داستان کوتاه اخرین یلدا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*SAmirA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/09
ارسالی ها
30,107
امتیاز واکنش
64,737
امتیاز
1,304
نام داستان کوتاه: اخرین یلدا
نویسنده: سمیر
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

- مهتاب ببین چقدر قرمزه شانس توه دیگه عزیزم ... یادته اون دوسال گذشته همیشه بد در میومد، این بار گفتم اقا یه چیزی بده شیرین باشه اخه خانمم هـ*ـوس کرده...!
قاچی از هندوانه قرمز درون پیش دستی گذاشت، با چنگال تکه ای کوچیکی رو نزدیک دهان مهتاب گرفت.
-می دونی خیلی خوشحالم که دیگه پیش همیم، وقتی یاد دو سال پیش میوفتم که خانواده هامون بیچاره مون کردند و نمی ذاشتند بهم برسیم همه تنم می لرزه ، اون همه جنگ اعصاب دیگه تموم شده و الان هر دومون خوشبختیم.
با چشمهای که عشق رو می شد توش خوند به مهتاب نگاه کرد.
مهتاب هم در جواب نگاهش قطره اشکی از چشمش چکید.
پیش دستیو روی میز گذاشت، اروم مهتابش رو بغـ*ـل کرد که تن نحیف عشقش درد نگیرد، بـ..وسـ..ـه ای به سر بدون مویش زد.
-گریه نکن عمرم... وقتی گریه می کنی صد تیکه میشه...!
بزار برات ژله بزارم ،دستور اینو از نت گرفتم قیافش که قشنگه ...فکر کنم طعمش هم خوشمزه باشه،البته هر چیزی که شهابت درست کنه خوشمزه هست
ببین پسته و باودمو هم تو خورد کن ریختم که بتونی بخوری ...!
وای خودم هم هـ*ـوس کیک کرده بودم که خریدم ... پشمک دوست نداشتی منم نخریدم، ولی این پشمک های که عین شکلات درست می کنند خیلی خوشمزه هست ازشون خریدم.
با لبخند دندون نمایی به مهتاب نگاه کرد،
که چشمهای خیس مهتاب دگرگونش کرد.
مهتاب با صدای ضعیفی که به سختی شنیده می شد گفت:
-شهابم قول بده ؟
-چه قولی؟ مهتابم هر چی باشه قبوله !
-بعد من زندگی کن...!
شهاب با ناباوری به مهتاب نگاه کرد.
- من متاسفم که زندگیتو خراب کردم، کاش هیچ وقت خانوادهامون راضی به ازدواج نمی شدند، که تو حالا اینطوری عذاب بکشی. کاش همون موقع مجبورت می کردند که با دختر خالت ازدواج کنی که الان دو ساله مجبور نباشی با یه سرطانی سر کنی...!
کاش جواب ازمایش خون رو خودم می گرفتم که ازم پنهان نکنی.
کاش می تونستم همه زحماتتو جبران کنم ، شهاب دستتو بده به من.
-مهتابم... من عاشق توام و عاشقت هم میمونم، هر اتفاقی که بیوفته تو نفس منی!
دستشو تو دست مهتاب گذاشت،
مهتاب به سختی دست مردونه عشقشو بالا اورد، کف دستشو به لبانش نزدیک کرد و بـ..وسـ..ـه ای عمیقی بهش زد.
دوباره قطره اشکی از چشمان بی فروغ مهتاب چکید، سرشو روی شانه لرزان شهابش گذاشت.
-شهابم منو ببخش که باید تنهات بذارم...! منو ببخش که نتونستم خوشبختت بکنم، ولی تو منو خوشبخت کردی.
دستشو توی دست شهاب گذاشت، تو مشتش گردنبندی به شکل قلب بود، رو به عنوان اخرین یادگاری تقدیمش کرد.
دستشو روی صورت شهاب گذاشت و اشکاشو به ارومی پاک کرد.
با صدای ضعیفی گفت:
یلدات مبارک عزیزم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
50
بازدیدها
4,164
بالا