رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه مکافات قبل از قتل | bombak کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

bombak

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/05
ارسالی ها
1,370
امتیاز واکنش
5,133
امتیاز
516
محل سکونت
شمال
نام داستان کوتا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: مکافات قبل از قتل
نام نویسنده: bombak کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: جنایی
خلاصه: امید که نتوانستنه به عشق خود برسد تنها دلیل به عشق خود نرسیدن را احمد میداند و حالا میخواهد از او انتقام گرفته و او را به قتل برساند اما....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • bombak

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/05
    ارسالی ها
    1,370
    امتیاز واکنش
    5,133
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    شمال
    استرس همه وجودش را گرفته بود.پوک محکمی به سیگارش زد و دستی به ریش های بلندش کشید هیچ وقت اینگونه تپش قلب پیدا نکرده بود.عرق نه فقط پیشانی بلکه تمام وجودش را فرا گرفته بود.مدام با خود حرف میزد و هذیان میگفت همش حس میکرد الان است که زمین او را ببلعد صندلی چوبی کهنه ای که رویش نشسته بود هر لحظه ممکن بود بشکند تمام این چند ساعت به گذشته اش فک میکرد به گذشته ای که شیرین بود و اینده ای که هرگز فکرش نمیکرد انقدر برایش تلخ ادامه داشته باشد این آینده ای نبود که او انتظارش را میکشید چقدر زود همه چیز عوض شد چقدر زود تمام قافیه را باخت چقدر دنیا برایش پوچ و تو خالی شده است چقدر راحت توانست خودش را قانع کند که احمد را به قتل برساند اون که تا به حال دستش به خون پشه هم الوده نشده بود حالا میخواست قتلی انجام دهد در همین فکرا بود که ناگهان رامین را دید که قدم زنان به سویش امد هیچ وقت فک نمیکرد کارش به جایی برسد که از او کمک بخواهد همیشه رامین را ادم اس و پاس و لا ابالی میدید اما حالا کارش به جایی رسیده که دست به دامن او شده .رامین از دوستان هم مدرسه ای امید بود هر از چندگاهی تلفنی به هم زنگ میزدند و دورادور ازهم خبر داشتند اما این دفعه کار امید به رامین افتاده بود
    وقتی رامین به او رسید ارام دهانش را به درگوشش رساند و گفت: چرا تو هیچ کاری نمیکنی چرا بی خودی اینجا نشستی منتظر کدوم احمقی هستی ما تا کی باید اینجا بمونیم.

    امید که بدتر از رامین گیج و ویج بود گفت: فکر اینجاشو نکرده بودم و بعد سکوتی که تمام کارگاه متروکه را گرفت.
    دروغ میگفت فکرش را کرده بود میخواست احمد را بکشد اما با رامین این قضیه را درمیان نگذاشته بود چون فک میکرد اگر رامین بفهمد هرگز با او همکاری نخواهد کرد امید نگاهش را از رامین گرفت و به دور و بر خیره شد این بار میخواست همه چیز را به دقت نگاه کند او الان در کارگاه متروکه حومه تهران حوالی ظهر در فصل تابستان قرار داشت کارگاه متروکه ای که تنها چیزی بود که از دارایی های امید مانده بود در این کارگاه فقط رامین بود و امید و احمدی که توسط رامین و امید به گروگان گرفته شده بود و دهان و پا و دستش را بسته بودند و به گوشه ی سمت راست کارگاه انداخته بودند احمد آنقدر از رامین کتک خورده بود که بیهوش شده بود البته هنوز کاملا بیهوش نبود و کمی هوشیاری خود را داشت و تقریبا به حالت نیمه جان افتاده بود احمد نمیدانست دلیل این کارها برای چیست صبح که امید به او زنگ زد از خواست که برای صحبت درباره مسئله مهمی به کارگاهش برود به محض ورودش به کارگاه توسط رامین و امید فقط مشت و لگد بود که حوالی بدنش شده بود.
    امید که دیگر درمانده شده بود به رامین گفت تا دهان احمد را باز کند و کاملا به هوشش بیاورد بعد از این همه کتک خوردن امید شک نداشت که احمد حتما به حرف میاید و دلیل این همه سنگ اندازی و اختلاف افکنی را میفهمد.امید3سال بود که مریم دختر دایی احمد را میخواست اما نمیدانست چرا هر دفعه با مخالفت خانواده اش مواجه مشید هر دفعه بهانه های مختلف میاوردند هر دفعه سنگ اندازی میکردند امید همه ی این اختلافات را از چشم احمد میدید ولی اصلا خود احمد نمیدانست چرا و به کدامین جرم باید مجازات شود.

    بعد از اینکه رامین دستورهای امید را گوش کرد از کارگاه بیرون رفت تا امید و احمد بتوانند راحت حرف هایشان را بزنند احمد هم توانست جان دوباره ای بگیرد و بحرف بیاید.امید پک محکم دیگری به سیگارش زد
    احمد رو به امید کرد و با چشمانی که از عصبانیت قرمز شده بود و دندان های بهم چسبیده فریاد زد:تو یه روانی هستی تو یه دیوونه ای احمقی چرا مثل دیوونه ها به من حمله کردی مریم حق داره که 3سال هنوز بهت جواب مثبت نداده تو یه….

    امید که دیگر توان شنیدن این حرف ها را نداشت چنان سیلی محکمی به احمد زد که دست خودش هم درد گرفت امید دیگر حدش از عصبانیت گذشته بود و به جنون رسیده بود
    امید گفت:من همه اینا رو از چشم تو میبینم یادته روز اول که اومدم خواستگاری مریم؟اون روز نمیدونم شمارمو از کجا گیر اوردی ولی زنگ زدی منو تهدید کردی گفتی من احمد نیستم اگه بزارم تو با مریم ازدواج کنی من از اون روز با خودم تصمیم گرفتم اگه نتونم با مریم ازدواج کنم بلایی سرت بیارم که تو تاریخ بنویسن 3سال از اون موقع گذشته من اون موقع یه جون22ساله شاد و پرانرژی و سرحال بودم با یه کارگاه پوشاک خیلی فعال که درامد خوبی هم داشتم اما تو این 3سال که این همه بلا سرم اومد تمام هست و نیستمو از دست دادم شرطایی که بابای مریم برای من گذاشت کمرمو شکست من میدونم تو این مدت فقط تو بودی زیر گوش باباش میخوندی از اول هم پدر و مادرش تو رو میخواستن برا مریم انتخاب کنن بخاطر همین برای من این همه شرط میزاشتن اما مریم قبولت نداشت.
     

    bombak

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/05
    ارسالی ها
    1,370
    امتیاز واکنش
    5,133
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    شمال
    امید لحظه ای به گوشه کارگاه خیره شد و اشک در چشمانش جمع شد و زیر لب ارام گفت:حداقل خوبیش اینه پدر و مادر مریم قبولت داشتن منو نه تنها مریم بلکه همونا هم قبول نداشتن همین را که گفت یک قطره اشک آرام از گوشه چشمان مشکی اش پایین آمد.
    امید به سرعت اشک هایش را پاک کرد سیگارش را که هنوز به انتها نرسیده بود زیرپاهایش له کرد.
    دوباره رو به احمد کرد و این دفعه با تن صدای بلندتری به او گفت:دیگی که برا من نجوشه سر سگ توش بجوشه پس اگه مریم با من ازدواج نکنه نمیزارم با لاشخوری مثل تو ازدواج کنه.

    هنوز جمله امید تمام نشده بود که کنترل خودش را از دست دادو این دفعه با سر ضربه ای به بینی احمد زد و به ترفتع العینی از دماغ احمد خون بود که ارام ارام به سمت چانه اش روانه شد و دوباره ضجه های احمد به هوا برخواست

    امید که دیگر از این وضعیت خسته شده بود به سمت پارچ آب رفت و آن را به دست گرفت و مثل عادت همیشگی اش آب را یک نفس سر کشید.

    هنوز خودش هم نتوانسته بود با خودش کنار بیاید که اخر این ماجرا چیست؟اخرش که چه؟یا باید احمد را بعد از این همه کتک زدن ول میکرد که در آن صورت احمد حتما از او شکایت میکرد یا باید او را میکشت کاری که از اول هم به خاطر همین احمد را از منزلش به کارگاه کشاند این فکر وقتی به ذهن او رسید لبخند محوی روی لبانش نقش بست با خود گفت اگر احمد را بکشم به چند هدف رسیده ام اول اینکه مریم از دست او راحت خواهد شد دوم اینکه پدر و مادر احمد را به هدفشان نخواهنم رساند سوم اینکه بالاخره انتقامش را به این نحو از احمد میگرفت و دلش را خنک میکرد در ضمن او که چیزی برای از دست دادن نداشت نه پولی نه خانواده ای که از اول هم نداشت پدرش را در 2سالگی و مادرش را1 سال پیش از دست داده بود.

    نبود پدر تنها تلخی زندگیش بود چون مادرش هیچ گاه نگذاشت دوردانه فرزندش طعم تلخ یتیمی را حس کند همیشه پشتیبانش بود به همین خاطر هم از گذشته اش با وجود نبود پدر باز هم به شیرینی یاد میکرد وقتی یاد مادرش افتاد آه بلندی کشید همه ی سختی های دنیا یک طرف از دست دادن آغـ*ـوش گرم مادرش یک طرف چقدر بد دنیایی ایست این دنیا.

    کلافه به دوره کارگاه قدم میزد روزهایی را به یاد میاورد که همه در اینجا مشغول به کار بودند هه آه بلندی کشید به قتل رساندن احمد خیلی برایش فایده داشت اما خودش هم میدانست که دل این کارا ندارد از طرفی هم میخواست این قضیه را تمام کند فعلا به فکرش رسید که رامین را دک کند تا بعدا دوباره شاید فکری به ذهنش برسد برای تمام شدن قضیه با صدای بلند رامین را صدا زد رامین هم سریع با دو به سمت امید آمد

    نفس نفس زنان طوری که سـ*ـینه اش شدیدا بالا پایین میشد گفت:چیه؟چی شده؟

    امید که از این همه اضطراب آرمین تعجب کرده بود گفت:چرا نفس نفس میزنی؟

    رامین گفت:خب دوییدم دیگه بگو چی شده

    امید یک نگاه به سرتاپای رامین انداخت دست در جیبش کرد و یک پاکت پول از جیبش دراورد و به رامین داد و گفت:بیا اینم دست مزدت فعلا بدون اینکه حرفی بزنی به کسی برو خونه اگرهم خبری شد خودم صدات میکنم رامین هم چون اخلاق امید را میشناخت و میدانست اگر حرف اضافه ای بزند اوقات امید تلخ میشود فقط به گفتن چشم اعتنا کرد

    ساعت 12 ظهر شده بود دیگر صدای احمد بلند شد یک نگاه با عصبانیت به امید کرد و گفت: د بابا لامصب چیکار میخوای بکنی اگه میخوای بکشی خب بکش راحتم کن اگرم نه خب ولم کن برم قول میدم به کسی چیزی نگم به جون مادرم قسم میخورم شتر دیدم ندیدم.

    دیگر یواش یواش بغض گلویش را گرفته بود قطره اشکی از گوشه چشمان آبی اش پایین آمد در همین حال بود که گوشی امید زنگ خورد برای اینکه احمد مکالمه بین او و دوست پشت خطش را نشنوند از کارگاه بیرون رفت وتماس را برقرار کرد.
    _سلام رضا
    _ سلام امید جان خوبی؟چه خبرا؟
    _ مرسی ممنون کار داشتی زنگ زدی؟
    _ آره میخوام ببینمت حرف مهمی باهات دارم
    _ چه حرفی؟
    _ پشت تلفن نمیتونم بگم حتما باید ببینمت
    _ رضا؟.. امید تصمیم گرفته بود قضیه گرگان گیری را به رضا بگوید چون او یکی از صمیمی ترین دوستانش بود که برای امید مانند برادر بود
    _ جانم داداش
    _ میتونی بیای کارگاه؟
    _ مگه کارگاه تعطیل نیست اونجا رفتی برای چی؟
    _ بیا خودت همه چی و میفهمی یه مسئله مهم هست که باید خودت از نزدیک ببینی
    _ باشه الان ماشینمو روشن میکنم راه می افتم سمتت فعلا
    _ فعلا
     

    bombak

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/05
    ارسالی ها
    1,370
    امتیاز واکنش
    5,133
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    شمال
    از زمان مکالمه با رضا یک ساعت گذاشته بود و امید بی صبرانه منتظر آمدن رضا به کارگاه بود فکرش مشغول شد بود که رضا چه حرف مهمی با او دارد که میخواهد بزند از طرفی هم به واکنش رضا به ماجرای گروگان گیری احمد فکر میکرد نمیدانست واکنش رضا به این موضوع چه خواهد بود ....از اینکه موضوع را از همان اول با رضا در میان نگذاشته بود پشیمان بود با خودش میگفت ای کاش با رضا مشورت میکردم ای کاش... در همین فکر بود که صدای زدن در کارگاه آمد رامین نیم نگاهی به جسم نیمه جان و روی زمین افتاده احمد انداخت و رفت در را باز کرد.. رضا با همان قیافه همیشه خندان و بشاشش به سمت امید رفت و او را بغـ*ـل کرد اما ناگهان علامت سوال بزرگی ذهنش را به خود مشغول کرد بی اختیار از بغـ*ـل امید جدا شد و به سمت احمد رفت رضا کاملا گیج شده بود چرا دست و پای احمد بستس؟چرا صورتش خونی شده؟اصلا او اینجا چه میکند؟ امید که متوجه نگاه متعجب رضا به احمد شد سریع به حرف آمد تا ماجرا را برای رضا روشن کند...نیم ساعت گذشت هوا کم کم داشت غروب میشد رضا با وجود اینکه همه توضیحات امید را شنیده بود اما باز هم گیج بود البته از امید نیز دلخور بود و خواست که از کارگاه برود اما امید مانع او شد و گفت
    _ رضا کجا داری میری؟
    _ ولم کن بابا من خیر سرم رفیق صمیمیت بودم مثل داداشت بودم اما همه چیز و از من پنهون کردی؟حالا که همه کارا رو کردی و احمد رو گرگان گرفتی داری از من کمک میخوای؟ تا اینجا که خودت همه کارا رو کردی بقیشم خودت بکن
    _ ببخش رضا میدونم باید باهات همه چی و درمیون میذاشتم به خدا پشیمونم که بهت نگفتم ازت خواهش میکنم نرو اصلا بیا بزن تو گوشم ولی نرو... همین که امید این حرف را زد رضا بی معطلی سیلی محکمی به سمت امید زد
    _ حالا دلم خنک شد اینو زدم تا دیگه تا آخر عمرت بدون مشورت با من چنین غلط اضافه ای نکن اخه تو رو چه به گروگان گیری
    _ چرا زدی؟
    - خودت گفتی بزن
    _ من یه چی گفتم تو باید میزدی؟
    _ تا تو بشی بیخود حرف نزن حالا بیا مشورت کنیم ببینیم چه خاکی تو سرمون بکنیم با این گرگان
    _ باشه
    _ ببین امید من میدونم تو به خاطر اینکه به میرم نرسیدی و از طرفی هم سرمایت و از دست دادی خیلی غصه خوردی اما با گرگان گرفتن احمد چیزی درست نمیشه و این آدم رو حتی اگه بکشی همه نه تنها چیزی دستت و نمیگیره بلکه به جرم قتل اعدامت میکنن
    _ ولی اخه رضا تو نمیدونی که این احمد چه بلایی سرم آورد اگه این بشر تو زندگی من دخالت نمیکرد و به پدر مادر مریم نمیگفت چه شرطایی بزارن تا من رو از ازدواج با مریم منصرف کنن الان من با مریم ازدواج کرده بودم... حداقل با گروگان گرفتن و کتک زدنش دلم خنک شده.. در ضمن رضا من نمیخوام که بکشمش من میدونم اگر احمد هم دخالت نمیکرد بازهم احتمال ازدواج من با مریم خیلی کم بود اما خب این بشر حقش بود به خاطر سنگ اندازی هایی که کرده کتک بخوره
    _ امید جان داداش من تو خودتم میدونی من در جریان همه اتفاقات زندگیت هستم و همه چی و میدونم ولی خب حالا که چی؟ با کتک زدن و داغون کردن این بشر چیزی دستت و نمیگیره اگرم الان ولش کنی میره ازت شکایت میکنه تو رو هم به جرم گروگان گیری میندازنت زندان تا آخر عمرتم که نمیتونی بزاریش اینجا بمونه باید یه فکری به حالش بکنی در ضمن کاراشتباهی کردی اون پسره رامین رو وارد این ماجرا کردی اگه بره لوت بده چی؟
    _ نه نترس لو نمیده چون اولا بهش گفتم یه پول حسابی بعد این ماجرا بهت میدم هم اینکه اگه لو بده پای خودشم گیره و به نوعی شریک جرم به حساب میاد
    _ چجوری شد قبول کرد که باهات همکاری کنه و احمد گروگان بگیرین؟ درسته بهش پول میدی ولی خب گروگان گیری هم جرم بزرگیه
    _ رضا جان مثل اینکه تو هنوز ادما رو خوب نمیشناسی؟ پای پول که بیاد وسط خیلیا پاهاشون شل میشه پاش بی افته ادم هم میکشن
    _ ولی امید یه سوال بزرگی تو ذهنم هست
    _ خب بپرس
    _ ببین مریم هیچ وقت بهت جواب نه نداد ولی خب اگه دوست داشت اون همه شرط سنگین جلوت نمیذاشت و باهات ازدواج میکرد تو که میدونی مریم دوست نداشت و این شرطا همش به خاطر این بود که تو رو از ازدواج پشیمون کنه پس چرا تو انقدر سعی میکردی شرطاش رو براورده کنی؟چرا بیخیالش نمیشدی؟چرا نمیرفتی با یه دختر دیگه ازدواج کنی؟اینجوری هم خانوداه برای خودت تشکیل میدادی هم ورشکست نمیشدی
    _ خب تو درست میگی مریم عاشقم نبود ولی خب من دیوونشم عاشقشم نمیتونم اونو فرامش کنم زندگی بدون تصور اون برام غیر ممکن حاضرم تمام زندگیمو بدم ولی اونو داشته باشم هر چند همه زندگیمو دادم ولی نتونستم بدستش بیارم... قطره اشک بود که از چشمای امید سرازیر شد امید هر دو دستش رو روی صورتش گذاشت و حالا گریش تبدیل به هق هق شد رضا اونو بغـ*ـل کرد سعی کرد آرومش کنه اما اشک بود که همچنان از گونه های امید سرازیر میشد
     

    bombak

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/05
    ارسالی ها
    1,370
    امتیاز واکنش
    5,133
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    شمال
    _ واقعا چه دنیای بدی شده داداش من تو اینجا تو بغلم داری هق هق میزنی اما اون طرف مریم با خیال راحت داره زندگی مشترکش رو با همیر آیدنش تشکیل میده بدون اینکه ذره ای به فکر تو باشه.. امید که از این حرف رضا شوکه شده بود سرش رو بالا اورد متعجب به صورت نگاه کرد و منتظر بود رضا به حرفا ادامه بده که رضا هم که متوجه نگاه متعب اید شده بود به حرفاش ادامه داد
    _ اره امید جان اون حرف مهمی که گفتم میخوام بهت بزنم همین بود امروز صبح مریم بهم پیام داده که عقد کرده و گفت به تو بگم دیگه فراموشش کنه و از فکرش بیاد بیرون
    همین خبر کافی بود تا امید را به مرز دیوانگی برساند عصبانیت و غم به یکباره دوباره به امید هجوم آوردند امید از شدن عصبانیت و خشم به سرعت زیاد از جایش بلند شد و فریاد زد امید دیوانه شده بود و فقط فریاد میزد رضا سعی میکرد او را ارام کند اما فایده ای نداشت امید همچنان فریاد میزد و دیوانه شده بود او نه تنها زندگیش را کامل از دست داده بود حالا هم متوجه شد مریم را هم برای همیشه از دست داده است دیگر زندگی برای امید معنایی نداشت احمد هم که مکالمه بین این دو را شنیده بود گریه میکرد اما چون دهانش بسته بود نمیتوانست مانند امید فریاد بزند احمد با همه خباثتش عاشق مریم بود اما حالا با امید درد مشرکی داشت درد از دست دادن مریم.. امید چنان هق هقی میزد که رضا به عمر خود امید را اینگونه ندیده بود امید حق داشت فریاد بزند حق داشت گریه کند به کدامین جرم باید چنین سرنوشتی برای او رقم میخورد؟ جرمش چه بود؟عاشق شدن؟عجب جرم بزرگی کرده بود.... در مین همین فریاد و گریه های امید بود که ناگهان امید با صورت بر زمین افتاد رضا که ابتدا گیج شده بود و نمیدانست چه شده است اما سریع امید را از روی زمین برداشت امید چشمانش بسته شده بود و حرکتی نمیکرد رضا ابتدا چند بار سیلی به صورت او زد تا او را هوشیار کند اما فایده ای نداشت سریع به سمت پارچ اب رفت و آن را روی امید خالی کرد اما اصلا فایده ای نداشت نه تنها چشمانش را باز نمیکرد بلکه حرکتی هم نمیکرد رضا این بار بی معطلی امید را روی دوشش انداخت و به سمت ماشین خود برد تا او را به بیمارستانی برساند وقتی او را بر روی صندلی های عقب انداخت به سمت در کارگاه رفت تا درش را ببند و احمد را تنها با دست و پای بسته در کارگاه رها کرد ماشینش را روشن کرد و به سرعت او را به نزدیک ترین بیمارستان رساند سریع پرستاران را صدا کرد و انها امید را روی تخت گذاشتند و دکتر را خبر کردند رضا نگران بود و دست و پایش میلرزید نکند بلایی سر بهترین دوستش بیاید چند دقیقه ای گذشت تا دکتر از اتاق بیرون آمد رضا بی معطلی به سمت دکتر رفت و حال امید را از او پرسید
    _ دکتر چی شده؟حالش چطوره؟
    _ شما چه نسبتی با ایشون داشتید؟
    _ رفیقم اقای دکتر
    _ متاسفم امیدوارم غم آخرتون باشه ایشون به دلیل سکته مغزی فوت کردند
    رضا دیگر هیچ چیز را نفهمید دکتر چند کلمه دیگری با او صحبت کرد اما رضا چیزی نمیشنید تمام دنیا یکجا روی او اوار شد رضا شوکه شده بود و حرفی نمیتوانست بزند چقدر همه اتفاقت سریع افتاد صبح مریم پیام داد که عقد کرده است عصر امید را درکارگاه قدیمی اش با یک گروگان دید و حالا جسم بی جان امید که روی تخت افتاده است این همه اتفاق در یک روز برای رضا قابل هضم نبود انگار همه اش یک خواب بود دوست داشت همه اش خواب باشد و وقتی از خواب بلند میشود هیچ کدام از این اتفاقات نیافتاده باشد از دست دادن صمیمی ترین رفیق برای او دردناک تر از ان چیزی بود که فکرش را هم نمیکرد چقدر سرنوشت امید تلخ بود یتیم بزرگ شد تمام تلاشش را کرد و توانست یک تولیدی پوشاک برای خود را بی اندازد در کنار مادرش زندگی خوبی داشت تا اینکه عاشق شد از اینجا به بعد زندگی او رو به زوال رفت کم کم تمام دارایی اش را ازدست داد و حالا خودش نیز از دست رفت ای کاش هرگز مریم را نمیدید و هرگز عاشق نمیشد ای کاش بعد از شروط سنگین مالی که خانوداه مریم برایش گذاشتن بیخیال ان دختر میشد و ای کاش و ای کاش و ای کاش.... رضا همچان در شوک از دست دادن امیدی بود که نه رفیقش بلکه برای رضا مانند برادر بود .. رضا با خودش حرف می زد و میگفت: هعییی الان مریم داره زندگیش رو میکنه خوش وخرم و این وسط امید بود که نابود شد اون بود که از دست رفت و حالا من موندم یه رفیقی که از دست دادم و یه احمدی که تو کارگاه افتاده
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,163
    بالا