رمان کوتاه کاربر مجموعه داستان یادداشت های یک نویسنده مشهور | نارینه کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارینه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/29
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
39,880
امتیاز
975
محل سکونت
کوهستان سرد
نام داستان کوتاه: یادداشت های کوتاه یک نویسنده‌ی مشهور
نویسنده: نارینه
فریب سر
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

سرمای برف تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود، پاهایش را جنین وار درون شکمش جمع کرد...روی صورتش خط باریکی از اشک یخ بسته،موهای طلایی رنگش از زیر شال سیاهش بیرون ریخته بود.
خاطراتش مثل فیلمی سینمایی جلوی چشمانش پخش می شد.
- یلدا من خیلی دوستت دارم...ولی باید عشقتو بهم ثابت کنی...!
-امیر علی من از جوونم بیشتر دوست دارم...ولی اخه چه جوری گاو صندوق بابامو خالی کنم؟
امیرعلی کاسه انار را به دستش داد و کنار گوشش آرام زمزمه کرد:
- اون تا آخر عمرش اجازه نمیده باهام ازدواج کنی...جوری رفتار می کنی انگار بابای واقعیته...!
یلدا به دانه های سرخ انار نگاه کرد و زیر لب گفت:
- درسته اسمش ناپدریه، ولی بعد مرگ بابام خیلی کمکون کرد...! از عشق و محبت واسمون کم نزاشته.
دانه های ریز برف رقصان بر سر شهر می چرخیدند،عابران با کیسه های پراز میوه... بی توجه به دخترمچاله شده کنار پیاده رو، به طرف خانه هایشان می رفتند.
- امیر علی همیشه عاشقم باش...من به خاطر تو همه پلهای پشت سرمو خراب کردم...همه پولای بابامو برداشتم...! دیگه تو این دنیا کسیو جز تو ندارم.
امیر علی با عشق دستش را محکم گرفته و بـ..وسـ..ـه ای به انگشتانش زد:
- تو تنها عشق منی ، جای همه خونواده تو برات پر می کنم...!
شب یلدا را با هم توی اطاق محقر مسافرخانه ای جشن گرفته بودند، امیرعلی تمام آن شب برایش از زندگی رویایی حرف زده بود...صبح فردایش خودش تنها در مسافرخانه متروکه جا مانده بود، امیرعلی با همه پولها فرار کرده و از آن همه آرزو فقط سرابی برایش باقی ماند...!
روی دخترک را برف مثل لحافی پوشانده،درون دست های دخترک انار سرخی منجمد شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    مدتها بود که رفت و آمدش رو زیر نظر داشتم، عصرها با اون پای شلش مثل آفتابه دزدها ازکنار دیوار خودشو تو خونه می کشوند، با خشم و نفرت اسلحه رو توی دستم محکم گرفتم.
    وقتی با چشمای پراشک جنازه آش و لاش داش کریم رو زیر خاک می کردم ؛ از ته دلم قسم خوردم انتقام سختی از قاتلش بگیرم.
    وقتی جسم سیاهش توی تیررسم قرار گرفت اسلحمو به طرفش شلیک کردم. سنگ با شتاب محکم به گربه سیاه منحوس، قاتل کبوترم داش کریم خورد!
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    یادداشت های یک نویسنده مشهور
    من درست در بیست و سومین روز بهار تصمیم گرفتم که برای هیشه آرزوی کودکیم رو عملی کنم، اون آرزوی بزرگ کودکیم چی بود؟ خلبانی؟ نه...معلمی؟ نه؟
    من دلم می خواست یه نویسنده خیلی مشهور بشم.
    آخه نویسنده شدن این روزا خیلی راحت تر از دکتر شدن یا خلبان شدنه، باور ندارین؟ میگین مگه میشه؟ مگه داریم؟ آره داریم...
    اول تصمیم گرفتم یه نویسنده تو سطح بین المللی شم، یه سرچی تو کتابهای پرفروش جهان زدم، دیدم یه مردی یه کتاب نوشته فقط دویست تا صفحه خالی بود! (به جون دوستم سمان که خوره کتابه راست می گم؛ البت این دوستم فقط روزی دوهزار صفحه رمان میخونه، بگذریم از یه دوستم دیگه که کلا اسم رمان تو گروهمون میاد کلا شبیه این معتادا میشه، یا مهتاب که یه کنکور بدبخته که عین کوالا می خوابه بعد همش هم رمان کتکی می خواد، حالا رمان کتکی چه صیغه ایه ... یه رمانی که نقش اول مردش با سیخ داغ و کمبند دختره رو روزی سه وعده میزنه، البته اسید هم گاهی تو چش و چالش می ریزه، ولی دختره که ماشالله هرکولیه واسه خودش، فرداش صحیح و سالم مثل روز اولش میشه)... ها چی داشتم می گفتم؟
    بعد دیدم کارم خیلی راحته، تصمیم گرفتم یه نویسنده مجازی مشهوری تو مجازی بشم.
    فکر می کنین اولین کار برای اینکه نویسنده بشم چی بود؟ برم کتابهای نویسندگان بزرگ رو بخونم؟ نه باو ؟ مگه بیکارم ، اون همه کتاب نویسندگان بزرگ رو بخونم که چی بشه؟...
    به جاش یه روز رفتم چند تا فیلم عشقی از نوع ترکیه ای دانلود کردم، اولیش عشق اجاره ای بود و پونصد قسمت، حالا با دقت تمام همش رو دیدم یه مثلث عشقی که هر کی دوست داره با یاردان قلی دیگه بپره، اونش دیگه به من مربوط نبود!
    فقط باید قشنگ کل قسمتای فیلم رو تو حافظه بصری و سمعی خودم ثبت می کردم.
    دومین کارم فراهم آوردن یه فضای شاعرانه برا نوشتن بود. یه گلیم پاره پوره که از ننه جونم بهم ارث رسیده رو زیر درخت گیلاس پر شکوفمون انداختم، بعد با موزیک گریه آور اولین قسمت داستانمو از رو فیلم ترکیه آپ کردم.
    چون من یه نویسنده خلاقم ؛ اول شخصیت اول داستانم جلو آینه خودش رو توصیف می کنه،
    اول قد صدو پنجاه ، هر چی کوتوله تر بهتره، چون تجربه نشون داده دختر کوتوله بعداباید تو بغـ*ـل یار جا بشه.
    بعد موهاشم قرمز گوجه ای تا گودی کمره، با فر طبیعی شش ماه، اصلا مگه دختر مو کوتاه داریم ما؟
    بعد چشمای عسلی بنفش وصورتی ، اصلا چه کاریه ها می نویسم چشاش منشوره نور بهش می خوره هفت رنگ میشه، ای خدا چقدر با استعدادم من!
    بعد دماغ قلمی کوفته ای عمل نکرده، لبهای باریک که اصلا شبیه پلنگهای اینستا نیست، بعد چند دست لباس مارک هم می پوشه،
    قلپی از نسکافه ام رو خوردم، بعد بدون این نوشیدنی اصلا نمیشه نویسنده شد، کلاس کار البته از قهوه شروع میشه ولی مونده به بضاعت جیبتون!
    به صفحه کاغذای چرک نویسم که نگاه می کنم دو صفحه اول رو فقط توصیف دختره نوشتم، الان وقتشه از اطاقش بیرون بیاد و از نرده ها سر بخوره ولی اون توپارتای بعد می نویسم!
    الان باید پارت اول رمانم رو تو هفتصد تا انجمنی که عضوم بزارم، اسمشم می زارم " عشق نسکافه ای" یا عشق تلخ ...جنون عشقی هم خوبه...
    الان باید یه پسره جذاب ، قدش اندازه نردبام خونه خانمجانم باشه بیابم، ها پسره یه نموره هم بوی تلخ بده..عطر تلخ از نوع کاپتن بلک هم باشه چه بهتر، ولی داداش و بابای خودم وقتی از در خونه میان تو بیشتر بوی عرق و گریس ماشین میدن!
    الان یه شرکت طراحی معماری خفن هم باید داشته باشه که با دختره همش اونجا تو سر و کله هم بزنن، ولی حیف برای خواهرم سکینه که مش علی سبزی فروش محل برای خواستگاری اومد، بابام و ننم خیلی خوشحال شدن گفتن مرد زندگی اونه که نون حلال سر سفره خونش بیاره، اصولا مهندس و استاد دانشگاه طرفای ما پیداشون نمیشه.
    وقتی دختر و مهندس بعد از کلی جنگ و اطفار بچگونه عاشق هم شدن، باید یه خونه هشت هزار متری تو بالای شهر براشون بنویسم، ولی حیف خونه خواهرم دو تا اطاق با سقف چوبی که تو زمستونا همش آب بارون ازش چکه می کنه، بیچاره سکینه که قابلمه های جهازشو همش میزاره زیر سقفش...
    بعد چند تا مسافرت شمال باید بنویسم که یارو با طراحی خودش اونجا رو ساخته با سنگهای زمرد سبز لجنی، بعد جلوی آتیش هی کباب کوفت می کنن و پسره زل می زنه تو چشای دختره گیتار میزنه، اینجام چهار صفحه شعر می تونم بزارم.
    یه آه می کشم تنها سفرما با مادر بزرگم بود که به امامزاده ای رفتیم ، تو اتوبوسی که بوی بنزین و جوراب میداد کم مونده بود در آرزوی نویسنده شدن بمونم و از غصه جون بدم.
    مادرم یه کوکو سبزی چرب و چیلی پخته بود،
    اونو با خوشحالی تموم خوردیم بعدم هر کدوممون از نذرهایی که تو امامزاده میدادن نفری چهار پنج تا برای شاممون گرفتیم.
    تازه برای عروسی دختره با پسره هم یه ویلای بزرگ با غذاهای اعیونی و رقـ*ـص تانگو باید بزارم ، که دختره و پسره آخرش باید رقـ*ـص تانگو برقصن. تو عروسی سکینه بیچاره ما مش قنبر علی با اون صدای نکره اش تو حیاط هی جار می زد، اصلا از اون شب گوش سمت چپ من هیچی نمی شنوه، از بس داد زد آی پری باخ...آی پری باخ...نصف شبام داداشم پا میشه دنبال پری تو کوچه ها می گرده، الان حس می کنم که رمان نوشتن که کار خیلی سختی نیست فقط باید همه چی رو عالی و واقعی عین این سریالای ترکیه ای بنویسم، اصلا تو دنیای واقعی همه چی آرومه و من و خانواده امم خیلی خوشبختیم.
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    سوژه عکاسی
    فصلهای زیادی از رفتنش می گذشت، اصلا لعنتی من رو یادش بود؟
    نگاهش یه جور خاص پر از سوال و شگفتی بود، با اون چشمای درشت و خاصش از اون طرف خیابون نیگاهم می کرد.
    یه روز اواخر فصل پاییز که آسمون پر ابرهای سیاه بود، منم با دلواپسی هی چشمم به ابرا بود که نکنه یهو بغض آسمون بترکه و لباسام زیر بارون خیس و خراب شن.
    برای دستفروش جماعت، بارون و برف بدتر از کابوس شبونه اش بودن.
    یه بار که مامورای شهرداری برای جمع کردن بساطمون رو سرمون ریختن، بارون بی مروتم از بالاسرمون بارید، تموم لباسا و تی شرتای فروشیم زیر دست و پای مامورا و بارون موند.
    دختر با یه چتر قرمز با مهربونی اومد
    سراغم ، اون چشای آهویش پر از بغض و گریه بود.
    لباسای خیس رو از زمین جمع کرد و داخل پلاستیک بزرگ سیاهم میزاشت.
    بعد اون روز از دیدنم تو اون سرما که نفسهام رو تو دستای یخ زده م ها می کردم، خوشش میومد.
    گونه هاش عین آلوچه سرخ و زیبا می شد.
    یه لیوان داغ چایی از فلاسک قرمزش بیرون می آورد، به دستای سرخ از سرمام میداد.
    من اون روزا با دیدنش قلبم عین طبل صدا میداد و گوشام از خجالت قرمز می شد.
    روزهای بعدش با یه دوربین عکاسی میومد رو زانوش می نشست، با تعجب با اون چشمای درشتش بهم زل میزد.
    آخه براش عجیب بود، من ترز و فرز چطور لباس ها رو به مردم میفروشم.
    چند تا عکس می گرفت، یه تی شرت سبز می خرید و راهش رو تو برف می کشید و می رفت.
    من اما از اون روز ا عاشقش شدم، عاشق دوربینش، عاشق لبخندش...ولی اون عاشقم نبود. فصل های بعد ازش خبری نبود، هر چقدر چشمم رو تو جمعیت چرخوندم ازش خبری نمی شد.
    من فقط سوژه عکاسیش بودم. مردی لال که دستفروشی می کرد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,167
    بالا