***
فصل چهارم: آموزش
امروز قرار بود رایان بهم آموزش بده و من داشتم ذوقمرگ میشدم. کارهای بچگانم باعث میشد رایان تعجب کنه ولی من اونقدر هیجان داشتم که واقعاً مثل بچهها شده بودم!
عصر شده بود و من بیشتر از این نمیتونستم هیجان خودم رو کنترل کنم. با شادی دست به کار شدم. از سامانتا خواستم که لباسی که برای مبارزه نیاز دارم رو برام تهیه کنه. سامانتا لباسی به رنگ قرمز و سفید برام آورد. لباس کوتاه بود و شلواری به رنگ سیاه داشت. لباس و شلوار رو تنم کردم و موهای شرابیرنگم رو دُماسبی بستم. چکمههای مناسبی رو انتخاب کردم و پام کردم و نگاهی تو آینه به خودم انداختم و لبخندی روی لبهام نشوندم. عالی شده بودم! با هیجان از اتاق خارج شدم و به سمت حیاط قصر رفتم. رایان رو از دور دیدم، به طرفش رفتم. رایان خنثی و بیتوجه به هیجانهای من، گفت:
- دنبالم بیا.
دنبالش رفتم تا اینکه به پشت قصر رسیدیم؛ یعنی روبهروی سالنی که برای جنگجوها بود. من اینجا میخواستم تمرین کنم! با ترس و به سختی آب دهنم رو قورت دادم و همراهش داخل شدم. نفس راحتی کشیدم، هیچ کس تو سالن نبود و این باعث شد لبخند روی لبهام بشیند. با ورودمون به سالنی دیگه، لبخندم ماسید و جاش رو ترس گرفت. با استرس لبم رو میجویدم و آرزو میکردم که رایان من رو اینجا بین این همه پسر و مردهای غولپیکر و این همه آتشافزار، تک و تنها نذاره. بعضیهاشون واقعاً ترسناک بودن. ناخواسته از ترس لباس رایان رو گرفتم ولی سرم پایین بود ولی پوزخندش رو دیدم که سریع دستم رو برداشتم. واقعاً چرا به یه آتشافزار اون هم شاهشون اعتماد کردم؟ تو واقعاً احمقی دختر! درحالیکه توی دلم فحش نثار خودم میکردم، با رایان به سمت اتاقی رفتم. همگی مشغول بودند و خیلیها رایان رو نمیدیدند ولی همینهایی که میدیدند، تعظیم میکردند و میرفتند. وارد اتاقی شدیم که پر بود از وسایل مبارزه. رایان دستبهسـ*ـینه نگاهم کرد و گفت:
- یکی که به نظرت برات آسونتره رو انتخاب کن.
با تعجب نگاهش کردم. مگه قرار نبود آبافزاری رو بهم یاد بده! وقتی از نگاهم همه چیز رو خوند گفت:
- ما آتشینها، آبافزاری نمیکنیم؛ در واقع یه قانونی هست که این رو میگه. اگه یه آبین یا آتشین برخلاف قدرتشون عمل کنن، علاوه بر اینکه خودشون نابود میشن، ممکنه که اطرافیانشون هم نابود بشن یا آسیب ببینن.
آهانی گفتم و نگاهم رو به سمت اسلحهها کشوندم.
- بیشتر آبینها از سلاح تیرکمان استفاده میکنن. تو هم میتونی همین کار رو کنی... .
درست میگفت، این تیر کمانه بدجوری به چشمم میخورد. در آخر همون تیرکمان رو برداشتم و به گفتهی رایان از اونجا خارج شدیم و به باغ قصر برگشتیم. خوشحال بودم که رایان من رو اونجا نذاشته. به باغ که رسیدیم، رایان رو به من کرد و گفت:
- امروز یه جایی رو بهت نشون میدم ولی باید قول بدی که به هیچکس نمیگی... .
لبخندی زدم و دستم رو روی قفسه سـ*ـینهم گذاشتم و چشمهام رو بستم و گفتم:
- قول میدم... .
چشمهام رو باز کردم و دستم رو از روی قفسه سـ*ـینهم برداشتم. رایان سری تکون داد و سرد گفت:
- چشمهات رو ببند... .
به حرفش گوش کردم و چشمهام رو بستم و به گفتهی خودش دستش رو گرفتم. درحالیکه چشمهام بسته بود و دستم تو دست رایان بود، حس کردم توی هوا معلقم. بالأخره دستش از دستم جدا شد و صداش رو شنیدم که گفت:
- میتونی چشمهات رو باز کنی... .
چشمهام رو باز کردم و با صحنهی روبهروم دهانم باز موند. چطور ممکنه؟ ما الان تو باغ بودیم، چطور؟! خودم رو به بیخیالی زدم و لبخندی روی لبم نشوندم و با هیجان به سمت رایان برگشتم و گفتم:
- نمیخوای تمرین رو شروع کنیم؟
رایان سرد سری تکون داد و به طرف درختی که اون اطراف بود رفت. به نظر میاومد توی یه جنگل باشیم. به گفتهی رایان تیرکمان رو تو دستم گرفتم و تیر رو توش قرار دادم و کشیدم و خواستم رها کنم که رایان پشتم قرار گرفت و تیر از دستم در رفت و روی زمین افتاد. رایان خیلی عادی گفت:
- چی شد؟ امیدت از بین رفت آبین کوچولو!
عصبی شدم از اینکه تازگیها بهم میگه آبین کوچولو ولی تو این وضعیت نمیتونم باهاش بحث کنم. فقط به سمتش برگشتم و به چشمهاش نگاه کردم. مطمئنّم الان گونههام گل انداخته. رایان که صورت من رو دید؛ تعجب کرد ولی بعد زد زیر خنده و بین خندههاش گفت:
- چقد... با... مزه... میشی...!
با تعجب و گیجی گفتم:
- ها!
خودش رو انداخت رو زمین و خندههاش بیشتر شد. تا حالا خندهش رو ندیده بودم. همیشه یا پوزخند میزد یا مسخره میکرد ولی این خنده انگار از ته دل بود. با دستی که جلوی صورتم اومد و پشتش صورت رایان، دست از فکر برداشتم. رایان با خنده گفت:
- کجایی؟ اگه وسط جنگ یه موقع این اتفاق بیفته معلوم نیست زنده بمونی یا نه!
با گیجی فقط نگاهش میکردم. این از کِی تا حالا اینقدر خوشخنده شده بود؟! با نگاه خیرهم دست از خندههاش برداشت و حالت جدی و سردی به خودش گرفت و گفت:
- زود باش باید تمرین کنیم.
سری تکون دادم و جای قبلیم برگشتم و تیرکمان رو تو دستهام تنظیم کردم ولی قبل از اینکه تیر رو رها کنم، دوباره رایان پشت سرم قرار گرفت. عصبانی شدم که این چرا همچین میکنه!
فصل چهارم: آموزش
امروز قرار بود رایان بهم آموزش بده و من داشتم ذوقمرگ میشدم. کارهای بچگانم باعث میشد رایان تعجب کنه ولی من اونقدر هیجان داشتم که واقعاً مثل بچهها شده بودم!
عصر شده بود و من بیشتر از این نمیتونستم هیجان خودم رو کنترل کنم. با شادی دست به کار شدم. از سامانتا خواستم که لباسی که برای مبارزه نیاز دارم رو برام تهیه کنه. سامانتا لباسی به رنگ قرمز و سفید برام آورد. لباس کوتاه بود و شلواری به رنگ سیاه داشت. لباس و شلوار رو تنم کردم و موهای شرابیرنگم رو دُماسبی بستم. چکمههای مناسبی رو انتخاب کردم و پام کردم و نگاهی تو آینه به خودم انداختم و لبخندی روی لبهام نشوندم. عالی شده بودم! با هیجان از اتاق خارج شدم و به سمت حیاط قصر رفتم. رایان رو از دور دیدم، به طرفش رفتم. رایان خنثی و بیتوجه به هیجانهای من، گفت:
- دنبالم بیا.
دنبالش رفتم تا اینکه به پشت قصر رسیدیم؛ یعنی روبهروی سالنی که برای جنگجوها بود. من اینجا میخواستم تمرین کنم! با ترس و به سختی آب دهنم رو قورت دادم و همراهش داخل شدم. نفس راحتی کشیدم، هیچ کس تو سالن نبود و این باعث شد لبخند روی لبهام بشیند. با ورودمون به سالنی دیگه، لبخندم ماسید و جاش رو ترس گرفت. با استرس لبم رو میجویدم و آرزو میکردم که رایان من رو اینجا بین این همه پسر و مردهای غولپیکر و این همه آتشافزار، تک و تنها نذاره. بعضیهاشون واقعاً ترسناک بودن. ناخواسته از ترس لباس رایان رو گرفتم ولی سرم پایین بود ولی پوزخندش رو دیدم که سریع دستم رو برداشتم. واقعاً چرا به یه آتشافزار اون هم شاهشون اعتماد کردم؟ تو واقعاً احمقی دختر! درحالیکه توی دلم فحش نثار خودم میکردم، با رایان به سمت اتاقی رفتم. همگی مشغول بودند و خیلیها رایان رو نمیدیدند ولی همینهایی که میدیدند، تعظیم میکردند و میرفتند. وارد اتاقی شدیم که پر بود از وسایل مبارزه. رایان دستبهسـ*ـینه نگاهم کرد و گفت:
- یکی که به نظرت برات آسونتره رو انتخاب کن.
با تعجب نگاهش کردم. مگه قرار نبود آبافزاری رو بهم یاد بده! وقتی از نگاهم همه چیز رو خوند گفت:
- ما آتشینها، آبافزاری نمیکنیم؛ در واقع یه قانونی هست که این رو میگه. اگه یه آبین یا آتشین برخلاف قدرتشون عمل کنن، علاوه بر اینکه خودشون نابود میشن، ممکنه که اطرافیانشون هم نابود بشن یا آسیب ببینن.
آهانی گفتم و نگاهم رو به سمت اسلحهها کشوندم.
- بیشتر آبینها از سلاح تیرکمان استفاده میکنن. تو هم میتونی همین کار رو کنی... .
درست میگفت، این تیر کمانه بدجوری به چشمم میخورد. در آخر همون تیرکمان رو برداشتم و به گفتهی رایان از اونجا خارج شدیم و به باغ قصر برگشتیم. خوشحال بودم که رایان من رو اونجا نذاشته. به باغ که رسیدیم، رایان رو به من کرد و گفت:
- امروز یه جایی رو بهت نشون میدم ولی باید قول بدی که به هیچکس نمیگی... .
لبخندی زدم و دستم رو روی قفسه سـ*ـینهم گذاشتم و چشمهام رو بستم و گفتم:
- قول میدم... .
چشمهام رو باز کردم و دستم رو از روی قفسه سـ*ـینهم برداشتم. رایان سری تکون داد و سرد گفت:
- چشمهات رو ببند... .
به حرفش گوش کردم و چشمهام رو بستم و به گفتهی خودش دستش رو گرفتم. درحالیکه چشمهام بسته بود و دستم تو دست رایان بود، حس کردم توی هوا معلقم. بالأخره دستش از دستم جدا شد و صداش رو شنیدم که گفت:
- میتونی چشمهات رو باز کنی... .
چشمهام رو باز کردم و با صحنهی روبهروم دهانم باز موند. چطور ممکنه؟ ما الان تو باغ بودیم، چطور؟! خودم رو به بیخیالی زدم و لبخندی روی لبم نشوندم و با هیجان به سمت رایان برگشتم و گفتم:
- نمیخوای تمرین رو شروع کنیم؟
رایان سرد سری تکون داد و به طرف درختی که اون اطراف بود رفت. به نظر میاومد توی یه جنگل باشیم. به گفتهی رایان تیرکمان رو تو دستم گرفتم و تیر رو توش قرار دادم و کشیدم و خواستم رها کنم که رایان پشتم قرار گرفت و تیر از دستم در رفت و روی زمین افتاد. رایان خیلی عادی گفت:
- چی شد؟ امیدت از بین رفت آبین کوچولو!
عصبی شدم از اینکه تازگیها بهم میگه آبین کوچولو ولی تو این وضعیت نمیتونم باهاش بحث کنم. فقط به سمتش برگشتم و به چشمهاش نگاه کردم. مطمئنّم الان گونههام گل انداخته. رایان که صورت من رو دید؛ تعجب کرد ولی بعد زد زیر خنده و بین خندههاش گفت:
- چقد... با... مزه... میشی...!
با تعجب و گیجی گفتم:
- ها!
خودش رو انداخت رو زمین و خندههاش بیشتر شد. تا حالا خندهش رو ندیده بودم. همیشه یا پوزخند میزد یا مسخره میکرد ولی این خنده انگار از ته دل بود. با دستی که جلوی صورتم اومد و پشتش صورت رایان، دست از فکر برداشتم. رایان با خنده گفت:
- کجایی؟ اگه وسط جنگ یه موقع این اتفاق بیفته معلوم نیست زنده بمونی یا نه!
با گیجی فقط نگاهش میکردم. این از کِی تا حالا اینقدر خوشخنده شده بود؟! با نگاه خیرهم دست از خندههاش برداشت و حالت جدی و سردی به خودش گرفت و گفت:
- زود باش باید تمرین کنیم.
سری تکون دادم و جای قبلیم برگشتم و تیرکمان رو تو دستهام تنظیم کردم ولی قبل از اینکه تیر رو رها کنم، دوباره رایان پشت سرم قرار گرفت. عصبانی شدم که این چرا همچین میکنه!