# فصلِ 2
# پارت 20
# خاکستــر چشمـان تو
به هِـق هِـق می اُفتــم :_ تــو... تــو.. تو حق نداری اینکارو با من بکنی.. من.. _ ببند دهنـتتو آشغــال! مِن بعد خودم تنهایی ادامه میدم. برو به درک! _ نمیتونی... چون من.. من باهات بودم. من بهت گفتم.. من... _ گمشــو بابا. گفتـی؟ خُـب به جهنــم. میخواستی نمیگفتی! _ امـّـا... _ خداحافظ! . قبل از اینکه قطع کند ؛ داد میزنم :_ دیـوونــه.رهــا داره ازدواج میکنـه... ؛ مات میشود! هَنـگ کردنش از پشتِ خط هم قابلِ تشخیص است... خودم هم مات میشوم. نمیدانم از کجـا ولی همچین دروغی سرِهـم میکنم تـا... تــا بماند. فقط بمانـد!. لعنت به من که برایِ ماندنش به او دروغ گفته بودم. سکوتش را که میبینم ادامه میدهــم :_ آره.. برو..برو دیگــه.. خداحافظ. صدایم میکند:_ آذر؟؟ ، با بُغض میگویم :_ بلــه؟! _ بـا کـی؟ کِــی؟ _ چـه فرقی میکنه؟ تو که داشتی میرفتی. عصبانی میشود:_ حالا که نرفتم. جوابِ منــو بدِه. کمی فکر میکنم و :_ پــوریـا. _ کدوم خـری هست حالا؟ _پسر خالش!. _ گفتــه « بلــه» یا قراره بیـان خواستِگـاری؟ _ « بلــه » رو گفتــه مثلِ اینکه... _ آهــان.. _ کیــان؟ . صدایِ هـــوم مانندی از گلویش خارج میشود. _ می مونی دیگــه؟ _ نمیدونم. _ کیــان؟ _ بلـــه؟ _ بمون! فقط باش. دوست بمونیم حداقل. من پشتِتو خالـی نکردم و نمیکنم... _ نگفت کِــی؟ _ نــه. نمیدونم. _ باشـه. پس فعلا. _ کیــان؟ _ بلـــه آذر؟ بگو که حوصلـه ندارم.خسته ام. میخوام برم بخوابم یه کم. _ هستی دیگــه؟. با صدایِ خِش دار و ضعیفی میگوید :_ هستــم! . میخواهم بگویم که « مرسـی کیــان. تو باش تا من برایت از بهشت هم برمیگردم. باش تا بی نهایت هستم با تـو..» امّــا.... « فعـلا » یی میگوید و بعد صدایِ ممتدِ بـوق...
« اوووف » یی میگویم و به ساعت نگاه میکنم. به رهــا زنگ میزنم امّـا... خاموش بـود؟ چـه شده بود؟ اووووف! اصـلاً به من چـه ربطی داشت؟ می رفت به درک!
***
« کیـــان »
ماشین را کنار کشیده و درست کمی بالاتر و روبه رویِ خـانـه اشان پارک میکنم و منتظر می مانم. حوصلــه ام سر میرود ، بس که دیـر کرده است! گوشی را برمیدارم. همین که میخواهم زنگ بزنم ؛ خودش تماس میگیرد. بی مکث جواب میدهـــم :_ کجــایی تــو پس ؟ _ الان میــام. منتظرِ رهــام. متعجب میگویم :_ چــی؟ رهــا برایِ چـی؟ _ اَه توام. میام بهت میگم دیگــه. _ الـآن بگـو. _ هیچـی داره میاد دَمِ خونمـون اَزَم کتاب اَمانت بگیره و بره. تــو چتــه؟ ؛ گیج میشوم :_ آره... نــه... باشــه.. _ کیــان؟ دیـوونه شدی؟ چـی میگی؟ «آره» چیــه؟ _ هیچــی! ... منتظرم. _ فعلا... _ بای! و گوشی را قطع میکنم.
رویِ فرمـان ضرب گرفـته ام و به بیرون نگاه میکنم که...تازه میفهمم که دلم چقدر برایش تنگ شده بود؟ مشکـی؟ مشکـی پوشیده چـرا؟ ، قبلا از اینکه زنگِ ساختمان را بزند ؛ فوراً به آذر زنگ میزنم. در بوق اول جواب میدهــد:_ کوفت کیــان. کوفت! _ در رو باز نکن. _ چــی؟ دیـوونه شدی؟ _ طولش بده. چمیدونم بگو دستشویی بودی و فلان. _ چــرا آخــه؟ من.. _ فقط کاری رو که میگم بکن .خواهش میکنم. دیگر اجـازهء حرف زدن به او را نمیدهم و گوشی را قطع میکنم. مشغولِ وارَسـیِ او میشوم. « او » یی که یک زمان... « او » یِ من بـود و حالا... با این حال که شالِ مشکی اش ، بزرگ است ؛ ولی بازهم موهـای خُرمایی اش از هر طرف به بیرون ریخته اند.. کتابی را در آغـ*ـوش گرفته و منتظرِ آذر است. دست هایش را کمی به هم می مالَد و به آسمــان نگاه میکند... یقیـن دارم که عکس العملِ بعدی اش ، لبخند زدن به آسمــان است. چون او عاشق نَـم نَـم باران است .. و طولی نمیکشد که... بلـــه! لبخند میزند و من به این حرکتِ او و فکرِ خودم لبخند میزنم.
آخرین ویرایش: