگه

    فاطمه: به به سلام کوچولو، خوبی؟ داروها رو خریدی؟

    امیرسجاد: آره، ولی محض اطلاعت من کوچولو نیستم، فقط دو سال از تو کوچیکترم

    فاطمه: عه آره ببخشید، خیلی کوچولویی

    امیرسجاد: حالا یه روزه برگشتی ایران ندیدی برا خودم چه آقایی شدم، سرورت کجاست؟

    فاطمه: محمدو میگی؟

    امیرسجاد: اوهوم

    فاطمه: رفته وضو بگیره، چرا مسجد نرفتی؟

    امیرسجاد: عه اونوقت تو چرا مسجد نرفتی؟

    فاطمه: بدون اجازه آقام من پامو بیرون از خونه نمیزارم داداشم.

    امیرسجاد: ولی اینجا خونه مامانته نه خونه خودت یعنی الآن پات بیرون از خونه هست دیگه ههههه. البته اون آقایی هم که نذاره مسجد بری که آقا نیست.

    فاطمه: همین که گفتم

    امیرسجاد: دیکتاتور

    فاطمه: خودتی، بی ادب!

    امیرسجاد: آره، میدونم دیکتاتورم ، ماماااااااان کجایی؟

    مامان: سلام امیر آقا، دارم آماده میشم برم مسجد

    امیرسجاد: قبول باشه مامان، التماس دعا

    مامان: محتاجم به دعا پسرم

    فاطمه: دانشگاه چطور بود داداش کوچیکه؟

    امیرسجاد: خوب بود، مثل روزای...سلام آقا محمد مخلصم، مثل روزای دیگه

    محمد: سلام امیرآقای گل، خوبی؟ چه خبر؟

    امیرسجاد: الحمدلله، هستیم، سلامتی.

    محمد: زنده باشی، فاطمه جان حوله ام کجاست؟

    فاطمه: تو آشپزخونه آویزونه

    امیرسجاد: آبجی مامانو قسمش بده این داروها رو بخوره زودتر خوب شه! اذیت میشه به خدا.

    فاطمه: والا مامان که حرف گوش کن نیست، من که خسته شدم.

    امیرسجاد: آبجی شما دکتری خدا حرفاتو گوش میکنه، برا مامان بیشتر دعا کن

    بینیمو کشید:

    فاطمه: منتظر بودم تو بگی کوچولو

    امیرسجاد: بالاخره گفتم یادت بمونه، در ضمنمن کوچولو نـــــیــــســــتـــــم عه!!!

    فاطمه: باشه عزیزم یادم میمونه، فعلا که باید دعا کنی مامان زودتر بیاد چون داریم از گشنگی تلف میشیم.

    امیرسجاد: آره منم خیلی گشنمه...

    مامان: مامان غذاتونو بخورین؛ به خاطر من اذیت نکنین خودتونو

    همه با هم: ما بدون شما لب به غذا نمیزنیم مامان.

    مامان: از این هماهنگیتون خوشم اومد؛ باشه ان شاء الله زودتر میام خونه یه وقت پس نیافتین. و گرنه خودتون که به فکر خودتون نیستین!!

    همه خندیدیم.
     

    amirborhani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    8
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    تهران
    (زهرا سادات)

    زهرا سادات: سلام مامان

    مامان: سلام زهرا جان، خوبی مامان؟

    چادر و مقنعه مو در آوردمو یه گوشه پرت کردم:

    زهرا سادات: نه مامان

    چرخ گوشتو خاموش کرد، میخواست به حرفم با تمام توجهش گوش کنه. اومدو نشست رو کاناپه کنار آشپزخونه:

    مامان: باز چی شده؟

    زهرا سادات: مامان الآن به خدا حوصله حرف زدن ندارم

    اخماش رو تو هم کشید:

    من به خاطر تو اومدم نشستم ...

    زهرا سادات: مامان من فدای اون پیشونی پر چین و چروکت بشم، دوست دارم سرمو بذارم روپاهات و شما هم موهامو دست بکشی، منم یه آبی به دست و صورتم میزنم و بعدش همه چی رو برات تعریف میکنم؛ قربون مامان از گل زیباترم برم.

    رفتم گونۀ هاشو که خیس عرق شده بودن بوسیدم، فداش بشم صدا قلبشو میشد از نزدیک شنید که محکم تو سـ*ـینه میزد:

    زهرا سادات: مامان مگه به شما نگفتم میام این کارها رو انجام میدم؟ چرا اینجوری میکنی؟

    مامان: خوبه خوبه، نمیخواد به فکرم باشی، فعلا که برای تو باید آمبولانس خبر کنیم

    زهرا سادات: نه مامان فقط یه درد و دل ساده میخوام بکنم باهات

    مامان: باشه مامان معطل نکن فقط، این کارا باید تموم شه تا امشب، چون خونه عمو امیرحسین خدابیامرزت دعوتیم. زنعمو مطهره دعوتمون کرده.

    زهرا سادات: عه مگه زنعمو حالش نامساعد نیست؟

    مامان: چرا ولی خب اونقدم بد نیست که وقتی دوماد و دخترش از سوئیس اومدن یه دور همی ساده نگیرن.

    زهرا سادات: جدی میگی؟ فاطمه برگشته؟

    مامان: بله برگشته، برو دست و صورتتو بشور دیگه ای بابا، من منتظر تو هستما !!

    زهرا سادات: چشم چشم

    وقتی داشتم صورتمو میشستم یه نگاهی به آینه انداختم، سرم انقد عرق کرده بود زیر چادر و مقنعه که انگاری کل روز رو زیر دوش بودم تو این گرمای تابستون.

    زهرا سادات: مامان؟

    مامان: ...

    زهرا سادات: مامااان؟

    مامان:...

    زهرا سادات: مامااااااان؟

    مامان: (یه صدای ضعیف) ها؟

    شیر آب رو سریع بستم اومدم تو هال. مامان انگار گرما زده شده بود، نفس نفس زدنش نگرانم کرد...

    زهرا سادات: یا فاطمة الزهرا، مامانی چی شده چرا اینطوری شدی؟

    مامان: هیـ...هیچـــ...هیچی عزیزم...فقط از گرما دارم میمیرم

    خداروشکر مامان گرما زده نشده بود، چون عرق کرده بود و پوستش خشک نبود

    زهرا سادات: مامان فدات بشم دراز بکش حالت بهتر شه

    به سختی بلندش کردم و بردمش تا اتاق خواب.

    مامان: مامان یه آب بیار دارم از تشنگی میمیرم

    زهرا سادات: دور از جونت مامانم، همین الآن خواستم برات بیارم؛ آخه فدات بشم چرا کولرو روشن نمیکنی؟

    مامان: ترسیدم اسراف بشه دخترم.

    صدای آیفون اومد، پدر بود. در رو براش باز کردم و آب رو دادم به مامان.

    رو پیشونیش آروم دست کشیدم:

    زهرا سادات: مامان من، عزیز من، آخه چرا گوش نمیکنی؟ تو این گرمای تابستون چه کسی انقد کار میکنه که شما میکنی؟

    مامان: خب کارها عقب میمونه دخترم.

    پدرم وارد خونه شد؛

    پدر: سلام علیکم

    زهرا سادات: سلام پدر

    مامان: سلام آقا سید

    پدر: کجایید شما؟

    اومد سمت اتاق خواب:

    پدر: عـــه،سیده خانم خدا بد نده؟ خوبی؟

    مامان: الحمدلله

    زهرا سادات: پدرجان من هی به مامان میگم به خودش فشار نیاره اما کو گوش شنوا؟ شما بهش بگین آخه...

    پدر: خانم انقد به خودت فشار بیاری یه دفعه پس میافتی مارو بدبخت میکنیا ! آخه یه خرده به فکر من باش خب؛ من بعد شما زن نمیگیرما !!

    زهرا سادات: پدر؟؟

    مامان: یه دور از جون هم بگی بد نیست

    پدر: دور از جونت مهربونم، ایشالا صد سال به خوبی و خوشی و سلامتی زنده باشی. زهرا جان، یه شوخی ساده کردم با مامان، دلخور نشو عزیزم.

    زهرا سادات: پدر از دست شما. در ضمن خدا قوت. خسته نباشید.

    خواستم دست پدرمو ببوسم، نذاشت...

    سرمو بوسید و گفت:

    پدر: شرمنده م نکن دخترکم

    زهرا سادات: دوستون دارم بابا

    لبخندی که پدرم زد باعث شد کل اتفاقات صبح اون روزو فراموش کنم

    زهرا سادات: پدر من به داشتن شما و مامان افتخار میکنم

    پدر: منم به داشتن فرزند خوش قلبی مثل تو افتخار میکنم دخترک نازم

    زهرا سادات: مامان یه کم استراحت کن، ان شاء الله امشب به مهمونی برسیم

    مامان: ولی تو خواستی بهم یه چیزی بگی

    زهرا سادات: مامانی من حالم خوب خوبه، یه کم استراحت کن فدات شم.

    پدر: آره خانم وگرنه امشب جایی نمیریم

    مامان: ولی باید کارامو انجام بدم

    زهرا سادات: گفتم استراحت کن من درستش میکنم مامان

    مامان: آخه دوست ندارم تک دخترم اذیت بشه، خدا فقط تو رو به ما داده، اونوقت منم تو رو اذیت کنمو رو دوشت کار بندازم؟ کفر نعمته مامان...

    زهرا سادات: نه مامان گلم، شما بخواب، بهت قول میدم سخت نیست.

    مامان: باشه عزیزم، پس منو یک ساعت دیگه صدا بزن، خاطرم جمع باشه دیگه؟

    زهرا سادات: بله مامان، خوب بخوابید

    پدر: دخترم برای گوشیت پیام اومده

    زهرا سادات: چشم پدر ممنون

    پدر: عه! زهرا خانوم چرا گوشیم به شارژرت نمیخوره؟

    زهرا سادات: چون شارژرش USB Type-c هست. برای سریع تر شارژ کردنه دیگه!

    پدر: متوجه نشدم چی گفتی، ولی خب منم جی ال ایکس دارم چرا اینا شارژرشون فرق میکنه؟ حالا یه بار شارژرمو اداره جا گذاشتما!!

    زهرا سادات: خب گوشی من شاهینه پدرجان، گوشی شما ماد هست، مدلشون فرق میکنه.

    پدر: اونوقت فرقشون چیه دخترجان، الکی یه تومن براش دادی.

    زهرا سادات: من که به عنوان یه مهندس نرم افزار خیلی ازش راضیم، بحث دوام و زیبایی و کارایی گوشیه دیگه. همون تابلو بزرگه که بالا سرتونه عکسشو با گوشی من انداختیم دیگه، یادتون نیست؟ ماشالا شرکتش عالی کار کرده، فقط خیلی دوست دارم یه فراخوان بده شرکتش که مهندسین نرم افزار دور هم جمع بشن و یه رابط کاربری اختصاصی براش بسازن، مشکل مملکت ما اینه که پراکندگی افکار داریم، اگه یه جا متمرکز شن غوغا میشه.

    پدر: آره دخترم حق با توئه، البته ان شاء الله که حق با توئه، چون من هیچی از اینا سر در نمیارم.

    زهراسادات: لزومی نداره سر در بیارین پدرجان، آدم بدون گوشی هوشمند هم زنده ست.

    وای خدا زانوم، نمیدونم این روزا چرا درد میکنه گوشی رو باز کردم، یه پیام از واتس اپ داشتم، انتظار اینو داشتم هرکسی پیام داده باشه، جز آقا سعید؛ اما از قضا خودش پیام داده بود. با خودم گفتم حتما دوباره با یه لحن طلبکارانه جوابمو داده، ای کاش مسدودش میکردم. اما نه، انگاری داره عذر خواهی میکنه نسبت به رفتار امروزش، بعید بود اینطور مؤدبانه با من حرف بزنه، آخه این پسره کلا با من مشکل داره...

    خدایا هوامو داشته باشی ها!

    (سعید)

    سعید: بله مادر؟

    مادر: ســـعید؟

    سعید: بله بله

    مادر: ســــــــعید؟

    سعید: بله مامان دارم میام، ای بابا...جانم چیکار داری؟

    مادر: نمیشنوی؟ صدباری فک کنم صدات زدم!

    سعید: معذرت میخوام

    مادر: اولا سلام

    سعید: سلام

    مادر: دوما چقدر میخوابی ؟ ناهارتو نخوردی خوابیدی!

    سعید: باشه مامان ناهار چیه؟

    مادر: سرگنجشکی مامان

    سعید: دمت گرم؛ بابا کجاس؟

    مادر: فعلا سرش خیلی شلوغه، امروز صبح ماشینو بـرده کارواش، پس یه زحمت بکش ساعت شیش برو شرکت دنبالش.

    سعید: باشه مادر؛ ولی ایکاش حاج امیرحسین زنده بود.

    مادر: چطور؟

    سعید: چون همیشه پدرم و ایشون با هم برمیگشتن خونه، و از اونجایی که امروز سه شنبه س و روز فرده با ماشین حاجی میرفتن و برمیگشتن.

    مادر: بگو تنبلم و نمیرم دنبال بابا؛ خودتو خلاص کن دیگه؟

    سعید: نه بحث نرفتن نیست، بحث اینه که چرا خونواده شو ترک کرد و گذاشت و رفت سوریه که اینطور خانواده ش بلاتکلیف بمونن؟ خو بنده خدا مگه مجبور بودی؟

    مادر: حتی پدرت که بهترین دوستش بود زیر بار این منطقش نمیرفت آخه شخصی که یه سن وسالی ازش گذشته و خانواده داره باید چشماشو به سختی هایی که خونواده ش بعد اون میکشن ببنده و پاشو کنه تو یه کفش که آره من میخوام برم کشته بشم؟به فکر ثواب خودتی به فکر زجر کشیدن اونا هم باش حداقل.

    سعید: ولی من که ندیدم امیرسجاد بذاره مادرش حتی یه آخ بگه بعد از رفتن پدرش اما خب بخشی از سهام شرکت رو به ارث برد از پدرش دیگه.

    مادر: به هر حال امیرسجاد خیلی آقاس

    سعید: داداش منه دیگه
     

    amirborhani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    8
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    تهران
    (امیرسجاد)

    امیرسجاد: قربونت برم مامان امر کن

    مامان: امیرجان اگه میشه برای امشب برو یه کم میوه و یه چنتا خرت و پرت بخر عمو حسن اینا امشب اینجان

    اینم لیست خرید.

    امیرسجاد: عه؟ چه خوب! چشم، از همون جاهای همیشگی خرید کنم؟

    مامان: آره مامان، فقط یه کم زود باش، ساعت شیش شده، بپا دیر نشه یه وقت.

    امیرسجاد: چشم مامان، الآن آماده میشم

    رفتم پایین، اما یادم رفته بود سوییچ ماشینو بردارم.

    اومدم دم پنجره و داد زدم:

    مامان؟

    مامان: بازم سوییچو جا گذاشتی؟

    امیرسجاد: بله متأسفانه

    مامان: چقد فراموشکاری پسر جون؟ بیا اینم سوییچ...

    سوییچ افتاد تو دستم:

    امیرسجاد: عه، مامان این که سوییچ ماشین ما نیستش، سوییچ ماشین آقا محمد ایناس. سوییچ پژو پارس رو بنداز مامان.

    مامان: از دست تو امیر

    امیرسجاد: ببخشید دیگه مامان

    در پارکینگو باز کردم تا ماشینو ببرم بیرون، یه دفعه سعیدو دیدم.

    امیرسجاد: داداش کجا؟

    سعید: سلام

    امیرسجاد: سلام به روی ماهت، کجا تشریف میبری خوشتیپ کردی؟

    سعید: خوشتیپ؟ خوبه حالا یه تافت ساده زدم، دارم میرم دنبال بابام.

    امیرسجاد: عه میری شرکت؟

    سعید: اوهوم

    امیرسجاد: میخوای بیا با هم بریم چون بالاخره امروز روز فرده دیگه، نوبت پدر من بود ناسلامتی

    سعید: نه حاجی دمت گرم مسیرت طولانی میشه

    امیرسجاد: نه آقا این چه حرفیه، خیلی وقته پدرتو نمیبینم دلم براشون تنگ شده

    سعید: قربونت،لطف داری

    امیرسجاد: پس زودباش ماشینتو ببر داخل با هم میریم

    اونم که از خدا خواسته اومد و رفتیم.

    تو راه...

    امیرسجاد: خب داداش دیگه چه خبر؟

    سعید: قربونت همه چی آرومه

    امیرسجاد: چیه ؟ تو فکری؟ قیافت شده شبیه علامت سؤال !

    سعید: من؟ از کجا فهمیدی خب؟

    امیرسجاد: ما با هم بزرگ شدیم، مگه میشه همو نشناسیم؟ البته دروغ نباشه الآن قیافت شده شبیه علامت تعجب! تعجب نداره که برادر من!

    سعید: حاجی بازم یه سؤال !

    امیرسجاد: بازم جانم؟

    سعید: حاج امیرحسین برای چی رفت سوریه و شما رو رها کرد؟

    امیرسجاد: اولا که پدرم ما رو رها نکرد؛ هنوزم حضورشو حس میکنیم تو خونه؛ پدرم آرزوش بود یه بار بره سوریه حرم حضرت زینب سلام الله علیها رو از نزدیک ببینه؛ رفت و دلباخته شد.

    سعید: خب حتما باید توجیهی داشت که میرفت سوریه در حالی که این همه جوون تو این مملکت میخورن و میخوابن و هیچ کار مفیدی هم انجام نمیدن...

    امیرسجاد: حالا من میتونم یه سؤال بپرسم؟

    سعید: آره، حتما

    امیرسجاد: چرا من و تو نرفتیم؟ ما هم جوونیم دیگه؟

    سعید: خب برای اینکه بقیه هستن دیگه! رک بگم تو رو نمیدونم اما در مورد خودم، جونم برام عزیز تره خب.

    امیرسجاد: یعنی میخوای بگی جنمشو نداری؟

    سعید: خب من از خیلی چیزا نمیترسم، اما بعضی ترس ها عاقلانه س. ترس از مرگ هم به نظرم یه چیز کاملا عقلانی و منطقیه اگه به نظر تو نیست.

    امیرسجاد: چرا چرا، اتفاقا حرفت کاملا منطقیه، اونوقت به نظرت چیه که باعث میشه آدم این ترس رو که کاملا منطقی هستش بذاره کنار و بره سوریه و با جونش بازی کنه؟

    سعید: نمیدونم...مثلاً...

    امیرسجاد: ببخشید حرفتو قطع میکنم، بذار یه مثال برات بزنم، تا حالا شده کسی یه لطفی در حقت بکنه و تو هم نتونی لطفشو جبران کنی؟

    سعید: آره، من هیچ وقت لطف بابا مامانمو نمیتونم جبران کنم

    امیرسجاد: نه جدا از بابا و مامان، غیر اون دو عزیز، مثلا تو که داداشمی و انقد گردنم حق داری، من اگه جونمو برات بدم هم کمه

    سعید: مخلصتم داداش، شرمنده م نکن

    امیرسجاد: فدات ، ببین میخوام اینو بگم که ما انقد به هم نزدیکیم که حاضریم برای هم دیگه خیلی کارا انجام بدیم، یا حتی جونمونو برای هم بدیم، اینو که میدونی خدای نکرده یه نامرد لاابالی تو خیابون بهت حمله کرد همه جوره پشت تو در میام و حتی حاضرم به خاطر تو چاقو بخورم که به تو آسیبی نرسه حالا میخواد به قیمت جونم تموم شه یا نه، فرقی نمیکنه...

    سعید: ببین حاجی من نوکرتم، یه چیزایی میگی آدم حاضره با سر بره تو دیوار؛ خب معلومه که اینطوره. من تو رو مثل داداش نداشته م میدونم، و خب اینو بدون که منم سرمو برات میدم.

    امیرسجاد: عزیزمی داداش، مردادی همینه، سرشو برای رفیق میده. پدر من هم انقد به اهل بیت خودشو نزدیک کرد که تاب و توان اینو نداشت که اون دشمن حرومی به حرم عمه مون زینب سلام الله علیها بد نگاه کنه. دوست دارم یه خرده بیشتر بهش فکر کنی، بالاخره تو هم سیدی و از نسل پیامبر، من تو رو به خودم نزدیک میدونم.خیلی دوست دارم یه وقت بهتر پیدا کنم با هم بیشتر حرف بزنیم.

    سعید: دمت گرم، خدا خیرت بده حاجی.

    امیرسجاد: فداتم، بیا داداش رسیدیم، یه تک زنگ بزن پدرت بیان پایین، میخوای من میرم عقب و تو بیا رو صندلی راننده بشین.

    سعید: نه حاجی، این چه حرفیه؟ همینقدم دمت گرم، من میرم عقب.

    امیرسجاد: مخلص مرامت

    سعید: ما بیشتر

    (سعید)

    تا حد زیادی با حرف های امیرسجاد قانع شده بودم، اما واقعا چنین چیزی امکان داره که...؟

    خب بله ممکنه، درصد زیادیش با عقل جور در میاد، خوش به حال امثال حاج امیرحسین، که انقد به اهل بیت نزدیک بودن، یعنی خوشا غیرتشون؛ دمت گرم حاجی خیلی کارت درست بود؛ من که با خودم فکر میکنم میبینم که کل سالو غرق گناهم و یه شب قدر میام میگم العفو و ازون ور دلم هم خوشه که آره این خاندان کرم وساطت کردنو خدا منو بخشیده؛ خب بیچاره این خاندان که وساطت هرکسی رو نمیکنه؛ شرایط داره؛ باید خودتو بهشون نزدیک کنی...امیرسجاد که انگاری فکرمو خونده بود گفت:

    «ولی میدونی داداش سخت نیست خودمونو به اهل بیت نزدیک کنیم. فقط اراده میخواد و کمک از خودشون. مطمئن باش اگه اهل بیت به تو علاقه نداشتن حتی نمیذاشتن چنین دغدغه هایی به ذهنت برسه!»

    سعید: حاج امیر دست ما رو هم بگیر، فک کردی همه مثل تو انقد کاردرستن؟!

    امیرسجاد: من اگه کار درست بودم که مدافع حرم بی بی زینب میشدم، حالا پدرت اومد، میخوای بذاریم برای یه وقت دیگه؟

    سعید: آره آقا مشکلی نداره.

    بابا: سلام بر همگی

    امیرسجاد: سلام آقا حمید، خوبین؟

    بابا: سلام پسر گل، شما چطوری؟ با زحمتای ما؟

    امیرسجاد: خوبم به لطف شما، زحمت که نه سراپا رحمتید.

    بابا: سلامت باشی؛ سعید جان از تو چه پنهون ماشالا ماشالا هر وقت پسر به این رعنایی رو میبینم یاد پدرش میافتم؛ سید ما خیلی پارتی بازی داشت پیش خدا...

    سعید: بله، پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر.

    امیرسجاد: نفرمایید، خجالت زده م میکنین.

    سعید: بابا فک کنم الآن خیلی خسته باشین، بریم یه نوتلا شیک بزنیم؟

    بابا: باشه، به حساب من

    امیرسجاد: ابدا اگه من بذارم آقا حمید، هزینه ش با خودم.

    بابا: پسر جون بزرگترت یه چیزی میگه گوش کن!

    امیرسجاد: باشه، منم که عادت ندارم جلو حرف بزرگتر وایسم ههههه

    بابا: عه! بیشتر اصرار میکردی شاید قبول میکردم که تو حساب کنی.
    امیرسجاد: بالاخره تعارف اومد نیومد داره

    بابا: بر منکرش...

    امیرسجاد: رحمت!!!

    بابا: چی؟

    امیرسجاد: والا! تعارف کردن به نظر من یه چیز بیهوده س.

    سعید: حاجی چرا انقد تند میری؟

    امیرسجاد: هشتادتا تو بزرگراه زیاده؟ بذار دق دلیمو خالی کنم همین امروزو که استثناءا ترافیک نیست

    سعید: آره راست میگی، لذتی که در انتقام هست در هیچ چیز دیگه نیست! انتقامتو بگیر حاجی، مزاحم نمیشم. ببین میخوای صد و شصتا برو انتقام منو هم بگیر!

    امیرسجاد: خود کفا باش برادر.

    سعید: باشد!

    امیرسجاد: عه عه عه.

    سعید: حاجی چیزی شده؟

    امیرسجاد: نه نه، طوری نشده داداش.

    بابا: میدون انقلاب نزدیکه، نظرتون چیه بریم اونجا؟ یه کافه خوب اونجا سراغ دارم.

    سعید و امیرسجاد: باشه

    گوشی بابا شروع کرد به زنگ زدن:

    بابا: سلام علیکم

    مادر:...

    بابا: حال شما؟ تو راهم محیا خانوم، سعید و امیرسجاد زحمت کشیدن اومدن دنبالم، منم میخوام یه دورهمی مجردی مهمونشون کنم، ایشالا در اسرع وقت منو آقا سعید خدمت میرسیم برای دست بوسی.

    مادر:...

    بابا: باشه خانم چیزی لازم نداری تهیه کنم؟ قربانت خداحافظ.عه بچه ها همین جاست. بریم...

    امیرسجاد: چشم

    بابا: بی بلا
     

    amirborhani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    8
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    تهران
    (مطهره)

    بالاخره بعد از این همه مدت دختر و دومادم از سوئیس اومدن، اونم یهویی. دخترم قربونش برم نمیدونست که چقد منتظر دیدنش بودم؛ چون بعد اینکه امیرحسین از کنارمون رفت هروقت دخترمو بو میکنم یادش میافتم. لحظه شماری هام برای دیدن روی ماهش و اون بوی دلتنگ کننده ش بالاخره دیشب به پایان رسید.

    فاطمه: الو سلام مامان

    مطهره: سلام دختر گلم، خوبی؟ چه خبرا؟ چه عجب یادی از ما کرد این دختر خانم؟

    فاطمه: عه کجاش عجیبه مامانی؟ خب من عاشقتم که هی بهت زنگ میزنم.

    مطهره: منم عاشقتم دخترم. محمد جان خوبه؟ حرفاشو گوش میکنی ؟

    فاطمه: آره مامانی ، سلام میرسونه، راستش خیلی نه؛ چون هی میگه دست به چیزی نزن ولی من خجالت میکشم آقام هم بیرون کار کنه و هم تو خونه.

    مطهره: قربون قلبت بره مامان، حالا چطور محمدجان جدیدا انقد کمکت میکنه؟

    فاطمه: قبلا هم خیلی کمکم می کرد؛ منتها الآن خیلی بیشتر شده؛ مامان باورت نمیشه الآن حتی سر سفره قاشقو از دستم بر میداره و میگه من باید بهت غذا بدم.

    مطهره: جل الخالق، خب حالا چی شد انقد مهربون شده؟

    فاطمه: آخه یه رازه، نمیتونم بگم.

    محمد(از پشت تلفن): خانومی گفتم فعلا به رفقات نگو، مامان که از خودمونه.

    فاطمه: مامان باور نمیکنی بهت بگم

    مطهره: بگو دیگه دختر منو دق دادی

    فاطمه: خونواده ما تا حدود نه ماه دیگه سه نفره میشه مامان قشنگم !!

    مطهره: یا فاطمة الزهرا...خداجون ینی من دارم مادربزرگ میشم؟!

    فاطمه: آره مامان گلم؛ و منم دارم مادر میشم. نمیدونی چه حس قشنگی بهم دست میده وقتی به این فکر میکنم که شما تو گوش بچه مون اذان و اقامه میگی.

    مطهره: قربون اون شکل ماهت برم دختر قشنگم؛ حیف که الآن سوئیس هستین وگرنه حداقل یه دو ساعتی تو آغوشم محکم میگرفتمت

    فاطمه: خب منم زنگ زدم برای اینکه به شما بگم که یک ساعت و نیم دیگه در آغوشتون هستم مامان خوشگلم!

    مطهره: ش... ش...شما اومدید تهران ؟

    فاطمه:سورپرایز!!!

    مطهره: خدا نکشتت دختر!میدونی با این خبر چقد خوشحالم کردی؟؟ الآن کجایید؟

    فاطمه: ما فرودگاهیم مامانی؛ دربست گرفتیم داریم میایم خونه.

    مطهره: عزیزم مراقب خودتون باشین، به راننده بگین سریع نره یه وقت.

    فاطمه: چشم مامان خوبم. میخوای با محمد حرف بزنی؟

    مطهره: آره مامان بده بهش گوشی رو.

    فاطمه: چشم ؛ پس از من خداحافظ

    مطهره:خداحافظ گل دختر مامان...

    محمد: سلام مامان؛ حالتون خوبه؟

    مطهره: سلام پسرم؛ الحمدلله. شما خوبی؟

    محمد: به خوبیتون مامان، سلامت باشید. میگم یه وقت تو زحمت نندازین خودتونو، برای این یه دفعه ای گفتیم که هم سورپرایزتون کرده باشیم و هم اینکه وقت نکنید تا اذیت شین برای اومدن ما.

    مطهره: این چه حرفیه پسرم؟ شما بالای سر ما جا دارین. همین چیزی رو که منو امیرسجاد میخوریم برای شما درست میکنیم. خوبه؟

    محمد: بهتر از این نمیشه مامان. امیرسجاد چطوره؟ خیلی وقته نمیبینیمش. دلمون براش یه ذره شده.

    مطهره: آره الحمدلله، خوبه، تو اتاقش مشغول کار با لپ تاپه، میخوای گوشی رو بدم بهش؟

    محمد: نه نه مامان، میخوایم یک دفعه غافلگیرش کنیم، لطفا بهش نگین که ما داریم میایم.

    مطهره: از دست شما جوونا. باشه پسرم؛ پس من منتظرم. به فاطمه گفتم به شمام میگم؛ تو راه مراقب خودتون باشین!

    محمد: من اول مراقب خانومی هستم بعد مراقب خودم مامان. بد به دل راه ندین. امری ندارین؟

    مطهره: نه پسرم، فاطمه کاری نداره باهام؟

    محمد: فاطمه جان با مامان کاری نداری؟

    فاطمه: نه عزیزم کاری ندارم

    محمد: نه مامان کاری نداره

    مطهره: باشه پسرم، به امید دیدار.

    محمد:خدانگهدار مامان.

    (فاطمه)

    محمد خیلی بچه دوست داشت و دوست داشتم جوری بهش بگم که دق نکنه از فرط ذوق زدگی. از قضا دو روز بعد اینکه فهمیدم دارم مادر میشم روز تولدش بود؛ گفتم برای اینکه بیشتر غافلگیر بشه همون روز تولدش بهش بگم. از قبل هم باهم هماهنگ کرده بودیم که روز تولدش بریم تهران و به مادرم سر بزنیم؛ که اینو هم بگم خودش یادش نبود که تولدشه؛ از بس سرش شلوغه آقام. البته پدرشوهر و مادرشوهرم تو ساختمون ما زندگی میکنن اما خب بعضی مهمونیا باید دونفره باشه دیگه.

    و اما روز تولد آقا محمد:

    فاطمه: محمدجان کجایی؟

    محمد: جانم خانومم؟ چیزی شده؟

    فاطمه: از تو یخچال میتونی کیک رو بیاری؟

    محمد: کیک؟ چه کیکی؟

    فاطمه: کیک تولد دیگه عزیزم، وسایلمون که جمع شده س. از پدر و مادر هم که خداحافظی کردیم. تولدو بگیریم و بریم یواش یواش.

    محمد: خانوم میدونی چرا هر روز که میگذره بیشتر عاشقت میشم؟

    فاطمه: آره، چون خیلی یهویی غافلگیرت میکنم

    محمد: و این که افکارمو میتونی بخونی. خیلی دلم میخواست یک جشن تولد با هم بگیریم.

    فاطمه: ما اینیم دیگه محمد جان.

    محمد کیک رو از تو یخچال برداشت و آورد گذاشت رو اون میز عسلی که تو هال بود. رو اون کیک گفتم براش به انگلیسی بنویسن Happy birthday “Daddy” خب فارسی که بلد نبودن! محمد جعبه کیک رو باز کرد، اول روی کیک رو به دقت خوند، بعدش دستامو تو دستش گرفتو یک بـ..وسـ..ـه کوتاه و از سرخجالت بهشون زد و گفت: «فقط میتونم بگم دنیامی دلبرم». منم گفتم: «اینو بدون که یک دنیا عاشقتم؛ حالا یک آرزو کن و شمع ها رو فوت کن».

    محمد: نمیشه دوتا آرزو کنم؟

    فاطمه: چرا که نه؟ دوتا آرزو کن.

    محمد: مرسی ازت؛ پس بلند بلند آرزو میکنم!

    فاطمه: نه عزیزم، تو دلت بگو آرزوهاتو.

    محمد: نوچ! بلند بلند میگم که دنیا بشنوه! اولین آرزوم اینه که بچه مون مثل مامانش اینجور مهربون و آرومِ دل بشه. دومین آرزوم هم اینه که تا زنده م عاشقت باشم و مرگم زمانی برسه که دیگه عاشقت نباشم. چون از روز اولی که باهم آشنا شدیم به خودم قول دادم در راه عشقت بسوزم مثل پروانه.

    فاطمه: عـــــــزیـــــــزم...

    بغضی که تو گلوم بود نذاشت ادامه حرفمو بزنم؛ محمد هم بغض کرده بود، شاید به هم خیره نمیشدیم بهتر میتونستیم گریه کنیم، محمد هم که حس منو داشت سرمو تکیه داد به شونه ی پر از آرامشش و آروم در گوشم گفت:«د بغض نکن لامصب! میدونی که عشقت قلبمو داره آن به آن آتیش میزنه تا جایی که حتی توان دیدن بغضتو ندارم و اونوقت میخوای برای من گریه کنی؟ میدونی نامردیه؟» دیگه طاقتی برام نمونده بود شروع کردم به گریه؛ از اون گریه هایی که آدم فقط کنار عشقش و تو آغوشش میکنه؛ اما این گریه از جنس ترسه . ترس از دست دادن معشوق! حس کردم شونه های از جنس محبتش دارن میلرزن. آره محمد هم داشت با من گریه می کرد، اما آروم و بی صدا...

    محمد: عزیزم طاقتم طاق شده، گریه نکن.

    فاطمه: میترسم از دستت بدم محمد جان.

    محمد: من تا آخرین نفسم پیشتم پس نگران نباش.

    اشک هامو با دست گرمش از رو صورتم پاک کرد

    فاطمه: آخرین نفست آخرین نفسمه آقام

    محمد: دوست دارم دنیام. حالا پاشو تا پروازمون دیر نشده.

    فاطمه: چشم محمد جان. یادت باشه یه آیت الکرسی بخونیم وقتی داریم از خونه میریم بیرون.

    در حالی که داشت اشک هاشو پاک میکرد گفت:

    من که از همین الآن شروع میکنم به خوندن اما تو تنبلی همیشه یادت میره هههه

    فاطمه: راست میگی یه کم اینور اونور شه برای خدا چه فرقی میکنه؟ منم الآن میخونم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    633
    بالا