رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه جیغ سایه|_Aiso_کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_Aiso_

کاربر اخراجی
عضویت
2017/07/26
ارسالی ها
145
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
346
محل سکونت
جهنم
به نام خدا
نام داستان کوتا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: جیغ سایه
ژانر:ترسناک_تراژدی
نویسنده:_Aiso_ کاربر انجمن نگاه دانلود
________
خلاصه:
دخترک 17 ساله ای که هفت سال پیش مادر و پدرش از هم جدا شدن،به خاطر یک سری از مشکلات برای زندگی به پیش پدرش میره.
اما وقتی از پنجره اتاقش به پنجره اتاق خونه جلویی نگاه می کنه،دختر بچه ای رو میبینه که با سر و صورت کبود،جلوی پنجره ایستاده و زل زده بهش.
حالا چی می شه اگه دختر داستان متوجه بشه که کسی تو خونه رو به رویی اونها زندگی نمی کنه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • _Aiso_

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/07/26
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    2,377
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    جهنم
    پارت اول
    با بی حوصلگی هدفون رو از روی گوشم برداشتم.باید سلام می کردم به خونه جدیدم!به سمت بالکن رفتم و درش رو باز کردم.به بهار خواب خیره شدم.به سمتش رفتم و نشستم.یکم به آسمون نیمه ابری خیره شدم:
    - یعنی قراره امروز بارون بیاد؟!
    هواشناسی که گفته بود از غروب شروع می شه.هوا هم خیلی خنک تر شده بود.نفس عمیقی کشیدم.صدای پارس سگی من رو از فکر بیرون آورد.به اطراف خیره شدم.یک خونه ی نسبتا بزرگ جلوی بالکنم بود و کنارش یک درخت بزرگ بود.دور حیاط خونه حصار کشیده شده بود.به نظر می رسید که صدای پارس سگ از اونجا بود و صداشم حتی یک لحظه قطع نمی شد.
    نفس عمیقی کشیدم تا خودم رو کنترل کنم و داد نزنم که خفه شه!
    به سمت در اتاقم حرکت کردم و از پله ها پایین رفتم.با حرص به سمت در خروجی رفتم.در رو باز کردم و به بیرون خیره شدم.صدای پارس سگ قطع شد.با تعجب به خونه رو به رویی خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم:
    - انگار فقط می خواست منو از خونه بکشه بیرون...
    داشتم می رفتم داخل که متوجه شدم یک قطره آب ریخت روی پیشونیم و این یعنی داشت بارون می گرفت.به سمت خونه دویدم و وارد شدم.در رو بستم و رفتم سمت آشپزخونه.از یخچال یک لیوان بطری آب رو برداشتم و درش رو باز کردم که موبایلم زنگ خورد.بطری رو روی اپن گذاشتم و موبایلم رو از توی جیبم برداشتم.با دیدن شماره پدرم،سریع جواب دادم:
    - بله بابا...
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - سلام...اتاقت رو دیدی؟
    - آره بابا جان دیدم...خوبه...دستت درد نکنه.
    - خدا رو شکر...من نیم ساعت دیگه بر می گردم خونه.
    بطری رو از روی اپن برداشتم و با بی حوصلگی گفتم:
    - باشه...
    و قطع شد.کمی توی لیوانم آب ریختم و بطری رو گذاشتم تو یخچال.با لیوان به سمت طبقه بالا رفتم و روی تختم نشستم.همون لحظه فهمیدم کامیلا سعی داره با اسکایپ باهام تماس بگیره.موبایلم رو از توی جیبم بیرون آوردم و جواب دادم و تماس تصویری بر قرار شد.صدای آروم و در عین حال پر انرژی کامیلا توی اتاق پیچید:
    - سلام!
    ابرو هام رو بالا دادم و عصبی گفتم:
    - یک بار نشد مثل آدم بگی سلام و ملت رو کر نکنی؟
    - نه خب نمی شه...
    یکدفعه انگار که چیزی یادش اومده باشه،گفت:
    - آها راستی...رفتم خونتون نبودی...مامانت بهم گفت!
    نفس عمیقی کشیدم:
    - چون دیگه پیش مامانم نیستم...
    - عه...یعنی چی؟
    - پیش پدرمم کامیلا!
    جیغ مانند پرسید:
    - چی؟
    چشم غره ای رفتم و سکوت کردم.سرم رو چرخوندم سمت پنجره اتاقم و خواستم چیزی بگم که چشمم به چیزی خورد.سریع به کامیلا گفتم:
    - بعدا باهات تماس می گیرم...
    و با عجله به سمت پنجره اتاقم دویدم.به چشمهام اطمینان نداشتم.آب دهنم رو با صدا قورت دادم و با دقت بیشتری خیره شدم بهش...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,164
    بالا