داستان کوتاه ساعت یک بامداد s.shahbazi کاربر انجمن نگاه دانلود

موضوعش خوبه ؟

  • عالی .

    رای: 0 0.0%
  • پرفکت

    رای: 0 0.0%
  • بینظیر

    رای: 0 0.0%
  • یس

    رای: 1 50.0%
  • بهتر از این نیست

    رای: 0 0.0%
  • پرو هم خودتونید

    رای: 0 0.0%
  • همه موارد

    رای: 1 50.0%
  • پرو هم خودتونید.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است.

s.shahbazi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/28
ارسالی ها
19
امتیاز واکنش
42
امتیاز
41
سن
38
داستان کوتاه : ساعت یک بامداد
نویسنده : s.shahbazi
خلاصه : کیانا وقتی بهوش میاد توی سردخونس . همه میگن مرده بوده . خودش که یادش نمیاد ، ولی بغیه میگن .
 
  • پیشنهادات
  • s.shahbazi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/28
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    42
    امتیاز
    41
    سن
    38
    تنها صدایی که میومد ، صدای داد ، جیغ و... گریه . هر قدر تلاش کردم نتونستم چشمام رو باز کنم . صدای مامانم رو به خوبی می‌شنوم . صدای جیغش صدای کیانا صدا زدنش . صدای بابا رو هم می‌شنوم ، صدای هق هق مردونش . هوا خیلی سرده . چرا نفس نمی‌کشم ؟ چرا قلبم حرکت نمی‌کنه ؟ چرا فقط یه صدا تو گوشمه ؟ (تو می‌تونی کیانا) این کیه که همش اینو می‌گـه ؟ چرا ... مامانم قش کرد؟ چرا الان می‌تونم پلکام رو تکون بدم ؟

    _ سردمه .


    ***
     

    s.shahbazi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/28
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    42
    امتیاز
    41
    سن
    38
    _خب بچه ها ، توی تابستون چه اتفاق هیجان انگیزی براتون افتاد؟ کی اول میگه؟

    طبق معمول بچه های خود شیرین با گفتن (خانم من) میخواستن توجه خانم رو جلب کنن . معلم جغرافیا رو به من کرد و پرسید :

    _کیانا تو بگو شنیدم اتفاق باحالی برات افتاده .

    به زور از جام بلند شدم و کلافه گفتم :

    _ خانم اگه منظورتون از جالب ، مردن یک روزه منه ؟ اره اتفاق باحالی افتاد .

    صدای هین گفتن بچه ها بیشتر عصبیم کرد . از واکنش مردم وقتی می‌فهمند خیلی متنفر ، انگار .... انگار من باهاشون فرق دارم . از معلم اجازه گرفتم . به سمت در کلاس رفتم دستم رو روی دستگیره که گزاشتم احساس کردم نگاه یه نفر میخ منه . اهمیت ندادم درو باز کردم و بیرون رفتم . توی راه رو همش احساس می‌کنم یه نفر نگاهم می‌کنه . درست یک قدم با در خروج فاصله دارم که خیال کردم دست یه نفر به دستم خورد . پشت سرم رو نگاه کردم ، کسی نیست . شونه بالا انداختم از وقتی که توی سرد خونه بهوش اومدم همش این حالات رو دارم . سرم رو به شدت تکون دادم تا افکار منفی از ذهنم بیرون برن . به سمت دست شویی رفتم ، یک قدم که برداشتم احساس کردم یه دست مچ پام رو گرفت . عرق سرد روی کمر نشست . دست برداشته شد ، یه دست نامرئیه دیگه با انگشت سه بار روی قلبم زد . با این حرکت به خودم اومدم . شروع به دویدن کردم . با شدت خودم رو توی یکی از دستشویی ها انداختم در رو پشت سرم قفل کردم و به در تکیه دادم. نفس نفس می‌زدم . ضربان قلبم منظم نشده بود که یه سر از توی زمین بیرون اومد بدنش توی زمین و سرش بیرون بود . وحشت ناک بود یه چشم نداشت پوستش سبز و بدون مو بود . رد چاقو روی گونه سمت چپش بود . دهنش رو باز کرد .



    _نجاتشون بده .
     

    s.shahbazi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/28
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    42
    امتیاز
    41
    سن
    38
    فشارم افتاد . صداش از قیافش وحشت ناک تر بود . پلکام رو باز و بسته کردم . دیگه اونجا نبود در حالی که هنوز نفسم منظم نشده بود ، با دست هایی که می‌لرزید قفل در رو باز کردم و با شدت خودم رو بیرون انداختم بچه ها با تعجب نگاهم کردند . لبخند دست و پا شکسته‌ای زدم و با آرامش الکی از اون مکان نحس بیرون رفتم . به حیاط مدرسه نگاه کردم مثل اینکه زنگ تفریح خورده بود . فکر کنم دوونه شدم . سرم رو پایین انداختم و به سمت کلاس رفتم . در حالی که سرم پایین بود پایی رو روبه روم دیدم ، ناچار ایستادم . پاهای برهنه ناخون های بلند . نگاهم رو بالا تر اوردم . ساق پای خیلی لاغر انگار روی استخون یه لایه پوست کشیده بودن . پیرهن سفید بلند تا زانو ، به رنگ پوستش دقت کردم یه چیزی بین سفید و آبی . نفس هام تند شد .پرهن پاره ، گردن بلند صورت مربعی موهای بلند و پریشون چشمای از حدقه بیرون زده لباش هم خط . دهنش رو باز کرد صداش انگار از زیر آب میومد .

    _فقط تو می‌تونی .

    تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم .

    _من فقط می‌تونم چی کار کنم ؟

    _نجاتشون بدی .

    _چرا منـ..
     

    s.shahbazi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/28
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    42
    امتیاز
    41
    سن
    38
    جلوی روم نبود . غیب شده بود . من موندم و بچه هایی که با تعجب نگاهم می‌کردن . به احتمال زیاد با خودشون می‌گفتن :«دیوونه شده داره با خودش خرف میزنه» . آره مثل اینکه دیوونه شدم . صدای زنگ کلاس من رو به خود اورد . مگه من چند سالمه ؟ فقط یه بچه کلاس هشتمیم . ظرفیتم تکمیله . توی تابستون که معلوم شد به خواطر سکته قلبی مردم ، بعدش زنده شدم حالا هم که دارم روح می‌بینم . من خیلی بد بختم . صدایی از پشت سرم گفت :

    _ما بد بخت تر بودیم .

    به احتمال صد در صد یه روح دیگست . برگشتم . موهای کوتاه پریشون صورتش پر از جای چاقو بود . پوست کبود پیرهن سفید بلند . یه دختر بچه بود !

    _ ا..از من ..چی ..چی می‌خوای ؟

    _فقط... به قلبت روجوع کن نه مغزت .


    سه بار با انگشت اشارش به قبلم زد .

    _اگه به حرف قلبم گوش کنم اون وقت چی می‌شه ؟

    _می‌فهمی به چی تبدیل شدی .

    _اون وقت چی می‌شه ؟

    _می‌تونی جلوی نیک رو بگیری .

    _نیک کیه ؟

    _نیکلاس .
     

    s.shahbazi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/28
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    42
    امتیاز
    41
    سن
    38
    غیب شد . دیوونه شدم . نیکلاس کیه ؟ به من چه ؟ مگه من به چی تبدیل شدم ؟ راهمو به سمت اتاق مشاور کج کردم . چند بار به در کوبیدم و وارد شدم بی‌مقدمه شروع به حرف زدن کردم .

    _همه چی از موقعی شروع شد که توی سردخونه بهوش اومدم ، از اون به بعد همش صدای جیغ ، صدای گریه می‌شنیدم . بعضی مواقع صدای دختر بچه هایی که کمک می‌خواستن . همیشه سه نفر ، سه صدای متفاوت ، سه صدای داد . میدونم حتما دیوونه شدم ولی هر شنبه صدای تیز کردن چاقو ، صدای زنجیر ، صدای شلاق زدن ، بوی گوشت سوخته . فقط شنبه ها ساعت یک بامداد .

    بابه یاد اوردن شب هایی که گذروندم اشک هام راه افتاد . توی اتاق شروع به راه رفتن کردم .

    _از ساعت دوازده و پنجاهو پنج دقیقه شروع می‌شه شکنجه دادن ، تنها صدایی که خیلی دیوونم می‌کنه صدای کشیدن انگشت با انبر دست . سر ساعت یک یه مرد شروع می‌کنه به ورد خوندن صدای بچه ها بلند تر می‌شه ورد خوندنش یک دقیقه هم طول نمی‌کشه بچه ها سر ساعت میمیرن . تا امروز روز اول مهر زنگ دوم از کلاس بیرون زدم ، حس کردم دستی دستم رو لمس کرد اهمیت ندادم تا اینکه توی دست شوییه سر از زمین بیرون زد و بهم گفت نجاتشون بدم حالا کیارو خدا داند .
     

    s.shahbazi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/28
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    42
    امتیاز
    41
    سن
    38
    بار دوم وسط حیاط مدرسه یه روح دیگه دیدم اون گفت فقط من می‌تونم . بار سوم پشت سرم تو حیاط یه روح دیگه دیدم که گفت اونا بدبخت ترن . نگاه کنید اون دختر توی دست شویی الان روی مبل نشسته و داره یه جوری نگاهم می‌کنه که انگار من احمقم ، دختر توی حیا‌ط که بهم گفت من می‌تونم داره بیرون رو نگاه می‌کنه اون یکی دختر بچهه داره با وسایل توی دفترتون ور میره. به نظرتون من دیوونم ؟

    مشاور لبخندی زد که بهم دلخوشی بده که مثلا حرف هام رو باور کرده . ولی منکه می‌دونم باور نکرده و داره نقش بازی می‌کنه .

    _ببین عزیزم احساس می‌کنم شوک مردن و زنده شدن روی ذهنت تاثیر گذاشته می‌رم به مدیر می‌گم خانوادت رو بگن بیان بری خونه استراحت کنی .

    از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت . برگشتم سمت روح ها :

    _شما چه تونه اینجوری نگام می‌کنید ؟

    روحی که توی دست شویی دیدم گفت :
     

    s.shahbazi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/28
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    42
    امتیاز
    41
    سن
    38
    _من رویام .

    روح توی حیاط :

    _من مهرانه‌ام .

    روحی که پشت سرم توی حیاط ظاهر شد ، گفت :

    _ من الینام .

    رویا _ کیانا ، تو فرق داری با بغیه تو خاصی .

    _من کجام خاصه ؟

    رویا _ تو باید دنبال نیکلاس بگردی .

    الینا _ ما وقت نداریم .

    مهرانه _ هر هفته بچه های زیاد تری دارن قربانی می‌شن .


    _ آخه فرق من چیه ؟

    رویا _ تو...

    مشاور وارد اتاق شد :

    _کیانا جان بیرون مدرسه منتظر مادرت بمون .

    با اکراه از اتاق بیرون رفتم . نگاه آخری به اتاق انداختم دخترا لبخندی زدن و غیب شدن .

    ***
     

    s.shahbazi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/28
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    42
    امتیاز
    41
    سن
    38
    بیرون از مدرسه منتظر مادرم بودم که رویا با دست دختری رو نشونم داد .

    رویا _ اون دختر رو نگاه کن ، امروز شنبه‌س اون دختر اولین قربانی امروزه .

    _ یعنی چی ؟

    رویا _نگاه کن این قضیه بر می‌گرده به دوسال پیش . نیکلاس با تنها دخترش زندگی می‌کرد مادر دخترش ولشون می‌کنه و می‌ره . تا اینکه یه روز دختر نیکلاس ، آنا داشته از مدرسه بر می‌گشته مادرش رو می‌بینه دنبالش می‌ره که ماشین بهش می‌زنه و درجا میمیره . نیکلاس برای زنده کردن دوباره دخترش با شیطان معامله می‌کنه ، نیکلاس باید هر هفته شنبه ساعت یک بامداد سه تا دختر رو بعد از شکنجه با ورد مخصوصی که خود شیطان بهش داده قربانی کنه تا بعد از هزار تا دختر بچه که قربانی شد دخترش زنده بشه . ما رو که می‌بینی ما اولین قربانی های نیکلاسیم .

    اشک از چشمای هر سه شون جاری شد. به دختر بچه‌ای که آزادانه برای خودش آهنگ می‌خوند نگاه کردم . بی‌چاره نمی‌دونست امروز آخرین روز زندگیشه .

    _ حالا چرا من ؟

    مهرانه _چون تو...

    صدای بوق ماشین مادرم باعث شد برای دومین باز نفهمم « چرا من ؟ » .

    ***

    روی تختم دراز کشیدم به عقربه های ساعت نگاه کردم . خیلی کند میره . امشب دهمین شب زنده بودنمه . ده شب پیش زنده شدم . امشب اصلا میلم به غذا نمی‌رفت ، نه آب نه غذا .
     

    s.shahbazi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/28
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    42
    امتیاز
    41
    سن
    38
    عقربه بزرگه روی یازده رفت . ساعت پنج دقیقه به یک بامداد. کم کم صدای زنجیر به گوشم رسید ، صدای شلاق ، صدای جیغ ، صدای کمک و صدای داد . چرا من اینارو می‌شنوم؟ دختر بچه اولی صداش... خیلی بچه بود ، انگار پنج سالشه . صدای تیز کردن چاقو . چشمام رو بستم . با همون چاقوی تیز شده مشغول خط انداختن روی صورت بچه ها شد . گوشت تنشون رو می‌کند ، چشم هاشون رو از حدقه در می‌آورد . کمکم حالت تحوع بهم دست داد . بل‌اخره ساعت یک شد ، یعنی زمان مرگ بچه ها . مرد یا همون نیکلاس شروع به ورد خوندن کرد . بچه ها زجر می‌کشیدن و من هیچ کاری نمی‌تونم انجام بدم . اشک روی گونه هام اومد . از خودم متنفرم ، متنفر . تنفر از اینکه فقط دارم گوش می‌دم ، از اینکه من تو آرامشم و بچه ها مردن ، از نیکلاس ، از شنبه ها ، از ساعت یک . صدا ها تموم شد .


    یک سره قلت می‌خوردم فردا حتما باید می‌فهمیدم چرا من ؟ تنها راهشم این بود که بچه ها رو ببینم . توی همین فکرا بودم که با صدای رویا به خودم اومدم .

    رویا _ برای چی می‌خواستی مارو ببینی ؟

    بهشون نگاه کردم هرسه شون بودن . از جام بلند شدن .

    _ می‌خوام حقیقت رو بدونم.

    بچه ها به هم نگاه کردن .

    رویا _ اول از همه باید یه چیزی رو ببینی . سریع لباس بپوش .

    با کمی تردید از روی تخت بلند شدم . از بین مانتو هام ،مانتوی مشکی رنگی رو انتخاب کردم شال مشکی رنگ رو هم روی موهام انداختم .

    رویا _دم در خونتون منتظریم .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,166
    بالا