رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه خاکسترِ چشمانِ تو | صبا نصیری

دوس دارین داستانمو ؟

  • آره ، خوبه! ♡

    رای: 13 100.0%
  • نه ، بدم میاد! ♡

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_Saba_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/17
ارسالی ها
431
امتیاز واکنش
3,992
امتیاز
481
محل سکونت
توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|

# فصلِ 2
# پارت 20
# خاکستــر چشمـان تو
به هِـق هِـق می اُفتــم :_ تــو... تــو.. تو حق نداری اینکارو با من بکنی.. من.. _ ببند دهنـتتو آشغــال! مِن بعد خودم تنهایی ادامه میدم. برو به درک! _ نمیتونی... چون من.. من باهات بودم. من بهت گفتم.. من... _ گمشــو بابا. گفتـی؟ خُـب به جهنــم. میخواستی نمیگفتی! _ امـّـا... _ خداحافظ! . قبل از اینکه قطع کند ؛ داد میزنم :_ دیـوونــه.رهــا داره ازدواج میکنـه... ؛ مات میشود! هَنـگ کردنش از پشتِ خط هم قابلِ تشخیص است... خودم هم مات میشوم. نمیدانم از کجـا ولی همچین دروغی سرِهـم میکنم تـا... تــا بماند. فقط بمانـد!. لعنت به من که برایِ ماندنش به او دروغ گفته بودم. سکوتش را که میبینم ادامه میدهــم :_ آره.. برو..برو دیگــه.. خداحافظ. صدایم میکند:_ آذر؟؟ ، با بُغض میگویم :_ بلــه؟! _ بـا کـی؟ کِــی؟ _ چـه فرقی میکنه؟ تو که داشتی میرفتی. عصبانی میشود:_ حالا که نرفتم. جوابِ منــو بدِه. کمی فکر میکنم و :_ پــوریـا. _ کدوم خـری هست حالا؟ _پسر خالش!. _ گفتــه « بلــه» یا قراره بیـان خواستِگـاری؟ _ « بلــه » رو گفتــه مثلِ اینکه... _ آهــان.. _ کیــان؟ . صدایِ هـــوم مانندی از گلویش خارج میشود. _ می مونی دیگــه؟ _ نمیدونم. _ کیــان؟ _ بلـــه؟ _ بمون! فقط باش. دوست بمونیم حداقل. من پشتِتو خالـی نکردم و نمیکنم... _ نگفت کِــی؟ _ نــه. نمیدونم. _ باشـه. پس فعلا. _ کیــان؟ _ بلـــه آذر؟ بگو که حوصلـه ندارم.خسته ام. میخوام برم بخوابم یه کم. _ هستی دیگــه؟. با صدایِ خِش دار و ضعیفی میگوید :_ هستــم! . میخواهم بگویم که « مرسـی کیــان. تو باش تا من برایت از بهشت هم برمیگردم. باش تا بی نهایت هستم با تـو..» امّــا.... « فعـلا » یی میگوید و بعد صدایِ ممتدِ بـوق...
« اوووف » یی میگویم و به ساعت نگاه میکنم. به رهــا زنگ میزنم امّـا... خاموش بـود؟ چـه شده بود؟ اووووف! اصـلاً به من چـه ربطی داشت؟ می رفت به درک!
***
« کیـــان »
ماشین را کنار کشیده و درست کمی بالاتر و روبه رویِ خـانـه اشان پارک میکنم و منتظر می مانم. حوصلــه ام سر میرود ، بس که دیـر کرده است! گوشی را برمیدارم. همین که میخواهم زنگ بزنم ؛ خودش تماس میگیرد. بی مکث جواب میدهـــم :_ کجــایی تــو پس ؟ _ الان میــام. منتظرِ رهــام. متعجب میگویم :_ چــی؟ رهــا برایِ چـی؟ _ اَه توام. میام بهت میگم دیگــه. _ الـآن بگـو. _ هیچـی داره میاد دَمِ خونمـون اَزَم کتاب اَمانت بگیره و بره. تــو چتــه؟ ؛ گیج میشوم :_ آره... نــه... باشــه.. _ کیــان؟ دیـوونه شدی؟ چـی میگی؟ «آره» چیــه؟ _ هیچــی! ... منتظرم. _ فعلا... _ بای! و گوشی را قطع میکنم.
رویِ فرمـان ضرب گرفـته ام و به بیرون نگاه میکنم که...تازه میفهمم که دلم چقدر برایش تنگ شده بود؟ مشکـی؟ مشکـی پوشیده چـرا؟ ، قبلا از اینکه زنگِ ساختمان را بزند ؛ فوراً به آذر زنگ میزنم. در بوق اول جواب میدهــد:_ کوفت کیــان. کوفت! _ در رو باز نکن. _ چــی؟ دیـوونه شدی؟ _ طولش بده. چمیدونم بگو دستشویی بودی و فلان. _ چــرا آخــه؟ من.. _ فقط کاری رو که میگم بکن .خواهش میکنم. دیگر اجـازهء حرف زدن به او را نمیدهم و گوشی را قطع میکنم. مشغولِ وارَسـیِ او میشوم. « او » یی که یک زمان... « او » یِ من بـود و حالا... با این حال که شالِ مشکی اش ، بزرگ است ؛ ولی بازهم موهـای خُرمایی اش از هر طرف به بیرون ریخته اند.. کتابی را در آغـ*ـوش گرفته و منتظرِ آذر است. دست هایش را کمی به هم می مالَد و به آسمــان نگاه میکند... یقیـن دارم که عکس العملِ بعدی اش ، لبخند زدن به آسمــان است. چون او عاشق نَـم نَـم باران است .. و طولی نمیکشد که... بلـــه! لبخند میزند و من به این حرکتِ او و فکرِ خودم لبخند میزنم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|

    # فصلِ 2
    # پارت 21
    # خاکستــر چشمـانِ تـو
    آخ که چقدر دلم برایِ لبخندش تَنــگ شده بود! به چشمهایَش نگاه میکنم. چشمهایی که آسمــانِ آرامِ من و در عینِ حــال دریـایِ طـوفـانِ مـن بود! من؟ من چه کار کرده بـودم؟ من با چشم هایِ بیقرارِ او... آه خدا لعنتـم کند!... آذر جلویِ دروازه نمایان میشود. قانـونـاً باید به سمتِ آغـ*ـوشِ آذر ، شیرجـه بزند امّــا... به دادنِ دستـی کوتـاه ، اِکتـفا میکند.کتابـی را به آذر داده و کتـابِ دیگـری را از او میگیرد. همیــن؟ این بود همان رهــایِ کلـه شَـق و رفیق دوستِ سـابِق؟ نــه ! انگار کـه... خداحافظی میکند؟ آنقدر معمولی و سرد؟ انقدر سریع؟ به جایِ آذر ، من یَـخ میزنم از سردی و بی تفاوتیِ در رفتارش. همیـن که چند قدمی دور میشود. آذر شروع به قدم برداشتن ، به سمتِ ماشینم میکند که برایَـش چراغ میزنم ؛ کـه یعنی بمـان! عجلـه نکن. یعنی نکند که برگردد و ببیند ! ولی آذر همچنان بیخیال، به سمتِ من می آیـد. سوارِ ماشین که میشود ؛ با لبخند میگوید :_ سـلام. من اومـدم. دیـوونه تو چِـت بود آخـه؟ ؛ متعجب میگویم :_ برات مهم نیست یا داری تظاهر میکنی؟ ؛ متوجـه نمیشود . برای همین میپرسد :_ هـان؟ چـی مهم نیس؟ _ اینکـه رهـا دیگه مثلِ باهات رفتـار نمیکنه. عجیـب نیست برات؟ سرد بودنش برات فرقی نمیکنه ؟ هــوم؟ ؛ دستپاچـه شدنش برایِ منـی که اُستــاد بـودم ، بسیـار واضـح بود و تشخیص دادنش ، کاری نه چندان سخت! _معلومـه که مهمـه ! ولـی... ولـی همینِ دیگـه! چیکار میتونم بکنم خُب؟ بگم سـرد نباش؟ دعـوا کنم باهاش؟ رهــا همینـه! یعنی این شکلی شده و کاریش نمیشه کرد! _ آهـان و توام اصلاً ناراحت نمیشی بابـتِ این رفتاراش؟نمیخوای که دوباره.. - کیــان؟ میشـه بَـس کنی؟ مثلا قراره بریم یه جایی که حوصله ام بیاد سرجـاش. نه اینکـه... اوووف! روشن کن بابا! _ باشه پس. کجــا بریم ؟ _ نمیدونم. دُر دُر خوب نیست؟هـوا هم بارونیـه. دوست دارم این هوا رو. صدایِ رهــا در گوشم زنگ میزند :_« کیــانی؟ دُور دُور خوب نیست؟ هوا هم که بارونیه ، اووووف... دوست دارم خُب. اصلاً عاشقشم.». دوباره گیـج میشوم :_ باشه فقط... میشه ازت خواهش کنم بشینی پُشتِ فرمـون؟ ؛ نگران میگوید :_ چیزی شده؟ اگه حالت بده بیخیال. _ نـه خوبم. فقط بشین پُشتِ رُل. _بریم دکتـر؟ ؛ کلافـه میگویم :_ آذر؟؟ ؛ و این یعنی اِتمـامِ بحث و داستانِ دکتـر و دکتـر بازی! پیاده میشوم تا جایِـمان عوض شود. میخندد :_ شوخی میکنی؟ ، اخم میکنم :_ من شوخی دارم باهات؟ _ نه خُب آخـه.. پسر؟ من زانتیـا بیشتر سوار نشدمـااا.. ؛ چشمکی میزنم :_ ماشینِ من لولوخورخوره داره که میترسی؟ مالِ تـو نداشت نــه؟ ؛ قهقهه میزند و :_ ببـند باو. من فقط میترسم یه وقت دستِ من ، دهـنِ ماشینت سرویس نشـه! . لبخند میزنم :_ بشـه! فدا سرت. بعدشم این خودش به اندازه کافی خط و خش داره. تصادفِ زیبامـو که یادتــه؟ ؛ دوباره قیافه اش در هم میشود ._ اَه... نرو تـو فازِ « اِی وای خدا رحـم کرد » هــااا. بشیـن. لبخند میزند :_ بدو که رفتیم. هر دو سوار میشویم و با اولین پدال گرفتنِ آذر، ماشین از جـا کنده میشود...
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|

    # فصلِ 2
    # پارت22
    # خاکستـر چشمان تو
    ( رهـــا )
    کتـاب را در کـولـهء پشتی اَم می اَندازم و دست هایم را به جیب هایِ کُـتِ پشمی ام می سپارم. درست بـه اّول کوچـه مان که میرسم ، ناگهـان نظرم عوض میشود و به مادرم زنگ میزنم. بعد از تقریبا سه یا چهـار بوق جواب میدهد :_ جـانم عسلِ مـامـان؟ _ سـلام مـامـان. خـوبی؟ _ مرسی رهـام. کجـایی؟ _ خیـابـون. _ مگه بارون نمیاد؟ _ چـرا میاد. کلاهِ پالتوم رو میزارم. نگران نباش. _سرما میخوری مامان جـان. _ حوصله ام سر رفتـه. یه کم که قدم زدم ، میام خونـه. _ باشه هر طور راحتی. فقط بیایی خونـه خـاله لطفاً. عصبی میشوم :_ چــرا؟ ؛ میخندد :_ خالـه ویروس گرفته گلم. اومدم پیشش ، جبهــه نگیر. میخندم :_ چشــم. فعلا مـامـان! و قطع میکنم... عقب گرد میکنم و دوباره راهِ دانشگاه را از سر میگیرم... برایِ چـه میروم یا برایِ کـه ؛ نمیدانم... فقط میروم !...
    جلویِ دربِ ورودیِ دانشگاه کـه میرسم ؛ عمـیق نفس میکشم. شاید میخواستم تمامیِ عطر هایی که به خاطرات کـهنه مربوط میشد را یکجـا به ریـه هـایم برگردانم.. امّـا کدام عطـر؟؟ خاطرات کـه کهـنه باشند ، عطـر هم می پَـرَد دیگر! رویِ یکی از نیمکت هایِ کنــار خیابان جـا میگیرم. نَــمِ بـاران به صورتم میخورد و با برخـوردِ هـر قطره ، تـازه میشوم.. گوشی ام زنگ میخورد. نقش بستنِ اِسمش هم رویِ صفحــه ، باعث میشود لبـانم به خنده باز شوند... « سِـتـی » ... ستایش ؛ دختـرِ طبقـه بالاییمـان کـه اینطور سِـیوَش کرده بودم. در این دو سال ، تنـهـا کسی که پـا بـه پـایَـم آمـده و از رفتــار هـایم خستـه نشده بود. تمـاس را برقـرار میکنم :_ جــانِ دلـم؟؟ . میخندد :_ بَــه بَــه ! چـه عجـب! تـو و جـان؟ _ سلامِت کـو دختـر؟ تازشم ، یه بار خواستیم مثلِ آدم رفتار کنیم ، تو نزار! _ آهـان. پس خودت قبول داری که آدم نیستی؟ ؛ به شوخی میگویم :_ بلــه. بنده خریَـتم پیشِ شـمـا تایـیـد شده. شمـا مُـهـر زدین قـربـان. _ بس کن ، انقدر هم زبون نریز.کجـایی؟ _ من؟ _ نه عمه ام رو میگم! _ آهــان. خُب اونـو نمیدونم کجاست! از خودش بپرس. حرصی میشود :_ رهــا؟ _ جـان؟ _ جـان و ... الله اکبرااا..میگم کجـایی؟ _ جایِ همیشگی! ؛ چند ثانیه ای مکث میکند و :_ جِـلـو دانشگاه؟ _ اهـوم. _ خـاعـاک بر سرت ولی منتظرم باش ، دارم میام. _ اوکِی پس فعلا. _ خداحافظ خنـگِ من! _ تویـی. _ بای رهـا. - فعلا..
    10 دقیقه ای میشد که ستایش آمده و با آمدنش بـاران هم قطع شده بود. دستش را جلویِ صورتم تکان میدهد و با صدایِ نسبتا بلندی میگوید :_ اَلــو؟ کجـایی هـاپـو خـانـوم! . گیج میزنم:_ هـان؟ . بشکنی میزند که هول میگویم :_ یه دقیقه خواستم تو فکر برم ، ببینم میزاری؟ _ خیر. خُب تو چـرا جوابمو نمیدی؟ _ مگه چیزی پرسیدی؟ . اخم میکند :_ آشغـال تو حواست به من نیست. _ هست... فقط یه لحظه شد جونِ سِتـی. _ خُب حالا توام. میگم برم دوتـا شیـر کاکائـویِ داغ بگیـرم؟ _ خُب باهم بریم دیگه. _ نـه بـابـا. نمیخوام بریم بشینیم داخل کـه. بمون همینجـا. من میرم و میـام. اینجـا حالش بیشتره. میخندم :_ باشه دیوونه. با حالتِ مسخره ای میگوید :_ دیـوانـه ی تـواَم اِی دیـوانـه تـریـنِ شـهــر!. هر دو قهقهه میزنیم و ستایش به آن طرفِ خیابان قدم برمیدارد...
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # فصلِ 2
    # پـارت 23
    # خاکسـتـر چشمانِ تــو
    ( کیـــان )
    همینطور که با آذر مشغولِ بالا و پاییـن کردنِ خیـابـان ها هستیم. به پیشنهادِ آذر به سمتِ کـافـی شاپِ نزدیکِ دانشگاه حرکت میکنیم. بعد از حدوداً 5 دقیقــه به « کــافـی بـاراک » میرسیم. رو بـه آذر میگویم :_ بمون. الـآن برمیگردم. _ میخوای باهات بیام ؟ _ نـوچ! بهتـرم. _Ok . منتظرم پس. از ماشین پیـاده شده و بـه سمتِ کافــه قدم برمیدارم.
    شیترکاکائـوهـایی داغ را در دست میگیرم و از کـافـه خـارج میشوم که ناگـهـان ، تنــه اَم به دختـر ظریف جثـه ای میخورد و لیـوان های دختـر از دستش بر زمین می اُفتند. میخواهم بگویم « ببخشیـد » که دختر پرخاشگرانـه به من می توپَـد :_ چتــه وحشــی؟ . چشمانم از شدّت تعجب گِـرد میشوند. به من گفتـه بود وحشی؟؟ یک تایِ ابرویَم را بالا میبرم و میگویم :_ ببخشیـد؟ چـی فرمودین؟؟ . عصبی تر از قبل ادامه میدهد :_ فرمـودم کـوری مگـه؟ بهـم تنـه میزنی ، دو قـورت و نیمـتم باقیـه؟ . سعی میکنم خونسردیِ خود را حفظ کنم :_ عذر میخوام ازتون. بفرمایین من خودم براتون دو تا لیـوانِ دیگــه میخـرم. قیـافه اش را جمع میکند:_ پـولِـت بخوره تو سَرِت. شخصیت داشتـه باش. میخواهم جوابش را بدهم ، که دوباره واردِ کـافـه میشود. بیخیالش میشوم و با لیوانها به سمتِ ماشیـن برمیگردم. آذر در را باز میکند و من، اخل میشوم. _ بَـــه! خستـه نباشی آقــا. بـده ببینم. یکی از لیوان هارا از دستم میگیرد و :_ مـرســی! . لبخند میزنم :_ خواهش. _ تو فکـری؟ . کمی از شیرکـاکـائـواَم را مینوشم و :_ نــه بـابـا. بـه یـه دختره خـوردم. دهنمــو... پـوووف! ولش کن. میخندد :_ چـه قیـافه ای هم گرفتی حالا؟؟ ؛ میخواهم جوابش را بدهم که نگاهم به رو به رو قُـفل میشود. آذر دستش را رویِ بازویَـم میگذارد و کمی تکانم میدهد :_ اَلـــو؟ . نگاهم را دنبال میکند ولی انگار متوجهء هیچ چیز نمیشود. با تتـه پتـه میگویم :_ آ..ذ..ر؟ ا..ون..رهـ..ا نیسـت؟؟. بـه دنبـالِ این حرف من نگاهش را به رو رو میدوزد و... بعد از کمی مکث :_ آ...آره! پس اون دختـر که بغلش وایستاده کیــه؟ ؛ انگار او هم مثلِ من ، گیج میزند..صدایش را کمی بلند تر میکند :_ میگم دختره کیــه؟ . عصبی و با صدایِ تقریباً بلندی میگویم :_ چمیدونم. مگه میشناسم من اون دختره رو؟ تواَم هِــی بگو « کیــه؟ کیــه؟ ». تازشم الـان خیلی مهمه که اون اَحمـقِ بغـ*ـل دستیش کیــه؟ ، با صدایِ ملایمی میگوید :_ داد نزن...بعدشم مهم نیست؟؟ . عصبی تر از قبل ادامه میدهـم :_ معلومه که مهم نیست. من الآن به تنهـا چیزی که دارم فکر میکنم اینه که چـرا الـان قهقهه اش رو هواست ولی وقتی با تو بود... _ اَه ؛ بـه جهنـم.. به جهـنـم که با من سرد رفتـار میکنه و با بقیـه ، گـرم. چتــه تـو؟ چِقدر حسـاس شدی؟ ؛ ناباور میگویم :_ چــی؟؟ _ چی نداره کـه. انقدر این قضیـه رو کِـش نده! . یک جایِ کـار میلنگیـد! این قضیه مشکل داشت... اگر آذر اینطور درموردِ رهــا صحبت میکرد و برایش مهم نبود کـه رهــا با او سرد است پس .... پس چطور میخواست من و رهــا را... خـودم باید یک کاری میکردم. « اوووف » ی میکنم و :_ بیخیـال آذر! حق باتـوعــه. ماشین را روشن میکند. همین که راهنمـا میزند ، متعجب میگویم :_ چیکار میکنی؟؟ . پوزخند میزند :_ حالت خوبه؟ . متقابلا پوزخند میزنم :_ حالِ من کـه خوبـه ولی نمیـدونم تـو چتــه و داری چیکار میکنی؟ _ من؟ من دارم دُور میزنم خُب. والا طرف هـایِ ما قبلِ دور زدن ، راهنما میزنن. شمارو نمیدونم!. تقریباً دستور میدهم :_ خاموش کن ماشینو ببینم. نگاهم میکند.تا میخواهد حرفی بزند ، ادامـه میدهم :_ طرفِ مـا هم انقدر تابلو از چیزی فرار نمیکنن! . چهره اش در هـم میشود :_ چـی؟ فرار ؟ چـه ربطی داره؟ ؛ رویَـم را برمیگردانم و به رو به رو خیره میشوم :_ خنگ خودتـی! _ چی میگی تـو؟ . تـیز به سمتش برمیگردم :_ خیلی دلت میخواد واضح تر بگم؟ . جوابی نمیدهـد. :_ تـو از اینکه من جلـویِ چشمـایِ تـو ، خیـرهء رهـا بشم ترسیدی!. تو داری فرار میکنی. تو از رهــا فرار میکنی. اونم فقط وقتی که با منـی. مفهومـه یا بیشتر بگم؟ _ چـ... چـی میگی تــو؟ اصـ..لاً هم همچیـ..ن چیزی نیسـ...ت! _ کـه نیست آره ؟ ببخشیــدا مثلِ اینکـه خودت گفتی که عاشـقِ منـی و من تورو نمی بینم و چشمـام فقط رو رهــ... ، حرفم را قطع میکند :_ بس کن کیــان! . با لحنِ حرص درآری میگویم :_ چیشد آذر خـانـوم؟ اذیت شدی؟ . دیگر هیچ نمیگوید و هیچ نمیگویم... هردو یک مسیرِ مستقیم را با نگاهمان دنبال میکنیم و آن هم چیزی نیست جـز نیمکتی کـه رهـا و آن دخـتر رویش نشستـه بودند. با بلند شدنِ آنها از رویِ نیمکت ، بدونِ اینکه مسیرِ نگاهم را عوض کنم ، به آذر میگویم :_ روشن کن بریم! _ چـه عجب! بالاخره شما از خیره شدن دل کندی! . به سمتش برمیگردم و پوزخند میزنم :_ عـاشقشــم! بـه عشقــم نگاه کنـم عیب داره؟ و رویِ کلمـهء « عشقــم » تاکیــد میکنم....
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|

    # فصلِ 2
    # پارت 25
    # خـاکستـر چشمانِ تو
    جلویِ در خانه شان می ایستم تا بیاید... دیر که میکند ، با او تماس میگیرم و بی سلام و احوال پرسی میگویم :_ کجــایی تـو سِتــی؟! . بیخیال میگوید :_ شرمنده رهــا جـون . نمیتونم باهات بیام. خودت تنهــا بـرو. جـا خورده میگویم :_ چــی؟؟ تـ... ، انگار زبانم قُـفـل شده اسـت. ادامه میدهم :_ سِــتی تو قول داده بودی باهام میای.. تـو..آخه من چـه جـوری برم؟؟ _ شرمنده رهــا. آره ، میدونم چی میگی! خب تو داری میری با پسر خالت حرف بزنی ، بـه من چــه؟؟ . ملتمس میگویم :_ سِتــی خواهش میکنم. آشغال تو که میدونی من هیچ حسی به پــوریــا ندارم. پس چرا اینجوری میکنی؟؟ فقط داریم میریم بشینیم یـه جـا تا من بهش بگم کـه چـرا جوابم منفیـه ! سِتــی؟؟. میخندد :_ اُسـکـل شوخی کردم. بمون الان میـام. داد میزنم :_ چــی؟؟ کثـافت الان وقتِ شوخیه؟؟ بـدو که یَـخ زدم. هول میگوید :_ اومـدم اومــدم. جــونِ تـو دارم شالمو درست میکنم. بمون دو دقیقــه... _ اوکی و قطع میکنم. طولی نمیکشد که ستایش آمــاده میشود و به پاییــن می آیـــد...رو به ستایش میکنم :_ خُـب؟ الـان با چی میریم؟؟ . میخندد و صدایش را کلفت و زمخت جلوه میدهد :_ بـا رَخــشِ مـن بانـــو.نـظرتـون چیــه؟؟ . چشمکی میزنم و:_ حلــه شـاهزادهء مــن. همیــن یک جمله کافیست تا به گذشته پرت شوم :(( دستم را زیرِ چــانـه اَم میگذارم و لوس میگویم :_ خُب خودت بگــو . بــرّاق نگاهــم میکند :_ عــه؟؟ خودم بگم؟؟ _بلـــه! خودت بگـو پرنسست کیــه؟ . تصنعی سرش را به معنایِ فکر کردن ، میخاراند :_ اِمـــممم... خُب... تـــو؟؟ . اَخــم میکنم:_ سوالی میپرسی « تـــو »؟ معلومــه کـه منم ! . میخندد :_ پس گفتی؟؟ . لبخندم را میخورم :_ نخـیرم خودت گفتی ! _ عـــه کیـــان؟؟ قهــر کنم؟؟ _ قهــر چیـــه دختــر خوب؟؟ قهـــر چیــه پرنسسِ مــن؟؟. لبخند میزنم و سرم را پایین می اندازم که صدایش را دوباره میشنوم و در این حین ، صدایِ تپشِ قلبم به طرزِ عجیبی کَــر کننـده است. :_ هــــوم؟؟ . _ دیگــه قهر نمیکنم. _ آفرین! خُب.. حالا نوبتِ توعــه! . متعجب میگویم :_ نوبـتِ چــی؟؟ . _ من گفتم تــو پـرنسسِ منــی! خُـب من ، چــیِ تـواَم ؟؟ . میخندم و با شیطنت میگویم :_ تــو... تــو بَـبَـعیِ منــی... . اخـــم میکند :_ عــه؟؟ مطمعنی دیگــه؟؟ . لوس میگویم :_ نــه دیگــه... الان که فکر میکنم میبینم تو تنهــا شاهزادهء منــی! . اونــم شاهزاده با رخـشِ سرمــه ای. میخندد و با سر انگشتانش لپ هایم را می کِشــَد :_ آخ! چِقَدِه مـن کِیـف کردم . دوباره بگو پرنسسِ مــن... دوباره بگــو... . میخندم و میگویم :_ شاهزادهء منــی تو... میخندد و حَـل میشود در عمـقِ وجودم )) . با ترمُـزِ ستایش به خودم می آیم... متعجب میگویم :_ رسیدیم؟؟ ؛ اخــم میکند:_ بلـــه ولی چون شما تو فکر بودی متوجــه نشدی. _ نــه آخــه زود رسیدیم. _ رهــا چرت نگو! پیاده شو لطـفا! _ اوکی و هر دو از ماشین پیاده میشویم. به سمتِ کـافـی باراک حرکت میکنیم. داخل که میشویم ستایش به آرامی زیرِ گوشم زمزمــه میکند :_ خـاک تـو سـرت کـه اِنقـدر قُفلی زدی رو این کـافـی کـه آخرش ، عـالـم و آدم میفهمن کـه تو هنوز کیــان رو دوست داری! . چشم غره میروم و :_ میشه ببندی دهنتو؟؟ . متعجب از جوابم نگاهی به من می اندازد که میگویم :_ عــه.. اونجاست!.. با این حرفم مسیرِ نگاهش تغییر میکند و :_ اووووف چـه خوشتیپه لعنتی! . _ زیرِ لب « اَحمــق » ی میگویم و هر دو به سمتِ میزی حرکت میکنیم که پـوریا پشت آن نشسته است. « ســلام »...
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|

    # فصلِ 2
    # پارت 26
    # خاکستــر چشمانِ تـو
    « سلام » میدهـم که نگاهش رویِ من و ستایش سُـر میخورد. _ عــه؟ اومــدین؟ ســلام! . رویِ صندلی هـا جا میگیریم و هـر کداممان سفارشش را به گارسون میدهــد. _ خُـب؟ شروع کن! گوشم با تـوعـه! . این صدایِ پوریاست. جدی میگویم:_ اوکی. فقط امیـدوارم سر هر جمله ام جبهــه نگیری. سرش را به نشـانـهء مثبت تکان میدهــد که شروع میکنم. :_ قبلِ از هر چیزی ، میخوام بدونم که تو واقعـاً هدفت از ازدواج با من چیــه؟؟ عاشقمی؟؟ واسه اینکه حرفِ مادرت رو زمین نزنی؟ چه میدونم عقایدِ عهـدِ بـوق که پسر خاله و دختر خاله بایــ... ، حرفم را قطع میکند :_ بزار جوابت رو بدم. نیاز به مثال هایِ دیگه نیست رهــا.. من فقط و فقط از خودت خوشم میاد. نـه چیزایی که تو میگی!!تو فکر کردی من انقدر اَحمــقـم که بخاطر چندتا سنت و یا حتی حرف مادرم بخوام یه زندگی رو شروع کنم؟؟ حرفِ یه عمر زندگیه. بازی نیست کـه! . خب حالا میشنوم. بقیـش؟! . حرفش به نظر منطقی میرسید . ادامه میدهــم:_ پوریــا من نمیخوام از اول همه چی رو بهت دوروغ گفته باشم. اگه گفتم « نــه » فقط بخاطر اینه که من دلم با یکی دیگه س. من نمیخوام هر وقت که یه جمله ای به من میگی ... چه میدونم مثلاً میگی « پرنسسِ مـن » من یادِ کسی بیفتم که نباید بیفتم. نمیخوام وقتی یه لباسِ نـو میخری و از من انتظارِ تعریف و تمجید داری ، من به جایِ تــو ، کیــان رو تصـوّر کنـم. نمیخوام وقتی داری با تمامِ احساست برام آهنگ میخونی ، من یادِ صدایِ اون بیفتم و بخاطرِ اینکــه اون جـایِ تـو نیست ، بزنم زیرِ گریــه. میفهمی چی میگم؟؟ . بغض کرده لب میزند :_ میفهمم رهــا. باورکن میفهمم! . ادامه میدهم :_ سختــه برام. من نمیخوام وقتی دیر میکنی و میای خونــه و من ازت میپرسم کجــا بودی؟ و تو راستش رو بهم میگی ؛ همش بهت شَـک کنم. چونِ دلِ من مریضــه! شکـاکــه! .. یه بار طعـمِ خــ ـیانـت رو چشیده ... روحـم نمیتونه یکی دیگه رو ، به این زودی بپذیره. میدونی چی میگم؟؟ . قطرهء اشکش از گوشهء چشمش سُـر میخـورد و به پایین می آید. سریع سرش را پایین می اندازد. میدانم این اَشـک بخاطرِ جوابِ رَدَم نیست! این بخاطرِ دردیست که قلبم تحمّل میکند و پوریــا آن را حس کرده بود! . صدایم بیشتر میلرزد و این حلقه هـایِ اَشـکِ لعنتی ، در چشمهایم ، سنگینی میکنند ولی ادامــه میدهـم :_ بگو پوریــا. بگـو تو دلت زنی مثلِ من رو میخواد؟؟ دلت میخواد زنـی رو که هر بار بخوای تو بغلت بگیریش ؛ اون بسوزه؟؟ آره.. من میسوختم حتماً. نه از گرمایِ تنِ تـو.. نــه! .. من میسوختم چون هر بار که بغلم میکردی ، فکر میکردم دارم بهش خــ ـیانـت میکنم. بگو دیگه.. تورو خـدا یه چیزی بگــو.. با بغض و صدایی که سعـی دارد لرزشش را پنهانش کند ، میگوید :_ نمیخواستم رهــا ...نمیخوام!.. اشک هایم بر رویِ گونه ام میچکند.. میخواهم چیزی بگویم که صدایی آشنــا به گوشم میخورد...صدا دوباره تکرار میشود ولی این بار نزدیکتر... برمیگردم و ... او اینجا چـه میکند؟؟اووووف همین را کم داشتم.. دروغ هایش هنوز یادم مانده... کیانـا و آن دست متعجب میگویم :_ آذر؟؟.. تــ... تــو؟؟ اینجـا چیکار میکنی؟؟!


     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|

    # فصلِ 2
    # پارت 27
    #خاکســتر چشمانِ تــو
    قیافه اش در هم میشود :_ یعنـی چـی؟؟ خودت بهم پیام داده بودی! . گیج میگویم :_ چــی؟؟ . دستش را داخلِ کیفِ کوچکش میکند و گوشی اش را از آن خارج میکند. نمیدانم مشغولِ چه کاریست ولی... صفحهء گوشی اش را بالا و رو به من میگیرد و میگوید :_ بیا ببین ! خودت گفتی ( حتما فردا ساعت 15 : 17 تو کافــی بـاراک باش. ). این پیام تو نیست؟؟ . گیج میشوم. من که آن پیام را برایِ ستایش ارسال کرده بودم پس... اوووف گند زده بودم! با لکنت میگویم :_ آ...آره ! ولی تـو... آخـه... ناراحت میگوید :_ اگه مزاحمم برم؟؟ . و خدا لعنت کند مـرا که طاقتِ ناراحت کردنِ هیـچ کسی را ندارم. لبخند میزنم و :_ نــه ! بشین عزیزم. مزاحم چیه؟ مراحمی!. لبخند میزند و بر رویِ صندلیِ کنار پوریــا می نشیند. :_خُب چی میگفتین؟؟ . در جوابِ آذر با لبخند میگویم :_ چیزِ خاصی نبود عزیزم. من دلیلِ اینکه چرا به پـوریــا جوابِ رَد دادم رو داشتم توضیـح میدادم که خداروشکر حـل و تموم شد! . _ تموم شد یا با اومدنِ من تمومش کردین؟؟ . فقط خـدا و خـدا میکردم کـه ستایـش دخالت نکند ولی... ستایش جوابِ آذر را میدهـد :_ عزیزم؟ اگه میخواستیم با اومدنِ تو ، تمومش کنیم ؛ خیلی راحت میگفتیم که بری و پیشمون نباشی. نه اینکه ازت بخوایم با ما باشی. اینطور نیست؟؟ . به راحتی میتوانم ببینم که آذر چطور دارد سعی میکند که از کوره در نرود و فَکِّ ستایش را پایین نیاورد. امّــا به جایش ... :_ آره عزیزم. حق باتوعــه!. ستایش کم نمیاورد :_ اون رو که معلومه حق با منـه.میخندم و برایِ عوض کردن جو ، شروع میکنم به معرفیِ ستایش و آذر برایِ یکدیگر و ....
    ( آذر )
    همینطور کـه رهــا مشغولِ صحبت با آذر است ، ناگهـان فکری به سرم میزند. صفحهء گوشی ام را روشن و برایِ کیـــان تایپ میکنم. کیــانی که در گوشی ام Sevda ذخیره شده بود... سِــودا به زبانِ ترکیــه یعنی عشق و به راستی او عشقِ من بود! . :_ ( سـلام. تویی که همش « عاشقشم ، عشقمه » راه انداختی ، بیا و ببین که چطور داره تو کافی بـاراک جوابِ مثبتش رو به پسر خاله اش میده ) . بی اینکه منتظرِ جواب باشم ، صفحه را میبندم. چند ثانیه بیشتر نمیگذرد کـه صفحـهء گوشی ام از دریافتِ پیامِ کیــان ، روشن میشود. پیـام را باز میکنم : ( چــی؟؟ امکان نداره. چرت نگو! ). جوابش را نمیدهـم. من گفتنی هارا گفته بودم و حالا نوبت او بود که بیاید و ببیند... پیام دوم و سوم را هم دریافت میکنم ولی دریغ از ارسالِ یک جواب برایِ او... برایِ اینکه در جمع ، زیادی جلب توجه نکند ، گوشی را داخلِ کیفم میگذارم و... :_ خُـب؟؟ کجــا بودیم؟! . رهــا تک خنده ای میکند و... 20 دقیقــه از ارسالِ پیامم برایِ کیــان میگذشت ولی نیامده بود! در همین حین صدایِ گوشیِ ستایش بلند میشود و ستایش با « ببخشید » ِ کوتاهی از جایش بلند میشود. چند قدم دورتر... و از کافــه خارج میشود. به سمت رهــا برمیگردم :_ کجــا رفت؟؟ . رهــا « بیخیال » ی میگوید و...
    ( کیـــان )
    نمیدانم چطور و با کدام حال ؟ ولی خودم را رسانده بودم. دو دل بودم کـه داخل بروم یا نـه ! همینطور که مشغولِ کلنجار با خودم بودم ؛ همان دختری که آن روز در کـافـه بـه آن تنــه زده بودم ؛ همـانی که رهـا با آن دختـر میخندید ، در محوطهء جلویی کـافـه قدم میزد و با تلفن صحبت میکرد. نفس عمیق میکِشَم تا بتوانم درست تمرکز کنم ولی هیچ اختیاری بر لرزش دستم ندارم... نفسِ عمیق اول :_ نــه ! نـرم . نفسِ عمیـقِ دوم :_ برایِ چی برم؟؟ و نفس عمیق سوم و از ماشین پیاده میشوم. قدم هایِ بلندی برداشته و به سمت آن دختر حرکت میکنم. با نزدیک شدنم به او ، صحبتش هم تمام میشود. همین که میخواهد عقب گرد کند و داخلِ کـافـه شود ، صدایش میزنم :_ ببخشیــد؟؟
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # فصلِ 2
    # پارت 27
    #خاکســتر چشمانِ تــو
    قیافه اش در هم میشود :_ یعنـی چـی؟؟ خودت بهم پیام داده بودی! . گیج میگویم :_ چــی؟؟ . دستش را داخلِ کیفِ کوچکش میکند و گوشی اش را از آن خارج میکند. نمیدانم مشغولِ چه کاریست ولی... صفحهء گوشی اش را بالا و رو به من میگیرد و میگوید :_ بیا ببین ! خودت گفتی ( حتما فردا ساعت 15 : 17 تو کافــی بـاراک باش. ). این پیام تو نیست؟؟ . گیج میشوم. من که آن پیام را برایِ ستایش ارسال کرده بودم پس... اوووف گند زده بودم! با لکنت میگویم :_ آ...آره ! ولی تـو... آخـه... ناراحت میگوید :_ اگه مزاحمم برم؟؟ . و خدا لعنت کند مـرا که طاقتِ ناراحت کردنِ هیـچ کسی را ندارم. لبخند میزنم و :_ نــه ! بشین عزیزم. مزاحم چیه؟ مراحمی!. لبخند میزند و بر رویِ صندلیِ کنار پوریــا می نشیند. :_خُب چی میگفتین؟؟ . در جوابِ آذر با لبخند میگویم :_ چیزِ خاصی نبود عزیزم. من دلیلِ اینکه چرا به پـوریــا جوابِ رَد دادم رو داشتم توضیـح میدادم که خداروشکر حـل و تموم شد! . _ تموم شد یا با اومدنِ من تمومش کردین؟؟ . فقط خـدا و خـدا میکردم کـه ستایـش دخالت نکند ولی... ستایش جوابِ آذر را میدهـد :_ عزیزم؟ اگه میخواستیم با اومدنِ تو ، تمومش کنیم ؛ خیلی راحت میگفتیم که بری و پیشمون نباشی. نه اینکه ازت بخوایم با ما باشی. اینطور نیست؟؟ . به راحتی میتوانم ببینم که آذر چطور دارد سعی میکند که از کوره در نرود و فَکِّ ستایش را پایین نیاورد. امّــا به جایش ... :_ آره عزیزم. حق باتوعــه!. ستایش کم نمیاورد :_ اون رو که معلومه حق با منـه.میخندم و برایِ عوض کردن جو ، شروع میکنم به معرفیِ ستایش و آذر برایِ یکدیگر و ....
    ( آذر )
    همینطور کـه رهــا مشغولِ صحبت با آذر است ، ناگهـان فکری به سرم میزند. صفحهء گوشی ام را روشن و برایِ کیـــان تایپ میکنم. کیــانی که در گوشی ام Sevda ذخیره شده بود... سِــودا به زبانِ ترکیــه یعنی عشق و به راستی او عشقِ من بود! . :_ ( سـلام. تویی که همش « عاشقشم ، عشقمه » راه انداختی ، بیا و ببین که چطور داره تو کافی بـاراک جوابِ مثبتش رو به پسر خاله اش میده ) . بی اینکه منتظرِ جواب باشم ، صفحه را میبندم. چند ثانیه بیشتر نمیگذرد کـه صفحـهء گوشی ام از دریافتِ پیامِ کیــان ، روشن میشود. پیـام را باز میکنم : ( چــی؟؟ امکان نداره. چرت نگو! ). جوابش را نمیدهـم. من گفتنی هارا گفته بودم و حالا نوبت او بود که بیاید و ببیند... پیام دوم و سوم را هم دریافت میکنم ولی دریغ از ارسالِ یک جواب برایِ او... برایِ اینکه در جمع ، زیادی جلب توجه نکند ، گوشی را داخلِ کیفم میگذارم و... :_ خُـب؟؟ کجــا بودیم؟! . رهــا تک خنده ای میکند و... 20 دقیقــه از ارسالِ پیامم برایِ کیــان میگذشت ولی نیامده بود! در همین حین صدایِ گوشیِ ستایش بلند میشود و ستایش با « ببخشید » ِ کوتاهی از جایش بلند میشود. چند قدم دورتر... و از کافــه خارج میشود. به سمت رهــا برمیگردم :_ کجــا رفت؟؟ . رهــا « بیخیال » ی میگوید و...
    ( کیـــان )
    نمیدانم چطور و با کدام حال ؟ ولی خودم را رسانده بودم. دو دل بودم کـه داخل بروم یا نـه ! همینطور که مشغولِ کلنجار با خودم بودم ؛ همان دختری که آن روز در کـافـه بـه آن تنــه زده بودم ؛ همـانی که رهـا با آن دختـر میخندید ، در محوطهء جلویی کـافـه قدم میزد و با تلفن صحبت میکرد. نفس عمیق میکِشَم تا بتوانم درست تمرکز کنم ولی هیچ اختیاری بر لرزش دستم ندارم... نفسِ عمیق اول :_ نــه ! نـرم . نفسِ عمیـقِ دوم :_ برایِ چی برم؟؟ و نفس عمیق سوم و از ماشین پیاده میشوم. قدم هایِ بلندی برداشته و به سمت آن دختر حرکت میکنم. با نزدیک شدنم به او ، صحبتش هم تمام میشود. همین که میخواهد عقب گرد کند و داخلِ کـافـه شود ، صدایش میزنم :_ ببخشیــد؟؟No quote

    [/QUOTE]
    این پُـسـت رو تقدیم میکنم به بـابـا جونــم کـه تویِ انجمن هم با تشکرهـاش ، حمایتم میکنــه " Vali_7095 "
    # فصلِ 2
    # پـارت 28
    # خاکستـر چشمـانِ تـو
    برمیگردد و متعجب نگاهم میکند :_ با من بودین؟؟. جدی نگاهش میکنم و:_ بلــه. یه کاری داشتم . _ با من؟؟ بفرمایین! در خدمتم. در ذهنـم شخصیت الانش را با آن روز مقایسه میکنم و... چقدر متفاوت! . صدایم را صاف میکنم :_ منــو یادتون اومــد؟ . پوزخند میزند:_ خیــر! چـرا بایـد شمـا رو بشنــ... که یکهـو میگوید :_ تــو... تـو همون عوضی ای کـه... بلافاصله حرفم را پس میگیرم . اصـلا هم متفاوت نبود. دختــرکِ وَحشــی!. حرفش را قطع میکنم :_لطفـاً مودب باشین. من دوستِ پوریـام. متعجب میگوید:_ چــی؟؟ . ادامــه میدهـم:_ بلــه دوست پوریـام ولی اگه میشه لطفـاً چیزی بهش نَگید..حرفم را قطع میکند :_اونوقت میشه بگـم چـرا؟؟ . بـه زور خودم را نگـه میدارم تا این دخترکِ وحشی را بـه رگبـارِ فُحـش نَبَنـدم. بیخیال ادامـه میدهـم :_ من و پوریــا دوستـایِ صمیمی ای بودیم ولی سرِ یه سوء تفاهمی ، از هـم جـدا شدیـم ، یعنـی... کمـی دوستیمـون سـرد شد. متوجــه هستین کـه؟؟ . برخلافِ تصورّم بـا پُـر روییَتِ تمام میگوید :_ نــه!. دود از سـرم بلند میشود ولـی بـا خونسـردی ادامـه میدهـم :_ پـوریـا مثـلِ داداشمـه. شادیِ اون شادیِ منـم هست.فقط میخواستم ببینم دخـتری کـه بهش علاقه مند شده بود ... امــمم... دخـتـرخالش... بهش جوابِ مثبت داد؟!. و من اینو میدونم که اون دخـتر دوستِ صمیمیِ شماست. برایِ همیـن از شما میپرسم. خیلی سرد جواب میدهـد :_ بـه تـو چـه؟! . اینـبار که میخواهم کنتـرل از دست داده و هـرچـه زیرِ زبـان دارم بـه او بگویم ؛ بـا جملـهء بعدی اش ، پشیمـانم میکند :_ متوجـه شدم! فقط میتونم بگم کـه جـوابِ رهـا ؛ همـون دخترخالهء دوستتون ، همونی که رفیق منــه... منفیـه نـه مثبت! . متعجـب از جملــه ای کـه بر زبـان می آورد میگویم :_ چـی؟؟ امکان نداره. در دلـم از اینکـه رهـا بـه پوریـا جوابِ رد داده ، هم خوشحالم و هم متعجب. برایِ همین میگویم:_ یعنی چـی؟؟ شـانـه ای بالا می اندازد و :_ ببین من فقط خواستم بهت کمک کنم چون خودمم رفیق دارم و اون مثلِ خواهرمـه . چون حالــتو درک کردم اینـو بهت گفتم پس « یعنی چی » رو بیخیال! من همینقدر میدونم. رهــا از اول هم جوابش رَد بود ، پس چـرا دوستتون انقدر کُنـد ذهن بوده کـه باز اُمیـدوارِ بـه رهـا بوده؟!؟ . بعد از مدّت هـا از تـهِ دلم قهـقـهه میزنم و:_ ببین؟؟ این رو دیگه خودمم نمیدونم ولـی مرسی. قیافه میگیرد :_ الان ناراحتی؟؟پس خندت برای چیــه؟؟ بعدشم تشکـر لازم ندارم. چون اینکارو واسهء تـو نکردم ؛ فقط بخاطر اینکه میدونم روابط دوستی چقدر میتونه حالِ آدم رو متحول و یـا بَــد کنـه... حرفش را قطع میکنم :_ باشـه عزیز! فهمیـدم. من دیگـه برم تا پوریـا منـو ندیده ولی بازم ممنون!. چشم غره میرود :_ فعـلا! . قدم اول را کـه برمیدارد بلند میگویم :_ این قضیـه بینِ خودمــون بمونـه لطفـاً!. بی اینکه برگردد :_ حتمـا و بای ! . لبخندم را میخورم و به سمت ماشین میروم...
    پُشتِ رُل کـه می شینم بـه دروغِ آذر می اندیشم...چطـور راحت مـرا بازی داده بود! باید با رهـا حرف میزدم. اصـلاً مگـر چـه میشد؟ حالا کـه من بازی را باخـتـه بودم و از باختم دو سال میگذرد پس چـرا آذر کـه دو سال است ، بازی راه انداختـه نبـازد؟؟... با این فکر پوزخندی کُنجِ لبـم می نشیند و گوشـی ام را روشن میکنم. آذر از لیست پیدا کرده و برایش تایپ میکنم ( حال و حوصلــهء اومدن نداشتم . خیلی داغـونم آذر... خیلی! قبولت دارم ؛ نیازی به اومدن و دیدن نیست. بای ). میخندم و گوشی را بر رویِ داشبورد پرت میکنم و...
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # فصلِ 2
    # پـارت 28
    # خاکستـر چشمـانِ تـو
    برمیگردد و متعجب نگاهم میکند :_ با من بودین؟؟. جدی نگاهش میکنم و:_ بلــه. یه کاری داشتم . _ با من؟؟ بفرمایین! در خدمتم. در ذهنـم شخصیت الانش را با آن روز مقایسه میکنم و... چقدر متفاوت! . صدایم را صاف میکنم :_ منــو یادتون اومــد؟ . پوزخند میزند:_ خیــر! چـرا بایـد شمـا رو بشنــ... که یکهـو میگوید :_ تــو... تـو همون عوضی ای کـه... بلافاصله حرفم را پس میگیرم . اصـلا هم متفاوت نبود. دختــرکِ وَحشــی!. حرفش را قطع میکنم :_لطفـاً مودب باشین. من دوستِ پوریـام. متعجب میگوید:_ چــی؟؟ . ادامــه میدهـم:_ بلــه دوست پوریـام ولی اگه میشه لطفـاً چیزی بهش نَگید..حرفم را قطع میکند :_اونوقت میشه بگـم چـرا؟؟ . بـه زور خودم را نگـه میدارم تا این دخترکِ وحشی را بـه رگبـارِ فُحـش نَبَنـدم. بیخیال ادامـه میدهـم :_ من و پوریــا دوستـایِ صمیمی ای بودیم ولی سرِ یه سوء تفاهمی ، از هـم جـدا شدیـم ، یعنـی... کمـی دوستیمـون سـرد شد. متوجــه هستین کـه؟؟ . برخلافِ تصورّم بـا پُـر روییَتِ تمام میگوید :_ نــه!. دود از سـرم بلند میشود ولـی بـا خونسـردی ادامـه میدهـم :_ پـوریـا مثـلِ داداشمـه. شادیِ اون شادیِ منـم هست.فقط میخواستم ببینم دخـتری کـه بهش علاقه مند شده بود ... امــمم... دخـتـرخالش... بهش جوابِ مثبت داد؟!. و من اینو میدونم که اون دخـتر دوستِ صمیمیِ شماست. برایِ همیـن از شما میپرسم. خیلی سرد جواب میدهـد :_ بـه تـو چـه؟! . اینـبار که میخواهم کنتـرل از دست داده و هـرچـه زیرِ زبـان دارم بـه او بگویم ؛ بـا جملـهء بعدی اش ، پشیمـانم میکند :_ متوجـه شدم! فقط میتونم بگم کـه جـوابِ رهـا ؛ همـون دخترخالهء دوستتون ، همونی که رفیق منــه... منفیـه نـه مثبت! . متعجـب از جملــه ای کـه بر زبـان می آورد میگویم :_ چـی؟؟ امکان نداره. در دلـم از اینکـه رهـا بـه پوریـا جوابِ رد داده ، هم خوشحالم و هم متعجب. برایِ همین میگویم:_ یعنی چـی؟؟ شـانـه ای بالا می اندازد و :_ ببین من فقط خواستم بهت کمک کنم چون خودمم رفیق دارم و اون مثلِ خواهرمـه . چون حالــتو درک کردم اینـو بهت گفتم پس « یعنی چی » رو بیخیال! من همینقدر میدونم. رهــا از اول هم جوابش رَد بود ، پس چـرا دوستتون انقدر کُنـد ذهن بوده کـه باز اُمیـدوارِ بـه رهـا بوده؟!؟ . بعد از مدّت هـا از تـهِ دلم قهـقـهه میزنم و:_ ببین؟؟ این رو دیگه خودمم نمیدونم ولـی مرسی. قیافه میگیرد :_ الان ناراحتی؟؟پس خندت برای چیــه؟؟ بعدشم تشکـر لازم ندارم. چون اینکارو واسهء تـو نکردم ؛ فقط بخاطر اینکه میدونم روابط دوستی چقدر میتونه حالِ آدم رو متحول و یـا بَــد کنـه... حرفش را قطع میکنم :_ باشـه عزیز! فهمیـدم. من دیگـه برم تا پوریـا منـو ندیده ولی بازم ممنون!. چشم غره میرود :_ فعـلا! . قدم اول را کـه برمیدارد بلند میگویم :_ این قضیـه بینِ خودمــون بمونـه لطفـاً!. بی اینکه برگردد :_ حتمـا و بای ! . لبخندم را میخورم و به سمت ماشین میروم...
    پُشتِ رُل کـه می شینم بـه دروغِ آذر می اندیشم...چطـور راحت مـرا بازی داده بود! باید با رهـا حرف میزدم. اصـلاً مگـر چـه میشد؟ حالا کـه من بازی را باخـتـه بودم و از باختم دو سال میگذرد پس چـرا آذر کـه دو سال است ، بازی راه انداختـه نبـازد؟؟... با این فکر پوزخندی کُنجِ لبـم می نشیند و گوشـی ام را روشن میکنم. آذر از لیست پیدا کرده و برایش تایپ میکنم ( حال و حوصلــهء اومدن نداشتم . خیلی داغـونم آذر... خیلی! قبولت دارم ؛ نیازی به اومدن و دیدن نیست. بای ). میخندم و گوشی را بر رویِ داشبورد پرت میکنم و...No quote

    [/QUOTE]
    # فصلِ2
    # پارت 29
    # خاکسـتر چشمانِ تـو
    ( آذر )
    بـه پَهـلو دراز میکشم... از لحظه ای که ان پیـام را داده بود هیجـان زده و مضطرب بودم.. نمیدانم چه شده بود ولی...شایـد این اُمیـدی باشد... اُمیــدی برایِ آغــازِ من و کیــان ... این میتوانست شروعِ خط خوردنِ رهــا در مغـزِ کیــان و حتی پاک شدن رهـا از تمـام زندگی کیـان باشـد...
    وارد تلگرام میشوم . آنـلاین است ولی چـرا پیـام نمیدهد ؟ یعنی با چه کسی مشغولِ چَـت بـود؟؟ درد و دل میکرد ؟ مسئلـه کاری بود یا... ؟ به دوستانش از رهـا می گفت یا شاید هم... « اَه ؛ خاک تو سـرم » ی میگویم و از رویِ تخت بلند میشوم.. موهایم را محکم بالایِ سرم میبندم و از اُتـاق بیرون می آیـم .. بلند صـدا میزنم :_ مــامــان ؟ . از داخـلِ حمـام جواب میدهــد :_ بلــه؟؟ _ میشه زودتر بیای بیرون و یه چایـی بزاری ، بعدش بیـای با هم یه کم حرف بزنیم ؟ . باز صدایش میپیچـد :_ چـه عجب! خانوم یادی از ما کردن؟ کـی بود میگفت دست از سرم بردارین ؟ من تنهایی میخوام و... داد میزنم تا ادامــه ندهـد :_ مـامـان؟ بَـس کن. من یه غلطی کردم ، یه زری زدم . حالا تـو هِـی بیا بکن تو چشمم اینـو. آقــا اصلا نخواستیم. نـه چـایـی نـه صحبت!. همین که میخواهم به سمت عقب گرد کنم ؛ دوباره صدایش را میشنوم :_ آذر؟؟ منـو دیـوونه نکن. بشین الـان میـام. لبخند میزنم و بـه سمت آشپـزخـانه حرکت میکنم تـا چـایـی بزارم...
    صدایِ اعـلانِ گوشـی ام بلند میشود...کتـری را نگذاشتـه پـا بـه فـرار میگذارم کـه مبـادا کیــان باشد و من نباشم ! بـه سمتِ گوشی شیـرجـه میزنم و ... حدسـم درست بود! کیــان است . پیـامش را باز میکنم و طولـی نمیکشد که قیـافه ام در هم میشود. برایش مینویسم :_( چیکار میخوای؟؟ ) . سریع جواب میدهــد :_( میخوام دیگـه. اذیت نکن. میدونم داری پس بده ! ). عصبانی میشوم :_( بی سلام و احوالپرسی اومـدی شماره میخوای؟! ندم شمارشو میخوای چیکار میکنی؟ ) . پوزخند بر روی لبـانم جـاخوش میکند ولی درونم پُـر از استرس و تشویش است... کـه مبـادا برود و از رویِ عصبـانیت و بخـاطرِ جوابِ مثبت رهـا کـه دروغی بیش نبود ؛ او را مـواخذه و همـه چیـز برمـلا شود... پیـامش میرسـد :_( آذی؟؟ من کیــانم هــا ، غریبـه نیستم کـه. پس بدو ردش کن بیـاد دختـر خوب ). با این حال که هنـوز سر تاسرِ بدنـم ترسِ فاش شدن ِ همـه چیز را فرا گرفته ولی... نمیدانم چـرا؟ امـا من نمیخواهم کـه ناراحتش کنم... برایِ همین مینویسم :_( ****0911684). همین کـه پیـام به دستش میرسـد ، آفـلاین میشود. وا میـروم ! به معنـایِ تمـام زیـرِ پـاهـایم ، سُست و خالـی شدن را حس میکنم. حتـی تشکـر هم نکـرد؟! خداحافظی پس چـه؟؟ سلامم کـه نداده بود پس... چشمانم بی دلیل یا با دلیل پُـر میشوند و بُغض صاحب خـانهء گلـویـم میشود...صـدایِ مادرم را میشنوم :_ آذر؟؟ کتـری رو نزاشتی رو گـاز پس چـرا گـاز روشنـه؟؟ دخـتر این حواس پرتـیِ تـو آخرش منو میکُشـه ! . آذر؟؟ چـرا جواب نمیدی؟؟ . هـول زده میگویم :_ اومـدم مـامـان! اومـدم...
    ( رهـــا )
    برایش مینویسم :_( سِتـی جــونِ تـو یکی داره هِـی پـی اِم میـده بهـم! بزار برم ببینم چی میگه!؟ کیـه اصـلا؟) _( نـه حـق نداری! با من فقط چَـت کن رفیق! ). عصبی میشوم و برایش تایپ میکنم :_( ستایش؟؟ منـو سگ نکن. من رفتم. باو یه لحظـه صبـرکن ، ببینـم کـدوم خـریـه؟؟ بـه خـدا الـان میـام.) _( بـاشـه گمشـو. منتظـرتم. ). برایش مینویسم :_( بـ*ـوس رو لُـپِت! مـرسـی! ). از صفحـهء چتـم بـا ستایش خارج میشوم و بالایِ صفحـه ام ، نـامـی مشاهده میکنم که باعث میشود تنــم یَـخ بزند...
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # فصل ۲
    # پارت ۳۰
    # خاکستر چشمانِ تو
    Kiyan is Typing .... نوک انگشتانم سِر میشوند.. بر رویِ صفحه میزنم.. باز میشود و ... از بالا شروع میکنم به خواندن تک تکِ پیام ها... (۱ : سلام رها. ۲: میدونم که الان میخوای بگی من کی اَم و دارم چی میگم و باید بهت بگم رها خانوم. ۳: من کیانم.. ) به اینجا که میرسم قلبم جمع میشود.. صفحهء چت را با احتیاط بالا می آورم که مبادا از پیامِ بعدی اش پَس بیفتم و... ( ۴: کیانِ معتمد! ۵: باید ببینمت رها ! ). چه میخواست؟ بعد از دو سال چه میگفت اصلا ؟ مگر همانی نبود که به من خــ ـیانـت کرده بود؟؟ با وجود من با دختر دیگ... قلبم تیر میکِشَد... معده ام میسوزد ولی پایین تر می آیم. ( فردا ساعت ۴:۳۰ ،کافی باراک ! مطمئن باش پشیمون میشی اگه نیای. نمیخوای که تا اَبَد کور بمونی؟؟ ). استرس و لرزی که دارم اجازهء هیچگونه حرکتی را به من نمیدهند و... تا به خودم می آیم ؛ آفلاین میشود! نمیدانم چرا ولی اشک هایم بی مهابا بر روی صورتم میچکند و من فقط به صفحهء گوشی زُل میزنم. کور؟؟؟ به من میگفت که میخواهم کور باشم و یا نباشم؟؟ از چه حرف میزد؟ اصلا برای چه حرف میزد؟ همان لحظه پیام هشتم و یا نمیدانم دَهُمِ ستایش به دستم میرسد ولی بی اینکه آنهارا بخوانم و یا حتی پاسخی دهم ، گوشی را کنار میگذارم...
    دوباره به آینه نگاه میکنم و دقیق و موشکافانه مشغولِ وارسی خود میشوم که مبادا خللی باشد. شالِ پشمی خاکستری رنگم را کمی عقب تر میکِشَم و اجازه میدهم موهایم کمی بیشتر خودنمایی کنند... دستی بر روی پالتوی مشکی ام میکشم و آهی از گلویم خارج میشود و.... نَه ! اینجا چندچیز درست نبود! مثلا اولینش این بود که رُژ لبم همچون آژیر سُرخ بود.. دومین : پالتویم کمی کوتاه و... (( اووووف )) اصلا اینها مَدنظر نیست. مهم این است که (( چرا میروم ؟ و بخاطر کِه میروم ؟ )) امّا نمیدانم و دلم میگوید که فقط بروم...
    همین که به اوّلِ کوچهءمان ؛ تک بوقِ ستایش را میشنوم. سر بلند کرده و لبخند زنان به سمت ماشین میروم. داخل میشوم و ... نشستنم همان و سوت کشیدنِ ستایش همانا :_ نه بابا ؟؟؟ از این کارا هم بلد بودی ؟ . لبخند میزنم تا حسِ تشویش درونم را کمتر جلوه دهم و بلافاصله با دهن کجی میگویم :_ سلامت کو؟؟ . ستایش قهقهه میزند:_ اَدایِ منو درمیاری دیگه؟ . ادامه میدهم :_ خب خداییش اگه من سلام نمیدادم چه بَلایی سَرم می آوردی؟ هوم؟ . لبخند میزند :_ هیچی! _ آره جونِ ... الله اکبر.. ببند دهنتو دیگه!. همینطور که راهنما میزند میگوید :_ میگم خداییش تو رُژ لب این رنگی داشتی و رو نمیکردی ؟ آره بَلا ؟؟ . با حرص اسمش را تکرار میکنم :_ ستایش؟؟ . دستش را جلوی دهنش میگیرد. خُب بابا . الان زیپشو میکِشَم. میخواهم آهنگی را پِلِی کنم که میگوید :_ رها ؟ . لحنش آرام است. از آن دست لحن هایی که قصد شوخی و آزار و اذیت ندارند.. از آن دست لحن هایی که با همان اولین صامت از تو میپرسند (( چه مرگته؟؟ خوبی تو اصلا ؟ )) . بی اینکه نگاهش کنم ، میگویم :_ خوبم! نگران نباش. مثل اینکه سوالش را درست حدس زده بودم که دیگر هیچ چیز نمیگوید ولی انگار فکرش درگیر میشود. این را از سکوت و گرفتگی حالت چشمانش میفهمم. تکیه میدهم به صندلی و گوش میسپارم به آهنگی که به طرز دیوانه واری دوستش دارم (( .‌‌.. عاشق شدم عاشق چرا ؟ از دور میبینم تورا... وای از این درد دوری. ماندم در آغـ*ـوش غمت ،، در دل تو جا ماندی فقط امّا هنوز غرق غروری... شَه زادهء نامهربان قلب مرا شکستی. تیر گذشته از کمان دُردانهء کِه هستی ؟ .. اِی عشق... خرابم کرده ای آخر ... تو را تا کِی کنم باور؟ نمیبینی مگر دلم گرفته ؟ این شهر.. مرا دیوانه میخواند. کجایی دل نمیداند؟ که دنیای مرا ماتم گرفته... )). برای بار نمیدانم چَندُم، آهنگ میخواست که دوباره از سر پخش شود امّا ستایش میگوید :_ پیاده شو ! نگاهم را میدوزم به ستایش و سپس به در کافه و سعی میکنم بی لرز بگویم :_ کار درستی کردم دیگه نه ؟ . لبخند میزند :_ من از تو مطمئنم. منم هستم کنارت. پس حله ! نگران نباش. دستم را به سمت دستگیره میگیرم و از ماشین پیاده میشوم. پاهایم انگار لرز میگیرند... مضطرب به سمت ستایش نگاه میکنم و بی اینکه بدانم چه میگویم، خطاب به او ... :_ نمیتونم . برگردیم ؟ من... من دستام داره میلرز... (( هیشش )) ی میگوید و با انگشت هایش پشت دستم را نوازش میکند.. :_ خواهرم ؟ رهام ؟ آروم باش..
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا