رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه خاکسترِ چشمانِ تو | صبا نصیری

دوس دارین داستانمو ؟

  • آره ، خوبه! ♡

    رای: 13 100.0%
  • نه ، بدم میاد! ♡

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_Saba_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/17
ارسالی ها
431
امتیاز واکنش
3,992
امتیاز
481
محل سکونت
توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
# فصلِ ۲
# پارت ۳۱
# خاکستر چشمان تو
لبخند دلگرم کننده ای به رویم میزند و... خودم را جمع و جور میکنم و :_ من میتونم! بریم . و هر دو به سمت کافه حرکت میکنیم. همینکه وارد کافه میشوم ، هوا کمی سنگین میشود انگار ولی نباید به این موضوع توجه کنم چون... ستایش آرام لب میزند :_ کو پس؟ کجاست؟ . مضطرب میگویم :_ نمیدونم. ببین خُب! . پُر حرص میگوید :_ نه که من میدزدیدمش آقارو ؛ اصلا یه بار هم تو این یه سال و خورده ای دوستیمون نشونم ندادیش! . میخواهم جوابش را بدهم که نگاهم قُفل میشود در دو تیلهء خاکستریِ خوش رنگ! مات میشوم! مغزم قفل میکند و دیگر حتی نمیتوانم تصمیم بگیرم که حرکت بعدی ام چه باشد و چه نباشد ! میخواهم پلک بزنم و نگاه از او بگیرم ولی مسخره است که... نمیتوانم! ستایش تلنگر میزند و ارام زیر گوشم زمزمه میکند :_ چته تو؟ خوردیش یارو رو. گمشو بیا بریم اون ور. بی حس لب میزنم :_ خودشه! . متوجه نمیشود انگار :_ هان؟؟ . نمیدانم قدم هایم محکم است و یا لرزان؟ اما به سمت میزی که او پشت آن نشسته ، حرکت میکنم. چه میز مسخره ای راهم انتخاب کرده ! همان میز همیشگیِ در خاطرات... صندلیِ مقابلش را عقب کِشیده و مینشینم و ستایش هم به تابعیت از من ، در کنارم جا خشک میکند . بُهتِ او صدچندان برابرِ تعجب من است و‌‌‌... (( سلام )) ِ آرامی زیر لب میدهم که باعث میشود از فکر و خیال به بیرون پرت شود. (( سلام... من.. م.. )). تته پته میکرد چرا؟ میخواهم حرفی را که مغزم مشغول تحلیل آن است را به زبان بیاورم که ستایش متعجب میگوید :_ چیشد؟ من نفهمیدم! و تو؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ . و ( تو ) را یک جور بیان میکند انگار... اخم میکنم :_ ستایش ایشون آقایِ معتمد هستن ، اُستاد دانشگاهم و با مکث :_ البته در گذشته ! . ستایش که انگار بیشتر جا میخورد و موضوع برایش گنگ تر میشود ، رو به کیان میگوید :_ تو... تو کیانی؟ . کیان تک خنده ای میکند و :_ بله ! ولی توضیح میدم براتون . فقط.. ستایش ولی مثلِ همیشه تند و بد زبان است :_ چی چی رو میخوای توضیح بدی؟ مرتیکه مگه تو نگفتی رفیق پوریایی و حتی رها رو هم نمیشناسی..اون روز.. بین حرفش می آیم و اینکارم از رویِ بُهت است و نه بی ادبی :_ چی؟ دوست پوریا؟ میشه بپرسم چه خبره اینجا؟ . کیان همینطور که سعی دارد به چشمانم نگاه نکند ، لب از هم باز میکند و من تازه میفهمم که چقدر دلم پَر میکشید برای این لحن و صدا..گوشهایم داغ میشوند انگار و او شروع میکند :_ من... اگه اجازه بدین از اول همه چی رو توضیح بدم. چون.. چون اینجوری بهتره ! . روی میز با دستانم ضرب میگیرم و اول رو به ستایش :_ خودت یه چیزی سفارش بده لطفا. برای منم فقط یه لیوان آب ! و آخرین چیزی که ازت میخوام اینه که فعلا شنونده باشی. (( باشه )) ای زیر لب میگوید و من سرم را به طرف فرد مقابلم برمیگردانم . همینطور که جایی میان گردن و لبش را مورد دیدم قرار میدادم تا که به چشمانش زُل نزنم ؛ میگویم :_ هرچی رو که فکر میکنید لازمه بدونم توضیح بدین. واقعا خیلی دلم میخواد بدونم بعد این همه مدت چرا این ملاقات مسخره رو ترتیب دادین؟ . جا میخورد :_ مسخره ؟ . ادامه میدهم :_ به نظر شما مسخره نیست که اُستادی بعد از دو سال یهو سر و کله اش پیدا بشه و به دانشجوش بگه (( میخوام ببینمتون و فلان و بهمان )) . اونم دانشجویی که بعد یه مدّتی دانشگاه رو ترک میکنه و میره. چرا الان؟ هوم اُستاد؟! و از قصد ( اُستاد ) را یک طوری تیز و برنده بیان میکنم که از گوشهایِ او چندان هم دور نمی مانَد. سعی میکند قانعم کند:_ نه از نظر من مسخره نیست. در ضمن ، من و شما یک زمانی... حرفش را میبُرم چون باید بریده میشد :_ یک زمان ؛ یک زمان بوده و گذشته و رفته! الان چیه قصدتون؟! منتظرم. بفرمایین! . _ ببین رها... . تاکید میکنم :_ (( خانوم! رها خانوم! )). فکر کنم کمی عصبی میشود که دستش را لابه لای موهایِ خوش رنگ... به من چه ربطی داشت؟ باز داشتم احمق میشدم. :_ اوکی. ببین رها خانوم من اینجام تا بهتون بگم این وسط یه چیزی درست نیست! یعنی از اولم نبوده. من اشتباه کردم ، خطا کردم ؛ درست! ولی این وسط رفیق شما هم که خیلی ادّعایِ بودن و هواداری داشت ، خطا کرد! بازی داد مارو.. هر دومون رو.. منتها فرقش تویِ این بود که بُردِ بازیِ بینِ من و اون ؛ با من و بین شما و اون ؛ با اون بود!
در دل پوزخندی میزنم به جملهء اولش . اشتباه کرده بود؟! به خــ ـیانـت و نامردی اش میگفت اشتباه؟ اصلا نمیفهمیدم. چه میگفت؟؟ کدام رفیق؟ بازی چه بود؟! بُردِ چه کسی؟ اصلا... صدایش را میشنوم. انگار صدایش کمی خشن تر و جدی تر میشود:_ دارم درمورد آذر صحبت میکنم رها !
جا میخورم ! مغزم به معنای تمام هَنگ میکند و فقط یک کلمه در مغزم اِکو میشود : (( آذر.... آذر... و آذر ! )).
 
  • پیشنهادات
  • _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # فصلِ ۲
    # پارت ۳۲
    # خاکسترِ چشمان تو
    با لکنت میگویم :_ یعن..یعنی چی؟! _ من و تو سرِ... رها وقتی جدا شدیم هیچ چیز اون طوری که باید ، پیش نرفت! بعد از جدا شدنمون آذر... خیلی خیلی سعی داشت که بهم نزدیک بشه و باهام ارتباط برقرار کنه ؛ من نمیخواستم... ولی شد! پوزخند میزنم :_ آره خب! دفعهء پیش هم فقط شده بود! بخاطر حرفی که ناگهان از دهانم خارج میشود بر خودم لعنت میفرستم.. نباید زخم میزدم ! نباید تکرار میکردم... _ نه نه ! اصلا اون جوری که فکر میکنی نیست رها. آذر میخواست ما فقط مثل دوتا دوست معمولی در کنار هم باشیم ولی مثل اینکه موضوع اصلی یه چیز دیگه بود! آذر بهم قول داد که تورو برمیگردونه و دوباره رابطمون مثل قبل درست میشه ولی... ولی همش دروغ بود. اون از تو استفاده کرد تا به من نزدیک بشه رها. حتی آذر از روز اولم متوجه رابطهء من با... مکث میکند و من دوباره بی اراده میگویم :_ آیدا ؟! . سرش را به نشانهء مثبت تکان میدهد :_ اون از اول از همه چی خبر داشته فقط منتظر یه فرصت مناسب نشسته بوده تا رابطهء مارو خراب کنه... من.. من میخواستم از آیدا جدا شم ولی...آذر فرض تر بود!.. . مغزم درد میکند از این حجمِ عوضی بودن ولی بروز نمیدهم و او ادامه میدهد:_ تو رفتی رها. رفتی! هیچ خبری نشد ازت.. ولی آذر میگفت که ازت خبر داره. میگفت تو رفتی مسافرت تا فاصله بگیری و به مغزت اجازهء استراحت بدی! . و دوباره ناخداگاه و لعنت بر این ناخداگاه ها :_ استراحت؟! چطور با خودت فکر کردی که من با اون حال میرم تا استراحت بدم به مغزم ؟ شما هر دوتون... ، حرفم را قطع میکند :_ میدونم رها.. من.. من واقعا متاس.. _ بس کن لطفا ! نمیخوام چیز اضافه ای بشنوم. ادامش؟! . کمی مکث میکند و بعد :_ هر روز و هر شبم منتظر موندم رها.. منتظر اینکه ازت خبری بشه ولی... نشد! تا اینکه یه روز تو واقعا آذر رو دیدی! بعد اون همه مدّت و دقیقا همون روز دروغهای جدیدِ آذر شروع به شکل گرفتن کردن ، یا بهتره اینجوری بگم که خودش به اون ها شکل و جهت میداد. همون روز اومد و گفت که تنها نیستی.. دیگه رهای سابق نیستی..انگاری یه پسر تو زندگیته و بعدشم که قضیه تو و پوریا. به اینجا که میرسد لرزش دستان و کُلِ تنم را به راحتی حس میکنم. تمام تنم یخ کرده ولی مغزم داغ است! داغ از تکرار خــ ـیانـتِ عشق و داغ از خــ ـیانـت و نامردی یک رفیق! آذر چطور توانسته بود؟! چطور منی را که پا به پای او راه آمده بودم را دور زده بود؟! این همه فریب و بازی راه انداختن ؛ برای چه؟ اصلا برای کِه؟! . سوالم را به زبان میاورم ، منتها کوتاهتر :_ چرا؟؟ . ستایش انگار متوجه حالِ بد و صدای لرزانم میشود . از کیان پیش دستی میکند و خطاب به من میگوید :_ خوبی تو؟؟ . کیان ناگهان حالتش تغییر میکند و با نگرانی تکرار میکند :_ خوبی تو؟ حالت بد شد؟! . نمیدانم چرا ولی در لحظهء اول دلم غنج میرود برای این نگرانی که مدت ها بود آن را نداشتم ولی در لحظهء دوم حالم بهم میخورد از اویی که نگرانی اش من را یاد نگرانی هایِ کذاییِ گذشته اش می اندازد و حالم بهم میخورد از منی که انقدر راحت دلم میلرزد و هنوز هم برایش جان مید... دست ستایش روی بازویم میشیند و آرام تکانم میدهد. زمزمه میکنم :_ خوبم. نگران نباش. ادامه بده لطفا! . کیان ولی حرفم را رد میکند :_ بیخیال رها. میخوای بزاریم واسه یه وقت دیگه؟ حالت بده آخه تو الان... ، حرفم را تکرار میکنم منتها این بار عصبی تر :_ میگم ادامه بده. متوجه نیستی؟! . ستایش هم رو به کیان میغُرد :_ دِ جون بِکَن دیگه . بگو بزار راحت شه ، بفهمه برای چه عوضی هایی از دل و جونش مایه گذاشته‌. (( باشه )) ای میگوید و دوباره با شروع کردنش دلم بیشتر جمع و فشرده تر میشود :_ من.. من همون روزی که آذر با شما تو کافی شاپ بود ، متوجهء دروغش شدم . تو... تو اومده بودی تا جواب منفی ات رو به پوریا اعلام کنی ولی آذر‌... آذر بهم پیام داده بود که تو و پوریا برایِ ... _ باشه فهمیدم. نمیخواد بگی! . ستایش ادامه حرف کیان را میگیرد :_ چه عوضی ای بوده اون آشغال! یعنی اون روز اگه من نیومده بودم بیرونِ کافه و کیان رو ندیده بودم ؛ تا الان شما تو بازیش بودین؟! . جا میخورم :_ چی؟! . کیان میگوید :_ آره. من فقط قرار بود بیام و تورو ببینم ... از دور.. ولی یکهو همه چی عوض شد. دوستت رو دیدم. یعنی از قبل میدونستم که دوستین باهم ، آذر گفته بود. بهش گفتم که دوست پوریام . ستایش ادامه میدهد :_ و گفت چون با رفیقش قهرن ، میخواد بفهمه که دل رفیقش شکسته یا جواب مثبت بوده؟ که منم گفتم جواب تو از اولم منفی بوده. کیان به تایید حرفش میگوید :_ دقیقا ! اون روز هیچی به روش نزدم ولی بعد.. فکرم به اینجا رسید ؛ تا همه چی رو برات روشن کنم. _ چرا؟ فقط بهم بگو چرا اینکارو باهام کرد؟! . گفتن این جمله ام هماهنگ میشود با سرازیر شدن اشک از چشمهایم و... نگاه کیان انگار بیقرار میشوند :_ چون ... چون میگفت دوستم داره. میگفت عاشقمه. میگفت اون، من رو میبینه و من ، تورو ! . اون روزی که حتی باهاش کافه بودی و بهت گفته بود که دوستش کیانا میاد دنبالش ... حتی اون روز هم بهت دروغ گفت و البته به من. چون مثل اینکه خیلی بهت اصرار کرده بود که با ما بیای ولی مثل اینکه تو نمیخواستی! . پوزخند میزند :_ حالم بهم میخوره ازش! . متقابلا پوزخند میزنم :_ دقیقا همین حس رو به تو داشتم و دارم. فقط یه آذر هم به لیست اضافه شد ! . چشمانش غمگین میشوند . به راحتی سرد شدن خاکسترش را میبینم ولی... مگر همین خاکستر نبود که زندگی ام را به آتش کشید؟. ستایش میپرسد :_ خب؟ تو از کجا اینقدر دقیق به این نتایج رسیدی؟ . چشمانش پُر از اشکند ولی لبخند ساده ای میزند . از همان لبخندهایی که در ظاهر میگویند : خوبیم ولی در باطن فریاد میزنند : حالمان خوب خراب است به آن دست نزن... :_ دیشب همه چی رو بهش گفتم. همه چی رو بهم گفت . دیگه تهِ خط بود! مجبور بودیم به رویِ هم بزنیم . خودش دروغاشو .... به اینجای حرفش که میرسد نگاهش جایی پشت سر من قُفل میشود. لب از لب باز میکند :_ 15 دقیقه زود اومدی! ....
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    از همه دوستانی که تا اینجا همراهیم کردن ، ممنونم . اینم پارتِ آخر :)
    # فصلِ ۲
    # قسمتِ پایانی
    # خاکستر چشمان تو
    دلم نمیخواهد برگردم و ببینم نفرِ چهارمِ جمعمان ، آذر است ولی صدایش از پشت سر تیغ میکشد بر روی همه تصوراتم. (( سلام )) . برعکسِ همیشه ، صدایش شاد و پُرانرژی نیست ، اتفاقا گرفته و خش دار است ولی خُب به من چه ربطی داشت؟ . او همانی بود که مرا بازی داده و در رویِ من به احساسات من ، خندیده و آنهارا لگدمال کرده بود. لیوان آبم را برداشته و کمی آب میخورم. همینکه رو به رویم می ایستد و میخواهد صندلی کنار کیان را به عقب بکشَد ، رو به ستایش میگویم :_ پاشو ! . همینکه بلند میشویم صدایِ کیان را میشنوم که میگوید :_ خواهش میکنم ازتون ! لطفا بشینید. آذر حرف داره. عصبی به او می توپَم :_ شما از من خواستین بیام تا باهاتون حرف بزنم. تنها دلیلِ اومدنم ، کمک به خودم و جواب دادن به سوالِ تویِ مغزم بود که شما اون رو به وجود آوردین! وگرنه یادم نمیاد که قول داده باشم تا با دوتا عوضی ملاقات داشته باشم و بشینم پایِ میز بحث! پس رفعِ زحمت میکنم . میخواهم عقب گرد کنم که صدای آذر به گوشم میخورد :_ رها ؟ خواهش میکنم بشین. رها من واقعا معذرت میخوام. گریه میکند و ادامه میدهد :_ رها باور کن نمیدونم چیشد ... رها من واقعا... نمیدانم چرا ولی میشینم. نشستنم ، زبانش را میبَندد ولی گریه اش همچنان پابرجاست. اگر قبلا بود ؛ حتما با دیدن اولین قطرهء اشکش ، دومین قطره را پاک میکردم و سومین را به خنده تبدیل میکردم ولی الان... :_ حالم ازت بهم میخوره آذر ! فقط خفه شو. تو واقعا پیش خودت چه فکری کرده بودی که همچین کار احمقانه ای کردی؟ اصلا به چه حقی؟ به چه حقی منو وارد بازی ای کردی که من توش هیچ نقشی نداشتم جز اینکه .. حرفم را با هق هقش میبُرد :_ ت‌.. تو یه دقیقه به من گوش کن .. فقط.. من.. رها؟ خُب تو خودت مگه یهو عاشقش نشدی؟ مگه نگفتی با صداش دلت هُری پایین میریزه ؟ مگ... ؛ و انگار دیگر کَر میشوم و هیچ نمیشنوم. من؟ آری من... من بودم که آن زمان باهربار نگاه کردنش ، ضربان قلبم شدّت میگرفت. طوریکه حس میکردم الان است که صدای ضربانش را ، او هم بشنود. من بودم که با هر لحنش جان میدادم و عشق میکردم از این صدای بَم و مردانه ای که مال من است. مال مرد من است! من... من از خدایم تضمین گرفته بودم که هر تار مویش ، مال من باشد و بس. نمیدانم کِه و چه جور چشم زد این تضمین را ولی... آخ که از خودِ خدا هم گِلِه دارم.. هقش مرا از دنیای خودم به بیرون پرت میکند . سرم را بالا میگیرم و با تمام نفرت و خشمی که نمیدانم از کجا آورده بودم ، زُل میزنم به دریای بیرحم چشمانش... اصلا دریای چشمان او ، علاوه بر بیرحم بودن ؛ کثیف هم بود! دریایِ آبی او ، زمانی کثیف شد که پیِ خاکسترِ زندگیِ من رفت . یا شاید هم ... :_ نمیخوام دیگه صداتو بشنوم آذر. فقط خفه شو! تورو به خدای بالا سرت که نمیدونم هنوز باورش داری یا نه ، انقدر دلیل چرت نباف! تو با من بودی و چشمت دنبالِ... میخواهم بگویم ( عشقم ) ولی ... :_ تو چشمت دنبال کیان بود ، اونم درحالیکه همه چی رو میدونستی! تو هم منو بازی دادی و هم خودت و کیان و در آخر... چیشد؟ هوم؟ خودت باختی و کیان! من شمارو از دست ندادم آذر ؛ شما منو از دست دادین وگرنه من آدمِ آشغال تو زندگیم میخوام چیکار؟ ازت یه خواهشی دارم . یا بهتره بگم از جفتتون . به اینجا که میرسم ؛ نگاهِ پُر خواهش کیان را قُفلِ نگاهِ خود میبینم. پوزخندی میزنم که جلوه پیروزی دارد ولی... فقط خدا میداند که در دلم چه آشوبیست! گمان کنم دیگر بعد از این ، من ؛ (( من ))ِ سابق نشوم! آخر میدانی ؟ آدم از نزدیک ترین هایش که ضربه میخورد ، نمیشکند .. خم نمیشود و... بلکه فقط میمیرد و میمیرد! . آذر التماس میکند :_ رها تورو خدا خواهش میکنم تصمیم احمقانه نگیر. گوش بده به من تو.. منو تو باهم رفیق... تقریبا بلند و عصبی میگویم :_ احمقانه؟؟ تو احمقی که با تموم کارا و فکرهات گند زدی به همه چی ، نه من.. احمق تویی آذر! تو یه آدم پَست و عوضی ای. من و تو چی ؟! هوم ؟ رفیقیم ؟ دِ آخه اگه رفیق بودیم که نارو نمیزدی! اگه رفیق بودیم که... ستایش اما دستم را میگیرد و من هم با بیرحمی که از خودشان یاد گرفته بودم ، با حرفم ؛ ماشه را میکِشَم برای کسانی که یک زماتی دوستشان داشتم. :_ حالم از جفتتون بهم میخوره! میخوان که دیگه تا آخر عمرم چشمم به هیچکدومتون نخوره. از این لحظه به بعد هم هیچ یک از شما عوضی هارو نمیشاسم. ولی خب به هر حال... ازتون ممنونم چون ؛ بدترین آدمای زندگیم بودین که بهترین درسهارو بهم دادین! و بلند میشوم. آذر همچنان گریه میکند و نگاه ملتمسش به من است و کیان اما لب میزند :_ رها؟ . پُر حرص میگویم :_ ببند دهنتو آقای معتمد! هِه! معتمد‌ . تو عوضی هم برات کمه ! .(( خداحافظ )) ی میگویم که ستایش به تبعیت از من بلند میشود و هر دو از کافه بیرون میزنیم و حالا اینجا پایان تظاهر بود! . باید میگفتم... باید فریاد میکشیدم که حالم خوب نیست و خوب نمیشود . اصلا روی پیشانی ام باید مینوشتم ( جایی برای زخم جدید نیست ) نه ! این خوب نبود. باید مینوشتم ( انقدر از آدمهای گذشته سیرم که دیگر نه حوصلهء جدیدها هست و نه... ) آه ... چه میگفتم ؟! ... :_ خوبی تو؟ یه کم آرومتر قدم بروار بهت برسم رها. این صدای شاکی ستایش است . تا حالا بیش از ده بار پرسیده است که خوبم؟ و اما من جوابی نداده بودم. بر میگردم به سمتش . به گمانم میخواهد سرم داد بزند ولی تا اشک حلقه شدهء درون چشمهایم را میبیند ، پشیمان میشود. پُر بغض میگویم : ستایش؟ و او :_ جانِ ستایش؟ . اشکم میچکد :_ نگو جان‌ . دیگه نگو! . دستانم را میگیرد :_ خوبی رهام؟ باشه دیگه نمیگم! نکن تورو خدا رها... نریز اون اشکارو ؛ داغون بودنتو که میبینم ... ؛ ادامهء حرفش را خودم میگیرم و نمیگذارم که تا تَه برود :_ تو خوب بودنی تو حال من میبینی ستایش؟ . اشکانم یکی پس از دیگری روی گونه ام میشینند و انگار که اصلا باهم مسابقه سرعت گذاشته اند . با هق هق میگویم :_ برو ! میخوام تنها برگردم خونه. ستایش اما شاکی میشود :_ نمیبینی حالتو؟ سرده هوا . میخواهم جوابش را بدهم که آسمان هم شروع به باریدن میکند. برف و باران هر دو قاطی شده اند و امروز آسمان هم جور دیگری میگِریَد ! مثلِ من.. دوستشان داشتم ولی حالا نفرت و خشم جایِ آن حسِ شیرین را گرفته بود. باران میبارید چون آسمان هوایِ دلِ عاشقان و دلتنگان را داشت ولی دلِ خودِ آسمان از این همه بیرحمی زمینی ها یخ زده بود که برف اینطور میرقصید و میبارید.. با تمام حس درونی ام ، تقریبا ناله ای پُر بغض سر میدهم :_ ستایش؟ دنبالم نیا ! خواهش میکنم. تورو جونِ... داد میزند :_ قسم نده رها. قسم نده! ولی حال من چیز دیگریست انگار... آه میکشم :_ خداحافظ. و رویم را برمیگردانم . ستایش اما صدایم میکند :_ رها ؟ . برمیگردم و میخواهم لب از لب باز کنم که خودش میگوید :_ مراقب خودت باش. حواسم بهت هست ؛ حتی از دور! . مراقب باشم؟ مراقب چه؟ مراقب دلی شکسته یا روحی زخمی؟ شاید هم تن خسته ام را میگفت . نمیدانم ولی هرچه بود ، جمله ء چرتی را اَدا کرده بود.میخواهم لبخند بزنم و بگویم ( تو بیشتر ) ولی نمیدانم چرا هر چقدر سعی میکنم ، لبخندم شکل نمیگیرد ! بیخیال میشوم و :_ تو بیشتر ! ولی ستایش دنبالم نیا ... خواهش میکنم ! . میدانم که نمیتواند دل بکند و نباشد پیش منی که این حال و روز را دارم ولی... (( باشه )) ای میگوید و به سمت ماشینش میرود. سوار میشود و در عرض چندثانیه ماشین از جایش کنده میشود.
    سرم را بالا میگیرم و اشک و برف و باران بر روی گونه هایم سُرسُره بازی میکنند. به اطراف نگاه میکنم . دخترها وپسر بچه هایی که از شوق برف نمیدانند چه کار کنند . پیرمردها و پیر زن هایی که که همدیگر را در آغـ*ـوش کشیده و باهم قدم میزنند. و دسته ای از دختر و پسرهای جوان که با قهوه ، دورهمی ای خیابانی گرفته اند.. و من... همچون پیرزنی تنها و گرفته...از آن دست هایی که از بس کسی سراغشان را نگرفته ؛ آرزوی مرگ میکنند و مرگ... در خیابان راه میروم ... آه میکشم و دستانم را به جیب هایم میسپارم... و مرگ چقدر خوب بلد بود بازی کند ... تو نمیخواهی و آن می آید و می آید ... تو میخواهی و آن ناز میکند و ناز میکند . صدای زنگ گوشی ام بلند میشود . مادرم است ... جواب میدهم :_ بله مامان ؟. نگران میشود :_ کجایی تو دختر؟ . _ میرسم الان ... و بی اینکه خداحافظی کنم و یا حتی به او اجازهء صحبت دیگر بدهم ، گوشی را قطع میکنم. زیر لب میخوانم تا برسم.. برسم به هیچ چیز ! نه به عشق و یار و نه به رفیق ! فقط خانه ... : ( کی آرزو کرد امشب دلم بگیره؟ به آرزوش رسید داره گریه م میگیره ! بود و نبودم فرق کرده برات ! به همه سپردی بگین سمت من نیاد... کی آرزو کرد امشب اشک من درآد ؟ که میباره دوباره چشم من برات. آخه این دیوونه هر شب رو تنهاس ، نامردیه بگین ندادم تقاص... یه روزی میرسه میفهمی دیر شده ، به خودت میای وقتی ازت سیر شده... آره واقعا رفت ! کجاش دیگه حرفه ؟.... )


    *** (( پایان )) ***
     

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    خسته نباشی صبا جان
    آخرش با اینکه غمگین یود اما زیبا بود
    موفق باشی:aiwan_lggight_blum:
     

    *Stephanie*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/12
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    6,302
    امتیاز
    658
    سن
    20
    محل سکونت
    Gothom City

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا