رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه فروزان‌تر از آتش(جلد دوم افسانه آب و آتش) | Urania کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Melina Whirlwind

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/09/11
ارسالی ها
81
امتیاز واکنش
508
امتیاز
286
محل سکونت
•۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
***
فصل چهارم: آموزش

امروز قرار بود رایان بهم آموزش بده و من داشتم ذوق‌مرگ می‌شدم. کارهای بچگانم باعث میشد رایان تعجب کنه ولی من اون‌قدر هیجان داشتم که واقعاً مثل بچه‌ها شده بودم!
عصر شده بود و من بیشتر از این نمی‌تونستم هیجان خودم رو کنترل کنم. با شادی دست به کار شدم. از سامانتا خواستم که لباسی که برای مبارزه نیاز دارم رو برام تهیه کنه. سامانتا لباسی به رنگ قرمز و سفید برام آورد. لباس کوتاه بود و شلواری به رنگ سیاه داشت. لباس و شلوار رو تنم کردم و موهای شرابی‌رنگم رو دُم‌اسبی بستم. چکمه‌های مناسبی رو انتخاب کردم و پام کردم و نگاهی تو آینه به خودم انداختم و لبخندی روی لب‌هام نشوندم. عالی شده بودم! با هیجان از اتاق خارج شدم و به سمت حیاط قصر رفتم. رایان رو از دور دیدم، به طرفش رفتم. رایان خنثی و بی‌توجه به هیجان‌های من، گفت:
- دنبالم بیا.
دنبالش رفتم تا این‌که به پشت قصر رسیدیم؛ یعنی روبه‌روی سالنی که برای جنگجوها بود. من این‌جا می‌خواستم تمرین کنم! با ترس و به سختی آب دهنم رو قورت دادم و همراهش داخل شدم. نفس راحتی کشیدم، هیچ کس تو سالن نبود و این باعث شد لبخند روی لب‌هام بشیند. با ورودمون به سالنی دیگه، لبخندم ماسید و جاش رو ترس گرفت. با استرس لبم رو می‌جویدم و آرزو می‌کردم که رایان من رو این‌جا بین این همه پسر و مردهای غول‌پیکر و این همه آتش‌افزار، تک و تنها نذاره. بعضی‌هاشون واقعاً ترسناک بودن. ناخواسته از ترس لباس رایان رو گرفتم ولی سرم پایین بود ولی پوزخندش رو دیدم که سریع دستم رو برداشتم. واقعاً چرا به یه آتش‌افزار اون هم شاهشون اعتماد کردم؟ تو واقعاً احمقی دختر! درحالی‌که توی دلم فحش نثار خودم می‌کردم، با رایان به سمت اتاقی رفتم. همگی مشغول بودند و خیلی‌ها رایان رو نمی‌دیدند ولی همین‌هایی که می‌دیدند، تعظیم می‌کردند و می‌رفتند. وارد اتاقی شدیم که پر بود از وسایل مبارزه. رایان دست‌به‌سـ*ـینه نگاهم کرد و گفت:
- یکی که به نظرت برات آسون‌تره رو انتخاب کن.
با تعجب نگاهش کردم. مگه قرار نبود آب‌افزاری رو بهم یاد بده! وقتی از نگاهم همه چیز رو خوند گفت:
- ما آتشین‌ها، آب‌افزاری نمی‌کنیم؛ در واقع یه قانونی هست که این رو میگه. اگه یه آبین یا آتشین برخلاف قدرتشون عمل کنن، علاوه بر این‌که خودشون نابود می‌شن، ممکنه که اطرافیانشون هم نابود بشن یا آسیب ببینن.
آهانی گفتم و نگاهم رو به سمت اسلحه‌ها کشوندم.
- بیشتر آبین‌ها از سلاح تیرکمان استفاده می‌کنن. تو هم می‌تونی همین کار رو کنی... .
درست می‌گفت، این تیر کمانه بدجوری به چشمم می‌خورد. در آخر همون تیرکمان رو برداشتم و به گفته‌ی رایان از اون‌جا خارج شدیم و به باغ قصر برگشتیم. خوشحال بودم که رایان من رو اون‌جا نذاشته. به باغ که رسیدیم، رایان رو به من کرد و گفت:
- امروز یه جایی رو بهت نشون میدم ولی باید قول بدی که به هیچ‌کس نمیگی... .
لبخندی زدم و دستم رو روی قفسه سـ*ـینه‌م گذاشتم و چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- قول میدم... .
چشم‌هام رو باز کردم و دستم رو از روی قفسه سـ*ـینه‌م برداشتم. رایان سری تکون داد و سرد گفت:
- چشم‌هات رو ببند... .
به حرفش گوش کردم و چشم‌هام رو بستم و به گفته‌ی خودش دستش رو گرفتم. درحالی‌که چشم‌هام بسته بود و دستم تو دست رایان بود، حس کردم توی هوا معلقم. بالأخره دستش از دستم جدا شد و صداش رو شنیدم که گفت:
- می‌تونی چشم‌هات رو باز کنی... .
چشم‌هام رو باز کردم و با صحنه‌ی روبه‌روم دهانم باز موند. چطور ممکنه؟ ما الان تو باغ بودیم، چطور؟! خودم رو به بی‌خیالی زدم و لبخندی روی لبم نشوندم و با هیجان به سمت رایان برگشتم و گفتم:
- نمی‌خوای تمرین رو شروع کنیم؟
رایان سرد سری تکون داد و به طرف درختی که اون اطراف بود رفت. به نظر می‌اومد توی یه جنگل باشیم. به گفته‌ی رایان تیرکمان رو تو دستم گرفتم و تیر رو توش قرار دادم و کشیدم و خواستم رها کنم که رایان پشتم قرار گرفت و تیر از دستم در رفت و روی زمین افتاد. رایان خیلی عادی گفت:
- چی شد؟ امیدت از بین رفت آبین کوچولو!
عصبی شدم از این‌که تازگی‌ها بهم میگه آبین کوچولو ولی تو این وضعیت نمی‌تونم باهاش بحث کنم. فقط به سمتش برگشتم و به چشم‌هاش نگاه کردم. مطمئنّم الان گونه‌هام گل انداخته. رایان که صورت من رو دید؛ تعجب کرد ولی بعد زد زیر خنده و بین خنده‌هاش گفت:
- چقد... با... مزه... میشی...!
با تعجب و گیجی گفتم:
- ها!
خودش رو انداخت رو زمین و خنده‌هاش بیشتر شد. تا حالا خنده‌ش رو ندیده بودم. همیشه یا پوزخند می‌زد یا مسخره می‌کرد ولی این خنده انگار از ته دل بود. با دستی که جلوی صورتم اومد و پشتش صورت رایان، دست از فکر برداشتم. رایان با خنده گفت:
- کجایی؟ اگه وسط جنگ یه موقع این اتفاق بیفته معلوم نیست زنده بمونی یا نه!
با گیجی فقط نگاهش می‌کردم. این از کِی تا حالا این‌قدر خوش‌خنده شده بود؟! با نگاه خیره‌م دست از خنده‌هاش برداشت و حالت جدی و سردی به خودش گرفت و گفت:
- زود باش باید تمرین کنیم.
سری تکون دادم و جای قبلیم برگشتم و تیرکمان رو تو دست‌هام تنظیم کردم ولی قبل از این‌که تیر رو رها کنم، دوباره رایان پشت سرم قرار گرفت. عصبانی شدم که این چرا همچین می‌کنه!
 
  • پیشنهادات
  • Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    به سمتش برگشتم که تعادلم رو از دست دادم و تیر از دستم رها شد و از کنار گوش رایان گذشت. رایان تو شوک بود و چشم‌هاش درشت‌تر از این نمی‌شد. با نگرانی نگاهی به خراشی که روی گونه‌ی رایان افتاده بود انداختم. با تته‌پته گفتم:
    - م... من... نمی‌خواستم... ببخشید... .
    وقتی دیدم داره خون میاد، چشم‌هام خودبه‌خود درشت شد و با نگرانی گفتم:
    - داره خون میاد...!
    وقتی دیدم هیچ عکس‌العملی نشون نمیده، خودم دست‌به‌کار شدم. انگار تو هپروت بود؛ چون لباسم کوتاه بود و دامنی نداشت، فقط می‌تونستم آستین لباسم رو پاره کنم و ردهای خون رو از صورتش پاک کنم. وقتی کارم تموم شد؛ انگار اون هم از هپروت خارج شد و بهم نگاه کرد و منم لبخند دندون‌نمایی زدم و گفتم:
    - درست شد.
    اون هنوز با تعجب نگاهم می‌‌کرد. از کنارش گذشتم و تیرکمان که پشت رایان افتاده بود رو برداشتم و همون‎طور که پشتش ایستاده بودم گفتم:
    - اگه کار داری و خسته‌ای، اشکالی نداره می‌تونی امروز بهم یاد ندی.
    به سمتش برگشتم و لبخندی زدم. نمی‎دونم چرا یه دفعه این همه احساس خوب نسبت بهش پیدا کردم. پشتم رو بهش دادم و آماده‌ی رفتن شدم که با صداش برگشتم و نگاهش کردم.
    - من قول دادم که از امروز تمرین‌هات رو شروع کنم... .
    گوشه لبش به لبخند کم‌رنگی باز شد و ادامه داد:
    - بعدش هم من ضعیف نیستم که با یه خراش ساده از پا بیُفتم... .
    تیرکمان که تو دستم بود رو کشید و از دستم گرفت و روی تنه‌ی درخت نشونه گرفت و تیر آتشین مانند با سرعت به تنه‌ی درخت خورد. هدف‌گیریش عالی بود. همچین انتظاری هم ازش می‌رفت. بالأخره اون پادشاه بود، پادشاه آتشین‌ها (شاه آتش).
    ***
    چند روز بعد
    بعد از کلی تمرین، بالأخره هر دو راضی شدیم برگردیم. تو این مدت خیلی خوب تونسته بودیم با هم کنار بیایم. داشتم وسایل رو جمع می‌کردم که رایان با شوخی گفت:
    - امروز اصلاً خوب نبودی.
    پوزخندی بهش زدم و گفتم:
    - این یعنی امروز خیلی خوب بودم، نه؟
    - اصلاً... .
    خسته بودم و حوصله‌ی جر و بحث نداشتم. اخمی کردم و به طرفش رفتم که پام پیچ خورد و... .
    گونه‌هام سرخ شد و یه لحظه نفسم رفت و برگشت. رایان هم دست کمی از من نداشت. سریع خودم رو جمع و جور کردم و از روش بلند شدم و پشتم رو بهش کردم. دختره‌ی احمق! حالا چطور تو چشم‌هاش نگاه کنم؟ تو دلم داشتم به احمقی خودم گریه می‌کردم و زیرچشمی رایان رو زیر نظر می‌گرفتم. بالأخره هر دو برگشتیم و من با تعجب به لبخند و چشم‌های شیطنت‌آمیز رایان چشم دوختم.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    ***
    فصل پنجم: شیطنت رایان

    با تعجب پرسیدم:
    - چیزی شده؟
    با لبخند شیطنت‌آمیـ*ـزش گفت:
    - آره، یه چیز خیلی جالب!
    یه جورهایی ترسیدم. اون هی جلو می‌اومد و من عقب می‌رفتم تا این‌که به درخت خوردم. تو دلم به این درخت بدبخت فحش می‌دادم که آخه چرا پشت پای من سبز شدی؟ چرا یکم اونورتر سبز نشدی؟ تنه‌ی درخت پهن بود و من هم که بهش چسبیده بودم. رایان دست‌هاش رو از هم باز کرد و روی تنه‌ی درخت، هر دو طرف سرم گذاشت. لبخند شیطانی روی لب‌هاش بود. به سختی آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم نگاهم رو ازش بدزدم ولی چندان موفق نبودم و سر آخر چشم‌هام با چشم‌هاش تو هم قفل شد. چشم‌هام رو با ترس بستم. چشم‌هام هنوز بسته بود که صدای قهقه‌ی رایان رو شنیدم. چشم‌هام رو باز کردم و وقتی فهمیدم سر کارم گذاشته، یه لحظه دنیا دور سرم چرخید. اون به چه جرعتی من رو مسخره می‌کنه؟ مغزم واسه یه لحظه کار نکرد و من کاری رو کردم که از خودم بعید می‌دونستم. به سمتش رفتم و یقه‌اش رو گرفتم و بـ..وسـ..ـه‌ای بهش زدم.
    وقتی به خودم اومدم، سرخ‌تر از همیشه شدم و از خجالت تنها تونستم با عجله از اون مکان جنگل مانند بدوم. نمی‌دونم کجا، فقط دویدم.
    ***
    (رایان)

    وقتی با عجله دوید و رفت، لبخند کجی روی لبم نشوندم. آبین کوچولو! وقتی خجالت می‌کشید، خیلی بامزه می‌شد. لبخندم عمیق‌تر شد. چقد این کوچولو بامزه بود! یه دفعه به خودم اومدم و به خودم تو دلم تشر زدم:
    - رایان! اصلا معلوم هست چی میگی؟ تو قراره ازش استفاده کنی اون هم به عنوان جاسوس، بدون این‌که خودش بفهمه. اون وقت داری میگی بامزه‌ست؟ تو عا... .
    - نه! نشدم، من اون رو دوست ندارم و نخواهم داشت. از این به بعد هم باهاش خوب رفتار نمی‌کنم تا فکرهای اضافی نکنه. اون فقط یه اسیره... .
    آهی کشیدم و مشغول صدا زدنش شدم. حدس می‌زدم باید همین جاها باشه ولی پیداش نمی‌کردم. کلافه دنبالش می‌گشتم ولی انگار آب شده بود رفته بود تو زمین! دیگه داشتم عصبی می‌شدم.
    ***
    فصل ششم: ترسیدن از جنگل تاریکی
    ( ایلانا)

    هوا تقریباً تاریک شده بود. وحشت کرده بودم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم، چه غلطی کردم که گفتم می‌خوام آموزش ببینم! کاش این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. چی میشد اگه به جای رایان با یه پسر خوش‌اخلاق روبه‌رو می‌شدم؟ آهی کشیدم. احتمالاً الان رایان برگشته قصرش و با خودش میگه هر چی به سرش میاد به من ربطی نداره. اشک‌هام راه خودشون رو گرفتن و با ضعف روی زمین نشستم و گریه کردم. گرسنه بودم، خسته بودم و چند جاییم هم زخمی شده بود. با صدایی که شنیدم، دست از گریه کردن برداشتم و سرم رو از زانوهام جدا کردم و از جام بلند شدم. به اطراف نگاه کردم ولی هیچی ندیدم! ولی من مطمئنم که صدایی شنیدم. پشتم رو کردم که دوباره اون صدا رو شنیدم. برگشتم و متوجه شدم که از پشت بوته‌ست. به طرف بوته رفتم و به سختی آب دهنم رو قورت دادم و منتظر شدم که کسی که پشت بوته هست بیرون بیاد. یه دفعه موجودی شبیه ببر یا شیر روم پرید و من روی زمین افتادم. غرشی کرد که با ترس نگاهش کردم که با دهان بازش که آماده بود که من رو بخوره روبه‌رو شدم. با ترس دستم رو روی دستش گذاشتم و سعی کردم وزنش رو از روم بلند کنم ولی زور من به رایان هم نمی‌رسید چه برسه به این شیر گرسنه! پنجه‌هاش رو تو بازوم فرو برد که جیغ بنفش و دردناکی کشیدم و اشک‌هام سرازیر شدن.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    یه دفعه غرشی کرد و بی‌حال روم افتاد. با ترس و وحشت از رو خودم بلندش کردم و ازش فاصله گرفتم و با ترس نگاهش کردم. وقتی دیدم بیهوش شده و قدرت این رو نداره که از جاش بلند بشه، آروم کنارش نشستم و با دقت به بدنش نگاه کردم و با دیدن سوراخی که روی دستش ایجاد شده بود و ازش خون می‌اومد، تعجبم دو برابر شد. یه دفعه صحنه‌ای که دستم رو روی دستش گذاشتم، جلوی چشم‌هام نقش بست. به دست‌هام نگاه کردم و با حیرت به گلوله های آب تو دستم خیره شدم. من آب‌افزاری کردم؟! خوشحال شدم از این‌که تونستم از قدرت آبم استفاده کنم ولی تو اون وضعیت و دردی که تحمل می‌کردم، نمی‌تونستم لبخند بزنم. درحالی‌که نفس‌نفس می‌زدم؛ از جام بلند شدم و نگاهی به شیر انداختم. دودل بودم. دلم براش می‌سوخت. نمی‌دونستم باید تو این تاریکی شب چیکار کنم. باید چیکار می‌کردم؟ می‌تونستم خودم و اون رو درمان کنم؟ واقعاً نمی‌دونستم باید چیکار کنم. بالأخره بعد از کلنجار رفتن با خودم، تصمیم گرفتم کمکش کنم و بعد برم. نمی‌تونستم کنارش بمونم و منتظر مرگم باشم. کنارش نشستم و سعی کردم حلقه آبی که تو دست‌هام بود رو از بین ببرم ولی هر کاری می‌کردم نمی‌تونستم. اگه می‌خواستم با آبی که تو دست‎‌‌‌‌‌‌‌‌هام بود درمانش کنم حتماً آسیب می‌دید. هر کاری می‌کردم که حلقه‌ی آب رو از بین ببرم. دست‌هام رو به زمین و لباسم می‌کشیدم ولی آب هنوز بود. در یک آنی دست‌هام رو محکم بهم کوبیدم و با کمال تعجب دیدم که آب محو شد. لبخندی از این‌که موفق شدم زدم و نگاهم رو از دست‌هام گرفتم و به شیر اصیل چشم دوختم. آستین لباس کوتاهی که به تن داشتم رو پاره کردم و زخم شیر رو پانسمان کردم. زخمش رو که پانسمان کردم، به دست زخمی خودم که به شدت درد می‌کرد و بی‌حس شده بود، چشم دوختم. زخم خودمم، با گرفتن لب‌هام زیر دندون‌هام بستم. نفس‌نفس می‌زدم از دردی که داشتم. باید دنبال گیاهی می‌گشتم که دردم رو کم کنه؛ برای همین از جام بلند شدم و قدم‌زنان به دنبال گیاه مورد نظرم رفتم. هر چی جلوتر می‌رفتم به این‌که گیاه مورد نظرم باشه، ناامیدتر می‌شدم. می‌خواستم برگردم که چشمم گیاهی رو به خودش جلب کرد. جلوتر که رفتم دیدم بله خودشه پیداش کردم.
    با خوشحالی به سمتش رفتم که با دردی که تو پام پیچید، دست از حرکت برداشتم. به کف پام نگاهی انداختم که با دیدن تیغ تیز و بُرَنده‌ای که تو پام فرو رفته بود، ابروهام تو هم پیچید. با آخ و اوخ خم شدم و خواستم تیغ گیاه رو از پام خارج کنم که به سمتی کشیده شدم. جیغ خفیفی کشیدم و درحالی‌که چیزی من رو روی زمین می‌کشید، به پشت سرم نگاهی کردم که با گیاه عجیب و وحشتناکی روبه‌رو شدم. یه گیاه که دهانی بزرگ داشت و درست من رو قورت می‌داد. اصلاً شبیه یه گیاه نبود و بیشتر شبیه یه هیولا بود. جیغ می‌کشیدم و کمک می‌خواستم ولی مگه کسی جز من هم اون‌جا بود! برای نگه داشتن خودم، ناخون‌هام رو روی زمین می‌کشیدم و توی گِل فرو می‌کردم ولی قدرتش اون‌قدری زیاد بود که این‌ها اثری نداشت. جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم ولی هیچ‌کس نبود که بهم کمک کنه.
    با غرشی که شنیدم، به سمت چپم نگاه کردم که همون شیر رو دیدم. شیر سعی داشت بهم نزدیک بشه و نجاتم بده که یه ساقه‌ی دیگه‌ی گیاه بهش نزدیک شد و خواست بگیرش که شیر با پنجه‌های قدرتمندش خراشی روی ساقه ایجاد کرد که ساقه با صدایی عجیب مثل آه و ناله عقب رفت. ساقه‌های گیاه سعی داشتن به شیر حمله کنن و مثل من گیرش بندازن ولی شیر با مهارتش جاخالی می‌داد و برام جالب بود که مثل یه انسان عمل می‌کرد!
    در لحظه‌ای باور نکردنی، شیر با پنجه‌های قدرتمندش ضربه‌ای روی ساقه‌ی دور پام زد و من رو از دست ساقه نجات داد. به سرعت از جام بلند شدم و تلوتلوکنان از دست ساقه فرار کردم. شیر هم که متوجه شد فرار کردم، دست از جنگیدن با ساقه برداشت و فرار کرد. وقتی به جایی رسیدم که متوجه شدم امنه، نفس‌نفس‌زنان روی زمین نشستم. سرم رو به تنه‌ی درختی تکیه دادم و چشم‌هام رو برای چند دقیقه بستم و بعد باز کردم که همون شیر رو جلوی چشم‌هام دیدم. جیغ خفیفی کشیدم ولی وقتی دیدم فقط بهم خیره شده و قصد کشتنم رو نداره، من هم با تعجب نگاهش کردم و بعد لبخند مهربونی زدم و گفتم:
    - ممنون که نجاتم دادی شیر مهربون!
    - نیازی به تشکر نیست چون تو هم همین کار رو کردی.
    با تعجب به شیر نگاه کردم اما این‌که نمی‌تونست حرف بزنه! چند بار اطراف رو نگاه کردم که باز صدای همون مرد رو شنیدم:
    - این صدای منه!
    به چهره‌ی شیر نگاه کردم که باز همون صدا رو شنیدم:
    - آره، این صدای منه، همین شیر اصیلی که جلوت نشسته.
    با دهن باز به شیر خیره بودم. بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و با لکنت گفتم:
    - و... ولی... چطور همچین چیزی...!
    - توی سرزمین شما هم همچین شیرهایی هست. عجیبه که ندیدی.
    - توی سرزمین من؟ ولی توی زمین همچین چیزی نیست.
    - زمین نه، سرزمین آب.
    - ولی من تا به حال به سرزمین آب نرفتم.
    - چطور ممکنه؟!
    - چی چطور ممکنه؟
    - شما ملکه‌ی آبین‌ها هستی پس چطور تا به حال به سرزمینت نرفتی؟!
    با چشم‌هایی گرد و دهنی باز به شیر خیره شدم و با حیرت گفتم:
    - چی؟!
    - پس به نظرت شاه رایان برای چی شما رو می‌خواد یا این‌که چرا من شما رو زخمی کردم؟
    کمی فکر کردم و گفتم:
    - پس چرا بهم کمک کردی؟
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    - نمی‌دونم چرا ولی حس کردم تو مثل بقیه‌ی آبین‌ها نیستی. تو خاصی و با کاری که کردی دیگه نمی‌تونستم به حال خودت رهات کنم.
    لبخندی زدم و سر شیر رو تو آغـ*ـوش گرفتم و گفتم:
    - تو خیلی مهربونی!
    حس کردم شیر لبخندی زد. کنجکاو شدم درباره‌شون بیشتر بدونم؛ برای همین پرسیدم:
    - فقط شیرهای اصیل می‌تونن صحبت کنن؟ یعنی بقیه‌ی حیوانات نمی‌تونن؟
    - بانو! همه‌ی حیوانات صحبت می‌کنن.
    با هیجان دست‌هام رو به هم کوبیدم و گفتم:
    - این عالیه... تو اسم داری؟
    - بله بانو. اسم من لئو هست.
    - واو! اسمت مثل خودت زیباست و خیلی بهت میاد.
    - ممنون بانو، شما هم زیبایی غیرقابل توصیفی دارید.
    لبخند دندون‌نمایی زدم و با گونه‌هایی که کمی گُل انداخته بودن، گفتم:
    - لئو تو راه قصر رو بلدی؟
    - بله بانو. من همیشه اطراف جنگل هستم.
    - خب، ام.. میشه راه رو بهم نشون بدی؟
    لئو به تکون دادن سرش اکتفا کرد. از جام بلند شدم و درحالی‌که به اطراف نگاه می‎کردم گفتم:
    - خب، الان از کدوم طرف بریم؟
    - بانو! روی من بشینید تا زودتر برسونمتون.
    - چی؟! نه، خسته میشی. تو زخمی شدی.
    - نگران نباشید بانو، من چیزیم نمیشه.
    با اصرارهای لئو، روش نشستم و اون مثل باد شروع به دویدن کرد. حس خیلی خوبی داشتم. حسی مثل آزادی، حسی فراتر از اون، حسی مثل پرواز و رهایی. کاش می‌تونستم برای همیشه آزاد باشم! با رسیدن به قصر، از روی لئو بلند شدم و درحالی‌که نوازشش می‌کردم گفتم:
    - ممنون، اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سرم می‌اومد.
    لئو سری تکون داد و گفت:
    - بانو، هر وقت به کمکم نیاز داشتید، فقط کافیه صدام کنید و... .
    روی دو پای عقبش نشست و دست‌هاش رو به سمت گردنش برد و گردنبندی طلایی‌رنگ رو از گردنش در‌آورد و تو دستم گذاشت و ادامه داد:
    - و این همیشه در گردنتون باشه.
    لبخندی زدم و سری تکون دادم و پیشونیم رو به پیشونی لئو چسبوندم و گفتم:
    - قول میدم که صلح رو برگردونم.
    گردنبند رو دور گردنم انداختم و از جام بلند شدم و ازش خداحافظی کردم و به سمت در قصر رفتم. در حال حاضر من در حیاط قصر بودم و ورودی جنگل کنار باغ قصر بود ولی خب، یه راه مخفی داشت که رایان بهم نشون داده بود. نفس عمیقی کشیدم و دستم رو به سمت در بزرگ و طلایی‌رنگ بردم و چند تقه به در زدم. طولی نکشید که در باز شد. دو خدمتکار به طرفم اومدن و هر دو بازوم رو گرفتن و بی‌توجه به سوالات و فریادهای من، به دنبال خودشون کشیدن. به اتاق رایان رسیدیم که در رو باز کردن و من رو مثل زندانی‌ها توی اتاق هل دادن. با اخم دستم رو مالیدم و زیر لب گفتم:
    - وحشی!
    چشم از در گرفتم و برگشتم که رایان رو دیدم که با وقار شاهانه‌ش روی صندلی پادشاهیش نشسته و با حقارت به من زل زده. عصبی گفتم:
    - تو چته؟ این کارها چه معنی داره؟
    پوزخندی زد و درحالی‌که از روی صندلی بلند میشد و به طرفم می‌اومد، با صدای ترسناک و مرموزش گفت:
    - کارهای من به تو ربطی نداره، داره؟ از الان من شاه توئم و تو حق هیچ حرفی نداری جز این‌که من سوالی کنم و تو جواب بدی.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - هه! تو شاه منی؟ من خودم شاهم! آره، من همه چی یادم اومده. من حالا می‌دونم که ملکه آبین‌هام.
    پوزخند رایان محو شد و به جاش صدای ترسناکی جاش رو گرفت. با صورتی وحشتناک بهم نزدیک شد و من با هر قدم اون، دو قدم عقب می‌رفتم.
    - کاری می‌کنم که از به یادآوردن حافظه‌ت پشیمون بشی.
    اعتراف می‎کنم که اون لحظه ترسیدم اما اون ترس فقط برای یه لحظه بود و بعد اون لحظه، شجاعت جاش رو گرفت.
    - تو هیچ غلطی نمی‎تونی کن... .
    با سوختن یه طرف صورتم و کج شدن صورتم، حرفم ناتموم موند. طعم لزج و شور خون رو حس می‌کردم. دستم رو روی خونی که از بینیم سرازیر شده بود، گذاشتم و با گیجی به خون نگاه کردم و بعد به رایانی که نفس‌نفس می‌زد. اون‌قدر دستش سنگین بود که هنوز گوشم زنگ می‌زد و دنیا دور سرم می‌چرخید! رایان دو تا سرباز رو صدا زد و گفت که به سیاه‌چال ببرنم. هر دو سرباز گرفتنم و من درحالی‌که تنها نگاه مصمم و پرنفرتم روی چشم‌های رایان بود، زیر لب گفتم:
    - با این کارت صلحی در کار نیست!
    تا لحظه‌ی آخر تنها نگاهم روی چشم‌های سرد و بی‌تفاوت رایان قفل بود.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    ***
    نگاه بی‌حسم روی گوشه‌ی تاریک سیاه‌چال بود. این لحظه هیچ حسی ندارم. هیچی!
    من باید فرار کنم. باید کار درست رو انجام بدم، باید برگردم سرزمینم. حالا که فرصت دوباره‌ای برای حکومت به دست آوردم، نباید از دست بدم. نباید اعتماد مردم این‌جا رو نابود کنم، نباید! از جام بلند شدم و به سمت میله‎های زندان رفتم و درحالی‌که میله‌ها رو می‌کشیدم، جیغ می‌زدم:
    - باز کنین! من هیچ کار اشتباهی نکردم، باز کنین این لامصب رو!
    وقتی دیدم همه این کارهام بی‌فایده هست، روی زمین داغ نشستم. به میله چشم دوختم که چیز عجیبی دیدم؛ میله آب شده؟ چطوری؟ دقت که کردم جای دستم روی میله مونده بود پس من با قدرت آبم تونستم میله رو آب کنم؟ لبخندی مرموز و عجیب روی لبم نشوندم.
    ***
    (رایان)

    درحالی‌که به سمت سیاه‌چال همراه یه سرباز می‌رفتم، ذهنم دوباره‌ اون چشم‌های آبی و پرنفرت رو برام تداعی کرد. یه حس پشیمونی دارم ولی من همیشه همچین کارهایی می‌کردم پس چرا حالا این‌طوری شدم؟ دیشب نتونسته بودم یه خواب راحت داشته باشم و مدام ایلانا رو می‌دیدم که داره ازم انتقام می‌گیره. مدام چشم‌های آبیش جلوی چشم‌هامه و ذهنم تمام مدت تو فکرشه. به سیاه‌چال رسیدیم. سرباز در رو باز کرد و به سمت زندان پونصد و چهار به راه افتادیم. به زندان که رسیدم، با صحنه‌ای روبه‌رو شدم که حتی فکرش هم نمی‌کردم. ایلانا تونسته از قدرت آبش استفاده کنه؟ اون فرار کرده...!
    فریادم تو کل سیاه‌چال پیچید.
    - ایلانا!
    ***
    فصل هفتم: فرار یک آبین
    (ایلانا)

    سریع پشت یه دیوار مخفی شدم. معلومه رایان حسابی اعصابش داغون شده که همه سربازها ریختن تو حیاط و دارن دنبال من می‌گردن. پوزخندی زدم. احتمالاً الان صورت رایان خیلی خنده‌دار شده، واقعاً دیدنیه!
    دلم می‌خواست لئو رو باخبر کنم که بهم کمک کنه ولی اون چطور می‌‎تونه به شاهش خــ ـیانـت کنه و به من کمک کنه؟ قطعاً به رایان خبر میده پس بهتره خودم دست‌به‌کار بشم. اول این‌که باید مرز سرزمین آب رو پیدا کنم که قبلاً از توی کتاب پیدا کرده بودم و حالا باید طبق نقشه عمل می‌کردم و جنگل رو دور می‌زدم.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    پاورچین‌پاورچین و با احتیاط قدم برمی‌داشتم. وقتی نزدیک راه مخفی که رایان بهم نشون داده بود شدم، با احتیاط و سریع وارد جنگل شدم. باید جنگل رو دور می‌زدم؛ چون اگه بخوام از راه جنگل برم که خیلی خطرناکه و ممکنه آسیب ببینم و همین‌طور راه جنگل طولانی‌تر هست؛ پس بهتره جنگل رو دور بزنم.
    ***
    چند ساعتی میشه که دارم راه میرم ولی هنوز به جای مورد نظرم نرسیدم. پا تند کردم تا زودتر به جای مورد نظرم برسم. کمی که دویدم، بالأخره به جای مورده نظرم رسیدم. مرز آب و آتش!
    توی کتاب خونده بودم که سرزمین آب و آتش دو نوع مرز داره. یکی مرز سرزمین هاشون و یکی مرز احساساتشون. (ن: توی جلد اول درباره‌ش گفته بودم) نفس عمیقی کشیدم و با تردید از مرز رد شدم که همون موقع سرم گیج رفت و بیهوش نقش بر زمین شدم.
    ***
    چشم‌هام رو به آرومی باز کردم و اولین چیزی که دیدم، دو جفت تیله‌ی آبی بود. به صورت ناگهانی چشم‌هام رو باز کردم و هراسون به تاج تخت چسبیدم و با ترس و وحشت گفتم:
    - شماها کی هستین؟
    دو دختر با موهای آبی و چشم‌های آبی بودن که با تعجب داشتن بهم نگاه می‌کردن. یه دفعه هر دوتاشون تعظیم کردن و گفتن:
    - ملکه‌ی من!
    چشم‌هام رو ریز کردم و به موها و چشم‌های آبیشون خیره شدم و بعد با تعجب گفتم:
    - شما... شما آبین هستین؟
    یکی از اون دخترها که موهاش آبی پررنگ بود، گفت:
    - بله بانوی من!
    یعنی من الان تو سرزمین آبم؟ این عالیه! لبخند بزرگی زدم که اون دو دختر که زیرچشمی نگاهم می‌کردن، تعجب کردن. همون لحظه در به صدا دراومد و باز شد و یه زن مو آبی با چشم‌های آبی‌پررنگ وارد اتاق شد. زن روبه‌روی من ایستاد و تعظیم کرد و با صدای لطیفی گفت:
    - درود ملکه! خوشحالم بالأخره اومدید.
    با تعجب پرسیدم:
    - مگه می‌دونستین می‌خوام بیام!
    زن لبخندی زد و گفت:
    - معلومه ملکه. ما همه چیز رو می‌دونیم، باید برای بازگشت شما جشن بگیریم.
    لبخند پهنی زدم و گفتم:
    - پس تدارکات رو آماده کنید... و... من می‌خوام این‌جا رو کاملاً ببینم. دوست دارم کل قصر رو ببینم.
    زن لبخندی زد و گفت:
    - حتماً ملکه... .
    با سوالی که به ذهنم خطور کرد، از زن پرسیدم:
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    - اوم... من رو چطور پیدا کردین؟
    - خب، هر کس وارد مرز سرزمین بشه ما متوجه می‌شیم و خب وقتی شما رو پیدا کردیم، از نشان و رگه‌ای که از اسطوره استلا داشتید فهمیدیم.
    واو! اسطوره استلا! مامان‌بزرگ چیکار کردی که این‌قدر دوستت دارن؟ البته اون‌قدری مهربون هستی که همه دوستت دارن.
    - اوم... کی من رو پیدا کرد؟
    زن مو آبی خطاب به فرد پشت در گفت:
    - بیا داخل... .
    در آبی‌رنگ باز شد و پسری با موهای لَخت آبی و چشم‌هایی به همون رنگ داخل اتاق شد. تعظیم کرد و گفت:
    - درود ملکه! خوشحالم که بالأخره اومدید.
    نمی‌دونم چرا اما معذب بودم و مطمئنم الان گونه‌هام گل انداخته. کوتاه فقط سری تکون دادم. ندیمه و اون زنه ریزریز می‌خندیدن.
    زن مو آبی با خوشحالی گفت:
    - بانو، من مرینام، راهنمای شما و ایشون... .
    دستش رو به سمت پسره گرفت و ادامه داد:
    - ایشون محافظتون، ویکتور هستن.
    سری تکون دادم و سعی کردم به این پسر جذاب خیره نشم.
    ***

    فصل هشتم: سرزمین آب

    کل قصر رو همراه امیلی و ماری (ندیمه‌هام) گشتیم؛ البته ویکتور هم بود و فقط یه مزاحم بیشتر نبود. باورم نمیشد که تونستم از دست رایان نجات پیدا کنم، پسره‌ی عقده‌ای و عبوس!
    امشب جشن بود و من مثل همیشه ذوق‌مرگ داشتم می‌شدم. داخل اتاق شدیم و من درحالی‌که می‎خندیدم، خودم رو روی تخت انداختم. ماری با خنده به طرفم اومد و گفت:
    - یالا بلند شو، الانه که جشن شروع بشه ها!
    درحالی‌که نفس‌نفس می‌زدم، گفتم:
    - یه لیوان آب بده!
    ماری رفت و چند ثانیه بعد با یه لیوان آب برگشت. لیوان رو ازش گرفتم همه رو یه جا سر کشیدم. ماری و امیلی به طور عجیبی بهم خیره شده بودن. با تعجب و کنجکاوی گفتم:
    - چیه؟
    با حرف من، هر دو قهقه زدن و من با تعجب و ابروهای بالا رفته، سری به معنای تأسف تکون دادم و به طرف صندلی آبی‌رنگی که نقش‌های آب روش بود، رفتم و نشستم و ماری و امیلی مشغول آرایش و آماده کردن من شدن.
    بعد از چند ساعت، بالأخره کارشون با من تموم شد. از جام بلند شدم و به خودم تو آینه خیره شدم. موهای شرابی‌رنگم رو با چند تا گل‌ِسر زیبا و آبی‌رنگ بالا بسته بودن و ماده‌ی یخی‌رنگی پشت پلک‌هام رو زده بودن که دو برابر من رو زیباتر کرده بود. یه لباس به رنگ آبی کم‌رنگ و توری پوشیده بودم که کاملاً نگین و الماس‌کاری شده بود.
    با صدای مرینا، به سالن جشن رفتیم و جشن شروع شد.
    ***
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    با خنده وارد اتاق شدم و خودم رو روی تخت انداختم. این جشن خیلی حالم رو خوب کرده بود. بالأخره بعد این همه سختی، می‌تونم یه زندگی خوب کنار مردم جدیدم داشته باشم. امیلی و ماری داشتن لباس‌ها و آرایش‌هاشون رو پاک می‌کردن ولی من خیلی خسته بودم، اون‎قدری که خیلی زود چشم‌هام گرم شد و خوابم برد. با تکون‌های کسی، چشم‌هام رو باز کردم که ماری و امیلی رو دیدم. تو جام نشستم و خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
    - چی شده؟
    ماری: مرینا گفته که یه جلسه مهم گرفته... .
    امیلی: و تو به عنوان ملکه حتماً باید توی جلسه باشی.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - فهمیدم... .
    بعد از آماده کردن، به سمت سالن رفتم. دوباره حس گذشته رو پیدا کردم. حس وقار، حس بزرگی و عظمت، نمی‌خوام حماقتی کنم که جون مردمم به خطر بیُفته. به سالن رسیدم. سربازهای جلوی در، اعلام ورود کردن و همراه ندیمه‌هام وارد شدم. چون جلسه خصوصی بود و فقط با بزرگان سرزمین آب بود، خدمتکارها و ندیمه‌ها رو همه بیرون کردن. روی صندلی آبی‌رنگی که نقش و نگارهای زیادی شده بود و معلوم بود که برای منه نشستم. افراد زیادی توی جلسه حضور داشتن که من نمی‌شناختمشون برای همین مرینا معرفی کرد. دستش رو به سمت پیرمردی که ریش بلندی داشت و بافته شده بود و موهاش آبی‌یخی بود، گرفت و گفت:
    - ایشون جناب آرتور، بزرگ و داناترین فرد در بین ما هستن.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - خوشبختم جناب آرتور.
    خلاصه مرینا همه رو بهم معرفی کرد و بعد شروع به دادن وضعیت جنگ و سربازها شد. جناب جکسون (فرمانده جنگ) هم گاهی با عصبانیت حرف مرینا رو قطع می‌کرد. معلومه خیلی از آتشین‌ها بیزاره. وقتی هم از مرینا پرسیدم، گفت:
    - خانواده‌ش رو آتشین‌ها کشتن.
    با گفتن این حرف مرینا، ناراحتی تو صورتم هویدا شد. دوست نداشتم مردمم سختی بکشن؛ پس باید یه کاری می‌کردم. برای همین با صدای بلندی که این بحث‌ها رو تموم کنه، گفتم:
    - من یه فکری دارم!
    همه نگاه‌ها به سمت من کشیده شد. وقتی نگاه منتظرشون رو دیدم، با کمی تردید ادامه دادم:
    - من... من رایان رو فریب میدم.
    - چی؟
    - برمی‌گردم پیش رایان و فریبش می... .
    جکسون: چی میگید ملکه؟! اون خودش استاد این کارهاس، اون خودش حقه‌باز‌ترین عوضیه ممکنه... .
    جکسون انگار باز یاد مرگ خانواده‌ش افتاد؛ چون رگ‌های صورتش همه بیرون زد و از عصبانیت سرخ شد. همه سعی داشتن جلوش رو بگیرن، موندم چطور یه لشکر رو هدایت می‌کنه! بعد از این‌که به حالت قبلش برگشت، با نفرتی آشکار گفتم:
    - تو اون زمانی که من پیشش بودم، تونستم چیزهایی رو درباره‌ش بفهمم. گرچه شخصیت مبهمی داره اما می‌تونم با احساساتش بازی کنم. بدترین سلاح ممکن! باهاش که زمین بخوری حتی اگه بلند هم بشی دیگه دیر شده...!
    مرینا با ناباوری لب زد:
    - ملکه!
    نگاه بی‌تفاوتم رو به همشون دوختم که با حیرت بهم نگاه می‌کردن. می‌دونستم این چهره‌ی پرنفرت رو از من نمی‌تونن قبول کنن.
    - اما ملکه...!
    - اما و ولی نداریم؛ همین که گفتم.
    آرتور دستی به ریشش کشید و گفت:
    - استفاده از سلاح احساسات می‌تونه برای خودتون هم خطرناک باشه بانو؛ ممکنه احساساتتون رو از دست بدید.
    پلک‌هام رو برای ثانیه‌ای روی هم گذاشتم و باز کردم و با اطمینان گفتم:
    - مهم نیست!
    بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم و از سالن خارج شدم. من حاضرم جونم هم برای مردم و سرزمینم بدم؛ پس احساسات هیچی نیست. دوباره یه اشتباه رو تکرار نمی‌کنم، دوباره بی‌مسئولیتیم رو به رخ خودم نمی‌کشم... .
    ***
    پنجره رو باز گذاشتم تا هوای آزاد وارد اتاق بشه. روی تخت دراز کشیدم و طولی نکشید که خواب رفتم اما هنوز کاملاً به خواب نرفته بودم که با حس دستی، کمی پلک‌هام رو باز کردم که با صورتی پوشونده و سیاه روبه‌رو شدم و بعد دیگه هیچی نفهمیدم.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    ***
    فصل نهم: بازگشت یک اسیر

    چند بار پلک زدم و بعد آروم چشم‌هام رو باز کردم. تو جام نشستم و با دیدن اطرافم، با حیرت و وحشت‌زده از جام بلند شدم و توی اتاق دنبال راه خروجی گشتم. به سمت در رفتم ولی در قفل بود و باز نمی‌شد و همین باعث شد لعنتی‌ای نثار در کنم. با ضعف و درحالی‌که لب به دندون گرفته بودم، روی تخت نشستم. این جا قصر رایانه، قصر شاه عذاب!
    سرم رو خم کردم و دست‌هام رو روی سرم گذاشتم و فشردم. با صدای نفس‌های کسی، از اون حالت دراومدم و به فرد روبه‌روم خیره شدم. انتظار دیدنش رو داشتم. خیلی عصبانی بود. اون‌قدری که چشم‌های عجیب و نسبتاً سیاهش به سرخی رفته بود. (عنبیه چشماش به سرخی رفته بود، این واقعاً عجیبه اما برای یه آتشین نه!) نفس‌نفس می‌زد و رگ‌های عضلات و پیشونیش بیرون زده بود و واقعاً ترسناکش کرده بود. دستش رو بالا برد تا سیلی‌ای حوالم کنه و من از ترس چشم‌هام رو بستم و سفت به هم فشردم. اعتراف می‌کنم که از رایان خیلی می‌ترسم، واقعاً ترسناکه!
    چند لحظه تو همون حالت بودم ولی وقتی هیچ خبری از دست‌های قدرتمند رایان روی صورتم نشد! چشم‌هام رو باز کردم که با رایان چشم تو چشم شدم. صورتش با یه فاصله خیلی کم به صورتم نزدیک بود و نفس‌های عصبیش به صورتم می‌خورد. با صدای دو رگه‌ش که عصبانیت توش آشکار بود، گفت:
    - یه بار دیگه... فقط یه بار دیگه این کار رو کنی... بهت رحم نمی کنم. شیرفهم شد؟
    با داد آخرش با چشم‌های کمی اشکی سری تکون دادم که دوباره گفت:
    - صدات رو نشنیدم...!
    با صدایی آروم و بغض‌آلود گفتم:
    - بله... .
    - بله چی؟
    - بله.. شاه.
    خشمش کمی فروکش کرد و با صدای آرومی اما خش‌دار گفت:
    - خوبه!
    به سمت در رفت و در رو باز کرد و موقع خروج گفت:
    - حق بیرون رفتن هم نداری.
    بدون این‌که منتظر جواب من باشه، در رو بست و قفل کرد. با بغض و نفرت به در قفل شده چشم دوختم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,163
    بالا