- عضویت
- 2020/12/16
- ارسالی ها
- 168
- امتیاز واکنش
- 681
- امتیاز
- 296
تمام آن سه نفر
پارت دوم
بابا سرخوش و خندان، درحالی که دهنه ی یک اسب را گرفته بود و دنبال خودش می کشید وارد حیاط شد. همه جمع بودیم. نشسته بودیم روی پله های مرمرین سفید. تو هم نشسته ای روی پله ها. بین من و تو چند نفر فاصله است و چند ردیف. اسب سربه راهی نیست. مدام جفتک می اندازد و شیهه می کشد. بابا با افتخار می گوید هیچ کس به جز او نمی تواند سوار این اسب شود. اسب دست او را گاز می گیرد. بابا با عصبانیت فریاد می زند: کره خر! یکباره همه می فهمیم که آن اسب، فقط یک کره خر است که روی یک صفحه ی بزرگ عمودی شفاف نقاشی شده. حتی نقاشی بچگانه ای هم هست. خطوطش تماما شکسته است و چشم چپ کره خر، سه برابر چشم راستش نقاشی شده. بیشتر که دقت می کنم می بینم خیلی جاها رنگامیزی اش هم از خطوط بیرون زده است. همه به بابا که دهنه ی کره خر نقاشی را در دست دارد می خندیم. تو هم می خندی. روی گونه ات چال می افتد. حواست به من نیست.
هنوز روی سنگ فرش سفید حیاط نشسته ام. خاطره ی اسب آهسته در حال محو شدن است. تو اما محو نمی شوی. هنوز روی همان پله های مرمرین نشسته ای. می گویی: پاشو بریم. می رسونمت. چال گونه ات هم هنوز هست. دلم گرم می شود.
توی ماشین نسشته ایم. تو از هر دری حرف می زنی تا فضا گرم شود. نمی دانی این گرما برای منی که همیشه روی سنگ های سرد می نشینم زیاد است. تکیه ام را به پشتی صندلی داده ام و به منظره ی روبرو خیره شده ام اما تمام حواسم به پردازش تصویر محو توست که از گوشه ی چشم می بینم. فقط گوش می کنم. در تمام زندگی ام اینقدر با من حرف نزده بودی. سنگ های سرد را فراموش می کنم. گرم می شوم.
اتوموبیل را جلوی یک خانه با نمای سنگ خاکستری و پنجره هایی با قاب سفید نگه داشت. دختری که هم سن و سال من بود دوید و آمد صندلی عقب، درست پشت سر من نشست. حتی به خودش زحمت نداد چمدانش را داخل ماشین بگذارد. دختر زیبا و آراسته ای بود اما بی دلیل حال من را به هم می زد. تو می خواستی او هم با ما همسفر شود وگرنه من با یک لگد، وسط کوچه ی خاکی پرتش می کردم. سعی کردم به خاطر تو مهربان باشم. پیاده شدم تا چمدان دختر را پشت ماشین بگذارم. دختر مودبانه می گوید که احتیاجی به وسایلش ندارد. با این حال لباس های دختر اندازه ی من هم می شود و ممکن است توی راه هوا سرد شود و اصلا منطقی نیست که تمام وسایل ارزشمند دختر در کوچه رها شود. چمدان بنفشش را باز می کنم و چند دست لباس از داخلش بیرون می آورم. چمدان را همانجا وسط کوچه رها می کنم و خودم روی صندلی می نشینم. دختر حتی سعی نمی کند لباس ها را از من بگیرد و در صندلی کنار خودش که فضای کافی دارد جا بدهد. به روی خودم نمی آورم. فقط دندان هایم را روی هم فشار می دهم.
پیاده می شویم که چای بخوریم. تو خاطره ی اسبِ کره خر را تعریف می کنی و همه می خندیم. چال روی گونه ات انگار چاه فراموشی است. وجود دختر را فراموش کنم.
پارت دوم
بابا سرخوش و خندان، درحالی که دهنه ی یک اسب را گرفته بود و دنبال خودش می کشید وارد حیاط شد. همه جمع بودیم. نشسته بودیم روی پله های مرمرین سفید. تو هم نشسته ای روی پله ها. بین من و تو چند نفر فاصله است و چند ردیف. اسب سربه راهی نیست. مدام جفتک می اندازد و شیهه می کشد. بابا با افتخار می گوید هیچ کس به جز او نمی تواند سوار این اسب شود. اسب دست او را گاز می گیرد. بابا با عصبانیت فریاد می زند: کره خر! یکباره همه می فهمیم که آن اسب، فقط یک کره خر است که روی یک صفحه ی بزرگ عمودی شفاف نقاشی شده. حتی نقاشی بچگانه ای هم هست. خطوطش تماما شکسته است و چشم چپ کره خر، سه برابر چشم راستش نقاشی شده. بیشتر که دقت می کنم می بینم خیلی جاها رنگامیزی اش هم از خطوط بیرون زده است. همه به بابا که دهنه ی کره خر نقاشی را در دست دارد می خندیم. تو هم می خندی. روی گونه ات چال می افتد. حواست به من نیست.
هنوز روی سنگ فرش سفید حیاط نشسته ام. خاطره ی اسب آهسته در حال محو شدن است. تو اما محو نمی شوی. هنوز روی همان پله های مرمرین نشسته ای. می گویی: پاشو بریم. می رسونمت. چال گونه ات هم هنوز هست. دلم گرم می شود.
توی ماشین نسشته ایم. تو از هر دری حرف می زنی تا فضا گرم شود. نمی دانی این گرما برای منی که همیشه روی سنگ های سرد می نشینم زیاد است. تکیه ام را به پشتی صندلی داده ام و به منظره ی روبرو خیره شده ام اما تمام حواسم به پردازش تصویر محو توست که از گوشه ی چشم می بینم. فقط گوش می کنم. در تمام زندگی ام اینقدر با من حرف نزده بودی. سنگ های سرد را فراموش می کنم. گرم می شوم.
اتوموبیل را جلوی یک خانه با نمای سنگ خاکستری و پنجره هایی با قاب سفید نگه داشت. دختری که هم سن و سال من بود دوید و آمد صندلی عقب، درست پشت سر من نشست. حتی به خودش زحمت نداد چمدانش را داخل ماشین بگذارد. دختر زیبا و آراسته ای بود اما بی دلیل حال من را به هم می زد. تو می خواستی او هم با ما همسفر شود وگرنه من با یک لگد، وسط کوچه ی خاکی پرتش می کردم. سعی کردم به خاطر تو مهربان باشم. پیاده شدم تا چمدان دختر را پشت ماشین بگذارم. دختر مودبانه می گوید که احتیاجی به وسایلش ندارد. با این حال لباس های دختر اندازه ی من هم می شود و ممکن است توی راه هوا سرد شود و اصلا منطقی نیست که تمام وسایل ارزشمند دختر در کوچه رها شود. چمدان بنفشش را باز می کنم و چند دست لباس از داخلش بیرون می آورم. چمدان را همانجا وسط کوچه رها می کنم و خودم روی صندلی می نشینم. دختر حتی سعی نمی کند لباس ها را از من بگیرد و در صندلی کنار خودش که فضای کافی دارد جا بدهد. به روی خودم نمی آورم. فقط دندان هایم را روی هم فشار می دهم.
پیاده می شویم که چای بخوریم. تو خاطره ی اسبِ کره خر را تعریف می کنی و همه می خندیم. چال روی گونه ات انگار چاه فراموشی است. وجود دختر را فراموش کنم.
آخرین ویرایش: