پارت 20
پارسا که اصلا دلش نمیخواست سها را در آن وضع ببیند، با چشمان نمناک آنجا را ترک کرد. سها با گریه گفت: «من مستحق این رفتار نیستم! من یه انسانم و عاشق شدن حق طبیعیه منه.»
مهران می خواست به سمت او حمله کند، که توماج سپر سها شد و دست مهران را که بالا رفته بود گرفت. مهران نگاه خشمگینش را به توماج دوخت، با حرص دستش را پس زد و گفت: «به من دست نزن!»
توماج که انگار سطل آب سردی رویش ریخته باشند، با ناباوری به مهران خیره ماند. سها بریده، بریده گفت: «بابا توماج هیچ تقصیری نداره.»
افروز مضطرب خود را به سها رساند. بازویش را گرفت، او را به اتاقش کشید و گفت: «دیونه شدی؟ این چه حرفهایی بود زدی؟ واقعی بود؟»
_بله واقعي بود!
افروز با دست ضربه ای به گونه زد و گفت: «خجالت بکش سها!»
_مامان تو رو خدا برو نذار بابا به توماج چیزی بگه.
افروز حیران اتاق را ترک کرد. اما توماج نبود. مهران روی مبل نشته و سیگار می کشید. متعجب پرسید: «توماج کجاست؟»
_رفت... فرستادمش بره!
_صبر میکردی تا باهاش صحبت کنیم. آخه چی شد یهو؟
_دیگه حرفی نمی مونه، هر چی که بین ما بود تموم شد!
افروز لبش را گزید و به آشپزخانه رفت. میز شام را جمع کرد. سها شماره باران را گرفت و به محض وصل شدن ارتباط با گریه گفت: «فکر میکردم تو بهترین دوستمی ولی اشتباه می کردم!»
_بسم الله چی شده؟
_یعنی این تو نبودی که همه چیز رو کف دست پارسا گذاشته؟ پارسا اینجا بود، اومد همه چیز رو بهم ریخت. نمی بخشتون.
_اون حق داشت که بدونه!
_ولی تو حق نداشتی که بهش بگی، دیگه اسمت رو نمیارم. خداحافظ.
گریه مجالش نداد. کمی بعد که آرام شد، اتاق را ترک کرد. با ندیدن توماج پرسید: «توماج کجارفت؟»
افروز با چشم و ابرو اشاره داد که سکوت کند. سها بی توجه گفت: «خودش رفت؟ چرا گذاشتین بره؟»
مهران که پشتش به سها بود، غرید: «دهنت رو ببند و برگرد اتاقت!»
_چرا باید دهنم رو ببندم؟
مهران به آنی برخاست و قلب افروز را در سـ*ـینه لرزاند. همانطور که دندان روی هم می فشرد گفت: «چون اگه نری و دهنت رو نبندی میام پر خونش میکنم!»
_بابا من انتخابم همینه و از شما انتظار دارم حمایتم کنید.
مهران فریاد زد: «دیگه حق نداری توماج رو ببینی! به توماجم گفتم دیگه حق نداره بیاد اینجا، پس این نمایش مسخره ات رو تموم کن.»
_چرا؟ شما خودت تاحالا عاشق نشدی؟
مهران به سمت او براق شد سها ترسید. اما کم نیاورد و گفت: «اگه بزنی دیگه تو این خونه نمی مونم!»
مهران سیلی کوبنده ای به دهان او کوفت و گفت: «برو ببینم کدوم گوری میری!»
سها بی معطلی به اتاقش رفت . لباس پوشید و فوری بازگشت. افروز با دیدنش دلواپس از عکس العمل مهران متذکرانه گفت: «سها تمومش کن!»
سها بی توجه در را باز کرد، کفشش را از جا کفشی برداشت. مهران خشمگین به سمتش دوید. سها بدون آنکه کفش به پا کند، وحشتزده پا به فرار گذاشت. مهران همچون شیر وحشی به دنبالش از پله ها پایین می آمد و هشدار می داد.
_سها وای به حالت اگه دستم بهت برسه!
سها پشیمان شده بود. اما دیگر دیر بود و نمی دانست اگر می ایستاد، چه بلایی سرش خواهد آمد. بادستهای لرزان در ساختمان را باز کرد و با تمام توان دوید.می دانست مهران بخاطر مچ پای جراحی شده اش فقط تا ابتدای کوچه می تواند دنبالش بیاید اما با این حال می ترسید و جرات نداشت پشت سرش را نگاه کند. چند کوچه که بی وقفه دوید، ایستاد و همانطور که کفش هایش را روی زمین می انداخت و به پا میکرد، پشت سرش را دید زد و خیالش راحت شد. لحظه ای از سرزنش کردن خود دست بر نمی داشت.تا خانه توماج راه زیادی نمانده بود. با گام هایی بلند به راه افتاد.
به خانه توماج که رسید، بی معطلی زنگ در را فشرد و منتظر ماند. انگار توماج خانه نبود. چند بار دیگر زنگ زد و در آخر هراسان روی تک پله سرد و سنگی مقابل در نشست و گریست. به پیشانی خود کوفت و گفت: «خدایا چرا موبایلم رو نیاوردم؟»
سرما رفته، رفته در وجودش رخنه کرد. فک هایش بهم می خورد و اشک هایش بند نمی آمد. سر روی زانو گذاشت و سعی کرد خود را راضی کند تا دیر تر نشده به خانه بازگردد. در همین فکر ها بود که صدای آشنایی شنید: «سها اینجا چه کار می کنی؟»
فوری سر بلند کرد و با دیدن توماج بغضش ترکید و گفت : «توماج کجا بودی؟»
توماج حیران پرسید: «چرا این جایی؟»
سها برخاست. توماج حال، زیر نور چراغ چهره اش را واضح تر دید. نگاهش روی زخم گوشه لبش افتاد. دلنگران گفت: «داری با خودت چیکار میکنی ؟»
سها با پشت دست اشک های داغش را کنار زد و گفت: «از خونه زدم بيرون، دیگه هم بر نمی گردم!»
_این حرفها چیه؟ نباید این کارو می کردی، راه بیوفت بریم!
_نه توماج! اگه برگردم بابا منو میکشه.
_سها تو رو خدا بس کن، این وسط فقط تو داری آسیب میبینی.
_بابا گفت دیگه حق نداری بیایی خونمون؟
توماج پاسخی نداد. سها غمزده گفت: «همش تقصیر پارسا شد، همه چیز رو بهم ریخت!»
_راه بیوفت بریم.
لحنش آرام بود اما در صدایش نگرانی موج میزد. در عرض چند ثانیه اعتبارش را نزد بهترین دوست و برادرش از دست داده بود. دختری که برایش حکم پدر داشت، مقابلش اشک می ریخت و از دوست داشتنش می گفت. از آنکه دیگر نمی خواهد به خانه خودشان باز گردد چرا که می خواهد برای همیشه کنار او بماند.جواب اشک های سها را، جواب دل پاک و عشق زلالش را چه کسی باید می داد؟ اعتماد از دست رفته مهران را چطور باید باز می گرداند؟ آش نخورده و دهان سوخته بود. سـ*ـینه اش سنگین شده و نفس کم آورده بود. برای آنکه اوضاع آشفته را کمی سامان دهد، فکری به سرش زد. به سختی گفت:
_بیا برگردیم، بابات رو راضی کن. اگه موافقت کرد منم مخالفتی ندارم.
سها اشکهایش را زندانی کرد، لبهای لرزانش به لبخند عمیقی مزین شد و متحیر گفت: «شوخی که نمیکنی ؟»
توماج لبهایش را روی هم فشرد و گفت: «نه ولی بابات باید راضی بشه!»
_راضیش میکنم .
توماج نمیدانست شرط خوبی گذاشته یا نه. اما مطمئن بود مهران هیچ گاه رضایت نخواهد داد. سها موافقت کرد به خانه بازگردد. اما توان مهار کردن قلب بی تابش را نداشت. توماج هم نمی توانست برخورد احتمالی مهران را پیش بینی کند.
پارسا که اصلا دلش نمیخواست سها را در آن وضع ببیند، با چشمان نمناک آنجا را ترک کرد. سها با گریه گفت: «من مستحق این رفتار نیستم! من یه انسانم و عاشق شدن حق طبیعیه منه.»
مهران می خواست به سمت او حمله کند، که توماج سپر سها شد و دست مهران را که بالا رفته بود گرفت. مهران نگاه خشمگینش را به توماج دوخت، با حرص دستش را پس زد و گفت: «به من دست نزن!»
توماج که انگار سطل آب سردی رویش ریخته باشند، با ناباوری به مهران خیره ماند. سها بریده، بریده گفت: «بابا توماج هیچ تقصیری نداره.»
افروز مضطرب خود را به سها رساند. بازویش را گرفت، او را به اتاقش کشید و گفت: «دیونه شدی؟ این چه حرفهایی بود زدی؟ واقعی بود؟»
_بله واقعي بود!
افروز با دست ضربه ای به گونه زد و گفت: «خجالت بکش سها!»
_مامان تو رو خدا برو نذار بابا به توماج چیزی بگه.
افروز حیران اتاق را ترک کرد. اما توماج نبود. مهران روی مبل نشته و سیگار می کشید. متعجب پرسید: «توماج کجاست؟»
_رفت... فرستادمش بره!
_صبر میکردی تا باهاش صحبت کنیم. آخه چی شد یهو؟
_دیگه حرفی نمی مونه، هر چی که بین ما بود تموم شد!
افروز لبش را گزید و به آشپزخانه رفت. میز شام را جمع کرد. سها شماره باران را گرفت و به محض وصل شدن ارتباط با گریه گفت: «فکر میکردم تو بهترین دوستمی ولی اشتباه می کردم!»
_بسم الله چی شده؟
_یعنی این تو نبودی که همه چیز رو کف دست پارسا گذاشته؟ پارسا اینجا بود، اومد همه چیز رو بهم ریخت. نمی بخشتون.
_اون حق داشت که بدونه!
_ولی تو حق نداشتی که بهش بگی، دیگه اسمت رو نمیارم. خداحافظ.
گریه مجالش نداد. کمی بعد که آرام شد، اتاق را ترک کرد. با ندیدن توماج پرسید: «توماج کجارفت؟»
افروز با چشم و ابرو اشاره داد که سکوت کند. سها بی توجه گفت: «خودش رفت؟ چرا گذاشتین بره؟»
مهران که پشتش به سها بود، غرید: «دهنت رو ببند و برگرد اتاقت!»
_چرا باید دهنم رو ببندم؟
مهران به آنی برخاست و قلب افروز را در سـ*ـینه لرزاند. همانطور که دندان روی هم می فشرد گفت: «چون اگه نری و دهنت رو نبندی میام پر خونش میکنم!»
_بابا من انتخابم همینه و از شما انتظار دارم حمایتم کنید.
مهران فریاد زد: «دیگه حق نداری توماج رو ببینی! به توماجم گفتم دیگه حق نداره بیاد اینجا، پس این نمایش مسخره ات رو تموم کن.»
_چرا؟ شما خودت تاحالا عاشق نشدی؟
مهران به سمت او براق شد سها ترسید. اما کم نیاورد و گفت: «اگه بزنی دیگه تو این خونه نمی مونم!»
مهران سیلی کوبنده ای به دهان او کوفت و گفت: «برو ببینم کدوم گوری میری!»
سها بی معطلی به اتاقش رفت . لباس پوشید و فوری بازگشت. افروز با دیدنش دلواپس از عکس العمل مهران متذکرانه گفت: «سها تمومش کن!»
سها بی توجه در را باز کرد، کفشش را از جا کفشی برداشت. مهران خشمگین به سمتش دوید. سها بدون آنکه کفش به پا کند، وحشتزده پا به فرار گذاشت. مهران همچون شیر وحشی به دنبالش از پله ها پایین می آمد و هشدار می داد.
_سها وای به حالت اگه دستم بهت برسه!
سها پشیمان شده بود. اما دیگر دیر بود و نمی دانست اگر می ایستاد، چه بلایی سرش خواهد آمد. بادستهای لرزان در ساختمان را باز کرد و با تمام توان دوید.می دانست مهران بخاطر مچ پای جراحی شده اش فقط تا ابتدای کوچه می تواند دنبالش بیاید اما با این حال می ترسید و جرات نداشت پشت سرش را نگاه کند. چند کوچه که بی وقفه دوید، ایستاد و همانطور که کفش هایش را روی زمین می انداخت و به پا میکرد، پشت سرش را دید زد و خیالش راحت شد. لحظه ای از سرزنش کردن خود دست بر نمی داشت.تا خانه توماج راه زیادی نمانده بود. با گام هایی بلند به راه افتاد.
به خانه توماج که رسید، بی معطلی زنگ در را فشرد و منتظر ماند. انگار توماج خانه نبود. چند بار دیگر زنگ زد و در آخر هراسان روی تک پله سرد و سنگی مقابل در نشست و گریست. به پیشانی خود کوفت و گفت: «خدایا چرا موبایلم رو نیاوردم؟»
سرما رفته، رفته در وجودش رخنه کرد. فک هایش بهم می خورد و اشک هایش بند نمی آمد. سر روی زانو گذاشت و سعی کرد خود را راضی کند تا دیر تر نشده به خانه بازگردد. در همین فکر ها بود که صدای آشنایی شنید: «سها اینجا چه کار می کنی؟»
فوری سر بلند کرد و با دیدن توماج بغضش ترکید و گفت : «توماج کجا بودی؟»
توماج حیران پرسید: «چرا این جایی؟»
سها برخاست. توماج حال، زیر نور چراغ چهره اش را واضح تر دید. نگاهش روی زخم گوشه لبش افتاد. دلنگران گفت: «داری با خودت چیکار میکنی ؟»
سها با پشت دست اشک های داغش را کنار زد و گفت: «از خونه زدم بيرون، دیگه هم بر نمی گردم!»
_این حرفها چیه؟ نباید این کارو می کردی، راه بیوفت بریم!
_نه توماج! اگه برگردم بابا منو میکشه.
_سها تو رو خدا بس کن، این وسط فقط تو داری آسیب میبینی.
_بابا گفت دیگه حق نداری بیایی خونمون؟
توماج پاسخی نداد. سها غمزده گفت: «همش تقصیر پارسا شد، همه چیز رو بهم ریخت!»
_راه بیوفت بریم.
لحنش آرام بود اما در صدایش نگرانی موج میزد. در عرض چند ثانیه اعتبارش را نزد بهترین دوست و برادرش از دست داده بود. دختری که برایش حکم پدر داشت، مقابلش اشک می ریخت و از دوست داشتنش می گفت. از آنکه دیگر نمی خواهد به خانه خودشان باز گردد چرا که می خواهد برای همیشه کنار او بماند.جواب اشک های سها را، جواب دل پاک و عشق زلالش را چه کسی باید می داد؟ اعتماد از دست رفته مهران را چطور باید باز می گرداند؟ آش نخورده و دهان سوخته بود. سـ*ـینه اش سنگین شده و نفس کم آورده بود. برای آنکه اوضاع آشفته را کمی سامان دهد، فکری به سرش زد. به سختی گفت:
_بیا برگردیم، بابات رو راضی کن. اگه موافقت کرد منم مخالفتی ندارم.
سها اشکهایش را زندانی کرد، لبهای لرزانش به لبخند عمیقی مزین شد و متحیر گفت: «شوخی که نمیکنی ؟»
توماج لبهایش را روی هم فشرد و گفت: «نه ولی بابات باید راضی بشه!»
_راضیش میکنم .
توماج نمیدانست شرط خوبی گذاشته یا نه. اما مطمئن بود مهران هیچ گاه رضایت نخواهد داد. سها موافقت کرد به خانه بازگردد. اما توان مهار کردن قلب بی تابش را نداشت. توماج هم نمی توانست برخورد احتمالی مهران را پیش بینی کند.