رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه طُ همه دنیامی | آتنا تفنگدار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

atena_tf

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/02
ارسالی ها
33
امتیاز واکنش
143
امتیاز
181
محل سکونت
تهران
پارت 20
پارسا که اصلا دلش نمی‌خواست سها را در آن وضع ببیند، با چشمان نمناک آن‌جا را ترک کرد. سها با گریه گفت: «من مستحق این رفتار نیستم! من یه انسانم و عاشق شدن حق طبیعیه منه.»
مهران می خواست به سمت او حمله کند، که توماج سپر سها شد و دست مهران را که بالا رفته بود گرفت. مهران نگاه خشمگینش را به توماج دوخت، با حرص دستش را پس زد و گفت: «به من دست نزن!»
توماج که انگار سطل آب سردی رویش ریخته باشند، با ناباوری به مهران خیره ماند. سها بریده، بریده گفت: «بابا توماج هیچ تقصیری نداره.»
افروز مضطرب خود را به سها رساند. بازویش را گرفت، او را به اتاقش کشید و گفت: «دیونه شدی؟ این چه حرفهایی بود زدی؟ واقعی بود؟»
_بله واقعي بود!
افروز با دست ضربه ای به گونه زد و گفت: «خجالت بکش سها!»
_مامان تو رو خدا برو نذار بابا به توماج چیزی بگه.
افروز حیران اتاق را ترک کرد. اما توماج نبود. مهران روی مبل نشته و سیگار می کشید. متعجب پرسید: «توماج کجاست؟»
_رفت... فرستادمش بره!
_صبر می‌کردی تا باهاش صحبت کنیم. آخه چی شد یهو؟
_دیگه حرفی نمی مونه، هر چی که بین ما بود تموم شد!
افروز لبش را گزید و به آشپزخانه رفت. میز شام را جمع کرد. سها شماره باران را گرفت و به محض وصل شدن ارتباط با گریه گفت: «فکر می‌کردم تو بهترین دوستمی ولی اشتباه می کردم!»
_بسم الله چی شده؟
_یعنی این تو نبودی که همه چیز رو کف دست پارسا گذاشته؟ پارسا اینجا بود، اومد همه چیز رو بهم ریخت. نمی بخشتون.
_اون حق داشت که بدونه!
_ولی تو حق نداشتی که بهش بگی، دیگه اسمت رو نمیارم. خداحافظ.
گریه مجالش نداد. کمی بعد که آرام شد، اتاق را ترک کرد. با ندیدن توماج پرسید: «توماج کجارفت؟»
افروز با چشم و ابرو اشاره داد که سکوت کند. سها بی توجه گفت: «خودش رفت؟ چرا گذاشتین بره؟»
مهران که پشتش به سها بود، غرید: «دهنت رو ببند و برگرد اتاقت!»
_چرا باید دهنم رو ببندم؟
مهران به آنی برخاست و قلب افروز را در سـ*ـینه لرزاند. همانطور که دندان روی هم می فشرد گفت: «چون اگه نری و دهنت رو نبندی میام پر خونش می‌کنم!»
_بابا من انتخابم همینه و از شما انتظار دارم حمایتم کنید.
مهران فریاد زد: «دیگه حق نداری توماج رو ببینی! به توماجم گفتم دیگه حق نداره بیاد اینجا، پس این نمایش مسخره ات رو تموم کن.»
_چرا؟ شما خودت تاحالا عاشق نشدی؟
مهران به سمت او براق شد سها ترسید. اما کم نیاورد و گفت: «اگه بزنی دیگه تو این خونه نمی مونم!»
مهران سیلی کوبنده ای به دهان او کوفت و گفت: «برو ببینم کدوم گوری میری!»
سها بی معطلی به اتاقش رفت . لباس پوشید و فوری بازگشت‌. افروز با دیدنش دلواپس از عکس العمل مهران متذکرانه گفت: «سها تمومش کن!»
سها بی توجه در را باز کرد، کفشش را از جا کفشی برداشت. مهران خشمگین به سمتش دوید. سها بدون آنکه کفش به پا کند، وحشت‌زده پا به فرار گذاشت. مهران همچون شیر وحشی به دنبالش از پله ها پایین می آمد و هشدار می داد.
_سها وای به حالت اگه دستم بهت برسه!
سها پشیمان شده بود. اما دیگر دیر بود و نمی دانست اگر می ایستاد، چه بلایی سرش خواهد آمد. بادستهای لرزان در ساختمان را باز کرد و با تمام توان دوید.می دانست مهران بخاطر مچ پای جراحی شده اش فقط تا ابتدای کوچه می تواند دنبالش بیاید اما با این حال می ترسید و جرات نداشت پشت سرش را نگاه کند. چند کوچه که بی وقفه دوید، ایستاد و همانطور که کفش هایش را روی زمین می انداخت و به پا می‌کرد، پشت سرش را دید زد و خیالش راحت شد. لحظه ای از سرزنش کردن خود دست بر نمی داشت.تا خانه توماج راه زیادی نمانده بود. با گام هایی بلند به راه افتاد.
به خانه توماج که رسید، بی معطلی زنگ در را فشرد و منتظر ماند. انگار توماج خانه نبود. چند بار دیگر زنگ زد و در آخر هراسان روی تک پله سرد و سنگی مقابل در نشست و گریست. به پیشانی خود کوفت و گفت: «خدایا چرا موبایلم رو نیاوردم؟»
سرما رفته، رفته در وجودش رخنه کرد. فک هایش بهم می خورد و اشک هایش بند نمی آمد. سر روی زانو گذاشت و سعی کرد خود را راضی کند تا دیر تر نشده به خانه بازگردد. در همین فکر ها بود که صدای آشنایی شنید: «سها اینجا چه کار می کنی؟»
فوری سر بلند کرد و با دیدن توماج بغضش ترکید و گفت : «توماج کجا بودی؟»
توماج حیران پرسید: «چرا این جایی؟»
سها برخاست. توماج حال، زیر نور چراغ چهره اش را واضح تر دید. نگاهش روی زخم گوشه لبش افتاد. دل‌نگران گفت: «داری با خودت چیکار می‌کنی ؟»
سها با پشت دست اشک های داغش را کنار زد و گفت: «از خونه زدم بيرون، دیگه هم بر نمی گردم!»
_این حرفها چیه؟ نباید این کارو می کردی، راه بیوفت بریم!
_نه توماج! اگه برگردم بابا منو میکشه.
_سها تو رو خدا بس کن، این وسط فقط تو داری آسیب می‌بینی.
_بابا گفت دیگه حق نداری بیایی خونمون؟
توماج پاسخی نداد. سها غمزده گفت: «همش تقصیر پارسا شد، همه چیز رو بهم ریخت!»
_راه بیوفت بریم.
لحنش آرام بود اما در صدایش نگرانی موج میزد. در عرض چند ثانیه اعتبارش را نزد بهترین دوست و برادرش از دست داده بود. دختری که برایش حکم پدر داشت، مقابلش اشک می ریخت و از دوست داشتنش می گفت. از آنکه دیگر نمی خواهد به خانه خودشان باز گردد چرا که می خواهد برای همیشه کنار او بماند.جواب اشک های سها را، جواب دل پاک و عشق زلالش را چه کسی باید می داد؟ اعتماد از دست رفته مهران را چطور باید باز می گرداند؟ آش نخورده و دهان سوخته بود. سـ*ـینه اش سنگین شده و نفس کم آورده بود. برای آنکه اوضاع آشفته را کمی سامان دهد، فکری به سرش زد. به سختی گفت:
_بیا برگردیم، بابات رو راضی کن. اگه موافقت کرد منم مخالفتی ندارم.
سها اشک‌هایش را زندانی کرد، لبهای لرزانش به لبخند عمیقی مزین شد و متحیر گفت: «شوخی که نمی‌کنی ؟»
توماج لب‌هایش را روی هم فشرد و گفت: «نه ولی بابات باید راضی بشه!»
_راضیش می‌کنم .
توماج نمی‌دانست شرط خوبی گذاشته یا نه. اما مطمئن بود مهران هیچ گاه رضایت نخواهد داد. سها موافقت کرد به خانه بازگردد. اما توان مهار کردن قلب بی تابش را نداشت. توماج هم نمی توانست برخورد احتمالی مهران را پیش بینی کند.
 
  • پیشنهادات
  • atena_tf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    143
    امتیاز
    181
    محل سکونت
    تهران
    پارت 21
    سها با دست هایی لرزان زنگ در را فشرد. در بعد از ثانیه ای باز شد. توماج جلوتر از سها راه افتاد. افروز با چشمان اشکی در آستانه در انتظارشان را می کشید. در آسانسور که باز شد چند قدم جلو رفت و گفت:
    _سها لال میشی و هیچی نمیگی، بابات فعلا دستشوییه بجنب بیا تو.
    سها سر تکان داد و دنبال مادرش روانه شد. فوری به اتاقش رفت. مهران از سرویس بهداشتی بیرون آمد و گفت: «کی زنگ زد؟»
    _سها و توماج بودن!
    مهران ابرو در هم کشید و پرسيد : «درو باز کردی؟» صدای توماج که نزدیک می شد به گوشش رسید.
    توماج _مهران می‌دونم گفتی نمی‌خواهی صحبت کنی و الان فرصت خوبی نیست، ولی باید با هم صحبت کنیم.
    مهران در حالی که تلاش می کرد صدایش بالا نرود گفت: «برو توماج! نذار حرمت ها بیشتر از این شکسته بشه.»
    _تا حرفهامو نشنوی محاله برم.
    _برو و اوضاع رو خراب تر این نکن!
    _به حرمت تمام سال هایی با هم داشتیم، حداقل حرفهامو بشنو و بعد من میرم و پشت سرمو نگاه نمی‌کنم
    مهران سکوت اختیار کرد. توماج از او خواست خارج از خانه صحبت کنند.
    سها شب را تا صبح با جان کندن سپری کرد. از فکر آنکه توماج چه حرفهایی به پدرش گفته خواب به چشمش نیامد. روز بعد از اتاق که بیرون آمد، تازه یادش افتاد جمعه است و پدر و مادرش خانه هستند. دلشوره بدی به جانش افتاد. افروز میز صبحانه را مهیا می کرد که با دیدن چهره بی حال سها سری به علامت تاسف تکان داد. سها روی صندلی نشست و پرسید:
    _دیشب چی شد؟ چرا نیومدی بهم بگی؟
    _چون خودم جرات نکردم از مهران سوال بپرسم!
    _توماج هم جواب پیام هامو نداد. می‌خوام بدونم چی بهم گفتن! مامان تو رو خدا بابا رو راضی کن.توماج گفت اگه بابا راضی بشه اونم مخالفتی نداره.
    افروز با حرص ضربه ای به پشت کمر سها زد و گفت: «اول صبحی اعصابم رو بهم نریز! تو شرم نداری از گفتن این حرفها؟»
    _نه ندارم! شما هم برام مادری کن تا به اون چیزی که می‌خوام برسم. توماج آدم بدی نیست شما که خیلی اونو قبول دارید!
    _اره آدم بدی نیست ولی مناسب تو نیست. چشمات کور شده که تفاوت ها رو نمی‌بینی ؟
    _وقتی توماج کنارمه حالم خوبه و اصلا تفاوت سنیمون به چشمم نمیاد.
    افروز به او توجهی نکرد. سها سرخورده کمی صبحانه خورد و قبل از آنکه پدرش از خواب بیدار شود به اتاقش پناه برد.
    **،
    یک هفته ای بدون کوچکترین بحثی سپری شد. نادیده گرفته شدن سها توسط مهران از یک طرف و بی توجهی های توماج نسبت به پیام ها و تماس هایش از طرف دیگر، شرایط را برای سها سخت و پر تنش ساخته بود. در آخر تاب نیاورد و راهی خانه توماج شد.
    توماج تصویر سها را که در آیفون دید، برای باز کردن در مردد ماند. سها بار دیگر زنگ زد. از آنکه فراموش کرده بود کلید خانه توماج را بیاورد، به خود ناسزا می‌گفت. همزمان شماره او را گرفت و در آخر برایش پیامی فرستاد. «من جلوی خونتون هستم. صبر میکنم تا برگردی» توماج پیامش را که دید با اکراه در را باز کرد. سها فوري داخل شد. توماج در آستانه‌ در منتظرش بود.سها با دیدنش لبخندی زد و سلام کرد. توماج با سر جوابش را داد. چهره منفعلش ذوق سها را کور کرد. سها روی مبل نشست و زبان به گلایه گشود.
    _چرا دوست داری منو حرص بدی؟ تو و بابا چرا از آزار دادن من لـ*ـذت می‌برید؟
    توماج مقابلش نشست و نگاهش را به او داد. سها با لبخند گفت: «چقدر ته ریش بهت میاد!»
    قلب توماج در سـ*ـینه لرزید و ناخود آگاه تصویر نازی در نظرش جان گرفت. چند سال پیش یک روزی نازی مقابلش نشسته و همان طور که قربان صدقه اش می رفت؛ گفته بود چقدر ته ریش به او می آید و بعد از آن توماج همیشه سعی می کرد ته ریش بگذارد اما بعد از فوت او هیچ گاه دلش نخواست خود را با ته ریش ببیند و نمی‌داند این بار چطور فراموش کرده شیو کند.با صدای سها به خود آمد.
    سها_هنوز با، بابا صحبت نکردم...خب یه چیزی بگو روزه سکوت گرفتی؟ تو دیگه این روزهای مسخره رو برام تلخ نکن. من الان بیشتر از هر زمانی بهت احتیاج دارم تو حتی جواب پیام هامو نمیدی. تو که اینقدر نامهربون نبودی. چطور دلت میاد قلبم رو به درد بیاری؟ چطور می‌تونی نسبت به من بی تفاوت باشی؟اصلا مگه میشه بدونی یک نفر اين همه دوستت داره ولی...
    توماج میان کلامش پرید و گفت : «مگه با پارسا همین کارو نکردی؟»
    سها با مکثی گفت : «خب من بهش گفتم مناسب هم نیستیم!»
    _مگه من نگفتم؟
    سها بی معطلی گریست و گفت: «خودت گفتی فقط بابا باید راضی بشه، حالا چی میگی؟»
    توماج دستی به پیشانی کشید و قطرات ریز عرق را پاک کرد و زیر لب گفت: «گریه نکن!»
     

    atena_tf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    143
    امتیاز
    181
    محل سکونت
    تهران
    پارت 22
    سها با صدای خش‌دار گفت:« اگه از هم دور بشیم نمی‌دونم چطور زندگی کنم! زندگی بدون انگیزه، با قلبی که هزار تیکه شده مثل مرگ تدریجی می‌مونه برام. توماج این اصلا مهم نیست که 20 سال از من بزرگتری. این همه آدم همسن با هم ازدواج کردن ولی به سال نرسیده جدا شدن. الان به نظرم شما ها دارید غیر منطقی حرف می‌زنید. من اصلا شما رو نمی‌فهمم!»
    _چون داری احساسی فکر می‌کنی . قبلا هم بهت گفتم!
    _اصلا شده تا حالا بجای مخالفت فقط به من فکر کنی؟
    توماج در سکوت به او خیره ماند. کلافه به نظر می رسید. با پنجه پا روی زمین ضربه می‌زد .
    سها گفت: «تو شاید عاشقم نباشی ولی من به اندازه هر دومون عشق دارم. توماج می‌خوام تو رو با زندگی آشتی بدم، همه تلاشم رو می‌کنم تا اون زندگی که همیشه تو فکرت بوده ولی هیچ وقت تشکیل نشده برات بسازم. ازت نمی‌خوام مثل من عشق بورزی. تو فقط کنارم باش و منو نا دیده نگیر. توماج فقط تو برام موندی. بابا جوری رفتار می‌کنه انگار اصلا وجود ندارم، مامانم قهر کرده. فقط دلم به تو خوشه!»
    _بابات راضی نمی‌شه خودت رو اذییت نکن!
    _تو باهاش صحبت کن. اصلا بیا خواستگاریم.
    توماج با دست پیشانی اش را گرفت و گفت: «تو که خجالت نمی‌کشی! ولی من از انجام دادم این کارها شرم دارم و نمی‌تونم این کارو بکنم.»
    _باشه پس من بابا رو راضی می‌کنم و میام خواستگاریت!
    سپس خندید. توماج به او که در میان گریه می خندید، خیره ماند. گوشه چشمانش موقع خندیدن جمع می شد و چهره اش را مهربان نشان می‌داد. سها اشک‌هایش را کنار زد و برخاست.
    سها_اول برات غذا می پزم بعد میرم خونه.
    سپس پالتو و شالش را روی مبل انداخت. موهایش از گل سر بیرون ریخته بود. با دقت موهایش را از نو جمع کرد. توماج تمامی حرکاتش را دنبال می کرد. نفسش به شماره افتاد و بدنش گر گرفت. فوری برخاست و به سمتش رفت. پالتو و شال سها را برداشت و گفت: «از دیشب غذا دارم. لطفا برو!»
    _وا تعارف نکن. من که خونه کاری ندارم خب برات می پزم که شب هم داشته باشی.
    توماج بدون آنکه به سها نگاه کند گفت: «نه تعارف نیست، الان فقط برو!»
    سها سرخورده پالتو به تن کرد و شالش را روی موهایش انداخت. نگاه توماج بالا آمد و به چشمان منتظر او ثابت ماند. سها لبخندی زد و در یک حرکت ناگهانی گونه او را بوسید و با گام‌های بلند به سمت در رفت. توماج نفس حبس شده اش را بیرون داد و پیشانی عرق کرده اش را پاک کرد. بی اراده به سمت پنجره کشیده شد و کمی بعد او را دید که از خانه اش دور و دور تر می‌شد .
    سها بعد از ملاقات با توماج برای صحبت با پدرش مصمم شد. تا شب به انتظارش نشست و بعد از شام، برایش چای آورد و نزدیکش نشست. چند بار دهان باز کرد تا صحبت کند، اما پشیمان شد. مهران که او را زیر نظر داشت، بدون آنکه نگاهش کند،گفت:
    _چی می‌خوای بگی؟
    نفس در سـ*ـینه سها حبس شد. به سختی گفت): «فکر می‌کنم وقتش رسیده که با هم صحبت کنیم. مقدمه چینی هم لازم نیست!بابا خودت می‌دونی چی قراره بگم. من واقعا روزهای سختی رو دارم می گذرونم!
    مهران با غیظ گفت: «به لطف تو ما هم روزهای خوبی نداریم. تو یه الف بچه گند زدی به رفاقت سی ساله ما!»
    سها حق به جانب گفت : «من چیزی رو خراب نکردم!»
    _خراب کردی! همه چیز رو بهم ریختی.
    افروز با شنیدن صدای مهران که یکباره بلند شده بود، سراسیمه از اتاق بیرون آمد و پرسید: « چیه؟ چی شده؟»
    سها _هیچی مامان جان! من می‌خوام در آرامش با، بابا صحبت کنم، ولی بابا قصد نداره این موضوع رو حل کنیم!
    مهران با آن نگاه خشمگین و خیره، ابروهای در هم گره خورده نتوانسته بود سها را از گفتن حرفهایش منصرف کند. آن طور که معلوم بود سها به هیچ عنوان قصد عقب نشینی نداشت. با قاطعیت گفت:
    مهران _این موضوع قابل حل نیست.
    _دلیلش رو بهم بگو!
    _دلیلش واضحه ولی تو خودتو به نفهمی زدی.
    _نه واضح نیست. من توماج رو دوست دارم و هیچ مانعی بجز مخالفت های غیر قابل قبول شما نمی‌بینم! اگه خوشبختیم برات مهمه رضایت بده، خودت می‌دونی که توماج چقدر خوبه.
    مهران برافروخته گفت : «خیلی دارم جلوی خودم رو می‌گیرم که نزنم لهت بکنم. پس دهنت رو ببند و جلو چشمم نباش!»
    سها با کلافگی گفت: «من باید تصمیم بگیرم با کی ازدواج کنم نه تو و مامان! از احترامی که بهتون می‌ذارم سو استفاده نکنید، اگر فکر می‌کنید توماج مناسب من نیست بذارید خودم به این نتیجه برسم!»
    افروز پا درمیانی کرد و با تشر گفت: «سها مواظب باش چی میگی!»
    سها از از جا برخاست و گفت: «راضی کردن توماج کاری نداره، شما هم بهتره تمومش کنید و رضايت بدید، دوست ندارم با دلخوری از اینجا برم و از همه مهم تر دوست دارم تو مراسم ازدواجم باشید!»
    سپس با گام‌ هایی محکم به اتاقش رفت. مهران مبهوت به جای خالی اش می نگریست. افروز لبش را گزید. دلشوره داشت و منتظر بود هر آن مهران به سمت او حمله کند، اما مهران نای تکان خوردن نداشت. اصلا فکرش را نمی‌کرد روزی تنها دخترش مقابلش بایستد و با حرفهایش قلبش را در سـ*ـینه بلرزاند. آرام گفت:
    _ افروز قراره چه اتفاقی بیفته؟
    افروز هم مثل مهران شوکه بود. دلواپس گفت : «مهران! من نگرانم، سها غیر قابل کنترل شده و کوتاه نمیاد، یعنی باید رضایت بدیم؟»
    مهران ابروهایش را بالا برد و در حالی که سعی می‌کرد صدایش بلند نشود، گفت: «این چه حرفیه؟ به چی رضایت بدیم؟ اینکه توماج بشه دامادمون؟»
    افروز حرفش نیامد. مهران نفس پر صدایی کشید و سیگاری آتش زد.
    ***
    روز بعد سها کلید خانه توماج را برداشت و راهی آنجا شد. آهسته کلید در قفل چرخاند و داخل شد. هیچ صدایی نمی آمد. جلوتر که رفت، از صدای شیر آب دانست که حمام است. مشغول مرتب کردن خانه شد. در آن بعد از ظهر پاییزی خوردن چای می چسبید. در آشپزخانه بود که صدای باز و بسته شدن در حمام را شنید. قلبش تپیدن گرفت. صدای ضعیف توماج را می شنید که با خود ترانه ای می خواند. پاورچین، پاورچین به سمت اتاق رفت. سرش را از لای در داخل برد و گفت: «عافیت باشه!»
    توماج که پشتش به در بود، یکه ای خورد. چرخید و با دیدن سها زبانش بند رفت. سها که از دیدن شانه های برهنه او شرمزده بود، سر به زیر انداخت. توماج فوری تی شرتش را به تن کرد و همان طور که به سمت سها می رفت معترض گفت: «برای چی اینقدر بی سرو صدا اومدی؟ نباید بگی؟»
    سها که لبخند عمیقی روی لب داشت، گفت: «وقتی تعجب می‌کنی خیلی خواستنی تر میشی!»
    توماج دست به کمر زد و گفت: «دیگه بی خبر نیا و اگرنه مجبورم قفل در رو عوض کنم!»
    سها بی توجه گفت: «چای می‌خوری دیگه؟»
    به آشپزخانه بازگشت. توماج نفس عمیقی کشید و به پذیرایی رفت، روی مبل نشست.
     

    atena_tf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    143
    امتیاز
    181
    محل سکونت
    تهران
    پارت 23
    سها دو لیوان چای ریخت، با فاصله کمی کنار توماج نشست و گفت: «صدات خیلی خوبه ها، بازم بخون. اصلا می‌دونی چیه؟ صدات مثل نیکوتین می‌مونه ، حرف که می‌زنی انگار تو ریه هام تزریق میشه و بعد آرامش تو وجودم رو پر می کنه!»
    توماج پوزخندی زد. نگاهش تمامی اجزای صورت سها را از نظر گذراند. سها سر روی شانه او گذاشت و گفت: «صدا که هیچ، تو کلا نیکوتین منی، انگار خدا تو رو برای من کنار گذاشته. اصلا جنس وجودت با همه فرق داره. چقدر خوبه که تو آروم جونمی!»
    توماج مستأصل می خواست حرفی بزند، اما زبانش سنگین شده بود. دستهای سها که دور بازویش حلقه شد، به سختی گفت: «یه لیوان چای بهم میدی؟»
    سها از او فاصله گرفت و لیوانی به دستش داد. توماج جرعه ای نوشید، گلویش سوخت و دم بر نیاورد. چند جرعه دیگر هم به سختی پایین داد. چرا از سها نمی‌خواست هر چه زودتر خانه اش را ترک کند؟ از جا برخاست. سها گفت: «با، بابا اتمام حجت کردم، گفتم بهتره که رضایت بده و اگرنه بدون اونها هم میشه ازدواج کنیم!»
    توماج متاسف گفت: «بیشتر از این منو، تو چشم بابات بد نکن، همین جوری فکر می‌کنه مقصر منم!»
    _خب مقصر تویی دیگه، اینقدر که خوبی دلم رو بردی!
    توماج قدم زنان پشت پنجره ایستاد و گفت: «از طرف من با مهران صحبت نکن. این تصمیم گیری های عجولانت چیه؟»
    _بابا داره بیخودی مخالفت می‌کنه، نباید نظرش رو به من تحمیل کنه. تو درست ترین انتخاب زندگی منی.
    توماج روی پاشنه پا چرخيد و سها را درست پشت سرش دید. با مکثی گفت: «نظر منم مهمه دیگه نه؟ من دچار هیجانات نشدم. می‌تونم درست انتخاب کنم و هیچ وقت تو رو...»
    سها دست دور کمرش حلقه کرد و سر روی شانه او گذاشت. توماج باقی جمله اش را خورد. سها آرام گفت: «چی میشه مگه؟ چی میشه منو انتخاب کنی؟ اصلا اگه مناسب هم نباشیم تو که چیزی رو از دست نمیدی! چرا مثل دختر ها ناز می‌کنی؟ راست میگن آدمها همین که می‌فهمن عاشقشونی عوض می‌شن!»
    توماج او را از خود جدا کرد. سها با لبخند گفت: «صدای تپش قلبت رو شنیدم، تند میزنه! مثل قلب من.» (بازویش هنوز هم در دست توماج بود و فشرده میشد. چینی به پیشانی انداخت و گفت) :
    _ مقاومت نکن توماج! بگو که تو هم منو دوست داری، بگو که فقط تو رودربایستی بابام داری علاقت رو انکار می‌کنی!
    توماج همانطور که بر فشار دستش می افزود، گفت: «تمومش نمی‌کنی نه؟»
    _چی رو
    وم کنم؟ دوست داشتنت رو؟ اینکه تموم نمیشه! تازه داره شروع میشه.
    با چشمان به نم اشک نشسته از شدت فشاری که دور بازویش بود، لب گزید تا صدایش در نیاید. با بغض گفت: «از تو پیش خدا گله کردم... ولی صبوری می‌کنم. اگه آخرش قراره بهت برسم همه سختی ها رو تحمل میکنم.»
    دست توماج شل شد و سها فوری به او پشت کرد، لباس پوشید و رفت. توماج ماند و صدای سها که در گوشش می پیچید و تصویرش که لحظه ای از مقابل چشمان بی قرارش کنار نمی رفت. پنجره را گشود و نفس عمیقی کشید. هوای سرد گلویش را سوزاند. اما از التهابش کم نکرد.
    ***
    باران مقابل در ورودی دانشگاه انتظار سها را می کشید. سها که سلانه، سلانه نزدیک شد، به سمتش رفت. سها رو برگرداند و بی تفاوت مسیرش را کج کرد. باران بند کیفش را گرفت و کشید و گفت: «تو فکر کردی مقصر من بودم؟ پارسا خودش بو بـرده بود وقتی مِن، مِن کردم همه چیز رو فهمید. به خدا اگه حرفی زدم بخاطر خودت بود. من نگرانت بودم ولی حالا که انتخابت همینه من پشتتم، خودت که می‌دونی بجز تو دوستی ندارم، اینقدر تلخ نباش سها!»
    سپس به گریه افتاد. سها هم که منتظر تلنگری برای گریستن بود، همپای او گریست. باران اشک های او را کنار زد و دست نوازش به کمرش کشيد. کمی که آرام شدند، گفت: «با آرمین و دوستش کاوه قراره شام بخوریم، یکم خوش بگذرونیم. تو هم بیا! »
    سها مخالفت کرد اما باران آنقدر اصرار کرد که راضی شد. چندی بعد آرمین به دنبالشان آمد. کاوه که صندلی جلو نشته بود، به سمت آنها چرخید و گفت: «سها واقعا از دیدنت خوشحال شدم!»
    سها حتی زحمت نگاه کردن به آن پسرک سبزه رو و حراف را به خود نداد. باران گفت:
    _سها یکم حالش خوب نبود، گفتم با ما بیاد حال و هواش عوض بشه.
    سها بی توجه به صحبت های کاوه که از آنها دعوت می‌کرد برای آنکه حسابی سر حال بیایند شب را به خانه دوستش بروند، سر به شیشه ماشین چسباند و فقط با مادرش تماس گرفت و اطلاع داد شام خانه نمی‌رود. به رستورانی رفتند. سها همان طور که پیاده میشد به تمسخر رو به آرمین گفت: «حسابی داری ول خرجی می کنی ها، از این رستوران ها هم می‌شناختی و ما رو نمی آوردی؟»
    آرمین رو به باران گفت : «باران این دوستت هنوز منو نشناخته! پشت سر من چی بهش می‌گی؟» سپس رو به سها ادامه داد :
    _اصلا تو در مورد من چی فکر می‌کنی ؟ اینکه همش باران رو می‌برم فلافلی؟
    سها بی حوصله گفت : «من اصلا در مورد تو فکر نمی‌کنم!»
    کاوه خندید و گفت: «بچه ها راه بیفتید که حسابی گرسنه!»
    گوشه دنجی را انتخاب کردند. کاوه مدام صحبت می‌کرد و سعی داشت توجه سها را جلب کند. سها بی توجه سر برگرداند و چشمش از دیدن تصويری که پیش رویش بود، گشاد شد و قلبش به تپش افتاد. توماج به فاصله چهار میز مقابل زنی نشسته بود. نفسش به شماره افتاد. به چهره آن زن خیره ماند.به نظرش هم سن و سال مادرش بود. موهای شرابی رنگش از زیر روسری بیرون زده بود و آرایش غلیظش از آن فاصله هم به خوبی نمایان بود. کنترل احساساتش سخت بود. بغض بدی گلویش را چنگ می زد. برخاست و نفهمید چطور به میز آنها رسیده.

     

    atena_tf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    143
    امتیاز
    181
    محل سکونت
    تهران
    پارت 24
    نگاهش روی زن بود. توماج سر بالا گرفت و یکه ای خورد. سها نگاه نفرت بارش را از چهره متعجب زن گرفت و به چشمان نگران توماج دوخت. زبانش سنگین شده و نمی‌دانست با چه جمله ای عمق دلشکستگی و ناراحتی اش را شرح دهد. متاسف سر تکان داد و گفت: «توماج خیلی نامردی!»
    سپس با گام هایی تند به سمت در خروجی رفت، دوستانش هم به دنبالش. باران صدایش زد و او را که می گریست در آغـ*ـوش گرفت. سها نالید: «تو رو خدا منو از اینجا ببرید!»
    آرمین و کاوه متعجب شدند. اما با تشر سها به سمت ماشین رفتند. در همین حین صدای توماج آمد: «سها صبر کن!»
    سها بی توجه گفت: «آرمين زودباش درو باز کن!»
    توماج بازویش را گرفت و گفت: «صبر کن بهت توضیح بدم.»
    سها دستش را عقب کشید. می‌خواست سوار شود که توماج با صدای بلند گفت: «اگه الان بری هیچ وقت هیچ توضیحی نمی شنوی!»
    آرمین بی طاقت گفت: «یکی بگه اینجا چه خبره؟!»
    توماج با آن چهره عبوس غرید: «شما سوار شید برید.»
    باران دوستانش را سوار کرد و خیلی زود دور شدند. سها با خشم گفت: «چرا دنبالم اومدی؟ برگرد پیشش که تنها نباشه!»
    _چطور به خودت اجازه میدی که قضاوتم کنی؟
    سها پوز خند زنان گفت : «قضاوت؟ با همین چشم هام دیدم!»
    _یعنی هر خانمی که با من بود دلیلش اینه که باهاش رابـ ـطه دارم؟
    سها اشک‌هایش را کنار زد و گفت: «دیگه برام مهم نیست، برو در کنار هر کسی که دوست داری خوش باش!»
    می خواست برود که توماج مانعش شد و گفت: «نیوشا بود. نشناختی؟ خواهر نازی! مدتها بود می‌خواستیم همدیگه رو ببینیم ولی فرصت نمی‌شد. یعنی از شباهتش نفهمیدی که خواهر نازیه!»
    سها فریاد زد: «بس کن توماج! همه زندگیت شده نازی، فکر نازی، حرف، نازی... نازی مرد! به جای اون یکم به آدم‌های زنده دور و برت توجه کن قبل از اینکه دیر بشه! اصلا تو به خواهر اون چه کار داری؟ نکنه چون شبیه نازیه می خوایی باهاش ازدواج کنی؟»
    وقتی به خود آمد، سمت چپ صورتش درد بدی داشت و گز، گز می‌کرد. اشک‌هایش را زندانی کرد و مبهوت گفت: «تو... تو... منو زدی!»
    غرورش به شدت خرد شده بود، نه بخاطر آنکه در مقابل آدم های کنجکاو اطرافش سیلی خورده بود، بلکه هیچ گاه فکرش را نمی‌کرد توماج روی او دست بلند کند. قلبش در مقابل عقلش سرافکنده بود. عقلش با بی رحمی می گفت:
    _این بود توماجی که بخاطرش جلوی همه وایسادی؟
    قلبش بی تابانه پاسخ داد : «اون فقط عصبی شد. من تند حرف زدم.»
    _جای تو دیگه اینجا نیست، برو... برو تا بفهمه برای خودت شخصیت داری!
    _اگه رفتم و دنبالم نیومد؟
    _لیاقت تو بی احترامی و بی توجهی نیست. پس برو!
    عقلش پیروز میدان شد. توماج نادم به سمت صورت او دست دراز کرد اما سها به توماج پشت کرد و دور شد. اما قلبش را جا گذاشت. این را از دردی که در قفسه سـ*ـینه اش پیچیده بود، دانست.
    ***
    تا روز بعد منتظر تماسی از جانب توماج بود. اما توماج قصد دلجویی نداشت. سها غمگین تر از همیشه بود. حالش دست کمی از دیوانه ها نداشت و توماج برای این حال بدش هیچ اقدامی نمی‌کرد . چقدر غصه دار و دلشکسته بود. بارها و بارها موبایلش را برداشته تا پیامی برای او بفرستد یا تماس بگیرد اما پشیمان می‌شد . به یاد سیلی که گوشش تا چند دقیقه سوت می کشید، می افتاد و غرورش اجازه هیچ کاری به او نمی داد. تا اینکه بعد از گذشت پنج روز پیامی از توماج به دستش رسید. هزار بار مرد و زنده شد تا پیامش را باز کرد. «سهای عزیزم این مدت اتفاقات عجیبی افتاد و هر دوی ما روزهای خوبی رو پشت سر نگذاشتیم و من از این بابت خیلی ناراحتم. از تو می‌خوام هر چیزی بوده فراموش کنی. تو همیشه برای من عزیز بودی. مواظب خودت باش. خداحافظ»
    گیج شده بود. سراسیمه برخاست و از اتاق بیرون رفت. پیام را به مادرش نشان داد و گفت: «یعنی چی؟ من نمی‌فهمم!»
    افروز اول نگاهی به مهران که روی مبل خواب بود انداخت و بعد آرام رو به سها گفت: «توماج داره میره. تا نیم ساعت دیگه پرواز داره!»
    سها با ناباوری سر تکان داد و گفت: «تو می دونستی و به من نگفتی؟ چرا حالا میگی؟»
    _چون نمی‌خواست تو بدونی!
    زانوهای سها دیگر وزنش را تاب نیاوردند. دلش می‌خواست فریاد بزند اما دچار خفقان شده بود. همچون کسی که عزیزی از دست داده به نقطه ای زل زده بود. توماجش رفته بود. با میل خودش هم رفته بود تا دیگر او را نبیند. حال چه بلایی سر قلب بی تابش می آمد؟ چگونه به او می فهماند که توماجش نیست تا با دیدنش تالاپ و تالاپ بی قراری کند؟ افروز دلواپس گفت: «تو رو خدا تمومش کن!»
    سها رنگ پریده با نگاه بی فروغش به او نظر انداخت. افروز مقابل چشمانش بالا و پایین می رفت. مثل پر سبک شده بود. در چشم بر هم زدنی نقش بر زمین شد. مهران از جیغ افروز ترسیده چشم گشود و خودش را به آنها رساند. با دیدن سها که بی رمق کف آشپزخانه بود، ماتش برد.
    ***
    افروز از لای در نیمه باز اتاق، سها را دید که به خواب رفته. در آن یک هفته ای که گذشته بود دو بار او را به بیمارستان بـرده بودند. به آشپزخانه بازگشت و دلواپس گفت‌: «مهران! من واقعا نگرانم. سها داره از دست میره!»
    مهران بی تفاوت گفت: «خوب میشه نگران نباش.»
    افروز با چشم غره گفت: «یک هفته است لب به چیزی نزده، همه اینا تقصیر توئه!»
    مهران ابرو بالا داد و گفت : «خوبه والا! اینکه دخترت عقل درست و حسابی نداره من مقصرم؟»
    افروز که انگار در گفتن حرفی مردد باشد، هی پیازهای درون ماهی تابه را بهم میزد. در آخر گفت: «ولی فکر می‌کنم که سها...»
    مهران میان کلامش آمد و گفت: «به توهماتش پروبال نده. این دختر از بچگی هرچی خواسته براش فراهم شده، فکر کرده با این اداها بازم می‌تونه کارهاش رو پیش ببره!»
    _ولی من میگم توماج نباید می رفت!
    _نمی‌رفت که چی بشه؟ سها هر روز بره براش دلبری کنه؟
    افروز سکوت اختیار کرد. حال مهران را می فهمید اما طاقت دیدن غم تنها جگر گوشه اش را نداشت.
    روزها می گذشت و سها گوشه گیر تر می‌شد . اعتصاب کرده و با هیچ یک حرف نمی‌زد . حتی دانشگاه هم نمی‌رفت. هر روز در اتاقش روی تخت چمباتمه میزد، یا می خوابید. حتی گریه هم نمی کرد. فقط به نقطه ای خیره بود. رفتن توماج هنوز برایش قابل هضم نبود. به راستی که مرده متحرکی بیش نبود بدون هیچ انگیزه ای با کالبدی بی روح روزهایش را سپری می کرد. افروز با روان پزشکی مشورت کرده بود. قرص های ضد افسردگی برایش تجویز شد. اما سها به هیچ کدام لب نمی‌زد و فقط از مادرش می خواست به حال خود رهایش کند...
    سرانجام بعد از گذشت دو ماه که برای سها به اندازه دو قرن گذشت دلش خواست کمی در هوای اسفند ماه قدم بزند. بعد از ظهر دلچسبی به نظر می رسید. زمستان رخت سفر بسته بود و سها بوی جوانه های سبز تازه از خاک بیرون زده را استشمام می کرد. حس آن درخت خشکیده ای را داشت که انتظار بهار را می کشد. دلش می خواست او هم سبز شود. پوسته دلمردگی را کنار بزند و از نو سبز شود. در آن مدت عزلت نشینی کوچه و خیابان حسابی تغییر کرده بود. چشمانش همه چیز را از نظر گذراند. آنقدر غرق اطرافش شد که وقتی به خود آمد مقابل خانه توماج بود. قصد نداشت از آنجا سر در بیاورد اما غیر ارادی آن مسیر را برگزیده بود. قلبش همچو قبل تپیدن گرفت و گرمایی لـ*ـذت بخش وجود سردش را گرم کرد. به در آهنی کرم رنگ خیره بود و به توماجی که حالا با او کیلومتر ها فاصله داشت اندیشید. دستش را روی قلب بی قرارش گذاشت و زیر لب گفت:
    _آروم بگیر، برای چی داری خودتو به در و دیوار می‌زنی ؟ کسی اینجا نیست.
    چهره توماج با آن چشمان تیره در خاطرش جان گرفت. تنها آه پر دردی کشید. قلبش جوری بی قراری می کرد که در قفسه سـ*ـینه احساس درد داشت. شاید دلیلش تصویر توماج بود که از نظرش کنار نمی‌رفت. چشمان خشکش می سوخت. بادی نمی وزید که اشک جمع شده در چشمانش را گردنش بیاندازد. چشمه خشک اشکش تر شده بود و او حالا می توانست بعد از مدتها بگرید. از دیدن توماج با آن ته ریش جذاب سیر نمی‌شد . چشمانش را بست. باید به مسیرش ادامه می داد. نفس عمیقی کشید و چشم گشود.با دیدن تصویر واضح و نزدیک تر توماج تمام بدنش به رعشه افتاد. توماج به اوهام نمی ماند. گویی حی و حاضر مقبالش ایستاده و با آن چشمان منتظر و لبهای بی رنگ و لرزان براندازش می کرد. نکند افروز به او قرصی خورانده بود؟ نکند مجنون شده باشد؟ توماج درست رو به روی او ایستاد و به سختی گفت: «بالاخره اومدی؟»
    سها گیج شد. نمی دانست در رویایی شیرین اسیر شده یا واقعیتی غیر قابل باور پیش رویش بود. دستهای لرزانش را جلو برد و با انگشت اشاره به سـ*ـینه توماج ضربه زد. به نظر نمی‌رسید خیالی باشد.حصار اشکی مانع از دیدش می شد. تند تند پلک زد و اشک هایش را پایین داد و با تردید دستش را بالا برد و روی صورت او کشید. ریش های زبرش بند دلش را پاره کرد. وحشت‌زده دستش را عقب کشید. پیکر رنجورش تاب و تحمل آن همه هیجان را نداشت. از صدای صوت گوش خراشی که مغزش را سوراخ می کرد چینی به پیشانی انداخت و بعد از آن تصویر توماج جایش را به سیاهی مطلق داد.
    به نرمی چشم گشود. نمی دانست چه اتفاقی افتاده اما این را می دانست که خوابی شیرین دیده. حضور کسی را نزدیک خود حس کرد. سر برگرداند و توماج را دید. که با چشمان نگران، تمامی اجزای صورتش را از نظر می گذراند. به سختی گفت: «واقعا خودتی یا دارم خواب می‌بینم ؟»
    توماج به جای پاسخ به سؤالش حالش را پرسید. سها به سختی نشست و گفت: «تو کی برگشتی؟»
    توماج که روی زمین زانو زده بود، برخاست و نزدیک سها روی مبل نشست. نفس پر صدایی کشید و گفت: «نرفته بودم برگردم!»
    سها با چشمان گشاد شده گفت: «تو منو گیج کردی!»
    _تا فرودگاه هم رفتم ولی... نتونستم برم
    چشمه اشک سها روان شد.چه پر آب شده و چه زیبا طغیان کرده بود
     

    atena_tf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    143
    امتیاز
    181
    محل سکونت
    تهران
    پارت 25
    پشتش از شنیدن آن جمله لرزید. با صدای خشداری گفت:
    _یعنی همه این مدت اینجا بودی؟ وای باورم نمیشه مامان و بابا تا این اندازه بی رحم باشن و هیچی نگن!
    _اشتباه نکن سها! اونا نمی دونستند که من نرفتم!
    _ چرا من نگفتی؟ نمی‌تونی بفهمی چی کشیدم!
    توماج از دیدن چهره تکیده و چشمان گود رفته اش خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت:
    _تو خبری از من نگرفتی حتی جواب آخرین پیامم رو ندادی!
    _نگو که منتظر بودی بهت زنگ بزنم؟
    توماج دستی لای موهایش کشید و گفت : «منتظر بودم!»
    سها با بغض گفت: «ولی تو همه این مدت من جوری دیگه فکر می‌کردم . به خودم قول دادم حالا که رفتی، حتی اگه از بی خبری و انتظار بمیرم، مزاحمت نشم چون تو از من فرار کردی!»
    توماج زیر لب گفت: «از خودم فرار کردم!»
    سها با کلافگی گفت: «ولی حالا که نرفتی، حالا که اینجا بودی و من تا مرگ فاصله ای نداشتم، نمی بخشمت!هیچ وقت بخاطر این حجم از بی تفاوتیت نمی بخشمت.»
    توماج لب‌هایش را در دهانش برد و بعد از مکثی گفت : «من تو همه این مدت منتظر بودم که فقط یکبار بهم زنگ بزنی، بهم بگی که برگردم. ساعتها پشت این پنجره به کوچه زل می‌زدم تا از این کوچه رد بشی و بهت بگم که نرفتم، بهت بگم خواستم برم و نتونستم!»
    سها سر در گم بود. نرفتن توماج تمامی روزهای تلخ و عذاب آورش را در خاطرش زنده می کرد و باعث می‌شد درد بدی در قلبش احساس کند. غمزده گفت:
    _دلم به حال خودم می‌سوزه ، تو چه بی‌رحمی توماج!
    سپس برخاست. با پشت دست اشک‌هایش را کنار زد و به سمت در رفت. توماج خودش را به او رساند و قبل از آنکه در را باز کند دستش را روی در گذاشت. سها پشتش به او بود. با جان کندن گفت: «دستت رو بردار تا برم. من فقط فکر می‌کردم بدون تو می‌میرم ، ولی تو بهم یاد دادی بدون تو هم می‌تونم زنده بمونم. نمی‌دونم چرا نرفتی، ولی ای کاش حالا هم نمی دیدمت. نمی‌خوام روزهای که گذروندم تو خاطرم...»
    توماج نزدیک گوشش گفت: «دوستت دارم سها!»
    سها زبان به کام گرفت. توماج نفس لرزانش را بیرون داد و گفت: «نرفتم چون دلم پیش تو بود. چون تو تمام این مدت فکر می‌کردم که چطوری به سادگی زندگیم رو زیر و رو کردی و من چطور باید بدون دیدنت باقی روزها رو سر کنم.»
    سها روی پا بند نبود. نمی توانست به گوش هایش اعتماد کند. این همان توماج بود؟ باورش برایش سخت بود. می‌دانست دیر یا زود از خواب می پرد. می دانست همه این ها رویایی بیش نیست! محال است توماج از دوست داشتنش بگوید. بی درنگ در را باز کرد و رفت.
    مثل همیشه روی تخت چمباتمه زده بود. اما قلبش با هیجان می تپید و خون در رگ هایش جریان داشت و صورتش رنگ گرفته بود و شاداب به نظر می رسید. احساس گرسنگی داشت و وقتی افروز برای شام صدایش زد، فوری به آشپزخانه رفت و بیش از حد معمول خورد و تعجب مهران و افروز را برانگیخت. به اتاقش که بازگشت، پیامی از توماج به دستش رسید.
    _باید با هم صحبت کنیم. فردا بیا به این آدرس.
    با دستهای لرزان پیام فرستاد. «متاسفم! نمی‌خوام با دیدنت تلاش دوماهه ام، برای فراموش کردنت هدر بره»
    _لطفا بیا. من ساعت 4 منتظرتم.
    سپس خودش را زیر پتو پنهان کرد. بعید می دانست تا فردا طاقت بیاورد.
    ***
    توماج به ساعت مچی اش نگاه کرد. سها نیم ساعت تاخیر داشت. اگر نمی آمد چه؟ با خود می گفت اگر تا یک ربع دیگر نیامد، بی هیچ واهمه به خانه مهران خواهد رفت. در همین فکر ها بود که سها به کافه وارد شد. صاف نشست و به او چشم دوخت. سها چشم چرخاند و توماج را دید. با گلم هایی آهسته جلو رفت و تن لرزانش را روی صندلی چوبی که مقابل توماج بود، جا داد و زیر لب سلام داد. توماج نگاه خریدارانه اش را به او دوخته و لبخند به لب جوابش را داد.
    سها نسبت به دیروز سر حال تر بود. گونه ها و لب‌هایش قرمز به نظر می رسید. موهای ابریشمی اش را بالای سر جمع کرده و انتهای ابروهایش به سمت شقیقه هایش کشیده شده بود. هر دو در سکوت دست و پا می زدند. توماج حسابی هول کرده بود و اگر پسر جوان برای ثبت سفارش نمی آمد، معلوم نبود تا کی به دیوار خیره می ماندند و دستهایشان را بهم می مالیدند. توماج قهوه و سها نسکافه سفارش داد. توماج نگاه نافذش را به او دوخت و گفت: «دیروز خیلی اتفاقی همدیگه رو دیدیم و حرفهامون نصفه موند.»
    سها آزرده خاطر گفت : «یعنی اگه دیروز همدیگه رو نمی دیدیدم تا کی می خواستی خودتو از همه پنهان کنی؟»
    _اینو می‌دونم که خیلی طول نمی کشید! من فقط یکم زمان می خواستم تا با خودم کنار بیام.
    سها آهی کشید و گفت : «تو این مدت فقط من بودم که بخاطر پنهان کاریت عذاب کشیدم.»
    _تو فکر می‌کنی من شرایط خوبی داشتم؟
    سها شانه بالا داد و گفت: «لابد دیگه واگرنه یه کاری می کردی!»
    _سخت بودم برام. لطفا درکم کن! تو یکدفعه اومدی و گفتی دیگه نمی خوای عموت باشم. گفتی دوستم داری و از من خواستی هر چی تو گذشتم بوده فراموش کنم و فقط به تو فکر کنم. بعد از نازی نمی خواستم به هیچ کسی فکر کنم. نمی‌خواستم دوباره دل ببندم و یهو از دست بدم. از دست دادن عزیزت خیلی دردناکه. من با تنهایی خو گرفته بودم ولی تو باعث شدی همه چیزهایی که بهشون پایبند بودم زیر پا بذارم، مهران مثل برادرم بود و تو کسی بودی که من هیچ وقت نمی تونستم در جایگاه دیگه ای بهت فکر کنم.
    سها لب گزید. دلش می خواست قلبش کمتر سر و صدا می کرد تا می توانست صدای توماج را بهتر بشنود. توماج بعد از مکثی ادامه داد.
    _من زمان می خواستم تا با این قضیه کنار بیام. تو یه حس قشنگی تو وجودم بیدار کردی، حسی که خیلی وقت از من دور بود. تو با همین قد نیم وجبیت همه فرضیات زندگیم رو بهم زدی. جوری که صدایی از درون بهم می گفت این دختر همون کسیه که حفره خالی قلبت رو پر میکنه. این حس برام عجیب و شیرین بود ولی تو در جایگاهی قرار داشتی که به خودم اجازه نمی دادم بهت نزدیک بشم. ولی تو به جای منم قدم بر داشتی.
     

    atena_tf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    143
    امتیاز
    181
    محل سکونت
    تهران
    پارت 26
    سفارشات روی میز قرار گرفت. توماج نفسی تازه کرد و گفت: «مهران از من خواست برگردم، بهم گفت اگه دوستیمون برام مهمه از تو دوری کنم. منم پا رو دلم گذاشتم و تصمیم گرفتم برگردم ولی نتونستم!»
    سها دیگر روی زمین بند نبود. مدتها برای شنیدن آن حرفها از جانب توماج رویا بافی کرده و انتظار می کشید و حالا از شنیدن حرفهایش روی ابر ها بود. اما جمله آخر توماج آنچنان زمینش زد که درد استخوان هایش نفسش را برید:
    _بعید می دونم نظر مهران تغییر کرده باشه و نمی‌دونم اگه حرفهای منو بشنوه چه برخوردی میکنه، سها من نمی‌تونم بین شما دوتا، یکی رو انتخاب کنم. یا هر دو یا...
    سها میان کلامش آمد و گفت: «راضیش می کنیم!»
    _من نمی تونم، یعنی خجالت می‌کشم . سخته برام.
    سها صاف نشست و به جلو متمایل شد و گفت : «با هم راضیش می کنیم. تو فقط باید تظاهر کنی تازه برگشتی ایران.»
    توماج فکری کرد و گفت: «نقشه با تو! از پسش بر میایی!»
    سپس چشمکی زد. لبخند عمیقی روی لب سها نقش بست. توماج گفت: «همیشه بخند سها! وقتی می‌خندی خوشگل تر می‌شی.»
    سها که قند در دلش آب می کردند، گفت : «وقتی کنارم باشی دلیل نداره خوشحال و خندون نباشم!»
    توماج دستش را دراز کرد و روی دست سرد او گذاشت و فشار آرامی وارد کرد وگفت: «هستم! تا روزی که نفس بکشم تنهات نمی‌ذارم.»
    سها سبک بال به چشمان شرور او خیره ماند و لبخندش را حفظ کرد.
    تا نیمه های شب فکر می‌کرد چطور پدرش را راضی کند. در آخر فکری به سرش زد و منتظر ماند وقتی که خواب‌ مهران و افروز سنگین شد، جیغی کشید. چند لحظه بعد آن‌ دو وحشت‌زده به اتاقش آمدند. چراغ روشن شد. مهران لبه تخت نشست و سها را که به ظاهر خواب بود تکان داد. سها چشم گشود و نشست. بهت زده به دیوار مقابل خیره بود. افروز دلواپس گفت:
    _چته سها خواب بد دیدی؟
    سها به این فکر کرد که اگر مهران رضایت ندهد، توماج هم راضی نخواهد شد. به همین دلیل از ترس و وحشت به گریه افتاد. سها دست مهران را گرفت و گفت: «بابا من حالم خیلی بده انگار نفسم در نمیاد. نمی‌خوام قبل از اینکه توماج رو ببینم، بمیرم.»
    مهران از شنیدن حرفهای سها متاثر شد و به سختی گفت: «آروم باش. خواب دیدی دخترم!»
    سها_دیگه طاقت ندارم. واقعا دلم براش تنگ شده. می‌ترسم دق کنم!
    سپس به آغـ*ـوش پدرش رفت و ملتمس گفت: «اگه دوستم داری بهش زنگ بزن بگو بیاد. گـ ـناه قلبم چیه که با دیدنش آروم میشه؟»
    مهران کلافه بود. موهایش را نوازش کرد و به افروز که‌ اشک می‌ریخت، نگریست. نمی توانست، این کار از عهده اش بر نمی آمد.
    سها که آرام شد و به اتاق خودشان رفتند. مهران نفس پر صدایی کشید و گفت : «این دختر تا منو نفرسته سـ*ـینه قبرستون خیالش راحت نمیشه!»
    _اِ این چه حرفیه؟
    _نشنیدی چی گفت؟ حال و روزش رو نمی‌بینی ؟ من دیگه کم آوردم. آخه زنگ بزنم به توماج بگم بیا با دخترم ازدواج کن؟
    _نه! بهش بگو سها حال روحی خوبی نداره حداقل‌ باهاش تماس بگیره.
    _توماج بازیچه دست ماست؟ هر وقت نخواستیم بگیم بره و هر وقت لازم بود بگیم بیاد؟
    _ما نگفتیم بره!
    مهران آرنجش را روی زانو گذاشت و سرش را میان دستش قرار داد و گفت: «من بهش گفتم بره! من مجبورش کردم. اون نمی خواست بره، احساسش به سها تغییر کرده بود. چشماش داد می‌زد . من نمی‌تونم بگم برگرده!»
    _خب من بهش پیام میدم (توماج مخالفتی نکرد)
    ***
    سها بعد از خواندن پیام توماج لباس هایش را تعویض کرد. در پوست خود نمی گنجید. اصلا فکرش را نمی کرد نظر پدر و مادرش به همین راحتی عوض شود. فوری از خانه بیرون زد. توماج قدم زنان نزدیک می شد. بهم که رسیدند لبخند عمیقی به صورت هم پاشیدند. سها بی صبرانه گفت: «راست گفتی مامانم اینا راضی شدن؟»
    توماج گونه اش را نیشگون گرفت و گفت: «خیلی حقه بازی! حسابی نگرانشون کردی وروجک. چطوری یک شبه نظرشون رو عوض کردی؟»
    سها قهقه ای زد و گفت : «باور کن حرفه‌ای دلم رو زدم!»
    توماج دستش را گرفت و همان طور که قدم می زدند، حرف های افروز را تعریف کرد. آن طور که معلوم بود افروز در لفافه از توماج خواسته بود هر چه زودتر بازگردد. کمی که در خیابان ها قدم زدند؛ توماج، سها را به خانه رساند. نگاه بی قرارش را به چهره خندان سها دوخت و گفت:
    _خوب استراحت کن، به زودی سرمون حسابی شلوغ میشه!
    سها هیجان زده گفت: «دل تو دلم نیست، انگار دارم خواب می‌بینم .»
    دست رو کیفش برد تا کلیدش را بیابد. سپس با خنده گفت : «خدا کنه باشه واگرنه پشت در می مونم!»
    _من که از خدا می خوام نباشه، اینطوری بیشتر کنارت می مونم.
    سها خندید و همانطور که کلید را از کیفش بیرون می کشید گفت‌: «متاسفم عزیزم!»
    _با من میایی سوئد؟
    سها از شنیدن سوال او سکوت کرد. بارها به این موضوع اندیشیده بود ولی به جوابی نرسیده. با من، من گفت:
    _هر جا بری، میام ولی دلم خیلی برای مامان و بابا تنگ میشه. اونوقت باید در ماه دو سه بار منو بیاری ایران و به سال نرسیده ورشکست میشی!
    توماج با خنده گفت : «باشه ولی بهت قول میدم نذارم جای خالیشون رو احساس بکنی. قول میدم هیچی برات کم نذارم.»
    سها مهربان نگاهش کرد و گفت: «حتی اگه قول ندی می‌دونم که همینطوری هستی.»
    در سکوت بهم خیره ماندند. قلبهای هر دو در تپش بود و از گرمای این عشق نوپا صورتشان گلگون شده بود. توماج خنده کنان گفت: «حالا به نظرت کی از سوئد برگردم؟»
     

    atena_tf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    143
    امتیاز
    181
    محل سکونت
    تهران
    پارت 27
    سها سر خوشانه خندید. در هم آغوشی نگاه ها بودند و افروز و مهران را که با دیدن آنها متعجب از ماشین پیاده شدند، ندیدند. مهران از عصبانیت کبود شده بود. همان طور که جلو می آمد غرید:
    _اگه نظر منو بخوایی اصلا به نفعت نیست که برگردی توماج خان!
    توماج یکه ای خورد و سها از زور ترس دلش پیچ زد. مهران در حالی که سعی می کرد صدایش بالا نرود رو به سها گفت:
    _حالا دیگه منو دست میندازی و بعدش به ریشم می خندین؟
    توماج که می دید مهران هر لحظه به سها نزدیک تر می‌شود ، مقابلش ایستاد و گفت:
    _من بهت توضیح میدم. ماجرا این چیزی که فکر می‌کنی نیست.
    مهران بدجوری رو دست خورده بود. دلش می خواست سها را زیر مشت و لگدهایش بگيرد تا آرام شود.با دلخوری رو به توماج گفت:
    _از تو انتظار نداشتم. واقعا از چشمم افتادی!
    توماج با دستپاچگی گفت : «اشتباه فکر می‌کنی.»
    افروز که تا آن لحظه ساکت بود، به تندی گفت: «اشتباه چی؟ دو ماه روز و شب نداشتم! پس همه این اداهای سها جز نقشه شما بوده! دستت درد نکنه سها.»
    سها در حالی‌که می گریست، گفت: «براتون توضیح میدم!»
    مهران بازویش را چنگ زد و غرید: «گمشو بالا و توضیح بده!»
    توماج پادر میانی کرد و گفت: «مهران اذیتش نکن! من همه چیز رو توضیح میدم.»
    مهران انگشت تهدید بالا آورد و گفت: «تو یکی ساکت باش، بعد از سی سال خوب خودت رو نشون دادی!»
    با خشم کلید در قفل در انداخت و سها را به داخل هل داد. چندی بعد هر چهار نفر وسط پذیرایی ایستاده بودند.توماج بی معطلی تمامی ماجرا را شرح داد. مهران پوز خندی زد و گفت:
    _اینم یه دروغ دیگه است؟
    خون به چهره توماج دوید. توماج عصبی گفت: «این چه حرفیه مرد حسابی! چرا باید دروغ سر هم کنیم؟ اگه می‌بینی نرفتنم رو پنهان کردم؛ دلایل خودم رو داشتم و اینکه می خواستم وانمود کنم قراره برگردم، بخاطر این بود که تو رو ناراحت نکنم.»
    مهران رو به سها که بی وقفه می گریست، گفت: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم دخترم تا این اندازه منو فریب بده!»
    سها درمانده گفت : «من همچین قصدی نداشتم بابا!»
    _بسه... دیگه نمی‌خوام هیچی بشنوم. توماج متاسفم که رفاقتمون اینجوری تموم شد!
    توماج آشفته حال گفت: «مهران این طوری حرف نزن!»
    مهران به سردی گفت: «خوش اومدی!» سپس دستش را به سمت در دراز کرد. سها دلخور گفت:
    _بابا اینطوری نباش! ما دروغ نگفتیم.
    مهران با تشر گفت : «تو حرف نزن!»
    _چرا حرف نزنم؟ این قضیه به منم مربوط میشه. من نمی‌ذارم توماج بره. ما همدیگه رو دوست داریم پس لطفا تمومش کن.
    مهران بی توجه روی مبل لمید و سیگاری آتش زد. سها دست توماج را گرفت. می‌خواست او را دنبال خود ببرد که توماج مانعش شد.نگاهش را به مهران داد. اصلا دلش نمی خواست تنها دوستش از دستش دل چرکین باشد.
    توماج _این مسئله رو با رفاقتمون قاطی نکن. سها در کنار من خوشحاله. من همه جوره مواظبشم. مثل همیشه! مگه نمی گفتی وقتی من هستم خیالت بابت همه چیز راحته؟ من سها رو از حفظم. می دونم چی دوست داره، چی دوست نداره. چی ناراحتش می کنه و چی خوشحال! آره هضمش برات سخته ولی تو که منو خوب می‌شناسی. من طعم تنهایی رو چشیدم. بیش تر از هر مرد دیگه ای قدر سها رو می‌دونم چون قراره بیاد تو زندگیم و به تنهاییم پایان بده. بهت حق میدم ناراحت باشی خودمم وقتی به عمق این اتفاق فکر می‌کنم واقعا شرمنده ام ولی.... (سر به زیر ادامه داد) ولی سها رو دوست دارم! مطمئن باش تا وقتی که رضایت ندی ادامه نمیدم. حتی اگه بگی تمومش کن، همین الان میرم و پشت سرمو نگاه نمی‌کنم. ولی اینو بدون که برای بار دوم شکستم!
    این را گفت و از مقابل چشمان گریان سها و بهت زده افروز آنجا را ترک کرد. سها با صدای خشدارش نالید :
    _بابا اگه رضایت ندی؛ منتظر اون روزی بمون که نابودی منو ببینی! چون با دست های خودت داری آرزو های تنها دخترت رو خاک میکنی و هیچ وقت خوشبختیش رو نمی بینی. اگه تومان بده چرا سی سال باهاش رفاقت کردی؟ چرا به خونه و زندگیت آوردیش؟ چرا جزئي ترین مسائل زندیگت رو بهش گفتی؟... توماج اینقدر مرد هست که بخاطر احترامی که برات قائله دور منو خط کشید و رفت... بابا اون خودش رو برات ثابت کرده چطور دلت میاد حالا که بعد از این همه مدت تصمیم گرفته زندگی جدیدی رو شروع کنه اینطوری ناامیدش کنی؟ مگه دغدغه همیشگیت تنهایی توماج نبوده؟ مگه آرزوت خوشبختی من نیست؟ پس بیا یکم منصفانه فکر کن. به دور از تعصبات... (به پای پدرش افتاد و بغضش را مهار کرد و ادامه داد) راضی باش تا توماج هم راضی بشه. که منو خوشحال کنی، که منو تو لباس عروسی ببینی. در غیر این صورت حسرت دیدن همچنین چیزی تا همیشه به دلت می‌مونه . قبل از اینکه دیر بشه رضایت بده! توماج اونقدر خوبه که بعید می‌دونم بتونم کسی رو جایگزینش کنم، نذار حسرت نداشتنش همیشه تو دلم بمونه. بابا نذار توماج بشکنه...
    مهران برخاست و بی توجه به اتاقش رفت. سها درمانده به افروز که او هم چشمانش اشکی بود، نگریست و کمک خواست.
     

    atena_tf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    143
    امتیاز
    181
    محل سکونت
    تهران
    پارت 28
    ***
    سها روزهای سخت و کشداری را می گذراند. انگار زندگی نمی خواست روی خوش به او نشان دهد. انگار همیشه یک چیزی باید اشکش را در می آورد. توماجش را به دست نیاورده از کف داده بود و فقط پدرش را مسبب رفتارهای سرد توماج می دانست. وقت و بی وقت به توماج پیام می فرستاد. از بی وفایی او می گفت، از بی رحمی پدرش و از قلب بی تاب خودش. از چشمان منتظرش که به در خشک شده بود. هیچ کدام از این ها باعث نمی شد توماج پاسخش را بدهد. حتی در خانه را به رویش نمی گشود. جمله اش مدام در گوش سها بود « من نمی‌تونم یکی از شما رو انتخاب کنم»
    از فکر اینکه توماج ایران را ترک کرده باشد روز و شب نداشت.ده روز در بی خبری کامل به سر برد. جان بر لب شده بود و دم نمی زد. حتی با پدرش هم صحبت نمی‌کرد تا راضی اش کند. حسی به او می گفت دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد شد و درست شبی که پدرش به اتاق آمد و گفت«فردا شب برات خواستگار میاد!» تمامی عشق و آرزوهایش را در دل خاک مدفون کرد و با خود عهد بست به خواستگار ندیده و نشناخته اش جواب مثبت دهد. از خدا می خواست او را سیاه بخت ترین دختر عالم کند. تا با چشم خود سوختن جگر پدرش را ببیند. بلکم آرام بگیرد قلبش، قلب توماجش که بعد از سالها تپیدن گرفته بود.

    با چهره ماتم زده مقابل آیینه ایستاد و کمی آرایش کرد. لباسش پوشید و به انتظار خواستگارش ماند و برای اخرین بار به توماج پیام فرستاد. «فکر نمی‌کردم اخرش این بشه. به این سادگی جا بزنی و پشت کنی به همه چیز. به رفاقت، به عشقمون. تصميم گرفتی که بری... رفتی... منم یه تصمیم بزرگ گرفتم. قراره برام خواستگار بیاد. نمی‌دونم کیه! برام مهم نیست. ولی جوابم بهش مثبته. انتهای رویای رسیدن به تو، ابتدای کابوس تنهایی و سیاه بختیم شد»
    کمی گذشت تا توماج جوابش را داد. قلبش وحشیانه در سـ*ـینه می کوبید. اما دیدن پیام خالی از احساس او، آخرین ضربه را به او زد «پدرت صلاح تو رو می‌خواد . آروز می‌کنم خوشبخت بشی» بهت زده به صفحه موبایل خیره بود. دیگر قلبش نمی کوبید. دیگر حسی نداشت. از برای چه باید زار می زد؟ اصلا توماج او را دوست داشت که اینگونه بدون تلاش خود را عقب کشید و بی رحمانه سها را به حال خود رها کرد و برایش پیام خوشبختی فرستاد!
    افروز به اتاق آمد و گفت: «کجایی؟ چرا هرچقدر صدات می‌زنم جواب نمیدی؟ بیا دیگه خواستگارت اومد!»
    سپس دست او را گرفت و دنبال خود برد.سها همچون مرده متحرکی مقابل در ایستاده بود و نگاه بی روحش به نقطه‌ای روی زمین ثابت مانده بود. صدای بسته شدن در آسانسور آمد. اما او هیچ میلی نداشت به میهمانان خوش آمد بگوید.افروز سقلمه ای به او زد. سها آه سردی کشید و سر بالا گرفت. با دیدن توماج که لبخند عمیقی بر لب داشت و دسته گل بزرگی در دستش ؛ نزدیک بود قالب تهی کند. نگاه شرور توماج اشک ها را به دیده اش دعوت کرد و با ناباوری نگاه به پدرش داد. یعنی راضی شده بود؟ توماج گل را به دست سها داد و گفت:
    _تقدیم به شما!
    سها با پشت دست اشک‌هایش را کنار زد. لرزش چانه اش را مهار کرد و گفت: «خیلی بدجنسی!»
    افروز دست دور شانه اش حلقه کرد و گونه اش را بوسید و گفت: «دیگه اشک هاتو پاک کن...» سپس رو به توماج گفت : «توماج خوش اومدی!»
    مهران دست او را در دست فشرد و لبخندی زد و به نشستن دعوتش کرد. سها معترض گفت:
    _از همتون دلخورم چطور دلتون اومد به من هیچی نگید؟ مامان از تو انتظار نداشتم!
    _خب تو چیزی نپرسیدی و اگرنه می گفتیم خواستگارت کیه!
    سپس خندید. سها پشت چشمی نازک کرد و گفت: «نخیر توجیه خوبی نیست. شما از آزار دادن من لـ*ـذت می برید.»
    افروز دلجویانه گفت: «منم دیشب فهمیدم مهران راضی شده! حالا هم حرف گذشته رو پیش نکش برو چای بیار!»
    سها به یکباره خوشحال شد. انگار نه انگار تا چند لحظه پیش می پنداشت سیاه بخت ترین دختر عالم است. با دستهای لرزان به تعداد چای در فنجان ریخت و آورد. توماج نگاه از سها که تازه روی مبل نشسته بود گرفت. جعبه ای از جیبش بیرون کشید و بی طاقت گفت:
    _من میگم مقدمه چینی لازم نیست. همه هم می‌دونیم برای چی اینجام، مهران اگه اجازه بدی این انگشتر رو بدم به سها؟
    مهران با تکان سر تاییدش کرد. سها هیجان زده برخاست و به سمت توماجش رفت. دستش را در دست او گذاشت و با عشق به انگشتر ظریف طلایی رنگش که تک نگین دلفریبی داشت، نگریست. توماج نگاه خواستنی اش را به سها داد و گفت: «مبارکت باشه.»
    سها تنها به لبخندی اکتفا کرد و کنار او نشست.
     

    atena_tf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    143
    امتیاز
    181
    محل سکونت
    تهران
    پارت آخر
    خیلی دلش می خواست می فهمید پدرش چطور راضی شده. عاقبت مهران گفت:
    _من این مدت خیلی فکر کردم. سبک، سنگین کردم. تصمیم گیری برام خیلی سخت بود. بیشتر به این دلیل که دلم نمی‌خواست توماج تو رو ببره اون سر دنیا. چون می دونستم قصد نداره برگرده اینجا. وقتی بهش گفتم یکی از دلایل مخالفتم همینه قبول کرد که برگرده ایران و اینجا زندگی بکنه. من کاملا با این ازدواج مخالف بودم ولی وقتی دیدم شما همدیگه رو دوست دارید و با وجود این همه تفاوت می خواهید کنار هم باشید؛ مخالفتم بی جا بود. امیدوارم که با درک تفاوت هاتون شیرین ترین لحظات رو کنار هم داشته باشید. شما هر دو براي من مهم هستید و دوست دارم زندگی خوبی در کنار هم بسازید.
    رو به تو کاج برگرداند و گفت : «می‌دونم چقدر حواست بهش هست، ولی می‌خوام که بیشتر مواظبش باشی!»
    سها و توماج نگاه کوتاهی به هم انداختند و سها نفس آسوده ای کشيد. برای لحظه ای به روزهایی که گذرانده بود اندیشید و ناخودآگاه لبخندی روی لبش نقش بست. با صدای توماج به خود آمد: «فقط من یه مدت میرم تا کارهامو بکنم و برگردم.»
    سها فوری گفت: «منم میام!»
    توماج لبخند کمرنگی زد و نگاهش را به مهران داد و گفت: «باید از مهران اجازه بگیری، من کاره ای نیستم!»
    مهران به چشمان منتظر سها نگریست و گفت: « اول سها اقدامات لازم رو برای رفتن انجام بده و یه مراسم عقد جمع و جور خودمونی بگیرم، بعدش شما برید و برگردید تا یه عروسی مفصل ترتیب بدیم.»
    سها با ذوقی کودکانه دست هایش را بهم کوفت و به سمت پدرش رفت و در آغوشش گرفت. مهران لبخندی زد و او را بوسید. سها نیشش که تا بنا گوش باز بود، جمع کرد ونگاه خواستنی اش را به توماج دوخت.
    ***
    روزهای پیش رو برای سها به شدت شیرین و غیر قابل پیش بینی شده بود. حتی تعجب و نگاه های معنی دار دوست و فامیل از شادی اش کم نکرد. توماج را دوست داشت و نظرات دیگران کمترین ارزشی برایش نداشت. از انتخابش مطمئن بود. رفتارهای توماج مخصوصا توجهاتش که دو چندان شده بود؛ دلش را گرم می کرد.می دانست هیچ گاه از انتخابش پشیمان نخواهد شد. بر خلاف تصورش، توماج شیطنت های خاص خودش را داشت و همپایش بود. سها باعث برانگیختن حس سر زندگی در توماج شده بود و نا خودآگاه توماج را وادار کرده بود دنیا را از نگاه سها ببیند و تازه به این نتیجه برسد که دنیای سها خیلی هم با او متفاوت نیست. دنیایشان شبیه هم بود. فقط سها کمی جسور تر و سرکش تر از او بود. حرف همدیگر را خوب می فهمیدند و مدام برای جلب رضایت هم در تلاش بودند. به راستی که ماندن به پای کسی که دوستش داری، کار چندان سختی نخواهد بود، شناخت و درک درست از تفاوت ها کار را آسان می کند. من نبودن در رابـ ـطه، احترام به خواسته های هم زندگی را گلستان می کند.
    بعد از پایان مراسم عقد به سمت خانه توماج حرکت کردند. مقابل در مهران، چمدان سها را از صندوق عقب بیرون کشید و گفت : «توماج! نگفتی چه ساعتی پرواز دارید؟»
    _بهتون نمیگم!
    افروز بی طاقت گفت: «اذییت نکن دیگه، سها تو بگو.»
    سها _اخه دیر وقته خودمون میریم که شما اذییت نشید.
    افروز او را سخت در آغـ*ـوش کشید و گفت: «پس پرواز کردید بهم پیام بده.»
    سها مادرش را بوسید و بعد از آن به آغـ*ـوش پدرش رفت. مهران گفت: «توماج رو اذییت نکنی ها!»
    سها معترض گفت: «من؟ به ایشون بگید. اینطوری نبین مظلوم نمایی میکنه، همش فیلمه!»
    توماج قهقه ای زد. افروز و مهران کمی بعد به سختی از آنها دل کندند و رفتند. توماج نگاه شرورش را به سها داد و گفت: «من مظلوم نمایی می‌کنم آره ؟»
    سها با خنده تایید کرد و منتظر ماند در را باز کند. همانطور که داخل می‌شدند سها گفت: «حالا که فکر می‌کنم؛ می‌بینم اصلا طاقت ندارم از مامان و بابا دور باشم. چقدر خوبه که برای همیشه نمیریم! اصلا فکر نمی‌کردم تا این اندازه بهشون وابسته باشم. شاید باورت نشه ولی توانایی اینو دارم که تا صبح گریه کنم.»
    توماج معترض گفت: «گریه کنی منم گریه میکنما!»
    سها با خنده قدم در خانه گذاشت. حس خوبی داشت. هر چند که خانه تازه عروس و داماد نبود، ولی اولین شبی بود که با توماجش پیوند یکی شدن بسته بود. چرخی در خانه زد و مقابل آیینه اتاق ایستاد. چقدر در آن پیرهن بلند و سفید زيبا به نظر می رسید. دسته گلش را روی میز گذاشت و شالش را برداشت. از دیدن خود سیر نمی‌شد . توماج پشت سرش ایستاد وگفت: «وروجک! امروز حسابی دلبری کردی ها. یکم ملاحظه این قلب ضعیفم رو بکن!»
    سها با لبخند کجی گفت: «نمی‌خوام ملاحظه کنم مشکلی هست؟»
    توماج نگاه ملتهبش را به چشمان او دوخت و گفت: «بهت گفته بودم خیلی بی جنبه ام؟»
    سها پشت چشم نازک کرد و گفت: «نخیر نگفته بودی!»
    توماج در آغوشش کشید و گفت: «حیف شد! فکر کردم گفتم.»
    سها خندان گفت: «بهت گفته بودم همه دنیامی؟»
    توماج مهربان نگاهش کرد و گفت: «سها؟ من نبضم با لبخند تو میزنه، همیشه بخند!»
    سها لبخند عمیقی زد و خودش را به دست بـ..وسـ..ـه های او سپرد.

    پایان
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,166
    بالا