رمان کوتاه کاربر مجموعه داستان های کوتاه چراغ های زندگی | Yeganeh_S کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

>YEGANEH<

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/13
ارسالی ها
10,634
امتیاز واکنش
74,019
امتیاز
1,171
محل سکونت
Clime of love
[HIDE-THANKS]
"ایمیل"
این یک ایمیل از طرف خداست :
" امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می‌کردم و امیدوار بودم، حتی برای چند کلمه، با من حرف بزنی، نظرم را بپرسی؛ یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی؛ اما فهمیدم که خیلی مشغول لباسی که می‌خواستی آن را به تن کنی، هستی.
وقتی این طرف و آن طرف می‌دویدی تا حاضر شوی، فکر می‌کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من سلام بگویی؛ ولی تو خیلی درگیر بودی. یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای یک ربع، کاری جز نشستن روی صندلی نداشتی!
پس از آن دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می‌خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و به دوستت زنگ زدی تا از آخرین شایعات باخبر شوی. تمام روز با صبوری منتظرت بودم. با آن همه کارهای مختلف، گمان می‌کنم که اصلا وقت حرف زدن با مرا نداشتی. متوجه شدم قبل از ناهار، مدام دور و برت را نگاه می‌کنی؛ شاید چون خجالت می‌کشیدی با من حرف بزنی، سرت را به سویم خم نمی‌کردی!
تو، به خانه رفتی و به نظر می‌رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن، داری. پس از به اتمام رساندن چند کار، تلویزیون را روشن نمودی. نمی‌دانم تلویزیون را دوست داری، یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می‌دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را مقابل آن می‌گذرانی؛ درحالی که درباره‌ی هیچ چیز فکر نمی‌کنی و فقط از برنامه هایش لـ*ـذت می‌بری.
باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو درحالی که تلویزیون را به تماشا نشسته بودی، شام خوردی و باز هم با من حرف نزدی! فکر می‌کنم، موقع خواب خیلی هسته بودی، چون پس از آنکه به اعضای خانواده ات شب بخیر گفتی، به رخت‌خواب رفتی و فورا پلک هایت را روی هم قرار دادی.
اشکالی ندارد؛ احتمالا نفهمیدی که من همیشه در کنارت بودم و کمک کردم تا اینهمه کارهای خوب و حلال را انجام دهی. من بیش از آنچه فکرش را کنی، صبور هستم. حتی دلم می‌خواهد به تو بیاموزم که چطور با دیگران صبور باشی. آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم؛ منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد!
خیلی سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی! خب، من باز هم سراسر پر از عشق تو، منتظرت می‌مانم. به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی؛ اگر نه، عیبی ندارد، می‌فهمم؛ اما هنوز هم دوستت دارم! "

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]
    "ملاقات خدا"
    وقتی از مغازه‌ی کتاب فروشی به خانه برگشتم، پشت در پاکت نامه ای را دیدم که تمبری نداشت و مهر اداره‌ی پست هم روی آن نخورده بود؛ فقط نام و آدرس روی پاکت نامه به چشم می آمد. داخل خانه رفتم و روی صندلی فلزی نشستم
    . با تعجب پاکت نامه را باز کردم و آن را خواندم :
    " _ سلام؛ عصر امروز برای ملاقات، به خانه‌ی تو می آیم. از طرف خدا "
    دستانم می‌لرزید و حیران به کاغذ خیره ماندم. نامه را روی میز قرار دادم و با خود اندیشیدم، انسان مهمی نبودم که خداوند می‌خواست مرا ملاقات کند. در همین افکار بودم که به خاطر آورم، هیچ چیز قابل توجهی برای پذیرایی در خانه نداشتم.
    سریعا کیف پولم را از کیف دستی ام بیرون آوردم و متوجه شدم، پول کمی به همراه دارم؛ با اینحال باید مقداری خوراکی خریداری می‌کردم. اگر خدا می خواست به ملاقاتم بیاید، نمی توانستم از او پذیرایی نکنم. از خانه خارج شدم و به سمت فروشگاه نزدیک خانه مان قدم برداشتم.
    تنها توانستم با باقی مانده‌ی پولم، ۲ بطری شیر و یک قرص نان بخرم. وقتی از سوپرمارکت بیرون آمدم، برف شدیدی می بارید. پالتویم را بیشتر دور خود پیچیدم و شتابی به قدم هایم دادم تا هرچه سریع‌تر به خانه برسم و عصرانه را مهیا سازم. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دیدم که از شدت سرما می لرزیدند. مرد فقیر به من نزدیک شد و با لحن لرزانی ناشی از سرما گفت :
    _ خانم؛ ما پول و خونه ای نداریم. واقعا سردمونه و گرسنه ایم؛ می‌شه بهمون کمک کنین؟
    با افسوس سر تکان دادم و شرمگین گفتم :
    _ من رو ببخشید؛ اما نمی‌تونم، چون عصر مهمون مهمی دارم.
    پس از گفتن این حرف، از آنان فاصله گرفتم. آن دو با ناراحتی به سمتی راه افتادند و از من دور شدند؛ اما زمانی که عزم رفتن کردند، درد شدیدی، قلب و سرتاسر وجودم را دربر گرفت. به عقب برگشتم و به زن و مردی که به خود می‌لرزیدند و سرشان را از شدت اندوه، پایین انداخته بودند، نگریستم.
    با سرعت به دنبالشان دویدم و داد زدم :
    _ آقا، خانم؛ لطفا یکم صبر کنین.
    وقتی به آنها رسیدم، قرص نان و ۲ بطری شیر را به سمتشان گرفتم و پالتویم را روی شانه های زن انداختم. مرد بسیار از من تشکر کرد و زیرلب برایم دعا نمود. لبخندی زدم و از آنان دور شدم. در طول راه، واقعا غمگین بودم، خدا می‌خواست به ملاقاتم بیاید؛ ولی من دیگر چیزی برای پذیرایی از او نداشتم.
    هنگامی که به خانه رسیدم، پاکت نامه‌ی دیگری را روی زمین دیدم. پاکت نامه را با کنجکاوی و هیجان برداشتم و آن را گشودم. مضمون نامه بدین شرح بود :
    _ سلام؛ از پذیرایی خوب و کت زیبایت ممنونم! از طرف خدا.
    با شگفتی به پشت سرم چشم دوختم و اشک در چشمانم حلقه زد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]
    "دوچرخه"
    من در ابتدا خداوند را یک ناظر؛ مانند یک رئیس یا قاضی می‌دانستم که به دنبال شناسایی خطاهایی است که من انجام داده ام و بدین طریق، خداوند می‌داند پس از مرگم، شایسته‌ی رفتن به بهشت هستم، یا مستحق به تحمل نمودن عذاب جهنم می‌باشم. وقتی قدرت فهم من بیشتر شد، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه‌ی دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک می‌کند.
    نمی‌دانم چه زمانی بود که خداوند به من پیشنهاد داد تا جایمان را عوض کنیم؛ از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد؛ اوضاع و روند زندگی ام با نیروی افزوده شده‌ی او خیلی بهتر گردید. وقتی کنترل زندگی دست من بود، راه را نمی‌دانستم و از پا زدن، خسته می‌شدم؛ اما مسیرهای تکراری و قابل پیش بینی را معمولا از کوتاه ترین راه می‌رفتم و فاصله را کوتاه می‌نمودم.
    هنگامی که خدا هدایت زندگی مرا به دست گرفت، می‌دانست تا از میان‌بر های هیجان انگیز و از بالای کوه ها و صخره ها، با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و پیوسته به من می‌گفت :
    _ تو پا بزن!
    من درحالی که بسیار نگران و مضطرب بودم، می‌پرسیدم :
    _ منو کجا می‌بری؟
    و فقط او پاسخم را با زدن لبخندی آرام بخش می‌داد. من نیز کم کم به خداوند اعتماد کردم و وقتی با وحشت و دلواپسی می‌گفتم " می‌ترسم "، او دستانم را می‌فشرد و مرا آسوده می‌نمود. پس از مدتی، خود را میان مردمی دیدم که نیازم را به صورت هدیه هایی به من می‌دادند و سفر من و خدا هنوز هم ادامه داشت.
    خدا گفت :
    _ هدیه ها رو به افراد دیگه هم بده، اونا بار اضافیِ سفر هستن و وزنشون خیلی زیاده.
    من به سخنش عمل کردم و هدیه ها را به مردمان دیگر نیز بخشیدم و فهمیدم، دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است و با این وجود، بار ما در سفر سبک تر می‌شود. من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا، اعتماد نداشتم، خیال می‌کردم او قصد متلاشی ساختن زندگی ام را دارد؛ ولی او اسرار دوچرخه سواری را به من آموخت و می‌دانست چگونه از راه های باریک دوچرخه را هدایت کند، یا از جاهای پر از سنگلاخ به مکان های صاف و تمیز ببرد و برای عبور از معبر های ترسناک، پرواز نماید.
    من می آموزم که ساکت باشم و در عجیب ترین محل ها فقط پا بزنم و از دیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم، در کنار همراه دائمی، خود لـ*ـذت ببرم. هر زمان که نمی‌توانم از موانع بگذرم، خدایم تنها لبخندی می‌زند و می‌گوید :
    _ پا بزن!

    [/HIDE-THANKS]
     

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]

    "پا"
    انسان فقیری را دیدند که مدام به خدا اعتراض می‌کرد و نالان می‌گفت :
    _ خدایا کفش می‌خوام؛ یه کفش خوب و به درد بخوری که تو این سرمای استخون سوز، گرمم کنه. اخه این چه وضعیه که باید با پای برهنه اینور و اونور برم؟ خدایا!
    ناگهان سکوت کرد و با اشک و قدردانی دعایش را تعویض نمود :
    _ خدایا شکرت؛ خیلی ازت ممنونم!
    وقتی از او با کنجکاوی و تعجب، علت تغییر موضع ناگهانی اش را پرسیدند، او در جواب گفت :
    _ من از خدا کفش می‌خواستم؛ ولی یکی رو دیدم که پا نداشت!

    [/HIDE-THANKS]
     

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]

    "رد پا"
    شبی خواب دیدم که کنار ساحل همراه با خدای خود قدم می‌زنم. بر پهنه‌ی تاریک آسمان صحنه هایی از زندگی ام را می‌دیدم. در هر کدام از صحنه ها، ۲ جفت ردپا بر روی شن مشاهده می‌شد؛ یکی متعلق به من بود و دیگری به خداوند تعلق داشت. وقتی تمامی قسمت ها را با دقت نگریستم، فهمیدم که در بعضی از قسمت ها، فقط یک جفت ردپا دیده می‌شود. کمی تأمل کردم و به خاطر آوردم که این قسمت ها، دشوارترین و بدترین لحظات زندگی ام بوده است. از خدای خود پرسیدم :
    _ خدایا، تو گفتی که در همه حال، همراه و همدمم هستی و هیچ‌وقت منو ترک نمی‌کنی؛ ولی چرا در سخت ترین موقعیت های زندگیم، وقتی که بهت بیشتر از هرلحظه ای نیاز داشتم، فقط یک جفت رد پا بیشتر نمی‌بینم؟ چرا منو تنها گذاشتی؟
    خداوند به آرامی پاسخ داد :
    _ من همیشه تو رو دوست داشتم و دارم، هیچ وقت هم تو رو تنها نگذاشتم؛ جاهایی که فقط یک جفت رد پا دیدی، زمانی بوده که من تو رو به دوش گرفتم!

    [/HIDE-THANKS]
     

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]
    "پست خانه"
    یک روز یک کارمند اداره‌ی پست که به نامه هایی که آدرس نامعلوم داشتند، رسیدگی می‌کرد، متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خط لرزانی نوشته شده بود :
    "_ نامه ای به خدا! "
    کارمند پست با خودش اندیشید، بهتر است نامه را باز کند و محتویات درون آن را بخواند. در کاغذ نامه اینطور نوشته شده بود :
    " _ خدای عزیزم؛ بیوه زنی ۸۳ ساله هستم که زندگی ام را با حقوق ناچیز بازنشستگی می‌گذرانم. دیروز یک نفر کیف مرا که ۱۰۰ دلار درون آن بود، دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه‌ی هفته‌ی دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام؛ اما بدون آن پول، چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ‌کس را هم ندارم تا از آنان پولی قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان، تنها امید من هستی! به من کمک کن... "
    کارمند اداره‌ی پست، بسیار تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه‌ی آنان کیف پول و جیب های خود را جستجو نمودند و هرکدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان ۹۶ دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه‌ی کارمندان اداره‌ی پست از اینکه توانستند کار خوبی انجام دهند و فردی را مسرور ساختند، خوشحال بودند.
    عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا می‌گذشت، تا اینکه نامه‌ی دیگری از آن پیرزن به اداره‌ی پست رسید که روی آن نوشته شده بود :
    " _ نامه ای به خدا "
    همه‌ی کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه بدین شرح بود :
    "_ خدای عزیزم؛ چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی، تشکر کنم؟ با لطف تو، توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا سازم و روز خوبی را با آنان بگذرانم. من به آنان گفتم که چه هدیه‌ی خوبی برایم فرستادی؛ البته ۴ دلار از آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!

    [/HIDE-THANKS]
     

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]
    "
    "تغذیه"
    زمستان سختی بود و هوای برفی و سرد، اجازه‌ی گشتن، برای یافتنِ مقداری غذا، نمی‌داد. پلیکان مادر، خوراکی برای جوجه هایش نداشت؛ به همین خاطر گوشت بدنش را در اختیار فرزندانش قرار داد و خود را قربانی نمود. هنگامی که از ضعف درگذشت، یکی از جوجه ها به دیگری گفت :
    _ بلاخره راحت شدیم، دیگه داشتم از غذای تکراری خسته می‌شدم!

    [/HIDE-THANKS]
     

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]
    "نردبان"
    وقتی خیلی کوچیک بودم، دوستام من رو بخاطر قد کوتاهم مسخره می‌کردن و باعث می‌شدن تا همیشه شکایتشون رو پیش مامان، بابا و معلمام ببرم. یه روز توی حیاط خونمون مشغول بازی بودم که چشمم به نردبون تکیه زده به دیوار افتاد. با خودم گفتم، اگه می‌تونستم روی پله های نردبون بایستم، حتما حسابی بزرگ می‌شدم. محتاطانه به دور و برم نگاه کردم؛ کسی داخل حیاط دیده نمی‌شد.
    به سمت نردبون رفتم؛ دستم رو به پله‌اش گرفتم و خودم رو بالا کشیدم. وقتی روی پله‌ی اول ایستادم، فهمیدم که دستام روی پله‌ی دومه. دوباره تلاش کردم و دستام رو به پله بالاتر رسوندم. به کمک دست هام خودم رو یک پله‌ی دیگه بالا کشوندم و همین طور تا پله‌ی چهارم ادامه دادم.
    به فکرم رسید که به زمین نگاه کنم و ببینم چقدر از نردبون بالا رفتم که با دیدن ارتفاع، دلم هری پایین ریخت و دست و پام از ترس لرزید. شروع به داد و بی داد کردم و ملتمس بابام رو صدا می‌زدم. بابا با نگرانی خودش رو به حیاط رسوند و وقتی من رو بین زمین و آسمون، روی پله‌ی چهارم درحالی که از وحشت به خودم می‌لرزیدم و فریاد می‌زدم، دید، به سمتم اومد و با خنده گفت :
    _ می‌بینم که حسابی ادب شدی!
    من مغرور و ترسیده گفتم :
    _ بابا زود منو بیار پایین.
    بابا کمکم کرد تا پایین بیام و وقتی من رو روی زمین گذاشت، با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم. بابا به نردبون اشاره کرد و پرسید :
    _ می‌تونی بگی ترسناک ترین پله کدومه؟
    من نگاهی به نردبون انداختم و متوجه شدم، همه‌ی پله ها یک اندازه هستند؛ ولی با اینحال با عصبانیت جواب دادم :
    _ اون چهارمی، چون روی اون بودم که ترسیدم.
    بابا خندید و مهربون گفت :
    _ اشتباه می‌کنی؛ پله ای ترسناک ترینه که از روی اون به زمین نگاه کردی. یادت رفت که پله به پله خودت رو بالا کشیدی و وقتی به زمین نگاه کردی، خیال کردی مجبوری همه‌ی اون ارتفاع رو یه جا سقوط کنی! اگه تو زندگی از کاری ترسیدی، بدون دلیل ترست اینه که خیال می‌کنی، اندازه‌ی کار بزرگ تر از قد و قواره‌ی تو هست. اینطور مواقع، کار رو تقسیم کن و هربار که بالا، یا پایین میای، فقط به اندازه‌ی یک پله خودت رو جابه جا کن؛ اونوقت می‌بینی که همین پله های کوچیک می‌تونن تو رو به راحتی به بلندترین بام های دنیا برسونن.
    بابا بعد از اینکه این حرف رو زد، نزدیک نردبون ایستاد و خواست تا دوباره ازش بالا برم و خودم رو به پشت بوم برسونم. من هم تند و سریع به پله ها آویزون شدم و بدون هیچ ترس و خیالی، خودم رو به پله‌ی چهارم رسوندم و از اونجا یکی یکی پله ها رو بالا رفتم تا به پشت بوم رسیدم، چون می‌دونستم یکی مواظب منه تا آسیب نبینم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]
    "موهبت"
    از انسان موفقی، پرسیدند :
    _ علت این همه موفقیتت توی کارها چیه؟
    از پاسخ داد :
    _ من از خدا خواستم به من توان و نیرو بده تا بتونم به نحو احسنت، سخت ترین کارها رو هم انجام بدم؛ اونم سر راهم مشکلاتی گذاشت تا نیرومند بشم. از خدا خواستم به من عقل و خرد بده، اونم پیش پام مسائلی رو قرار داد تا اونا رو حل کنم. من از خدا خواستم ثروتی بهم بده، اونم بهم فکر داد تا برای رفاهم بیشتر تلاش کنم. از خدا خواستم بهم شهامت بده، و اونم تو زندگیم خطراتی بوجود آورد تا به اونا غلبه کنم. از خدا خواستم بهم عشق بده، اونم افرادی که زجر کشیدن رو نشونم داد تا بهشون محبت کنم. از خدا خواستم به زندگیم برکت بده، اونم فرصت هایی رو در اختیارم قرار داد تا ازشون بهره ببرم.
    در آخر دم عمیقی گرفت و با تواضع افزود :
    _ خدا هیچ‌کدوم از چیزهایی رو که خواستم، بهم نداد؛ ولی به همه‌ی چیزهایی که نیاز داشتم، رسیدم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]
    "شانس"
    کشاورز چینی، اسب پیری داشت که از آن در کشت و کارهای مزرعه اش استفاده می‌کرد. یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها گریخت و کشاورز بسیار غمگین شد. همسایه ها به خانه‌ی او آمدند و بخاطر بدشانسی اش، با او به همدردی پرداختند.
    کشاورز به آنان گفت :
    _ شاید این اتفاق بدشانسی بوده، شاید هم خوش شانسی؛ فقط خدا می‌دونه!
    یک هفته از آن حادثه‌ی ناراحت کننده می‌گذشت که اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها بازگشت. این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسی اش، تبریک گفتند؛ اما کشاورز پاسخ داد :
    _ شاید این اتفاق خوش شانسی بوده، شایدم بد شانسی بوده؛ فقط خدا می‌دونه!
    فردای آن روز، وقتی پسر کشاورز در حال رام نمودن اسب های وحشی بود، از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست. این بار همسایه ها برای عیادت پسر کشاورز، به خانه‌ی او آمدند و گفتند :
    _ چه آدم بدشانسی هستی!
    کشاورز با صبر پاسخ آنان را داد :
    _ شاید این اتفاق بدشانسی بوده، شاید هم خوش شانسی؛ فقط خدا می‌دونه!
    چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و تمامی جوانان را، به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود، برای خدمت در جنگ با خود بردند. این بار مردم با خود گفتند :
    _ شاید این خوش شانسی بوده، شایدم بدشانسی؛ فقط خدا می‌دونه!

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,164
    بالا