رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه خاکسترِ چشمانِ تو | صبا نصیری

دوس دارین داستانمو ؟

  • آره ، خوبه! ♡

    رای: 13 100.0%
  • نه ، بدم میاد! ♡

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_Saba_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/17
ارسالی ها
431
امتیاز واکنش
3,992
امتیاز
481
محل سکونت
توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
خاکستر-چشمان-تو2.jpg


نام داستان کوتاه : خاکسترِ چشمانِ تو
نام نویسنده:صبانصیری کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه_اجتماعی
خلاصه: رهــا رستگار ، دختر ساده و پاکی که پنهانی عاشق و دلباخته ی اُستاد دانشگاهشان است و هر روز و شبش شده مرورِ آن دو تیلهء خاکستـری رنگ. به خواستِ کیــان معتمد باهم آشنا میشوند و در این راه رهــا تمام اِحساساتِ دخترانه اش را خرجِ او میکند ولی غافل از اینکه همان دو تیلهء خاکستـری قرار بود مدّت ها بعد ، زندگی اش را به خاکستر بکشاند.
مقدّمــه : لعنت به من که چشمم فقط تو را دید...
لعنت به تو که غیرِ من ؛ همه را میدیدی...
لعنت به من که لبانِ تو شهدِ من بود...
لعنت به تو که تَنِ هر کسی ، مَهدَت بود...
لعنت به من که سُرخ شدم از بوسیدنت...
لعنت به تو که سُرخ شدی از داغیِ هـ*ـوس...

... «صـبـــا نصیـــری»
(( از طراحِ عزیز ، برایِ این جلدِ به شدّت زیبـا ممنونم. )).


معرفی و نقد رمان کوتاه خاکستر چشمان تو | Saba_NSR کاربر انجمن نگاه دانلود
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # پارت_1
    # خاکستر چشمان تو
    اوّل دی ماه بود.سوزِ وحشتناک زمستان، همچون سیلی ، یکی پس از دیگری رویِ صورتم مینشست.دستانم را هرچقدر هم که به هم میمالیدم، باز هم آن گرمایِ لازم را ایجاد نمیکردند.شال گردنم را کمی بالاتر کشیدم؛ تا سرما را کمتر حس کنم ولی...خیر. مثل اینکه این زمستان تا زیرِ سوزَش ، مارا لِه نکند وِل کن نیست!. جلویِ درِ ورودیِ دانشگاه ایستادم و آهِ سوزناکی کشیدم. درست مثلِ سوزِ همین زمستان! همینطور که خیره به نقطه ی نا معلومی هستم ، یادِ آبان ماهِ 2 سال پیش می اُفتم و آه هایِ مکرر. یعنی هنوز هم اینجاست؟ هنوز هم مثلِ قبل سرد و مغرور نگاه میکند و مشغولِ تدریس میشود؟ آری او اُستاد بود.هم اُستاد دانشگاه و هم اُستاد دروغ.اصلاً او اُستاد شکستن بود! اُستادِ نادیده گرفتن،اُستادِ شعار دادن. هنوز هم صدایش گرم و رسا در گوشم میپیچد.به خوبی به یاد دارم آن روزی که تازه واردِ کلاسش شده بودم.همان روزی که با تک تکِ دانشجوها عهد کرد که هیچگاه دروغ نگویند مگر وادار شدند! یادم می آید هر جلسه قبل از شروع درس، جمله ء مختصِ خود را بلند و سه مرتبه تکرار میکرد:« یاد بگیرید و بتوانید..تکرار کنید تا ملکه ذهن و قلبتان شود، هرگز چیزی را ساده از دست ندهید» . هِـــه! ســاده! راست میگفت.نمیدانم چه شد که دوباره به خاطراتم برگشتم، خاطراتی که ذره ذرهء وجودم را به آتش کشید... « تقریباً یک یا دو ماهی میشد که در کلاسهایش حاضر میشدم.آن موقع ها فقط یک دانشجو بودم.نه کمتر، نه بیشتر! نمیدانم چرا رفتارش تغییر کرده بود؟! شاید هم فقط من اینگونه فکر میکردم. نمیدانم! خُب دختر بودم و هزاران فکر دخترانه! کم کم صمیمی تر شدیم و تا آنجایی پیش رفت و پیش رفتم که دیدم هر روز که به آینه خیره میشوم ، صدایِ طپشِ قلبم را که اِسم او را صدا میزند ، میشنوم. لبخندی را میبینم که قبلا کم جان بوده ، ولی الآن بخاطرِ وجودِ جانِ او جان گرفته است و برق را در چشمانی میبینم که قبلا خاکسترِ سردی بیش نبودند.
    مقنعه مشکی ام را عقب تر میکشم تا خرمنِ خرماییِ موهایم،بیشتر نمایان شوند.میدانم از این کارم متنفر است ولی دلم میخواهد ، مُدام دلش را قلقک دهم. برقِ لبِ صورتی رنگم برق هر چشمی را صد چندان میکند. سرخوش و آن تایم در کلاس حاضر میشوم. با ورودم حس میکنم یک تُن نگاه روی تنم، سرازیر میشود . دلم نمیخواهد نگاه های خیرهء آنهارا با نگاهِ پرهیجانم ، پاسخ دهم ؛ چون این نگاهِ پرهیجان ، فقط مخصوص یک نفر است.یک نفر..کیانِ معتمد. اُستادِ دانشگاهمان! همان اُستادی که در هر زمینه ای اُستاد بود! با دیدنم لبخندی به رویم میپاشد.لبخندی گرم..حتی گرمتر از بـ..وسـ..ـه ای آتشین! « سـلام » ِ کوتاهی میدهم و در نزدیکترین صندلی ، جاخشک میکنم، تا فرصت بیشتری برای کاویدن او داشته باشم.مشغولِ نوشتن بودم . صداها برایم گُنگ بود؛ انگار که دیگر نه صدایی میشنیدم و نه چیزی میدیدم ، که ناگهان عطرِ تلخش از نزدیکترین فاصله به تنم میچسبد. سرم را بلند میکنم و رُل میزنم در خاکستریِ چشمانی که مدت ها بعد، زندگی ام را به خاکستر کشانده بود. مات میشوم! چقدر سیاهیِ موهایش ، شبانه است. مبهوت میگویم : بــلــه؟ ؛ لبانش حتی پوزخندی هم ندارند ولی چشمانش غرق در خنده اند. دستش را رویِ ته ریشِ جاخشک کرده روی صورتش میکشد و با صدایی که سعی میکند از خنده نلرزد میگوید : _ خانــومِ رستگار؟؟ میدونم دوسش داری ولی اِسمش جزء نکات درسی نیست که انقدر لابه لایِ کتاباتون مینویسینش! نـــه؟؟ ؛ متقابلاً پوزخند میزنم و:_ آخه اُستاد.. ؛ حرفم را قطع میکند و سرش را کمی پایین می آورد و با صدایِ بمش زمزمه میکند :_ کدوم کیــان؟ بعد از این با فامیلی بنویسین تا منم بدونم. سُرخ میشوم. نه از خجالت بلکه از صراحت در گفتارش.یعنی... یعنی فهمیده بود که خاکستریِ چشمانِ خودش را میخواهم؟ فهمیده بود که « کیــان » ی که در لابه لای کتابهایم نقش بسته است، اسم خودش است؟ یا...
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # پارت 2
    # خاکســتــر چشمان تو
    یا... با تک سرفه ای دوباره جَوِّ کلاس را عوض میکند و مشغول تدریس میشود ؛ برعکس دفعه قبل ،این بار هوشیار ترم. نمیدانم چرا ولی...صدایِ پچ پچ دخترها و پسرهای کلاس ، بدجور اذیتم میکرد؛ اصلاً همچون تیغی بر روی مغزم ، خط می انداخت!کلاس تمام شده بود! پس چرا اینقدر زود؟! . آه کشیدم..آهی از سرِ فقر! نه فقر مالی ؛ نــه! من دچارِ نداریِ نگاهِ کیان شده بودم و حالا مجبور بودم کلاس را ترک کنم.کوله ام را روی دوشم انداختم ، دستانم را به جیب هایم سپردم و قدم اول را برداشتم. دومین قدم را هنوز برنداشته بودم که صدایش میخکوبم کرد. اسمم را صدا زده بود؟ آن هم اسمِ کوچکم؟! چرا شنیدن نامم از زبان این فرد ، اینقدر شیرین بود؟ مگر چطور میگفت؟ آنقدر نرم گفته بود « رهــا » که دلم میخواست در مقابلش بگویم : « جانـم؟». یک « جانــمِ» نرم ولی... نفس حبس شده ام را آزاد میکنم و :_ بلـــه اُستاد؟ ، میخندد، این بار واضح لبخندش را میبینم. دیگر پوزخند نیست.این یکی را مطمئنم. کاش هر لحظه اینطور میخندید.آخر نمیدانست که من عاشقِ چال های گونه اش هستم.همان چال هایی که از روز اول ، دل و دین و ایمان را یکجا بـرده بود. تکرار میکند :_ رهــا جــان؟ ؛ حس کردم گوشهایم ناشنوا شده بودند و چشمهایم کور ! او مرا رهــا جـان خطاب کرده بود؟ مـرا؟ ، قلبم با سرعت سرسام آوری در سـ*ـینه ام میکوبید.اصلاً دیـوانه بازی راه انداخته بود که نگو! به زور برمیگردم و با او چشم در چشم میشوم. صدایش را صاف میکند و نرم تر از دفعه قبل میگوید: _ میخوام که بعد از این به من نگی اُستاد! ؛ گیج میپرسم : _ پس چی بگم اُستاد؟! ؛ میخندد و دوباره و سه باره و هزار باره ، قلبم برای خنده هایش قربانی میشود! و به راستی آیا خداوند قربانی شدن قلبم را برایِ خنده هایش قبول میکند؟ یا واقعا فقط برای قربانی کردن ، به گوسفند نیاز بود؟! _ بگـو کیـان! این طوری هم من راحتم ، هم تو!
    دیگر توانِ این همه شوک را باهم نداشتم. به من گفت که به او بگویم کیــان؟ اینطوری راحت تر بود؟! در دل نالیدم : خدایـا! حداقل یکی یکی. لبخند مصنوعی روی لبهایم نشاندم ولی صدایم را...نتوانستم جلوی لرزشش را بگیرم : من..من آخــه.. _ رهــا؟ هول نکن دختر! مگه چی گفتم؟! فقط میخوام همدیگه رو بیشتر بشناسیم و..با هم باشیم! ولی باز همه چی به خودت بستگی داره. اگه بگی « نــه» همین الآن این بحث رو برای همیشه میبَندم.هــوم؟؟ نظرت؟! ؛ مردمکِ سرگردانم را به زور رویِ صورتش قفل میکنم و آهسته میگویم:_ تا فردا نظرم رو بهتون میگم! خداحافظی سردی کردم و از کلاس خارج شدم.
    سه هفته از آن روز گذشته بود و من به خوبی یادم می آید که وقتی جواب مثبتم را برای شروع رابـ ـطه ام با کیان به او اطلاع داده بودم ، چه حالی شده بود! آن روز از عجیب و غریب ترین روزهای عمرم بود ؛ چون هیچ وقت کیان را در آن حد ، خوشحال و سر خوش ندیده بودم ولی... او موفق شده بود! تمام من را فتح کرده بود و من عجیب؛ گاهی از رفتارهای فاتح خود میترسیدم.
    _ خوبی؟ ، سرم را بلند میکنم و کیان را لبخند به لب، بالای سر خود میبینم. من نیز لبخند میزنم و میگویم : نــه.نیستم. نگاهش رنگ نگرانی میگیرد ولی... من چقدر دیر فهمیده بودم که رنگِ نگرانیِ در نگاهش ، ناب نیست! خالص نیست! ارزان است و بس!.. جدی میشود و میپرسد :_ چـرا؟ چیزی شده ؟ از چیزی ناراحتی؟ _ « نــه » ی سردی میگویم و خودم از سردیِ کلامم یخ میزنم ، چه برسد به او ! _ بازم تون قضیه رهــا؟؟ ؛ خودمم را بی تفاوت نشان میدهم گرچه اینطور نیست.خودم را به کوچه علی چپ میزنم و میگویم : _ کدوم قضیه؟ من که متوجه نمیشم چی میگی کیـان!...
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|

    # پارت 3
    # خاکستر چشمان تو
    « بیخیال» ی میگوید و از کنارم رد میشود.کاش میشد فریاد بزنم :« نــه نرو!» نـــه نرو لعنتی! من به این عطر تلخ عادت کرده ام. من شیرینیِ لبخندت را همراهِ عطرِ تلخت میخواهم. نرو ! چرا که من سردیِ کلامت را با گرمایِ نگاهت میخواهم.تنهایم نگذار! چرا که من نزدیکی به تورا ، از دورترین جاها هم میخواهم.
    رویِ تخت خود دراز کشیده ام و مشغول خواندنِ نگـاه دانلـودِ جدید هستم که ناگهان صدای زنگِ گوشی ام ، هوش از سرم میپراند. بدون اینکه نامِ رویِ صفحه را بخوانم ؛ تماس را برقرار میکنم : _ اَلـــو؟ _ رهــا تویی؟ _ هـــوم..کاری داشتـی؟ _ صدات چرا گرفته؟؟ _ نمیدونم.. خب کارت..؟ _ رهــا..من..باور کن بخاطر خودت گفتم. من.. ؛ سرد میگویم : _ آهــا.. باشه میدونم! کارِ دیگه ای نداری؟ _ چرا دارم. _ چی؟ _ دوستت دارم رهــا! . با این حال که از دستش دلخور بودم ولی لبخندِ روی لبم عمق پیدا میکند. تازه میخواستم بگویم « منم دوستت دارم» که گوشی را قطع کرد. خب به غرورش برخورده بود دیگر! من به راحتی به او گفته بودم که « کاری داشتی؟..کار دیگه ای نداری؟» خب حق داشت دلخور شود ولی پس من چی؟ من حق نداشتم؟! ولی خب..باز هم او به سادگی گفته بود: « دوستت دارم» . برای بار صدم پیام را تایپ و سپس پاک میکنم. ولی در اخر تصمیم خود را میگیرم. با انگشتانی که نمیدانم از روی هیجان میلرزند یا ترس ، تایپ میکنم : « من هم دوستت دارم فقط کمی خستم نه دلخور » . به دقیقه نمیکشد که جواب میدهد : « میدونستم. باشه پس ، فردا سرِ کلاس میبینمت. راستی بعد از کلاس باید از دلم دربیاری. فعلا ». دیگر هیچ پیامی بینمان رد و بدل نمیشود. ولی من در دلم هزاران هزار پیامِ « دوستت دارم » برای او میفرستم.نمیدانم چقدر گذشته بود ولی خواب مرا ربوده بود!
    صدایش را محکم و جدی میشنوم : _ جلسه بعد عذری را قبول نمیکنم خانوم صمدی. فعلا وقت بخیر ؛ در دل پوزخندی از سرِ پیروزی میزنم و با غرور نگاهم را میدوزم به مردی که در سنِ 33 سالگی همچون پسری 18 ساله خوشتیپ بود. قدم هایم را بلند و ثابت به سمتش برمیدارم و کنارش با کمترین فاصله می ایستم ؛ نگاهِ حسرت بارِ دختر به پوزخندم عمق میدهد. از قصد بینِ مکالمه شان میپَرم و میگویم :_ کیــان جـان؟ این بحث هارو ول کن. تو حرفت رو زدی ، خودت رو خسته نکن بیا بریم. بی هیچ مکثی به دنبالِ حرفم می ایستد.هنوز نگاهِ دلخورِ دختر رویِ من سایه انداخته بود که کیــان انگشتانم را لابه لای انگشتهایش قفل میکند.هردو هم قدم از کلاس خارج میشویم و در کافی شاپ دنجی که از قضا نزدیکِ دانشگاه هم هست ؛ اُتراق میکنیم. مثل همیشه رو به رویِ من نشسته و مُدام در حالِ صحبت است. از خستگی هایش میگوید..از کلافگی اش ؛ حتی از حس وابستگی و عشقی که به من دارد ولی من هیچ نمیگویم. سکوت مرا که میبیند، با شیطنت میگوید :_ والا همه دوست دارن از زبونِ دخترِ موردِ علاقشون، ابراز احساساتشون رو بشنون ؛ تو که چیزی نمیگی ولی خب.. من به همین دِلی دوست داشتنت هم راضی ام..؛ میخندم. طبق معمول قهوه سفارش میدهد، بی هیچ شکری! در واقع از نوعِ زهرِمارش! و برای من هم طبقِ علاقه ام ، بستنی توت فرنگی سفارش میدهد. فقط سه روز تا تولدش باقی مانده بود. برایش یک ساعت رولکس مشکی با یک دستبند چرم خریده بودم. تمام حسم را درون این دو کادو ریخته بودم ولی نمیدانستم همین دو کادو باعث شناخت بیشترم از کیـان میشود. اصلاً کاش این دو کادو هارا هرگز نمی خریدم. کاش هرگز به آن کافی شاپ لعنتی نرفته بودم. او گفته بود که نروم! ولی من رفتم. پس تقصیرِ من بود. مگر نگفته بود؟!
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|

    #پارت_4
    # خاکســتــر چشمان تو
    آذر یکی از صمیمی ترین دوستهایم بود. پاک و بی ریـا.پیشِ او خودِ خودم بودم. بی هیچ نقابی. البته بعد از کیان. آبیِ چشمانِ آذر از آبیِ چشمان من، روشن تر بود ولی پوستش کمی تیره تر از پوست من.دختر شوخ طبع و ساده ای بود. با ذدق دستانش را بهم کوبید و گفت :_ وایـــی دختر! چه کادوی خوشگلی! منم میخوام رهــا! اخم میکنم و میگویم : بگو مبارک صاحبش دختر. واسه آقامونــه! از رویِ شیطنت چشمکی نثارم میکند و میگوید :_ اِی چشم سفید! حالا که کیان اومده ، آذر پَر ؟! ؛ از ته دل قهقه میزنم. همینطور که بلند بلند میخندم ، نگاهم مجذوب کت و شلوار خوش دوختِ نوک مدادی رنگش میشود که در تنش حسابی کیپ شده است. با ابرو اشاره ای به آذر میکنم و میگویم : بفــرمــا! چقدر هم آقامون حلال زاده و خوش تیپ تشریف دارن! من و آذر غرق در شوخیهای مسخره بودیم که وجود دختری در کنارِ کیـان باعث میشود ، اخم هایم ناخداگاه در هم بروند.
    بیشتر دقیق میشوم. یعنی این دختر دانشجوی همین دانشگاه بود؟ اصلا این دختر کیست که اینقدر راحت با صراحتِ تمام دستش را رویِ بازوی مردِ من گذاشته واین طور پرعشوه سخن میگوید؟! بعد از چند دقیقه نگاهِ کیــان، متوجه من میشود. با چشم برایش خط و نشان میکشم ولی در عوض رویش را برمیگرداند و اخم میکند. دلم میگیرد . دلم میگیرد از این هوایی که عطر کیـان را ندارد! و به راستی؛ آیا با یک اخمِ او ، تمامِ عطرش از زیرِ بینی ام سُر خورد و پایین رفت؟. دلم میخواهد بروم و کنارش بایستم و با یک دمِ عمیق تمامِ عطرش را وارد ریه هایم کنم ولی چه کنم که به جایِ نرمِش در نگاهش ، اخم گیرم آمده بود! گویی که انگار تمام محتویاتِ معده ام ، یکهو به سمت دهانم هجوم آوردند...ولی تهوعی در کار نبود! یعنی این حسّ و حالِ مشوّش بخاطر حسادت بود یا ترس؟! دلم نمیخواهد غرورم بیش از این لــِه شود؛ پس جلو نمیروم و منتظر میمانم. بالاخره بعد از 14 دقیقه و 24 ثانیه ف،مکالمه مسخره شان تمام شد.نفسی از سر اسودگی کشیدم ولیذهنم هنوز آشفته بود! کلاس با صدای بمش آغاز میشود. از انواع مباحث میگوید ولی چرا من متوجه هیچکدام نمیشوم؟با صدای پُر هیجـان آذر به خودم می آیم . تقریباٌ داد میزند:_ خسته نباشید اُستاد! این جلسه هم مثل جلسات قبلی عالی بود. نگاهم را از صورت آذر برمیدارم و خیره ی مَردَم میشوم همچنان اخم آلود است ولی تا مرا میبیند لبانش با خنده دستِ دوستی میدهند! اولش خوشحال میشوم ولی بعد با یاد آوری اینکه چطور جلوی آن دخترِ غریبه ، به او لبخند و او به من اخم تحویل داده بود ، ناراحتی تمامِ وجودم را بغـ*ـل میکند.
    طیقِ معمول همگی در کافی شاپ نزدیک دانشگاه ؛ یعنی « کــافی بـاراک » جمع شده ایم. از دوستانِ او گرفته تا دوستان من؛ همگی هستیم و تولد او را جشن میگیریم! از اینکه در بین دوستانمان ، خاص ترین هدیه اش را هدیه ای معرفی میکند که من برایش خریدم ، واقعاٌ کَف میکنم و به معنایِ تمام بال در می آورم. در دهانش کمی کیک میگذارم و او نیز ، متقابلا همین کار را برایم تکرار میکند. کمی سرش را به سمتم خم میکند و زیر گوشم آهســته وبا نرمترین لحنِ ممکن زمزمه میکند : « دوست داشتنِ تو همچون چُرت صبحگاهی ست... هچون آخرین تکّه ی کیک و شیرینی..همش میگویم کمی دیگر! کمی دیگر! ولی هرگز این « کمــی» ها سیرم نمیکنند.میدانی چرا؟ چون من دوستت دارم. فقط و فقط من! » از گرمایِ نفسهایش که به لاله ی گوشم میخورد ، مور مور و از لذّتِ حرفش ، سُرخ میشوم! دلم یک نفس عمیق میخواهد امـّـا...نـــه! نمیخواستم که عطرش را با یک بازدم ، از ریـه هایم خارج کنم. در چشمهایش خیره میشوم و..
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|

    # پــارت 5
    # خــاکســـتـر چشمانِ تو
    و...متوجهِ مشغول بودنِ دوستان که میشود ، لحظه را شکار میکند و با لحنی که ، قلبم را زیر و رو میکند ، میگوید : _چیزی نمیخوای بگی؟ هــــوم؟ ؛ برای اولین بار بی پروا و بی هیچ مکثی زمزمه میکنم؛ زمزمه ای که از زبانم خارج شده ولی در اصل ، از قلبم نشات گرفته ! : _ « با تمام وجود ، میطلبم عشقت را ، چراکه در آسمانی پرواز میکنم ، که هوایش تو هستی! در تُنگی می زیستم که آبَش تو هستی! و من از عشقِ تو ، مرز جنون را رد خواهم کرد . این یک قول است؛ یک قول مردانه! ». برخلافِ انتظارم برقِ خاصی چشمانش را فرا نمیگیرد ؛ بلکه حتی غمی را در چشمانش میبینم که مرا بیشتر از هر غم و رنجِ دیگری، میترساند.برای عوض کردن جَوّ حاکم بر بینمان، لبخند میزند. لبخندی از جنس بادکنک پلاستیکی ، شاید هم لیوانی کاغذی، لبخندی کاملاً مصنوعی! ترس و نگرانی ام را پشت لبخند دروغینم پنهان میکنم و هیچ نمیگویم. احساس میکنم چشمهایِ او ، کلی حرف ناگفته دارند ولی خب چرا لبانش حتی زمزمه هم نمیکنند آن ناگفته هارا؟؟ دوباره زمزمه ای زیر گوشم ، نجوا شده بود را مرور میکنم...نـــــه!..آن گرما بخاطر نفسهایش بود ! نه گرمای کلامش. اصلاً حرفهایش همچون تُنگی خالی از آب بودند! عاری از هیچ حس و گرمایی!ثانیــه ها و دقیقه ها میگذرند و موقعِ رفتن دوستان میشود. تنهاییم ؛ بی هیچ فرد اضافه ای یا به عبارتی دیگر بی هیچ « مزاحمــی» . از سوالی که بی هوا میپرسم ؛ حسابی جا میخورد. شدّت تعجب در چشمانش را به راحتی میبینم و میگویم : _سوال من جواب نداشت کیــان؟ ؛ با بُهت میگوید:_ چــی؟من متوجه نشدم! _ میگم چرا از من میخوای که نه با آذر و نه با هیچ کسِ دیگه ای برم اون کافی شاپ؟ ؛ کلافه میگوید:_ کدوم کافی شاپ رهــا؟؟، با لحنِ حرص درآری میگویم:_ « کافــی میویـــز».انگار تازه متوجه قضیه میشود که اخمهایش را در هم میکشد و کلافه تر از قبل میگوید :_ ببین رهـــا! من قبلاً هم یک بار به تو گفتم ولی خب بازم تکرار میکنم.« کـافی مِیویز» جایِ خوبی نیست! درسته تازه شروع به کار کرده ولی نه آدماش و نه حتی مکان و فضاش خوب نیستن! اصلاً اونجا ، جایِ..؛ مکث میکند.اخمهایم را در هم میکشم و سرد میگویم:_ جـایِ..؟ بقیه اش؟! و ابروهایم را به معنای علامت سوال بالا میبرم.منتظر به لبهایش خیره میشوم که بعداز چندلحظه لب از لب باز میکند:_ جایِ اونایی که رو به راه نیستن! یعنی کاراشون، ذاتشون و اصلاً خودشون مشکل دارن! بیشتر بگم یا OK شدی؟ _ آخه حتی باخودتم نمیریم. _ در اون صورت میشه بپرسم چه فرقی میکنه رهــا؟ هـــوم؟ بامن ، بدونِ من..وقتی میگم جایِ خوبی نیست ، یعنی بیخیال. مطمئن باش اگه یه روز بری اونجا ، رابطمون تموم میشه! _ یعنی انقدر زود جـا میزنی که بخاطر یه « کــافـی» رفتن رابطمون رو تموم کنی؟ این بود « عاشقتم و نفسم به نفست بنده!»؟ _ کِــش نده قضیه رو رهـــا! این موضوع از نظر من تموم شدست.بهتره دیگه نه درموردش فکر کنی و نه درموردش حرف بزنیم. تقریباً قانــع شده بودم ؛ پس به نشانه ی مثبت سری تکان میدهم.لبخندی به رویم میپاشد .لبخندی که در ظاهر از رویِ خوشحالیست ولی در باطن...
    از روی صندلی بلند میشود. بی هـوا میپرسم :_ کـجـا؟؟ ، میخندد و من دوباره و هزار باره از خنده هایش میمیرم و زنده میشوم. با صدایش به خودم می آیم :_ فرار نمیکنم که دختر! تو که بهم کادو دادی..حالا نوبتی هم باشه ، نوبتِ منه! . ذوق زده میگویم :_ نـــــه؟؟! جـدی میگی؟ ؛ چشمکی میزند و ادامه میدهد :_آرهههه! پس چی؟ اونم چه کادویی! جرئت داری از خودت دورش کن. _عـــه؟ که اینطور...باشه بابا حرفی نیست.پس توهم حق نداری کادویِ منو از خودت جدا کنی. اگه جرئتشو داری جدا کن! _ « اُوه اُوه خــانـــــــوم. جـــــونـــــم تهدید! اصلاً مگه من چیزی گفتم؟ بیا اینم از کادوت . تاآخر عمر تو دستمه! حالا خیالت راحت شد؟» از دیدنِ ساعت و دستبند در دستش حسابی ذوق میکنم و با لبخند میگویم:_« راحت چیه؟؟ کــوکِ کـــوک شدم. حالا کادوتون رو میفرمایین جناب؟؟» تک خنده ای میکند و میز را دور میزند.[
    THANKS][/THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|

    # پــارت 6
    # خاکــستــر چشمان تو
    درست پشتِ سرم می ایستد. ناگهان گردنبندی را جلوی چشمم میگیرد.از دیدنِ پلاکِ گردنبند که اسم خودش «Kiyan » است، شوکه میشوم. با تمام شادی که وجودم را لبریز کرده ، میگویم:_« وایــــی کــیان عاشقشم! خیلی قشنگه..واقعاً مــرسی!» _ اولاً که خواهش.ثانیاً عاشق گردنبندی یا من؟؟ » ؛ قهقهه ای از سرِ سرخوشی میزنم باعث جلب توجه خیلی از افراد حاضر در کافه میشود.کمی خودم را جمع و جور میکنم و میگویم:_« دیـــوونم مگه؟؟ بابا من یه عشق بیشتر ندارم که اونم تویی». _ آهــان! حالا شد یه چیزی! خب بنده الآن اجازه دارم این گردنبند رو براتون ببندم ؟!». کشیده میگویم :« بـــلــــــــه!» . همانطور که مشغولِ بستن گردنبند به دور گردنم است، با صدایی که رگه ای از خنده دارد ، میگوید:_بــیــا اینم از «بلــــه» ی ما! گرفتیمش از الآن!. میخندد و میخندم و میخندیم ولی کاش میتوانستم...کاش میتوانستم از خنده های آن روز هایم کمی...فقط کمی ، ذخیره کنم.کاش میتوانستم لحظه هایی که قُفلِ در آغوشش بودم را پس انداز کنم ؛ تا برای مبادا به کمک آیند! ولی نشد...ذخیره نکردم آن خنده هایمان را ، نگاهش را ، کلامش را ...اصلاً نشد که پس انداز کنم آغوشش را...نشد و روز مبادا طوری سریع رسید که من حتی متوجهِ آمدنش هم نشدم و در آن روزها...یعنی مباداهایی که هیچگاه تمامی نداشت.من چقدر محتاج بودم! من به نگاههایِ او ، حتی اگر خالی شده باشند از عشق محتاجم. من به صدایِ او ، حتی اگر خالی شده باشند از هرگونه نرمِشی ، محتاجم. من به آغـ*ـوشِ او ، حتی اگر خالی شده باشند از هرگونه حسِ ناب و جاذبه ای ، محتاجم. نیازمندیِ من به « کــیــان معتمد » تا مغز و استخوانم نفوذ کرده! و حالا ببین! کـــیان ببین که چگونه حقیر و بدبخت شده ام که کاسه ی گدایی در دست گرفته ام و به جایِ سکّه ، عشق را از تو گدایی میکنم. فریاد میزنم و عشق را میخواهم! حداقل ذرّه ای... فقط ذرّه ای سخاوت به خرج بده ، و لبخندت را به صورتم بپاش. اصلاً قبول!! عشق را در صندوقچه ی قلبت برایِ محبوبت نگه دار ولی حداقل لبخندت که میتواند برای من باشد. نـــه؟؛ فقط محضِ دلخوشی که میتواند...یعنی نمیتواند؟
    در آغـ*ـوشِ گرم و بزرگ تختم به خواب رفته بودم. نمیدانم چقدر گذشته بود که با صدایِ زنگ گوشی ام، کلافه میشوم . زیر لب تند تند میگویم:_ اَه...این لعنتی کجاست په؟ وایــــی خفـــه شــو دیگه!! ؛ بالاخره پیدایش میکنم.از لبه ی تختم به کفِ اُتاق اُفتاده بود..با چشمانی نیمه باز که سعی دارم بیش از این بسته نشوند ، برمیدارمش.اِسمِ سِیو شده روی صفحه خنده بر لبانم می آورد . « آزار خــانــــوم » ؛ آذر بود که من اینطور سِیو کرده بودمش ! قبل از اینکه قطع شود ، تماس را برقرار میکنم.به زور لبهایم را از هم جدا میکنم و..« _ اُلو؟ هـــــوم؟ کاری داشتی؟ » ؛ صدایِ عصبی اش برق از کله ام میپراند :_« زهــرِ مار ِ اَلـــو..اصلاً انشالله تو ، خفه بشی! چرا گوشیتو جواب نمیدی؟! تازه هـــوم چیه؟ درد بگیری! صد دفعه گفتم بگو بلــه!» ؛ میخندم .. همیشه عادت داشت سرِ هرچیز و ناچیزی شلوغ بازی راه بیندازد. با خنده میگویم:« آهـــان. بـــلـــه آذر جــان؟ صبح توام بخیر! ببخش که سرِ صبحی مزاحمت شدم و باعث شدم از خوابت بزنی! آخه میدونی چیه؟ نیست امروز کلاس و دانشگاه نداری ، گفتم نزارم یه خواب راحت داشته باشی و زنگ زدم.. تازه میبینی چقدر رو دارم؟ دارم فحشم میدم به تو! ». صدایِ خنده ی آذر خبر از به دل نگرفتنش میدهد و میگوید :_« ماشالله..نفس بگیر خــانومم..یکسره کردیااا.. _ حالا... _ لازم نکرده هِی بی ملاحظگیِ منو بکوبی فرق سرم. زنگ زدم یه خبر توپ بهت بدم ولی اگه نمیخوای و خوابت برات مهم تره.. باشه!..پس فعلا» ؛ سریع از روی کنجکاوی داد میزنم :_« نـــــه! قطع نکن بابا. خُب چیه؟ اصلاً من خودم بیدار بودم.کارت.. منظورم همون خبرِ توپه ، چیه؟؟ » ؛
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|

    # پارت 7
    # خــاکستــــر چشمانِ تــو
    میخنددو برای اذیت کردن من میگوید:_« نـــه دیگه رهــا جون! من دیگه نمیخوام تو از خوابت بزنی.یه بار این اشتباهو کردم و دیگه تکرارش نمیکنم. تو بخواب!» ؛ داد میزنم :_ « آذر خفـــــه! بگو دیگه، زود تند سریع! » _« دِ آخـــه عقلِ ناقص اگه خفه شم چطوری تند و سریع بگم؟» _ « خب حالا بگو دیگه، مردم از فضولی» _ « میخواستم بگم پایه ای بریم بیرون؟ از وقتی کـیان اومده فاز رابـ ـطه برداشتی، منو فراموش کردی. دختر اصلا یادت میاد آخرین باری که رفتیم بیرون کِی بود؟؟؟» ، حق با آذر بود!..
    از وقتی که با کیان بیرون میرفتیم ، دیگر آذر و بقیه دوستانم فراموش شده بودند ، پس باید از دلش در می آوردم :_« آیـــی آذر جونیــم ، ببخش!بابا تو که آجیِ خودمی! _ باشه رهــا..خر شدم ، نظرت؟ پایه ای؟ _ معلومه که آره! مگه میشه دلِ آجیمو بشکنم؟ پایه چیه؟ من چهار پایه ام! _ پس قبول؟؟ _ قبولِ قبولِ! _ باشه پس تا ساعت 4 بعدازظهر حاضر باشی! خودم میام دنبالت. داد میزنم:_ واسه 4 قرار میزاری و 7 صبح زنگ میزنی؟؟ _ خب مگه چیه؟ _ هیچی! فقط من با ماشین خودم میام.زحمت نکشی! _ اووووووف ! بابا لاکچری ، فهمیدیم ماشین داری.نمیخواد پُز بیای! _ من پُز میام؟؟؟ _ رهـــا؟؟ اِ ی کوفت.شارژم داره تموم میشه.همین که گفتم. خودم میام دنبالت.فعلا بای! _ بای!
    بعد از قطع کردن تماسم ، گوشی را به روی میز کنار تختم پرت میکنم. هرچقدر هم که وول میخورم ، خوابم نمیگیرد که نمیگیرد! داد میزنم :_« اَه لعنت به تو آذر..لعنت به تو که یه امروز رو مثلِ آدم ، خوابیده بودم». بلند میشوم و به سمت حمام میروم.فقط یک دوشِ آب سرد میتوانست حالم را جا بیاورد.
    اووووف! چرا ساعت نمیگذشت؟ جلویِ میز آرایشم مینشینم و مشغول شانه کردن موهایم میشوم.دستم را جلو میبرم و از توی پلِی لیستِ گوشی ام ، آهنگی را پخش میکنم. همزمان با آهنگ میخوانم و موهایم را شانه میزنم :_« اگه از هم جدا باشیم ، حال من خیلی بد میشه... نمیدونم میتونی تو ، بمونی تا همیشه / عادت کردم ، به همین خنده-ی زیبات / عادت کردم، اِی جــان..ای جان../ عادت کردم به آروم بودن چشمات /... مهدی جهانی _ علیشمس». واقعاً که این آهنگ تمام حرف دل من بود..من به کــیــان.. به چشمهایش، به لبخندش؛ عادت کرده بودم.
    ساعت 55 : 3 را نشان میدهد. سریه به جلوی آیــنــه برمیگردم و خودرا برانداز میکنم.موهای خرمایی ام را که یک طرفِ ان هارا بافته و از گوشهء شال طوسی رنگم، بیرون انداخته ام.دستی بر روی مانتو و شلوار مشکی که بر تن کرده ام ، میکشم و کیف و کفشِ طوسی ام را نیز برمیدارم و سرآخر ، رژ لبِ سرخابی رنگ را برای بار چندم بر لبانم میکشم و در آیــنه به خود چشمکی زده و از اتاق خارج میشوم. صدای زنگ گوشی ام مرا به خود می آورد.بی مکث جواب می دهم. صدایِ سرخوش آذر در گوشم میپیچد :_« 5 مین ( دقیقه ) دیگه اونجام !» . _« باشه» ای میگویم و قطع میکنم. منتظر آذر ، چشم به راه دوخته بودم که صدای بوق ماشینی از تهِ کوچه باعث میشود سرم را برگردانم. 206 سفیدِ آذر از همین فاصله هم قابلِ تشخیص است.ناخداگاه یادِ حرف همیشگی اش می اُفتم و قهقهه میزنم.همیشه وقتی به او می گفتم :« آذر؟این ماشین چرا انقدر تمیزه؟» جواب میداد :_« آخــه با تُفَم میشورمش ، واسه همین برق میزنه دیگه!» و بعد هردو میزدیم زیر خنده و.. با صدایِ بوقِ دومش ، دوان دوان به سمتش میروم. در جلو را باز کرده و مینشینم.
    _ ســلام آذر جونمـــیـه! _ سلام. وا رهــا این چه مُدل حرف زدنه؟ ؛ متعجب میگویم:_ کدوم مُدل؟ _ « جونمــیه » چیه آخــه؟. میخندم و میگویم :_ آهــایـیه! عیبی نداریه. عادت میکنیه.تازه مدل جدیدیه که. هردو میخندیم که ماشین آذر با سرعت از جا کنده میشود. بعداز نیم ساعت به محل مورد نظرِ آذر رسیدیم. خواستم پیاده شوم که دیدنِ « کافی مِیویز » همان و میخکوب شدنم همانــا...
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|

    # پارت 8
    # خاکستــر چشمان تو
    به سمت آذر برمیگردم و متعجب میگویم:_« آذر؟؟..تــو..تــو منظورت از یه جایِ توپ و دِنج اینجا بود؟» ؛ میخندد و میگوید:_« چیـه؟ چرا رنگت پرید دیوونه؟ خوبه که اینجا.. چه مشکلی داری باهاش؟» - «آخــه..اینجا..من..آذر نمیشه! من نمیتونم.یعنی نباید برم تو این کافه!» . اخم میکند و :_« ببخشیدا ، میتونم بپرسم چـرا؟» _« چون کــیـان گفته!» . ناگهان میزند زیر خنده و میگوید :_« و اونوقت چرا جناب، همچین اَمری فرمودن؟» _« چون کیــان گفته نه آدمای این کافه درست و حسابی ان و نه فضا و مکانش. خواهش میکنم بیخیال اینجا شو.بیا بریم یه جا دیگه.». _« حتی فکرشم نکن رهــا.من منصرف نمیشم.در ضمن تو از کِی تا حالا انقدر حرف گوش کن شدی؟ « _« نمیدونم ، نمیدونم آذر فقط بیا بریم!» اخم میکند :_« گفتم نـــه یعنی نـــه رهــا!».بالاخره بعداز کلی جر و بحث با آذر ، شکست میخورم و قبول میکنم که با او واردِ کافه ی ممنوعه بشوم ؛ البته قرار شد که کـیان هیچوقت از آمدنمان به این کافه ،خبردار نشود ولی...
    همین که داخل میشویم از شدّت بویِ سیگار ، به سرفه می اُفتم.آذر دستم را میگیرد و به سمت آخرین میز حرکت میکند.کافه شلوغ بود و من برای اینکه با پسرهایی که در آنجا مشغول کاویدن دیگران بودند ، چشم تو چشم نشوم ، پشت به آنها و رو به آذر مینشینم...همینطور که بی میل داشتم آب هویج بستنی ام را هم میزدم ، با صدای آذر ، سرم را بالا میگیرم :_« میگم رهــا.. اون پسره ، شبیهِ اُستــ... کیــان نیست؟» ؛ اخم میکنم و بی حوصله میگویم :_« آذر؟ وِل کن جونِ مادرت! سریع بخور ، بریم. تو فقط الآن بهونه ای که چند دقیقه بیشتر اینجا تِلِــپ شیم!» _« برو دیگه تواَم.حالا بیا یه نظر به این بشر نگاه کن . به خدا خیلی شبیهشه!» . « اوووفـــی» میکنم و بیحال برمیگردم. نگاهم را به فردی میدوزم که آذر نشانم داده. از پشتِ سر خیلی شبیهِ کــیانِ من... زبانم را گاز میگیرم و در دل به خود میگویم :_« این امکان نداره، کـیان از اینجا متنفره!». به سمت آذر برمیگردم و میگویم :_« آذر؟ چی چرت میگی؟ مگه نمیبینی یارو با دوست دخترش داره لاو میترکونه؟ این کیانه دیگه؟» _« رهـــا؟ من منظورم این نبود ولی..لعنتی! اُوه اُوه! اصلاً جفت دستبند و ساعتی که تو به کـیان کادو دادی، تو دستش داره.نگاش کن!». اخم میکنم :_« بس کن آذر. تو از اینجا، چیزی که تو دستشِ هم تشخیص دادی؟» _ « بابا خُب خودت ببین دیگه. یارو آستیناشو تا ناکجاآباد تا زده. به من چه؟ ». برمیگردم و...برگشتنم همان و رصد شدنِ نیم رُخِ کـیانم همانا!.. گفتم کـیــانم؟. « کـیــانم» یعنی کـیانِ من ولی کیانِ من که اینگونه نبود! بود؟! کیانِ من که از این مکان متنفر بود! کیانِ من که دروغ نمیگفت ، شعار نمیداد..شاید هم.. نمیدانم چه حسی بود! ولی هرچه بود ، از خوره هم بدتر بود لعنتی! بی هیچ مکثی بلند میشوم تا این فضای ِ خفقان آور را ترک کنم. آذر هم به تبعیت از من بلند میشود.نگران میگوید:_« رهـــا کـجا؟» ؛ _ دنبالم بیا و حرفی هم نزن.چشمم هنوز رویِ آن دو است ؛ که دختر کمی از کیــان دور میشود و به سمت دختر دیگه ای قدم برمیدارد و او را در آغـ*ـوش میکشد. در دو سه قدمیِ درِ خروجیِ کافه بودم که به سمت آذر برمیگردم :_« بیرون منتظرتم تا بیای!» . به طرف در که برمیگردم ؛ صدایش میخکوبم میکند. پاهایم توانشان را برای حرکت کردن از دست میدهند و سنگین میشوند. قلبم ، مغزم ، تمامِ بدنم از شوکِ وارده ، قُفل کرده اند و من هنوز هیچ عکس العمل خاصی از خود نشان نداده ام. درست میشنیدم.صدایِ خودش بود. همانقدر بَم و جذاب! دوباره تکرار میکند:_« آیـــدا؟ عزیزم؟ گوشیت داره زنگ میخوره!»...
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # پارت 9
    # خاکـستـر چشمان تو
    و به راستی چرا من حس میکنم تمام دنیا به دورِ سرم میچرخد؟! بغض به گلویم چنگ می اندازد و نفس کشیدن برایم سخت میشود و هنوز نمیدانم که چطور از آن کافه ی لعنتی ، خارج میشوم!.. بیرون که می آیم ؛ انگار هوا کمی ، سبک تر میشود. دستم را به ماشینِ آذر میگیرم و با هزاران بدبختی ، سوار میشوم.نمیدانم که چقدر از لِه شدن و شکستنم گذشته بود که آذر ، هراسان سوارِ ماشین میشود. بی رمق میگویم:_ دیدیش؟! ؛ صدایش حس ناراحتی ، افسوس و شرمندگی را باهم دارد :_ آره..ولی رهــا من..؛ حرفش را قطع میکنم و :_دیدت؟! ، با کمی مکث میگوید :_ نــه! ولی.. ؛ کلافه میپرسم :_هرچی ازت میخوام همون رو جواب بده لطفا.. نه کمتر و نه بیشتر! خُب؟؟ ؛ سری به نشانه ی مثبت تکان میدهد و من به پرسشم ادامه میدهم:_ و چرا ؟ _ چی و چرا؟؟ _ میگم و چرا تورو ندید؟ ؛ نفسش را با حرص بیرون میدهد و :_هر چند سوال چرتیه ولی خب.. اول اینکه خودت دیدی ، از اولشم پشتش به ما بود و دوم اینکه ... سرگرم آیــدا خانوم بودن دیگه! رهــا من موندم تو چطور این عوضی رو... تقریبا فریاد میزنم :_خفــــه شـــو آذر! فقط خفـــه شـــو! روشن کن بریم. _ ولی.. _ ولی و آخــه و کوفــت نداره.. دِ روشن کن دیگه.. یالا!. آذر ساکت میشود و ماشین را روشن میکند. دستم را به سمت دستگاهِ ضبط ماشین میبرم و روشنش میکنم.آهنگ ها به ترتیب پخش میشوند و... صدای ضبط را بلند میکنم.انقدر که دیگر در ریتم آهنگ گم شده ام. اشک میریزم و زمزمه میکنم :« نـــه! رسمش این نبود و این نیست / وقتی که زندگیمو سوزوندی رفتی / حتی یه کم دلت نسوخت به حال من / غریبه تر شدیم از همون وقتی / که سرت گرم بود زندگیمو سوزوندی / دلت سرد شد ، زندگیم یخ کرد / بیخودی این همه راهو اومدی ک چی؟ / یه راهِ بی نشون و بگیر و برگرد /برگــرد تو خاطره هامون / که هر بینمون بود جا گذاشتی ، رفتی/ یکی اون روزا خیلی عاشقت بود/ چون تو قلبت واسش جا نداشتی ، رفت!/ نـــه! شبیهِ قبلنات نیستی. نـــه! اونی که میشناسمش. / ببین کی زندگیمو سوزوند رفت؟ / اون که یه روز دوست داشتمش... نـــــــــه!...( محسن یگانه) ..» . همزمان با تمام شدن آهنگ صدایِ آذر را میشنوم :_رهـــا؟؟ رهـــا؟ با توام.. ؛ بی اینکه جواب بدهم ، به او خیره میشوم. _ کجا برم؟ برسونمت خونه یا..؟ ؛ سرم را تکان میدهم که با نگرانی میگوید :_ میخوای اصلاً بریم خونه ی ما؟ هــان؟ چطوره رهــا؟ _ ولی تو با این حالت... ؛ داد میزنم :_ کدوم حال رو میگی آذر ؟ من حالم خوبه..خوب! میفهمی؟ ؛ به معنای تمام لال میشود و دوباره نگاهش را به خیابان میدوزد.نمیدانم چقدر گذشته بود. 15 دقیقه یا 15 قرن؟ ولی با صدای ترمز آذر به خودم می آیم هرچند که دیگر « من» ی باقی نمانده بود!. بیحال میگویم :_ ممنون! ؛ باز نگرانی در صدایش میرقصد :_ رهـــا من.. اصلا میخوای که اوّل ازش بپرسی و توضیح بخوای؟ شاید.. _ شاید چی آذر؟ مگه لاو ترکوندنشو ندیدی؟ مگه قهقهشو نشنیدی هـــوم؟ بعدشم اونی که منو منع میکنه ، به قولِ خودش میاد جاهای مشکل دار؟ _ بابا شاید.. _ شایدی وجود نداره آذر..دیدنی هارو دیدم ، شنیدنی هارو هم شنیدم. وقتی به من گفت که حق ندارم برم اونجا و خودشم نمیره ؛ دلم قرص شد ولی..شاید از اولشم به من میگفته نرم اونجا تا یه وقت نبینمشون! هِــــه! چه احمق بودم من آذر! ، دستم را به دستگیره در میگیرم و :_ فردا دانشگاه نمیام. اگه ازت سوالی کرد ، هیچ چیز اضافه ای نمیگی ، فقط میگی خسته بود! فهمیدی؟ _ باشه فقط.. مراقب خودت باش! اون.. اون ارزششو نداشته حتما.پیاده میشوم و نگاهِ پُراز غم و افسوسم را به در خانه مان میدوزم. آه میکشم. قبلاً چقدر این کوچه و این راه را دوست داشتم ولی الان..نمیخواهمش! نمیخواهم که به خانه برسم.میخواهم این کوچه و این راه طولانی شود. 30 قدم بشود 30 هزار قدم!چرا که میدانم اگر پایم به اُتاقم باز شود ، خودِ واقعی ام نمایان خواهد شد و نقاب از صورتم خواهد اُفتاد.یعنی این لبخند اَلَکی کنار خواهد رفت و گریه های راستکی ام ، آشکار..
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا