رمان کوتاه کاربر مجموعه داستان های کوتاه چراغ های زندگی | Yeganeh_S کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

>YEGANEH<

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/13
ارسالی ها
10,634
امتیاز واکنش
74,019
امتیاز
1,171
محل سکونت
Clime of love
Cheraq_Haye_Zendegi.png
از فائزه‌ی عزیزم بخاطر جلد رمان نهایت تشکر رو دارم:)
@F@EZEH
بـه نـام آفـریـنـنـده‌
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
قـلــ✒ــم
نام مجموعه داستان های کوتاه : چراغ های زندگی
نام نویسنده : Yeganeh_S (*یـگـانـه*) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : اجتماعی_مذهبی
سبک : درام_رئال
نثر : ادبی_محاوره
زاویه دید : سوم شخص_اول شخص
نکته : زاویه دید و نثر در هر پست داستانک تغییر پیدا می‌کنه.
خلاصه : همه‌ی ما در زندگی، سرمشق هایی داریم که آنان را در انجام هرکاری، الگو قرار می‌دهیم. این چراغ های زندگی، مسیر خوشبختیِ مان را فراهم می‌سازند و همواره درحال راهنمایی کردن ما هستند؛ اما باید به خاطر داشته باشیم، همه‌ی چراغ های زندگی که با آن ها برخورد می‌کنیم، فروزان و تابنده نیستند و امکان دارد، در یک چشم بهم زدنی خاموش شده و ما را سردرگم در مسیری بی انتها و نامعلوم، تنها بگذارند...
سخن نویسنده : سلام به دوستان نگاه دانلودی عزیز.
در این مجموعه داستان، داستانک هایی کاملا واقعی که معمولا نام و نشون نداشتند؛ اما با تحقیق زیاد از کتب، مجلات و ... جمعاوری شدند رو قرار می‌دم. این داستان ها بسیار حجم کمی دارند و من ناچار شدم، کمی اونهارو گسترش بدم؛ ولی به هیچ عنوان، داستانک ها از موضوع اصلی خودشون خارج نشدند و کاملا واقعی هستند. امیدوارم که لـ*ـذت ببرید.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    مقدمه: می‌دانم که ممکن است در زندگی ات، لحظات ناامید کننده‌ای را سپری کرده باشی.
    می‌دانم که شاید گاهی اوقات به بن‌بست رسیده‌ای، گوشه ای ناراحت و غمگین نشسته‌ای و از خود و خدایت پرسیدی، چرا اینگونه شد؟!
    دوست داری چراغی پیدا کنی تا راهنمای تو باشد؟
    دنبالش بگرد؛ دنبال همان چراغ های فروزانی که هرگز به خاموشی نمی‌روند و مسیر درست را به تو نشان می‌دهند.
    درجستوجویشان باش و با هرگام که به آنان نزدیک می‌شوی، معجزه و شگفتی را احساس کن...

    ماشینش را مقابل خیابانی که استخر در آن قرار داشت، پارک کرد. از خودرو پیاده شد و در آن را با عصبانیت بست. پیاده رو ها، خالی از عابرین بودند و هیچ اتوموبیل و وسیله‌ی نقلیه‌ای در خیابان دیده نمی‌شد؛ تعجبی هم نداشت. این موقع از نیمه شب، همه درحال استراحت کردن هستند؛ اما او نمی‌توانست باخت تیمش را تحمل کند و تنها سرگرمی که کمی آرامش به وجودش بازمی‌گرداند، شنا بود.
    داخل مجتمع سرپوشیده قدم گذاشت و مسیر آسفالت تا استخر را طی کرد. افکار گوناگونی در ذهن مغشوشش تکان می‌خورند و از همه مهم‌تر بازی رقت انگیز امروز، آزارش می‌داد. سردرنمی‌آورد؛ آخر چطور ممکن بود، مربی مثل او که چندین مدال المپیک داشت و سخت‌ترین و دشوارترین مسابقات را بـرده بود، تیمش با خواری ببازد و از هم پاشیده شود!
    پوف کلافه‌ای کشید و وارد رخت‌کن شد. لامپ را زد و به سمت کمدش رفت. خواست در آن را با کلید مخصوصش باز نماید که صدای زنگ موبایلش را شنید. عصبی آن را از جیب کتش برداشت و به نام حک شده روی صفحه‌ی گوشی چشم دوخت. رویا بود؛ خواهری که در نظر او، همیشه با اعتقادات مسخره‌اش، گوشش را پر می‌کرد و مانع از پیشرفت او می‌شد.
    پوزخندی روی لبش شکل گرفت و با خشم پاسخ داد :
    _ چیه رویا؟
    صدای خواهرش غمگین بود :
    _ کجا رفتی پویا؟ نگرانتم!
    نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش را کم کند و با صدای کنترل شده‌ای گفت :
    _ فقط دست از سرم بردار؛ گفتی برم دعا کنم، گفتی به خدا توکل کنم و یه عالمه از این چرت و پرتا بلغور کردی؛ دیدی که آخرش چی شد؟ اون خدات جواب همه رو همینجوری می‌ده! اصلا به نظرت اون واقعا خداست که باعث شد ما ببازیم؟
    رویا از سخنان برادرش، بسیار عصبانی و ناراحت شد؛ پس با لحن سرزنشگری پاسخ داد :
    _ اولا، تقصیر خودتون بود که باختید؛ دوما، اگه تو واقعا از اعماق وجودت دعا می‌کردی و همه چیز رو به خدا می‌سپردی، قطعا هرگز این اتفاق نمی‌افتاد؛ سوما، چرا نمی‌خوای بفهمی که اینا همه آزمایشن از طرف خودش، برا اینکه به تو به نهیب بزنه تا دست از این کفر برداری!
    پویا دیگر نتوانست خود را کنترل کند و داد زد :
    _ خفه شو رویا!
    سپس ارتباط را قطع نمود. موبایلش را با غضب روی سرامیک های سفید رنگ پرتاب کرد و با عصبانیت بیش از پیش، در کمدش را وحشیانه گشود. ساک مشکی_سفید رنگش را بیرون آورد و مایوی آبی تیره اش را پوشید. بدون اینکه حتی نگاهی به گوش گیر ها و عینک شنایش کند، وارد استخر شد و سیاهی محض را مقابلش دید. ترجیح داد لامپ را روشن نکند و در تاریکی مشغول شنا شود.
    پویا می‌خواست درون آب سرد شیرجه برود تا کمی از التهاب وجودش کاسته شود؛ پس به بالاترین نقطه تخته پرش رفت و برای پریدن آماده شد. دستانش را باز کرد و نفسش را در سـ*ـینه حبس نمود. خواست از ارتفاع، درون استخر شیرجه برود که سایه‌ی بدنش را مانند صلیبی روی دیوار دید.
    با انزجار رو گرفت و با خود اندیشید، آدم از چیزهایی که متنفر باشد، با آنان روبه رو می‌شود! او اعتقادی به مسیح ( ع ) نداشت و همیشه به اطرافیانش بابت پرستیدن خدا و معتقد بودن به پیامبران، پوزخند می‌زد و تحقیرشان می‌کرد. ناگهان احساس عجیبی تمام وجودش را در برگرفت و باعث شد تا با دلشوره و هیجان عجیبی از تخته پرش پایین بیاید.
    به سمت لامپ ها رفت و آنان را روشن کرد. فضای استخر در نور درخشید و پویا نگاهی به اطرافش انداخت. موزائیک های مربعی شکل کوچک، خیس و لیز نبودند و این موضوع، او را شگفت زده کرد. ابتدا که داخل محوطه‌ی استخر آمد، متوجه خشکی زمین نشد. با تعجب نزدیک استخر رفت و با صحنه‌ی عجیبی مواجه گردید. آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]
    "نامه‌ی شکر"
    با خستگی، کت قهوه‌ای، شلوار و شال مشکیم رو از تنم بیرون آوردم و گوشه‌ای از اتاق انداختم. بی حوصله خودم رو روی تخت یک نفره‌ی آبی رنگ کنارم، پرت کردم و اهمیتی به صدای " قرچ " مانندی که از برخورد تشک کهنه با تخته‌ی فلزی بوجود اومد، ندادم. نور لامپ های کم مصرف، چشمم رو اذیت می‌کرد. پلک هام رو محکم بهم فشردم و برای جلوگیری از تابیدن نور مستقیم به صورتم، ساعد دست راستم رو روی چشمام قرار دادم.
    بازدمم رو با آه بیرون فرستادم و به فکر فرو رفتم. امروز واقعا روز سخت و پرکاری برام بود. با اینکه مدت ها دنبال همچین شغل مناسب و تقریبا پردرآمدی می‌گشتم؛ ولی کار زیاد، خستم می‌کرد و اعصاب واسم نمی‌ذاشت. نفس عمیقی کشیدم و روی تخت نیم خیز شدم. نگاهم روی پنجره‌ی نیمه باز، خیره موند که آسمون سیاه شب رو نشون می‌داد؛ حتی یه ستاره هم نمی‌درخشید تا به اون زیبایی ببخشه.
    روزگار منم مثل هوای امشب شده؛ سیاه، تاریک و بدون کوچک‌ترین کورسوی امیدی که به زندگی نکبتیم جلوه بده. زیر لب به خدا شکایت کردم؛ آخه انگار اون برا بنده های دیگش تبعیض قائل می‌شد و اونارو توی خوشی غرق می‌کرد؛ اما تنها چیزی که به امثال من می‌داد، بدبختی و بیچارگی بود. تو همین افکار به سر می‌بردم که کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم.
    " حس می‌کردم، دارم بالا می‌رم؛ انگار در اثر یه نیرویی به سمت بالا کشیده می‌شدم. با تعجب به اطرافم نگاه کردم؛ فقط سفیدی بود و چیز دیگه ای رو نمی‌شد تشخیص داد. یهو به جلو پرتاب شدم و عده‌ای رو مقابل خودم دیدم؛ اما اونقدر محو بودن که نمی‌تونستم ببینم، دارن چیکار می‌کنن. یکم که جلوتر رفتم، افراد سفیدپوشی رو دیدم که با عجله، مشغول انجام کاری بودن.
    از دسته‌ی اولی که با شتاب نامه‌هایی رو باز می‌کردن، پرسیدم :
    _ شماها کی هستین؟
    او جواب داد :
    _ ما فرشته هایی از جانب خداییم و مأموریت داریم که به این نامه ها رسیدگی کنیم.
    با شگفتی بهشون زل زدم. نمی‌تونستم باور کنم، من نزدیک فرشته ها بودم و به کارهاشون نگاه می‌کردم؛ اما دوست داشتم بدونم، اونا چه کاری انجام می‌دادن؛ پس با تعجب پرسیدم :
    _ الان چیکار می‌کنین؟ اون نامه ها چی هستن؟
    فرشته درحالی که یه نامه رو باز می‌کرد، گفت :
    _ اینجا بخش دریافته؛ ما دعاها و تقاضاهای مردم رو از خدا تحویل می‌گیریم.
    سری به معنای تفهیم، تکون دادم و یکم جلوتر قدم برداشتم. دسته‌ای دیگه از فرشته های سفید پوش رو مقابلم دیدم که تند تند کاغذهایی رو داخل پاکت می‌گذارند و اونارو با پیک های مخصوصی، به زمین می‌فرستادن. ازشون پرسیدم :
    _ شماها اینجا چیکار می‌کنین؟
    یکی از فرشته ها با عجله بهم جواب داد :
    _ اینجا بخش ارساله؛ ما رحمت های خدارو برای بنده هاش می‌فرستیم.
    خواستم ازشون فاصله بگیرم؛ اما فرشته‌ای که بی کار نشسته بود، توجهم رو به خودش جلب کرد. نمی‌دونستم چرا هیچ کاری انجام نمی‌ده؛ پس نزدیکش شدم و با بهت پرسیدم :
    _ اینجا چیکار می‌کنی و چرا بی کار نشستی؟
    فرشته با ناراحتی گفت :
    _ اینجا بخش تصدیق جوابه؛ مردمی که دعاهاشون مستجاب شده، باید جواب بفرستن؛ ولی عده‌ی کمی این کار رو انجام می‌دن.
    یعنی مردم باید چطوری جواب می‌فرستادن؟ شاید خیلی سخته و براشون مقدور نیست. پرسیدم :
    _ مگه اونا چطوری می‌تونن جواب بفرستن؟
    فرشته با افسوس جواب داد :
    _ خیلی ساده است؛ همین که خدارو شکر کنن، کافیه! "
    با پریشونی از خواب بیدار شدم. دهنم خشک بود و آب می‌خواستم. نگاهی به اطرافم انداختم تا پارچ آب و لیوان رو از روی عسلی بردارم که چشمم به آسمون پرستاره افتاد. نسیم خنک پرده‌ی آبی رنگ رو تکون می‌داد و فضای اتاق رو دل انگیز کرده بود.

    [/HIDE-THANKS]
     

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]
    "سخن من"
    از پله هایی که به پشت بام می‌رسید، بالا آمدم. در شیشه‌ای و کهنه‌ی زنگ زده را گشودم و پا روی زمین ایزوگام شده گذاشتم. سوز سردی می‌آمد و آسمان به تاریکی می‌رفت. به افق نگریستم. خورشیدِ درحال غروب، آسمان را به رنگ های قرمز و نارنجی نقاشی می‌کرد؛ البته نقاش اصلی آن بومرنگ بسیار زیبا و دیدنی، خدایی بود که در همه حال، حواسش را به بندگانش می‌داد.
    کمی جلوتر رفتم و هوای سرد را به جان خریدم. هربار به پشت بام می آمدم، به یاد معجزه ای که مدت ها پیش جانم را نجات داده بود، می‌افتادم. نگاهم به مردمی افتاد که هرکدام مشغول کاری بودند؛ عده ای در پیاده روها قدم می‌زدند، بعضی اتومویبل هایشان را رو به مقصدی می‌راندند، برخی در ایستگاه اتوبوس به انتظار نشسته بودند.
    نفس عمیقی کشیدم و ریه هام را با هوای خنک پر کردم؛ لبخند محوی روی لبم شکل گرفت.
    اطرافم را از نظر گذراندم و متوجه کولری که سایه بانی روی آن قرار داشت، شدم. به سمتش رفتم و به دیواره‌ی آن تکیه دادم. پالتویم را بیشتر دور خود پیچیدم و اجازه دادم، ذهنم مرا سفر زمانی میهمان کند. چشم چرخواندم و جایی را دیدم که دختربچه ای با سرخوشی و بی خیالی مشغول بازی است. توپ قرمز رنگش را روی زمین می‌اندازد و دنبالش می‌دود. عروسک پارچه‌ای اش را به دست گرفته بود، با او حرف می‌زد و هر زمان که می‌خواست دنبال توپش برود، از او می‌پرسید. دم عمیق دیگری گرفتم و سخنان مادرم را به خاطر آوردم که مدت ها پیش، راجع به معجزات خداوند می‌گفت :
    " _ من که معجزه رو قبول ندارم؛ یعنی نه اینکه باور نداشته باشما؛ فقط می‌گم معجزه مال دوران پیامبراس، نه الان.
    مادرم سری تکان داد و با افسوس پاسخ داد :
    _ آخه دختر، من به تو چی بگم! همین که شب می‌خوابی و روزش بلند می‌شی، یعنی معجزه؛ همین که می‌تونی بشنوی، بنویسی، بخونی، یادبگیری و خیلی کارای دیگه انجام بدی، یعنی معجزه؛ همین که...
    با کلافگی، صحبتش را قطع نمودم و عصبی گفتم :
    _ اوه مامان؛ گیر بدی، دیگه ول نمی‌کنیا! اینا که عادیه، هر روز داره انجام می‌شه، چه بخوایم و چه نخوایم!
    و به دنبال گفتن این حرف، از روی صندلی بلند شدم و به سمت اتاقم قدم برداشتم که صدایش را شنیدم :
    _ ۵-۶ ساله که بودی، همه‌ی روز رو روی پشت بوم می‌گذروندی.
    بدون اینکه برگردم، بی حوصله به صحبت هایش گوش سپردم و او ادامه داد :
    _ یه روز که ما رفته بودیم بیرون، تو بی اجازه عروسکا و وسایلت رو اورده بودی پشت بوم و مشغول بازی بودی. همسایه بغـ*ـل دستی تورو دید و به ما زنگ زد و گفت که بچتون رو پشت بومه و بیاید، شاید خدایی نکرده اتفاق بدی بیفته. ما هم گفتیم که سریع خودمون رو می‌رسونیم؛ ولی تا اون موقع، توی کوچه مواظب تو باشه. وقتی ما رسیدیم، تو توپت رو انداختی توی کوچه و خودتم دویدی که بگیریش، هرچقدر گفتیم صبر کن و ندو، گوش نکردی و...
    مکثی کرد و سپس با ناراحتی افزود :
    _ افتادی پایین!
    ناگهان به سمتش برگشتم و با حیرت به او خیره شدم. نمی‌توانستم سخنانش را درک و هضم کنم. اگر من از پشت بام ساختمان ۱۰ طبقه سقوط کرده بودم؛ پس الان نباید زنده می‌ماندم! سوالم را با شگفتی از او پرسیدم :
    _ پس الان، آخه...
    اجازه نداد پرسشم را مطرح نمایم و افزود :
    _ چند نفر تو کوچه رفت و آمد می‌کردن و یه نفر که داشت عبور می‌کرد، وقتی دید تو داری میفتی، یه دفه داد زد، "اون رو نگه دار"! تا این رو گفت، تو بین زمین و آسمون معلق موندی! بعدش هم اون تو رو گرفت و گذاشت روی زمین. هرکس اونجا بود، انقدر حیرت کرده بود که نمی‌تونست حتی یک کلمه هم حرف بزنه؛ مثل من و بابات. چند لحظه که گذشت، همه دور اون مرد حلقه زدن، من و بابات هم رفتیم نزدیکش. همه فکر می‌کردیم، یا فرشته‌اس؛ یا امام زمانی کسیه! ازش پرسیدیم که اون کی بود و چطوری تونست تو رو بگیره، اونم که دید، هرکی داره یه صفتی بهش می‌ده، گفت، " من سال ها می‌شه، حرف خدارو گوش می‌دم و خود خدا گفته، چیزی که فرمان می‌دم رو عمل کن و از اونچه تو رو منع می‌کنم، پیروی نکن؛ منم بهش گفتم چشم!
    آهی کشید و ادامه داد :
    _ مرده گفت چهل ساله داره حرف خدا رو گوش می‌کنه؛ ولی اونوقت که گفت " نگه دار "، خدا یک بار حرف اون رو گوش کرد!
    از شدت تعجب و شگفتی، نمی‌توانستم جز او به چیز دیگری نگاه کنم. سخنی که شنیده بودم، به هیچ عنوان در ذهنم نمی‌گنجید. به هیچ عنوان قادر نبودم صحبت های مادرم را درک و هضم کنم. "
    هر دفعه که به پشت بام می‌آمدم، این اتفاقات شگفت انگیز و حیرت آور را بخاطر می‌آوردم و باری دیگر خدا را برای نجات دادنم از مرگ حتمی، شکر می‌کردم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]
    "شناخت غایب"
    ناراحت و غمگین، گوشه‌ی اتاقش نشسته بود و غرق در افکارش به سر می‌برد. می‌خواست بداند، کسی که پدر، مادر و دوستانش برای رضای او نماز می‌خواندند، روزه می‌گرفتند، به دیگران کمک می‌کردند، باهم دیگر با مهربانی سخن می‌گفتند و... ، چه کسی بود. از روی زمین بلند شد و به سمت حیاط کوچک خانه‌شان قدم برداشت. احساس گرسنگی می‌کرد؛ اما چیز زیادی در خانه‌شان نداشتند.
    دلش می‌خواست؛ مانند هم سن و سالانش میان وعده‌های لذیذ و گران قیمت بخورد؛ ولی ثروت آنچنانی دست پدرش را نمی‌گرفت و فقط بخورند، در وعده های غذایی، مقداری خوراکی نوش جان کنند تا از گرسنگی نمیرند؛ اما همین هم غنیمتی بود! در بسیاری از خانه‌ها، حتی همان یک لقمه هم یافت نمی‌شد؛ ولی کودک ۷ ساله نمی‌توانست این موضوعات را درک نماید.
    روی پله‌های سنگی و سرد نشست، نگاهش را از دیوارهای کاهگلی، ۳ کوزه‌ی اهدایی کاکتوس والدینش برای تولدش و درختان خشک شده گرفت و به آسمان ابری دوخت. مادر و پدرش در جوابِ " کجا می‌توان خدا را یافت "، به آسمان اشاره کرده بودند. کودک با اندوه رو به آسمان سخنانی به زبان آورد :
    _ خدایا، با من صحبت کن.
    در همین هنگام چکاوکی آواز خواند؛ اما کودک نشنید. او اندیشید، شاید خدا متوجهش نشده بود؛ پس بلندتر گفت :
    _ خدایا، باهام حرف بزن!
    آسمان رعدوبرقی زد و کودک از صدای بلند صاعقه، به خود لرزید. درجایش تکانی خورد و یک پله عقب تر رفت.
    کودک این بار با عصبانیت فریاد زد :
    _ خدایا یه معجزه بهم نشون بده!
    یک زندگی متولد شد؛ اما کودک نفهمید. قطرات باران آرام باریدند. کودک باران را دوست داشت. از روی پله ها برخواست و کمی جلوتر روی سرامیک های خاکستری رنگ ایستاد. کودک در ناامیدی گریست و ادامه داد :
    _ خدایا بذار بفهم کی هستی!
    در همان لحظه خداوند نزد او آمد. شاپرکی از مقابل چشمانش گذشت و روی شانه اش نشست؛ ولی کودک بال های پروانه را شکست و درحالی که نتوانسته بود خدا را درک نماید؛ برای جلوگیری از خیس نشدنش، فورا به خانه بازگشت.

    [/HIDE-THANKS]
     

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]
    "کمک"
    پشت میز روی صندلی نشسته بودم و یک قرارداد کاری رو می‌نوشتم. خواستم از پرونده‌ای نکته ای رو ببینم که صدای مهیب رعد و برق، ترسوندم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و با وحشت به سمت پنجره‌ی قدی که چند متر جلوتر در سمت راستم قرار داشت، خیره موندم. باز اون حس مرموز و ناخوشایندی که از صبح گریبون گیرم شده بود، تموم وجودم رو دربرگرفت.
    خواستم به کارم مشغول بشم و توجهی به افکار منفیِ مغز آشفتم نکنم که یهو زنگ تلفن شرکت، به صدا دراومد.
    قلبم رو فشردم و ذهنم چهره‌ی معصوم دخترم سارا رو به خاطر آورد. مضطرب و دلواپس گوشی رو برداشتم و با لحن لرزونِ ناشی از نگرانی گفتم :
    _ بله؟
    پرستار دخترم بود که گریه می‌کرد. ناخوداگاه منم گریم گرفت و با حال خراب و داغونی پرسیدم :
    _ چی شده؟
    پرستار با پریشونی پاسخ داد :
    _ خانم، حال دخترتون بد شده، لطفا هرجا هستین خودتون رو برسونین.
    نفهمیدم چجوری ارتباط رو قطع کردم، وضعیت سارا رو به برادرم، رئیس شرکت، گفتم و سوییچ ماشینش رو ازش گرفتم؛ ولی در عرض چند دقیقه که به نظرم به اندازه‌ی چندین سال گذشت، پشت رل ماشین داداشم نشستم و به سمت داروخونه روندم تا داروهای بچم رو بگیرم. با سرعت از خودروهای دیگه لایی می‌کشیدم و آشفته زیرلب به خدا التماس می‌کردم :
    _ خدایا! به دختر ۴ سالم تحمل بده تا وقتی برسم دووم بیاره؛ خدایا بچم رو به خودت می‌سپرم، امیدم رو نا امید نکن.
    مدت زیادی می‌گذشت که دخترم از بیماری قلبی رنج می‌برد و دکترا هم بخاطر سن کمش، از عمل جراحی واهمه داشتن. در همین افکار غرق بودم که داروخونه ای به اسم " داروخانه‌ی دکتر فلاحیان " رو دیدم و در کوچه ای نزدیک داروخونه، ماشینم رو پارک کردم.
    شدت بارون هر لحظه بیشتر می‌شد و مردم برای قرار گرفتن زیر سرپناهی، تکاپو می‌کردند. اهمیتی به قطرات شلاق وار بارون که روی سر و بدنم می‌ریختند، ندادم و تا داروخونه دویدم. خیابون ها، از اتوموبیل هایی که پشت هم دیگه صف کشیده بودند و برای رفتن، عجله داشتند، پر بود؛ به سختی تونستم از میون اون ها عبور کنم و خودم رو به داروخونه برسونم.
    وقتی داروهای موردنیازم رو خریدم و به سمت ماشین اومدم، متوجه شدم، بخاطر عجله ای که داشتم، سوییچ رو داخل ماشین جا گذاشتم و در هم قفل شده. با بیچارگی، پیشونیم رو فشردم و با نالان رو به آسمون گفتم :
    _ خدایا؛ چیکار کنم؟
    با پریشونی، موبایلم رو از جیب مانتوم بیرون آوردم و با خونه تماس گرفتم. اجازه‌ی حرف زدن به پرستار ندادم و با لحن ملتمسی، پرسیدم :
    _ حال دخترم چطوره؟
    پرستار مضطرب و دلواپس جواب داد :
    _ هر لحظه داره بدتر می‌شه، چرا نمیاین؟
    اشک از چشمام سرازیر شد و با بدبختی گفتم :
    _ وقتی می‌خواستم داروهای مخصوص سارا رو بگیرم، سوییچم تو ماشین موند؛ الان من چه خاکی به سرم بریزم؟
    پرستار با صدایی که هیجان در اون موج می‌زد، گفت :
    _ سنجاق سری، سوزنی، چیزی همراهتون نیست که باهاش در رو باز کنین؟
    عرق پیشونیم که با قطرات باران عجین شده بود رو پاک کردم و با بدبختی گفتم :
    _ اخه من که بلد نیستم!
    یهو پرستار با جیغ اسم دخترم رو صدا زد و بی توجه به داد و فریادای من که با دلواپسی، مکرر می‌پرسیدم " چی شد، چی شد؟ "، ارتباط رو قطع کرد. عصبانی لگدی به تایر ماشین زدم و سرگردون جلوتر رفتم تا شاید بتونم از کسی کمک بگیرم. بخاطر بارون بی وقفه و تند، تموم سر و تنم خیس آب بود و قطعا بدون امداد غیبیِ خدا، بیهوش می‌شدم!
    در همین فکرها بودم که مردی ژولیده با لباس های کهنه‌ی آبی تیره به سمتم اومد. چهره‌اش من رو واقعا ترسوند و تو دلم به خدا شکایت کردم و گفتم :
    _ خدا جونم! من از تو کمک خواستم، اون وقت...
    حتی تصور اینکه امکان داشت، چه بلایی سرم بیاد، بدنم رو می‌لرزوند. زبونم از وحشت بند اومده بود که مرد بهم نزدیک شد و پرسید :
    _ خانم، مشکلی پیش اومده؟
    با شک بهش نگاه کردم و بریده بریده جوابش رو دادم :
    _ بله؛ دختر مریضه و من باید هرچه سریع‌تر خودم رو به خونه برسونم؛ ولی سوییچ داخل ماشین جا مونده و من نمی‌تونم درش رو باز کنم.
    مرد ازم سوال کرد :
    _ سنجاق سر داری؟
    وقتی فهمیدم، نمی‌خواد بهم آسیب بزنه، فورا سنجاق سرم رو بهش دادم و اونم در عرض چند ثانیه، در رو باز کرد. با خوشحالی زیر لب گفتم :
    _ خدایا شکرت!
    و رو به مرد با قدردانی ادامه دادم :
    _ واقعا ازتون ممنونم؛ شما مرد شریفی هستین!
    مرد سرش رو برگردوند و با تاسف گفت :
    _ نه خانم، من مرد شریف نیستم. من دزد ماشین بودم و اتفاقا همین امروز از زندان آزاد شدم!
    ناخوداگاه جنس نگاهم، رنگ و بویی از دلسوزی گرفت و با خودم فکر کردم، اون مرد خوبی بود که دل مهربونی داشت و احتمالا از سر ناچاری، به دزدی رو آورده؛ اگه کسی کمکش نمی‌کرد، حتما بازم به کارش ادامه می‌داد؛ پس جلو رفتم، کارت شرکت برادرم رو بهش دادم و گفتم :
    _ همین که می‌خواید عوض بشید، یعنی مرد شریفی هستید. لطفا فردا، به آدرسی که گوشه‌ی کارت نوشته شده، بیاید؛
    خبرای خوبی براتون دارم!
    و بعد از گفتن این حرف، سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت خونه راه افتادم. در مسیر به این موضوع فکر می‌کردم که می‌تونستم برادرم رو قانع کنم تا اون مرد بعنوان راننده‌ی مخصوص شرکت، استخدام بشه.
    [/HIDE-THANKS]
     

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]
    "پاره‌ی دل"
    بی هدف روی تخت ولو شده بودم و به سقف سفید مایل به صورتی چرک نگاه می‌کردم. نمی‌دونستم چیکار کنم که حوصلم جا بیاد. آهی کشیدم و با خودم گفتم :
    " _ تابستون اونقدر که همه‌ی دانش آموزا منتظر اومدنشن، جالب و سرگرم کننده نیست؛ فقط کارمون شده تا لنگ ظهر بخوابیم، یه چی کوفت کنیم، یه سر بریم نت و بازم کپه‌ی مرگمون رو بذاریم! "
    با حرص از روی تخت بلند شدم که چشمم به لپ تاپم روی میز کار مشکی رنگ افتاد. با انزجار رو برگردوندم. اصلا حوصله‌ی نت گردی نداشتم.
    خواستم برم حمام و آبی به دست و صورتم بزنم که کتابای مرتب و چیده شده‌ی توی قفسه‌ی چوبی قهوه ای رنگ، نظرم رو به خودشون جلب کردند.
    ناخوداگاه به سمتشون رفتم و یکی از اون ها رو به طور تصادفی برداشتم. خاک غلیظی روی جلد نشسته بود. برای جلوگیری از رفتن خاک به چشمم، پلکام رو بستم و بازدمم رو به صورت فوتی بیرون فرستادم. سرفه ام گرفت و باعث شد، اخمی میون ابروهام جا بگیره. دستی روی جلد کشیدم که چراغ های سفید و زرد رنگِ درحال حرکت رو در فضای تاریکی نشون می‌داد. چشمم روی اسم کتاب ثابت موند و اون رو زیر لب زمزمه کردم :

    _ راه روشن!
    صفحه‌ای از کتاب رو آوردم و بخشی رو که " پیراهن " نام گرفته بود، خوندم :
    " یک بار که موسی ( ع ) درحال خواندن تورات بود، شخصی از شدت شوق و علاقه به خدا، بی اختیار پیراهن خود را پاره کرد! موسی ( ع ) پرسید :
    _ چه می‌کنی؟
    آن مرد پاسخ داد :
    _ از شوق، پیراهن بر تن پاره می‌کنم!
    موسی ( ع ) گفت :
    _ از سر عشق دل را پاره کن؛ نه پیراهن را! "
    پس از خوندن اون نثر، به فکر فرو رفتم. همونطور که بیشتر مردم، کتاب و کتاب خوندن رو به دست فراموشی می‌سپردن، به خدا هم بی اهمیت می‌شدن! در همین افکار به سر می‌بردم که صدای اذان بلند شد. به سمت دستشویی قدم برداشتم تا وضو بگیرم و یاد خدا رو تو قلبم زنده کنم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]
    "میوه‌ی تلخ یا شیرین؟"
    از اتاقش در عمارت بزرگش بیرون آمد و تمامی خدمتکاران را مشغول گردگیری و مرتب ساختن سالن، دید. دوست نداشت، آن ها با کار کردن زیاد و بی وقفه، به سلامتی خود آسیب بزنند؛ پس با مهربانی به خدمتکار ارشد آنها گفت :
    _ لازم نیست انقدر سریع سالن رو مرتب کنند. کارای دیگه ای هم تو خونه هست؛ اگه بخوان همه رو باهم انجام بدن، از پا می‌افتن!
    سرخدمتکار که زنی میانسال بود و همیشه از صاحب خانه، مهر و عطوفت می‌دید، لبخندی زد و پاسخ داد :
    _ شما نگران نباشید آقا!
    مرد سری به معنای تایید تکان داد و خواست از آنها دور شود که به یاد آورد، آنان تمام روز را بدون آنکه چیزی بخورند، کار می‌کنند؛ پس دستور داد کمی میوه و خوراکی برای آنان بیاورند و خودش با صدای بلندی خطاب به خدمتکاران مشغول به فعالیت گفت :
    _ کافیه؛ می‌تونید بیاید و از خودتون پذیرایی کنید.
    خدمتکاران از این مسئله تعجب نکردند، چون اخلاقیات صاحب خانه شان را می‌دانستند؛ مرد مهربان و با انصاف، برعکس صاحبان املاک و ثروت دیگر، به آنان لطف داشت و برای راحتی شان، هر کاری می‌کرد. زنان خدمت کار که جمعا ۱۰ نفر می‌شدند، روی مبل هایی نشستند و از میوه هایی که مقابلشان قرار دادند، نوش جان کردند.
    یکی از آنان آنقدر با اشتها می‌خورد که هرکسی را به وسوسه می انداخت. مرد با دیدن او، آب دهانش را فرو داد و با خود اندیشید، حتما میوه‌ی او بسیار شیرین و لذیذ است که تا این حد، با میل و رغبت بسیار تناول می‌کند. کنجکاو شد بداند، میوه‌ی او چه مزه ای می‌دهد؛ پس به سمتش رفت و گفت :
    _ نصف میوه ات رو بده بهم!
    خدمتکار که دختر لاغراندامی بود، اطاعت امر کرد و میوه اش را به صاحب خانه داد. وقتی مرد کمی از آن را خورد، چهره اش از تلخی آن درهم گردید. اخمی میان ابروانش شکل گرفت و با تعجب به خدمتکار نگریست. عصبانی شد و خشمگین پرسید :
    _ منو مسخره کردی؟ اینکه خیلی تلخه؛ چطوری خوردیش؟
    خدمتکار با شرم سرش را پایین انداخت و خجالت زده پاسخ داد :
    _ ببخشید! قصد توهین به شما رو نداشتم؛ ولی من انقدر میوه‌ی شیرین و خوشمزه از شما گرفتم؛ اما حالا میوه‌ی تلخ بهم رسیده؛ پس چطوری به خودم اجازه می‌دم که اعتراضی بهتون بکنم؟ اگه این تلخی کم رو تحمل کنم، پاداش شیرینی های زیادیه که از شما دیدم و می‌بینم!

    [/HIDE-THANKS]
     

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]
    "بی عیب"
    به پست های کانال های تلگرامی که عضوشان بود، نگاه می‌کرد. دلش می‌خواست مطلبی جالب و هیجان انگیز بخواند؛ اما در بیشتر چنل ها، عکس های پروفایل، لطیفه، فیلم های مختلف خارجی و داخلی، آهنگ و ... وجود داشت. آهی کشید و به ساعت مچی اش نگریست. با خود اندیشید، ۵ دقیقه ای که تا شروع فیلم مورد علاقه ام مانده را نت گردی می‌کنم.
    به دنبال گفتن این حرف، خواست صفحه‌ی اینستاگرامش را باز کند که نام کانالی، نظرش را جلب نمود : " واقعیت های زندگی "
    کنجکاو شد و خواست چند تا از پست های آن را ببیند. روی نام چنل ضربه زد و با چشمانش، خطوط را از نظر گذراند :
    " _ ثروتمندی به عارفی گفت :
    _ مردم تو را سرزنش می‌کنند و می‌گویند که از دسترنج و زحماتشان می‌خوری! بیا خودم ضامنت شوم و هزینه‌ی زندگی ات را بپردازم.
    عارف با خوشحالی اظهار نظر کرد :
    _ این کار خوب است؛ اما چندین عیب دارد؛ اول اینکه اگر تو خرج مرا بدهی، از خزانه ات کم می‌شود و ممکن است، منت تو را به دنبال بیاورد؛ دوم اینکه شاید دیگران خزانه‌ی تو را بدزدند و تو تقصیر من بیاندازی؛ سوم اینکه شاید از کرده ات پشیمان شوی و مرا آواره‌ی کوچه و خیابان کنی؛ چهارم اینکه اگر تو بمیری، من نیز؛ مثل الان می‌شوم؛ پنجم اینکه اگر من مشکل و عیبی داشته باشم، تو دیگر ضمانتم نمی‌کنی؛ اما من خدایی دارم که از این عیوب پاک است؛ او هروقت بخواهد از خزانه اش، الطاف بی نهایتش را به من می‌بخشد، آن خزانه هرگز تمام شدنی نیست و دزدی هم به آن نمی‌زند. خدایم به هیچ عنوان از کرده اش پشیمان نمی‌شود و همیشه یاور بندگانش است. او هرگز نمی‌میرد و زاده‌ی کسی هم نیست. "
    آنقدر محو داستانک های زیبا و دلنشین شده بود که دیدن فیلم مورد علاقه اش را فراموش کرد و ساعت ها به خواندن داستان ها پرداخت.

    [/HIDE-THANKS]
     

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    [HIDE-THANKS]
    "مرگ و زندگی"
    مشغول تماشای تلویزیون بودم؛ ولی هیچ کدوم از شبکه ها، برنامه یا فیلم درست، درمونی نداشت. پوفی کشیدم و تصادفی کانالی رو آوردم که مستندی رو نشون می‌داد. توجهم به نوشته‌ی داخل کادر زرد رنگی که گوشه‌ی مستطیلی صفحه‌ی تلویزیون بود، جلب شد.
    دلم می‌خواست، مضمون مستندی که به نام " حقیقت ها " بود رو بدونم. با دقت مشغول تماشا شدم. داستان در مدت ها قبل، دوره‌ی اسکندر و اطرافیانش اتفاق افتاده بود. صحنه‌ی فیلم از اونجایی شروع می‌شد که اسکندر و همراهانش، سوار به اسب دنبال قبیله ای می‌گشتند و وقتی اونا رو پیدا کردند، از مردم درباره‌ی رئیس گروه پرسیدند.
    رئیس گروه، پیرمردی بود که توی خونه‌ی کوچیک و کاهگلی استراحت می‌کرد. اسکندر با غرور به طرفش رفت و متکبرانه پرسید :
    _ تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟
    پیرمرد هم جواب داد :
    _ من خدمت‌گذار مردم هستم!
    اسکندر با تحدید سوال کرد :
    _ اگه بخوام تو رو بکشم، چیکار می‌کنی؟
    پیرمرد بی خیال و خونسرد گفت :
    _ خب بکش! خدا خواسته که به دست تو بمیرم!
    اسکندر خواست زرنگی کنه و مشکوکانه پرسید :
    _ پس تو رو نمی‌کشم تا ناتوانی خدا رو بهت نشوم بدم.
    پیرمرد دوباره گفت :
    _ بازم خواست خداست که زنده بمونم.
    مستند که تموم شد، تا چند لحظه به صفحه‌ی تلویزیون خیره موندم. درسته؛ تو این دنیا هرکاری که انجام می‌دادیم، به خواست خداست!

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,164
    بالا