رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه به بی رحمی من | Zygoptera کاربر انجمن نگاه دانلود

سنجاقکـــــ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/12/16
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
681
امتیاز
296
مجموعه داستان کوتاه: به بی رحمیِ من
نام نویسنده: سنجاقکـــــ کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، فانتزی، شاید سوررئال
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    سلام

    مجموعه داستان «به بی رحمی من» اولین اثر من در نگاه دانلود هست. پیشاپیش به خاطر این که با وجود کاستی های قلم و داستانم همراهم هستید تشکر می کنم و امیدوارم بتونم از این فرصت بخوبی استفاده کنم.
    ممنونم به خاطر هر دیدگاهی که درباره داستانم با من به اشتراک بزارید🌺

    فهرست:
    1.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    2.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    3. به زودی: به روزی که به دنیا آمدی
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    به بی رحمیِ من
    پارت اول
    ***
    در اتاق کوچک یک خانه باغ قدیمی با درخت های جورواجور ایستاده ای. بدون این که به مردی که روبرویت ایستاده نگاه کنی، از پنجره ی پشت سرش، خیره می شوی به حوض کاشی فیروزه ای. نگاهت از تنه ی گره دار درخت مو که به داربست چوبی کنار حوض پیچیده بالا می رود، از برگ های روبه زردی رفته اش می لغزد و روی موهاش فرود می آید. مو های خرمایی آشفته اش را نور تابیده از پنجره ی پشت سرش به رنگ طلایی، به درخشش درآورده.
    اولین کلمه را که می گوید از سوز صدایش یخ می زنی. می شوی مجسمه ای که حتی قادر نیست نگاهش را از درخشش طلایی موهاش تا چشم های فندقی رنگش ببرد و تنها عضو متحرک وجودش، قلبیست که دیوانه وار خود را به قفس سـ*ـینه اش می کوبد. او به اندازه ی تمام سال های سکوتش حرف می زند و تو به اندازه ی تمام سالهای نشنیدن، گوش می دهی.
    - اون روز... روز آخرو می گم! تو همین اتاق بودی. کنار همین پنجره.
    با دستی که از اضطراب درونی اش می لرزد به پنجره ی پشت سرش اشاره می کند و تو نگاهت روی تار مویی که طلایی تر و آشفته تر از بقیه ی مو هاش در پرتو ی نور تابیده از پشت سرش می درخشد قفل شده است.
    - دفتر همیشگیت مقابلت، روی لبه ی پنجره بود و داشتی تند تند می نوشتی. من تکیه داده بودم به چهارچوب همین در.
    و با حرکت سر به در چوبی پشت سرت اشاره می کند. حرکتش باعث می شود تار موی مورد علاقه ات را گم کنی.
    - برای یک لحظه، به گل حسن یوسف روی طاقچه، که خم شده بود روی دستت و نوشته هات رو می خوند حسودی کردم؛ بعد با خودم گفتم: خوندنش برای من چه فایده ای داره وقتی نوشته هاش برای کس دیگه ایه.
    قلبت برای لحظه ای نامنظم می زند و خونی که یکباره هجوم آورده به مغزت باعث می شود چشم هایت سیاهی برود. چشم هایت را می بندی، پلک هایت را روی هم فشار می دهی و وقتی چشم هایت را باز می کنی نگاهت قفل نگاهش است.
    - بی اراده چند قدم به طرفت برداشتم. به یکباره به طرفم برگشتی و من ماتم برد؛ تو پشت به پنجره ایستاده بودی و نور، موهای سیاه رنگت رو به رنگ شعله های آتش درآورده بود. قلبم داشت در شعله ی موهات آتش می گرفت. می سوخت و باز با هر رقصی که بادِ وزیده از پنجره ی نیمه باز به آن شراره های دست نیافتنی می داد، از نو متولد می شد برای سوختن.
    دستت را روی قلب بی قرارت می گذاری و ناباورانه در چشم هایش به دنبال ذره ای تردید یا دروغ می گردی و وقتی هیچ کدام را پیدا نمی کنی، حسِ سبزِ ناآشنایی درونت وول می خورد؛ می خواهد که آزاد شود.
    - اون روز باید هر طور که بود نگهت می داشتم. اون روز اگه دل می زدم به شعله ی آتیش و هر طور بود نگهت می داشتم امروز مجبور نبودی به رفتن.
    نگاهت سرمی خورد روی قالچه ی قدیمی زیر پایت. امروز ولی، هر دو خوب می دانید که مجبوری به رفتن. برای نگاه سبزِ بی گناهی که انتظارت را می کشد. پاشنه ی پایت را روی جوانه ی تازه نفس می کشی. بوی طراوتِ له شده مشامت را می آزارد. قطره ای آرام از چشم هایت فرو می چکد. قطره را روی هوا می گیرد و روی لب هایش می گذارد و بی صدا می گوید:
    - برو!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    به بی رحمیِ من
    پست دوم
    ***
    آرنجت را روی لبه ی پنجره گذاشته ای و کف دست سردت را تکیه گاه گونه ات کرده ای و با دست آزادت تند تند می نویسی. باد بهاری عطر شکوفه ی بهار نارنج را برایت می آورد و تو تند تر و نا مفهوم تر می نویسی و اشک هایت تند تر و بی پرواتر فرو می ریزند.
    صدای حرکتی از پشت سرت آرامش غم انگیز لحظه را به هم می زند. اشک هایت را پاک می کنی و برمی گردی؛ درحالی که دفترچه را پشت سرت پنهان کرده ای.
    نگاهت در دو چشم فندقی گره می خورد که تابش نور از پنجره ی روبرویش به آن ها درخششی طلایی رنگ داده است.
    حرفی برای گفتن نیست؛ بی حوصله منتظر است که بروی. قدمی جلو می روی و به خالیِ طلایی اش چشم می دوزی. سردت می شود. دفترچه را پشتت پنهان می کنی. وقت ماندن نیست. می دانی باید پا تند کنی برای رفتن. قدمی جلو تر می گذاری. یک چیز سرخ در چشم هاش وول می خورد. ناباورانه می ایستی و در چشم هایش دقیق می شوی. رقـ*ـص موهایت را در چشم هاش می بینی و برای یک لحظه با خودت می گویی: شاید... شاید او هم...
    با اضطراب و دست هایی لرزان دفترچه را جلو می آوری. دو خورشید طلایی بی آن که متوجه دفترچه باشند با تردید نگاهت می کنند.

    زنگ در حیاط لحظه را می کشد. خورشید ها خاموش می شوند و رقـ*ـص شعله های آتش پایان می گیرد. دفترچه بی آن که بفهمی از دستت رها شده و بی صدا روی قالیچه ی دستبافت قدیمی می افتد. کسی به ذره های غبار برخاسته از قالی نگاه نمی کند. دستش را در جیب شلوارش می کند و در حالی که آخرین نگاهش را از تو دریغ می کند بی صدا می گوید:
    - برو!
    و تو می روی. بدون لحظه ای تردید از در چوبی با شیشه بری های رنگ به رنگ می گذری و پا تند می کنی. از بین درخت های قدیمی باغ می دوی و وقتی به در چوبی و قدیمی باغ می رسی بی آن که نفسی تازه کنی در را باز می کنی. او پشت در باغ ایستاده است. با لبخند کج یک فاتح نگاهت می کند. از مقابل نگاه تیزش سر می خوری و روی صندلی جا می گیری. با سری برافراشته به سمت صندلی خودش می رود. نفس هایش عمیق و از سر اطمینان است. روی صندلی راننده می نشیند. کمی مکث می کند و بعد سرش را به طرفت برمی گرداند. برق جهنده ی پیروزی در نگاهش نگاهت را زخم می کند. نگاهت را از آن دو شمشیر بران می گیری، سرت را به پشتی صندلی تکیه می دهی و سعی می کنی آرام تر نفس بکشی تا بار دیگر صدای گنجشک های سرمست باغ آرزوهای کودکی ات را بشنوی. به فندقی_طلایی چشم هایی که پشت سر گذاشته ای فکر نمی کنی. می شوی همان غبار برخاسته از قالی که هیچ مهم نیست از کجا برخاسته و کجا آرام خواهد گرفت. می شوی همان دفترچه ای که راز های مگوی دخترک کودکی ات را در آن نوشته ای؛ سقوط می کنی روی زمین، بی آن که کسی زحمت برداشتنت را به خود بدهد، بی ان که کسی حتی ببیندت.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    به بی رحمیِ من
    پارت سوم
    ***
    صدای نخراشیده ی استارت ماشین مغزت را می خراشد. دستت را روی پلک های خسته ات می کشی. با صدای دری که ناگهانی باز می شود و به دیوار پشتی اش برخورد می کند چشم هایت را باز می کنی. فندقی_طلایی های مضطربی را می بینی که به چشم هایت دوخته می شوند و ذره ذره آرام می گیرند. انگار آسوده خاطرمی شوند از بودنت، از این که هنوز نرفته ای. پیاده می شوی. قبل از این که بیاید و در سمت تو را باز کند و مچ دست های خسته ات را بگیرد و از ماشین بیرون بکشدت. قدمی برمی داری و روبرویش می ایستی. نگاهت از خورشید توی چشم هایش می سوزد. سرت را پایین می اندازی و در دستانش، دفترچه ی قدیمی ات را می بینی. نگاهت روی رگ های برجسته ی دستش می دود و قلبت می لرزد برای قرمزی انگشت هایش، از فشار زیادی که ناخودآگاه به دفترچه وارد می کند.
    قبل از آنکه دستت را روی دست فشرده اش بگذاری، دست زیر چانه لرزانت می گذارد و سرت را بالا می گیرد. حس می کنی اینبار نمی گذارد بروی. با خودت می گویی سالها فاصله شاید به تو قدرتی داده باشد برای ماندن و به او هم قدرتی برای نگه داشتنت. نگاهت را به نگاهش می سپاری و می دانی زنجیر طلایی نگاهش انقدر محکم هست که نگاهت دارد. می شوی اسیری که وجودش تمنای ماندن است. اسیری که جانش بسته به زنجیر اسارت است.
    صدای ظعیف و ظریفی می گوید:
    - مامان!
    بی اراده سرت را به طرف منبع صدا می چرخانی. زنجیر طلایی پاره می شود و تو در تاریکی بی انتهایی سقوط می کنی. چند لحظه ای به سکوت سپری می شود. حتی گنجشک های باغ هم انگار دست از آواز خواندن برداشته اند. اسمت را که صدا می زند دوباره نگاهش می کنی. اینبار اما روبرویش نیستی؛ از انتهای چاه عمیقی که سالها فاصله و سکوت آن را ساخته است نگاهش می کنی.
    دستت را می گیرد و با خشمی کنترل شده انگشت های بسته ات را باز می کند. دفترچه ای که سالها پیش از دستت رها شده و روی قالیچه افتاده بود را در دستت می گذارد. قدمی به عقب بر می دارد و فندقی نگاهش را به طراوت شکننده ی سبز نگاه دخترکت می دوزد. و تو باید بروی، این را همه می دانند.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    به بی رحمیِ من
    پارت چهارم
    ***
    خودکار و دفتر قدیمی را از دستت می گیرد. نفس هایش از عصبانیت بریده بریده شده است. مردمک های لرزانش را به نوشته های در هم تنیده ی دفتر می دوزد و بعد بی اختیار به سمت دیوار پشت سرت پرتابش می کند. چشمان سرخش را در چشم های ترسیده ات می دوزد و می گوید:
    - این مزخرفات چیه که چند وقته می نویسی؟
    چرخی دور خودش می زند. دستش را در موهای جو گندمی اش فرو می کند و کلافه می گوید:
    - ده لعنتی اون همه قرص و دارو روی مغز پوکیده ی تو اثر نکرد؟
    جلو تر می آید. دستش را روی شانه های استخوانی و لرزانت می گذارد. دسته ای موی سفید آشفته را از مقابل چشم های خیست کنار می زند و می گوید:
    - من کجا تو رو از عشقت جدا کردم؟ من و تو عاشق هم بودیم. یادت نیست؟
    محبت دروغین نگاهش هیچ حسی را در وجودت بر نمی انگیزد. می فهمد ولی هنوز ادامه می دهد:
    - زنیکه ی دیوانه! به خدا تو عقلت سر جاش نیست. این چندمین دفتریه که با این قصه های دروغی پرش کردی؟
    هنوز بدون هیچ حرفی نگاهش می کنی. نمی دانی فایده ای دارد که جوابش را بدهی. دو دستش را روی شقیقه هات می گذارد. سردت می شود اما همانطور می مانی. با صدایی که انگار می خواهد هیپنوتیزمت کند می گوید:
    - چرا اینقدر درباره ی کسی می نویسی که هیچ وقت وجود نداشته؟
    نگاهت را از او می گیری تا پوزخند نگاهت را نبیند. می گوید:
    - با توام! نگام کن! اون کسی که تو در باره اش داستان می نویسی وجود نداره.
    انگشت اشاره ی کشیده اش را روی شقیقه ات فشار می دهد و می گوید:
    - همه اش اینجاست. فقط اینجاست. تو دیوونه شدی. دیوونه!
    دیگر حوصله ی دروغ هایش را نداری. نگاهت را از موهای جوگندمی اش که از تابش نور خورشید درحال غروب، به رنگ نارنجی روشن درآمده می گیری و از میان پنجره به کلاغ هایی که روی درخت های خزان زده ی باغ نشسته اند می دوزی. صدایش در ذهنت جایش را به صدای کلاغ هایی می دهد که روی شاخه ها آواز مرگ می خوانند. نگاه می کنی و می بینی که مدتی قبل رفته است. چند قدم به پنجره نزدیک می شوی. دست در جیب لباس خاکستری نخی بلندت می کنی و تمام قرص های فراموشی که مدتیست نخورده ای را توی دستت می گیری. حالا تمام کلاغ ها به تو و تو به قرص هایی نگاه می کنی که مطمئنی برای تمام شدن داستانت کافی اند.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    به بی رحمیِ من
    پارت پنجم
    ***
    تمام داستان را با صدای گرم و گوش نوازی خواند. حتی بخش هایی که به نظرش زیادی غمگین یا بیش از اندازه ترسناک بود. بعد با اخمی روی ابروی چپش به دختر که مشتاقانه نگاهش می کرد گفت:
    - این دیگه چه داستانی بود خره!
    دختر نگاهش را از بازتاب خورشید تازه دمیده روی موهای خرمایی اش گرفت و نگاهش را به فندقی شیرین چشم هایش دوخت و با گونه های گل کرده و شرمی که سعی داشت در شیطنت صدایش پنهان کند گفت:
    - چه طور بود؟
    پسر دفترچه را در آغـ*ـوش دخترک انداخت و در حالی که تظاهر می کرد دو خورشید تازه سرزده در چشم های دخترک را نمی بیند گفت:
    - قرار بود داستان ترسناک بنویسیم. نه تراژدی عاشقانه ی غم انگیز.
    دختر با صدای آرام تری پرسید:
    - حالا چه طور بود؟
    پسر در حالی که روی چمن های تازه روییده ی باغ، روبروی دخترک نشسته بود و داشت گلبرگ های گلی وحشی را دانه دانه می کند گفت:
    - نمی دونم. از داستان من که بهتر بود ولی... چرا از شخصیت های خودمون و این باغ استفاده کردی؟
    بعد درحالی که نگاهش به پنجره ی اتاقی بود که به سمت باغ باز می شد گفت:
    - من که دیگه جرئت نمی کنم برم تو اون اتاق! تو خیلی بی رحمی! انگار از عذاب دادن آدم های قصه ات لـ*ـذت می بری!
    دختر ریز خندید و گفت:
    - اونا فقط قصه ان!
    دوست داشت این بحث ادامه پیدا کند. اصلا تمام این داستان ها را نوشته بود که سر بحث را باز کند ولی حالا نمی دانست باید چه بگوید تا صحبت ادامه پیدا کند. در سکوت مشغول بازی کردن با کفشدوزکی شد که داشت روی انگشتش راه می رفت. پسر آخرین گلبرگ را هم کند و لبخندی زد. انگار با کندن گلبرگ ها به نتیجه ای رسیده باشد.

    - خانم نویسنده! اگه واقعا حسی به من داری می تونی بهم بگی! لازم نیست هزار تا داستان تو در تو بنویسی و آسمون ریسمون ببافی!
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    به بی رحمیِ من
    پارت ششم ( و پایانی)

    ***
    دخترک قبل از آن که گونه هایش سرخ تر شوند یک مشت گِل خیس از روی زمین برداشت و به سمتش پرت کرد و بعد، زمانی که پسر داشت گلی که به گردن و یقه ی لباسش خورده بود را تمیز می کرد، سعی کرد بغض سمج چنگ انداخته به گلویش را ببلعد. او تمام این آسمان، ریسمان ها را به هم نبافته بود که با خفت به حسی که از مدت ها پیش داشت اعتراف کند. او می خواست از احساس پسر سر در بیاورد و سخت شکست خورده بود. زنگ در باغ با صدایی جیغ مانند رشته ی افکار غم انگیزش را پاره کرد. به سرعت بلند شد و دفتر از دامنش سر خورد و روی گل های خیس افتاد.

    " بدون توجه به او که هنوز درگیر گل روی گردنش است به سمت در باغ می روی. از لابه لای درخت های انار که شاخه هایشان در هم گره خورده است راهت را باز می کنی و پیش می روی. قلبت انگار جایی لابه لای همان گل های خیس جامانده است. با گوشه ی آستین پیراهنت اشکی که هنوز نچکیده را پاک می کنی. از پشت سر صدایت می زند. نه صبر می کنی و نه جواب می دهی. می دانی که دیگر حرفی با او نداری."

    دختر به راهش ادامه داد. پسر یک بار دیگر صدایش کرد. لحنش اینبار گرم تر از همیشه بود.

    "شک می کنی ولی می دانی اگر احساست را بداند بی چاره ات می کند. می دانی انقدر مسخره ات می کند که قلب زخم خورده ات هزار زخم دیگر می خورد و دست آخر جایی میان قفس سـ*ـینه ات جان می دهد. می دانی نمی توانی اعتراف کنی. می دانی باید بروی"

    دختر نفسی عمیق کشید. چند قدم باقی مانده تا در را طی کرد. پسر حالا دیگر به او رسیده بود. دستش را روی آرنجش گذاشت و یکبار دیگر صدایش کرد. دختر نگاهش را از فندقی های پر از حرف پسر گرفت. بدون فکر دیگری در چوبی قدیمی را باز کرد و به دو چشم سیاه روبه رویش چشم دوخت.
    او با نگاهی مطمئن و اعتماد به نفسی نشات گرفته از پیروزی به دخترک و بعد به چشم های فندقی خشمگین پسر نگاه کرد. پوزخندی زد و دستش را به سمت دختر دراز کرد.
    - قرارمون که یادت نرفته بود بانو؟ آدم که اولین قرارش رو یادش نمی ره. میره؟

    "دوستش نداری ولی می دانی چاره ای جز رفتن نداری. این تنها راهیست که برایت مانده است. تنها راهی که شاید بتوانی قلب پسر را به دست آوری. دستش را می گیری و بدون این که لحظه ای به پشت سرت نگاه کنی در پیچ کوچه گم می شوی"

    دختر به دستش که توی دست او بود نگاه کرد. بعد بدون این که تکان بخورد در چشم های سیاه خندان او خیره شد. انگار نیرویی داشت به سمت جلو هولش می داد.

    "به دستش و بعد به چشم های سیاه مشتاقش نگاه می کنی. در نگاهش چیزیست که آرامت می کند. آرنجت را از حصار دست پسر چشم فندقی آزاد می کنی و بدون لحظه ای تردید می روی"

    دختر همچنان در آستانه ی در ایستاده بود. در نگاه او چیزی بود که مطمئن نبود بتواند آرامش کند. لحظه ای به خود لرزید.

    " تردید را کنار می گذاری و با او می روی"

    انگار داشت چیزی فراتر از احساس خودش را درک می کرد. نگاهش روی نقطه ای ثابت مانده بود و داشت سعی می کرد بفهمد.

    " ... می روی ... دستش را محکم تر می گیری و می روی... در پیچ کوچه... بدون این که به پشت سر نگاه کنی..."

    در میان سوت ممتدی که داشت ذهنش را می شکافت صدای خودکاری را شنید که محکم به صفحه ی کاغذ برخورد می کرد. انگار داشت تند و با اشتیاق می نوشت. سرش را بلند کرد و به نقطه ای نامعلوم در آسمان خیره شد. حالا صدای خودکار را واضح تر می شنید. و نیروی قلم را که او را به سمت جلو هول می داد کاملا احساس می کرد. نویسنده ی داستان درست به بی رحمی او بود!

    دستش را از دست او بیرون کشید. قدمی به عقب برداشت و در را با خشونت تمام بست و بعد بدون آن که به چشم های فندقی مشتاق فرصتی برای تعجب کردن بدهد گفت:

    - من دوستت دارم. حالا که چی؟
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    پست قبلی همون طور که اولش نوشتم آخرین پارت داستان کوتاهِ به بی رحمی من بود
    در ادامه قراره چند داستان کوتاه دیگه داشته باشیم. ::
    🌺

    می دونم خیلی فاصله دارم با نوشتن یه چیز خوب ولی مطمئنم نظر ها و نقد های شما بهم کمک می کنه .:aiwan_lighfffgt_blum:🌹🌹

    توضیح مختصری درباره ی داستان بعد:
    داستان کوتاهِ بعد، تمام آن سه نفر، سعی من برای نوشتن سوررئال است. نگارش بخش هایی از این داستان با تکنیک نگارش خودبه خودی انجام گرفته و بیشتر صحنه ها از یک رویا الهام گرفته شده اند. پیشنویس اولیه ی این داستان چند ماه قبل نوشته شد و برای قرار دادن روی سایت اصلاحاتی جزئی روی آن انجام گرفت. در درون مایه و معدود گفت و گو هایی در داستان، مواردی هست که با نظر و عقیده ی امروز من مطابق نیست اما با توجه به نحوه ی نگارش مبتنی بر الهام در این اثر، برای آن هویت مستقلی قائل شدم و از دستکاری چیزی که در لحظه ی تولدش بود خودداری کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    تمام آن سه نفر
    پارت اول


    دخترک در خانه ای نسبتا خالی، با بابا و مامان است. به گوشه و کنار خانه ای که امروز به آن اسباب کشی کرده اند سرک می کشد. حس غریبگی معده اش را فشار می دهد. دیوار های سفید و خالی خانه به جانش ترس می اندازند. به روی خودش نمی آورد. سرش را بالا می گیرد و از کنار مامان که مشغول بازکردن کارتن است و صورتش دیده نمی شود عبور می کند. در چوبی آسیب دیده ای را با پایش هول می دهد و وارد تنها اتاق خانه می شود. بابا از پنجره ی جلویی اتاق، با فریاد گوشخراشی به کارگران حمل وسایل دستور می دهد. دخترک خدش را به نشنیدن می زند. نشنیدن فریاد دیگران برایش کار ساده ایست. بخصوص اگر خودش مخاطب فریاد ها نباشد. یک دور دور خودم می چرخم و پنجره ی بزرگی را درست روبروی پنجره ای که بابا اشغال کرده بود می بینم. به دو به سمتش می روم. قاب سفید پنجره ی دوجداره را محکم روی ریلش هول می دهم. لنگه ی متحرک پنجره با جیغ گوشخراشی روی ریل حرکت می کند. دستم را روی گوش هایم می گذارم ولی فایده ای ندارد؛ مطمئنم همه صدایش را شنیده اند. بابا بهت زده به طرفم می دود. قیافه اش شبیه کسانی شده که دارند به یک فاجعه ی اجتناب ناپزیر در حال وقوع نگاه می کنند. رد نگاهش را دنبال می کنم. لنگه ی متحرک پنجره به انتهای ریل رسیده اما دارد به حرکت خودش ادامه می دهد. دست دراز می کنم و شیشه را بین زمین و آسمان می گیرم. انگشت های دستم از سنگینی اش درحال ترک خوردن است. بابا خودش را به دخترک رساند و زیر لب گفت: بی دست و پا. دخترک شنید. من هم شنیدم. مامان به همراه یک جارو در حالی که دستمالی را دور سرش بسته وارد اتاق می شود. به هیچ کدام از ما نگاه نمی کند. دخترک از پنجره به اتوموبیل سفید رنگی که منتظر است نگاه می کند. از لای در نیمه باز اتاق، چمدان بنفشی بین کارتن های اثاثیه شان به او چشمک می زند. نمی دانم تا کی باید صبر کنم.
    ***

    روی سنگ فرش سفید و سرد حیاط نشسته ام. خیلی دیر شده. نمی دانم چطور باید خودم را به ترمینال برسانم. اتوبوسی که رزرو کرده ام حتما تا به حال رفته است. بقیه ی اتوبوس های تهران هم تا یک ساعت دیگر راه می افتند. حیاط خالی و ناآشناست. خودم را درگیر پرسیدن سوالات بی اهمیتی مثل اینجا کجاست نمی کنم. سری می چرخانم تا شاید بابا را پیدا کنم. مرز های حیاط تا افق دیدم پیش می رود و تار و مبهم می شود. باید مرا به ترمینال می رساند. کلافه سرم را بین دست هایم می گیرم. نباید از ابتدا به بابا امید می بستم. همه می دانند هیچ وقت نمی شود از یک شخصیت خودشیفته انتظار داشت خواسته ها و نیاز های آدم را در نظر بگیرد.

    پدرجان لنگ لنگان به طرفم آمد. کوله پشتی بنفشم را که دید فهمید مسافرم. کمی خوراکی و یک آبمعدنی به من داد. برای این که دلش را نشکنم آن ها را به زور داخل کوله ی درحال انفجارم جا دادم. دست توی جیبش کرد و سه تا پنجاه تومانی جلویم گذاشت. نمی خواستم قبول کنم اما یادم افتاد که یک ده تومانی بیشتر توی کیفم ندارم.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,164
    بالا