داستان کوتاه انتقام و مرگ | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

میلا فرزین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/11/01
ارسالی ها
375
امتیاز واکنش
2,294
امتیاز
371
نام داستان کوتاه:انتقام و مر
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

نویسندگان:میلا فرزین،سید مظفر حسینی
ژانر:عاشقانه،معمایی
خلاصه:بیست و سه سال گذشته.
بیست و سه سال با فکر انتقام.
بیست و سه سال تحمل کرده و حالا نوبت اوست که ظهور کند برای گرفتن خیلی از چیز ها...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    فصل اول
    «بازی شروع میشه»

    فریاد جان خراشش سکوت اتاق را شکست.
    _نه!مامان نه !

    _مامان!
    با شتاب روی تخت نشست،تمام تنش خیس از عرق بود.به شدت نفس نفس میزد و بخاطر فریادش سـ*ـینه اش خس خس میکرد.
    این کابوس هایی که زمانی واقعیت داشتند دزد رویاهای شبانه اش شده بود.
    شقیقه اش را فشار داد و دست دیگرش را روی قلبش
    گذاشت و زیر لب با نفرت زمزمه کرد:
    _مامان،قول میدم انتقام خــ ـیانـت به اعتمادت و خون روی زمین مونده ات رو میگیرم.
    جمله ای که هر شب بعد از دیدن کابوس در ان خواب کوتاه مدت زیر لب تکرار میکرد را به زبان اورد.
    این موضوع او را یاده حرف «ورد زبانش شده»می انداخت.
    این جمله واقعا ورد زبانش شده بود.
    از پنجره کنار تختش به بیرون نگاه کرد،و دستش را به ارامی روی کلتش که زیر بالشتش بود کشید وبا بی تفاوتی زمزمه کرد:
    _امشب هم بدون کشتار گذشت.
    از جایش بلند شد و داخل محفضه شیشه ای اش شد و لباسهایش را کند و خودش را بدست اب زلال حمام رساند.
    حسش زیر اب را دوست داشت.
    ارزو داشت اگر روزی مرگ به سراغش امد جان او را زیر اب بگیرد.
    شیر اب را بست و حوله سفید رنگی را دور کمرش بست .
    از داخل حمام لوکسش بیرون امد و جلوی میز ارایش ایستاد به قطره ای اب که از تره جلوی موهایش روی صورتش سر خورد را با حوله اش پاک کرد.
    و با بیتفاوتی زمزمه کرد:
    _تو با یک حمام شصت دیقه ای که هیچ با یک حمام شصت ساله هم نمیتونی از بین بری.
    امروز خیلی کار داشت به تخته ای قهوه رنگ نزدیک شد که با پونز چند عکس رویش نصب شده
    بود.
    روی عکس یک دختر متوقف شد و با ماژیک قرمز رنگش دور عکس را خط کشید و با لحنی عصبی زمزمه کرد:
    _دارم میام،ایرین خانوم.
    روی عکس با نیشخندی مرموز خیره شده بود زنگ به صدا در امد.
    از جایش با کلافگی بلند شد و گفت:
    _الان وقتش بود اخه.
    بعد هم دستگیره در را پایین کشید و از در دور شد .
    بنیامین با وارد شدنش عطر قهوه را به لـ*ـذت به ریه هایش رساند.
    و رو به او کرد و با هیجان گفت:
    _سلام رفیق ،چه خبر؟

    _خبری نیس.
    بنیامین چشمانش را ریزتر کرد و مرموز گفت:
    _سپهر!اره؟

    سپهراز بنیامین رو گرفت و گفت:
    _واسه کمک هستی.
    بنیامین چشمانش پر نفرت شد و با کینه رو به سپهر گفت:
    _کی نبودم که این دومین بار باشه ...این دفعه کیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    سپهر به عکس ایرین اشاره کرد و با بیتفاوتی گفت:
    _ایرین صابر فرد.تک فرزند اقای صابر فرد.بعد از مرگ پرویز شرکتشو اون کنترل کرد.البته در ضاحر یه شرکت برای رد گم کنی.
    بنیامین با کنجکاوی نگاهی به سپهر کرد و دوباره به عکس خیره شد و گفت:_
    رد گم کنی مواد؟
    _اره،و البته هر چیزی که بشه قاچاق کرد.سیگار،اثار تاریخی،کوکائین،...هر کوفت زهرمار دیگه ای.
    _ایول بابا!!
    _اره بایدم تعجب کنی،کبکی که یرش تو برفاست چه داند
    بیرون چه حرفاست.
    بنیامین بی توجه به تیکه کلامی سپهر گفت:
    _خب به ایرین چه ربطی داره!?
    _ایرین یه جور مریضی داره،که عاشق برقرار کردن رابـ ـطه
    ج*ن*س*ی.بخاطر همون هر شب با یکیه.
    _تو میخوای از این راه وارد خونه اون بشی.
    سپهربشکنی زد و گفت:
    _دقیقا،وقتی که از مـسـ*ـتی زیاد مـسـ*ـت شد بهت اس میدم که دوربینای کل خونه رو فیر فعال کنی.
    _چندتا دوربینی.
    سپهر از کشوی میز عسلی کنارش نقشه ای را بیرون اورد و روی میز پهن کرد و گفت:
    _جاهایی که با ماژیک قرمز علامت گذاری شدن دوریبن هست،البته این واسه بیرون داخل خونه رو خودم کنترل میکنم.
    _خوبه،ولی یه چیزی؟ کجا میخوای ببینیش؟
    سپهر نیشخند کزاییش را به لب اورد با لحنی پر نفرت گفت:
    _بچه های بالا شهری امروز یه پارتی دارن،ایرینم که دنبال
    یه کیس مناسبه او نجاچتر وا کرده،یه مشکل هست که باید تو حلش کنی.
    مکثی کرد و به بنیامین خیره شد و.گفت:
    _باید برام کارت دعوت اون پارتی رو پیدا کنی.بدون مارت هیچکس اجازه ورود نداره.
    سپهر متفکر سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
    _اوکی پس امروز میری من با پست کارت و میفرستم .
    و بدون خداحافظی از خانه برسام خارج شد.
    بعد از رفتن بنیامین سپهر از جایش بلند شد.و نزدیک سیستم حسی اتاقش شد و دستش را روی ان قرار داد.باا قرار دادن دستش روی ان در کمد باز شد .
    سپهر از زیر قفسه های صدها اسلحه،تیر و چاقو کیف سامسونت سیاه رنگی را بیرون کشید از اتاقک مرموزش بیرون امد.
    و کیف را روی تختش گذاشت با زدن رمز درش را باز کرد.برق اسلحه چشمانش را زد.ولی بازهم ان را بیرون اورد و نگاهی به اطراف اسلحه کرد.
    کوچک بود ولی کارایی هایش فوق العاده بود.
    وقتی تیر را به کسی شلیک میکردی به جای گلوله سوزنی از او خارج میشد که قربانی را برای چهار ساعت بیهوش میکرد.
    با نیشخند به اسلحه نگاه کرد و خشابش را تنظیم کرد و رو به عکس ایرین گرفت ماشه را کشید و سوزن مستقیم با عکس ایرین برخورد کرد.
    به حالت نمایشی نوک اسلحه را جلوی دهانش گرفت و با نیشخند فوتی کرد.
    از حق های خورده شده اش نمیگذشت،در اصل انتقام های سپهر انتقام هایی نبود که بشود گذشت.
    میگرفت حقش را از کسانی که ناموس مادرش را لکه دار کردند،از بوی مادر محرومش کردند،کابوس رویاهای شبانه اش شدند،و از همه مهمتر غیرت مردانه اش را زیر سوال سوال بردند.
    این ها چیز هایی بود که بشود از گذشت?
    به خودش در ایینه نگاه کرد،اندام ورزیده اش در ان سموکین بسیار زیبا دیده میشد.
    کراواتش را تنظیم کرد و با نگاهی دیگر به ایینه انداخت سوئیچ ماشینش را برداشت و از کنار در کارتی را که بنیامین برای پارتی فرستاده بود را قاپید و با دو بیرون رفت.
    دیر کرده و این دیر کردن حاصل فکر های کابوس مانند بود.و عاملش بازهم وجود شوم ایرین و تمام بدکارانی که
    به مادرش و او دنیارا زهر کرده بودند.
    ترمز دستی را کشید و با اعتماد به نفس مخصوص خودش از ماشین پیاده شد.
    یاد گرفته بود چگونه برای جذب دیگران چگونه باشد وبرای جذب نشدن به دیگران از چه تکنیک هایی استفاده کند.
    قانون گروه انها این بود جذب کن و جذب نشو.
    جنس مخالف برای او در حال حاضر گـ ـناه محسوب میشد.
    صدای موسیقی که لرزه می انداخت به تن ادم و جدا از انها پسران و دخترانی بودند با اهنگ های نفرت انگیز در هم میپیچیدند و با افتخار مسـ*ـتانه میخندیدند.
    شرم مردانه اش دگر اجازه نداد نگاه کند.
    خجالت میکشد از همجنسانش که اینگونه میتوانستند دختران را در آغـ*ـوش میگرند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    نگاهش را از بین جمعیت گذراند.
    چشمانش به دنبال ایرین می گشت.
    در بین جمعیت گشت اما نتوانست ایرین را پیدا کند.
    بارها و بارها گشت اما فایده ای نداشت.
    یعنی چه شده؟
    ایرین کجاست؟
    چرا نمی توانست ایرین را پیدا کن؟
    گیج و مبهوت در بین جمعیت میگشت بارها و بارها گشت اما باز هم بی فایده بود.
    ازپیدا کردن ایرین نا امید شد.
    به سوی مبلی رفت و رویش نشست.
    دست به درون جیبش برد و پاکت سیگارش را در آورد.
    یک نخ برداشت و پاکت را به دورن جیب بازگرداند.
    سیگار را روی لبش قرار داد و با شعله ی آتش فندکش آنرا روشن کرد.
    پیشخدمتی به سمتش می آمد.
    پیشخد مت با لحن محترمانه ای گفت:((عذر می خوام،ولی اگه می خواید سیگار بکشید به اتاق پشتی برید،من همراهیتون میکنم)).
    نور امیدی در چشمان سپهر برق زد.
    اتاقی برای سیگار کشیدن و اعمال دخانیات،به احتمال نود درصد ایرین آنجا بود.
    به همراه پیشخدمت درحال حرکت بود.
    پیشخدمت آنرا به انتهای سالن برد دری را باز کرد و گفت:((بفرمایید،پله ها رو برید پایین میرسید)).
    سپهر با حالت خسته ای دست تکان داد و از پله ها پایین رفت.
    در را باز کرد و وارد شد.
    فضا پر از دود بود،کسایی که توی اون اتاق بودن همشون درحال مصرف انواع مواد مخـ ـدر بودن.
    یکی م*ش*ر*و*ب*ا*ت ا*ل*ک*ل*ی،یکی سیگار،یکی ب*ن*گ،یکی ک*ر*ا*ک،یکی م*ا*ر*ی ج*و*ا*ن*ا،همه داشتن یه کوفتی مصرف میکردن.
    از بین فضای دود گرفته یه دختر تنها معلوم بود.
    توی یه دستش سیگار بود و دست دیگه اش یه لیوان زهرماری.
    خودش بود،ایرین بود.
     

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    نگاهش را گرفت سرش را ارام به سمت گیره کراواتش خم کرد و خطاب به بنیامین گفت سوژه حاضره
    دستی به یقه اش کشید و پشت باری که نوشیدنی سرو میشد نشست و رو به پیشخدمت گوشواره به گوش گفت:
    _ وودکا...45درصدی
    پسرک گوشواره به گوش سر تکان داد و لبخندی با عشـ*ـوه زد که حال سپهر بهم زد.
    سرش را بی توجه به پسرک به طرف ایرین چرخاند
    چه جالب که چشمهای ایرین هم با کنجکاوی او را می کاوید
    اولین بار بود که او را می دید عجیب بود
    دیوید«صاحب پارتی»همیشه او را به پارتی هایش دعوت میکرد اولین بار بود این غریبه زیبا رو را می دید.
    اما سوژه خوبی بود برایش با چشمهای ابی اش که لنز بودنش از کیلومتر ها معلوم بود سرتا پای سپهر را نگاه کرد زیر لب گفت:
    _س*ک*س*ی
    با ناز قدم برداشت در صندلی کناری سپهر جای گرفت و ودکا کم الـ*کـل سپهر را از دستش کشید یک نفس سر کشید
    حالش را بهم زد تلخی بیش از حد حالش را بهم زد سرش را بالا گرفت چشمهایش را بست برای تسلط به خود.
    سپهر با نفرت نگاهی به او کرد و دو لیوان دیگر سفارش. داد و رو به ایرین گفت:
    _جنبه ات خوبه
    ایرین خنده ای با عشـ*ـوه زد و گفت :
    _جنبه ای چی چشم قشنگ
    برای اولین بار از چشمهایش بدش امد از تعریف این دشمن خونی بدش امد.
    _مشروب خوردن...خوب بلدی
    _اره...میشه گفت مجبور شدم
    سپهر فقط پوزخند زد و مشروبی که از طرف پیشخدمت دخترنما گذاشته شده بود را بدست گرفت و محتویات درون لیوان کریستال را تکان داد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,164
    بالا