رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه گاهی نمی‌شود | حسناولیزاده [HUSNA_V_] کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
بسم الله الرحمن الرحیم

نام داستان کوتاه: گاهی نمی‌شود
نویسنده: حسنا ولیزاده [HUSNA_V_] کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه: وقتی نشود، از همان اول هم معلوم می‌شود. اما تلخ است که از اول همه چیز خوب باشد. خسته شده‌ام از بس در این روزها شنیدم «گاهی نمی‌شود»

از دیگر آثار نویسنده:
رمان اوژن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    پست یک

    خاک سرد و نژند را در مشتم می‌فشارم و با بغضی کهنه،که قصد سر باز کردن ندارد؛ به قبرش خیره می‌شوم.
    هنوز بعد از دو روز باورم نمی‌شود که این خاک سرد، قامت رعنا و صورت زیبایش را به یغما بـرده باشد. هنوز باورم نمی‌شود که من باز تنها شده باشم
    .
    این‌بار فرق می‌کند. تنهایی‌ام از عمق است و او مرا هم با خود برد، قلبم را، ذهنم را، جانم را هم برد!

    خم می‌شوم و سرم را روی خاکش می‌گذارم و زیر لب مینالم:
    - بیدارشو، یک بار دیگه به من فرصت بده.
    و بار دیگر می‌شوم همان آدم تنهای یک سال پیش.

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    خسته و درمانده از آخرین کلاس، بخاطر اتمام پول‌هایم، مجبور شدم از دانشگاه تا خوابگاه را پیاده طی کنم. تند تند راه می‌رفتم و اخم غلیظی میان ابروهایم کاشتم. ابن روزها عابران بامزه‌تر از آن شده‌اند که بتوانی فکرش را بکنی. در کوچه که پیچیدم پژو پارس سفید رنگ که چند قدم دورتر از من ایستاده بود، باعث شد خودم را جمع و جور کنم و مقنعه‌ام را جلوتر بکشم.
    از ماشینش پیاده شد و به کاپوت تکیه داد. حواسش به من نبود.
    می‌دانستم منتظر خانم نوابی‌ست، یکی از همکاران دانشگاه در خوابگاه‌مان.
    مثل همیشه شلوار پاره و بلوز مشکی رنگی به تن داشت و دست‌هایش را در جیبش فرو بـرده بود.
    آهسته جلو رفتم و تا خواستم داخل بروم، صدایش در حالی که می‌خندید، بلند شد:
    - چطوری بی‌تربیت؟
    ازاینکه مرا بی‌تربیت خطب کرد، عصبی شدم. اما در دانشگاه به من ثابت شده بود که تکیه کلامش است و بیشتر اطرافیانش را گـه باهم صمیمی هستند، «بی‌تربیت » خطاب می‌کند. اما با من صمیمی نبود و حق نداشت!
    چقدر زیر بود،خیلی زود متوجه آمدنم شده بود.
    برنگشتم،می‌ترسیدم آقای کمالی ببیند و کلکم را بکند. مخصوصا این که جز خوابگاه جای دیگری برای ماندن نداشتم. چیزی نگفتم که بار دیگر با خنده‌ی عمیق‌تری گفت:
    - تقصیر منه که روز اولی بهت آدرس درستو دادم.
    لعنت! لعنت به منی که اشتباهی، روز اول، از آدمی مثل تو آدرس پرسیدم.
    شیطنت از لحنش می‌بارید. منتظر حرف بعدی‌اش نماندم، سریع داخل محوطه شدم و با عجله خود را به ساختمان رساندم. بدون توجه به سلام کردن برخی از دختران، به طبقه دوم رفتم و خود را در اتاق پرت کردم. آخ اگر خانم نوابی می‌دانست پسر شوخ و شنگش، یکی، دو ماهی می‌شود مرا مسخره می‌کند، چه فکری درباره من می‌کرد؟
    مخصوصا وقتی که از جانب پرورشگاهی بودنم، بچه طلاق بودنم، توهین‌های بسیاری شده بودم. هیچوقت یادم نمی‌رود وقتی پول فائزه، یکی از بچه‌های اتاق گم شده بود. فکر کردند من برداشتم و فائزه سرم فریاد کشید:
    - کسی که بی پدر و مادر بزرگ شه، از این بیشتر نمی‌شه. دزد مظلوم نما!
    و من را با چشمانی اشک‌بار رها کرد. اما وقتی فهمید پول‌ها را اشتباهی جای دیگری گذاشته و فراموش کرده، چقدر از رفتار زننده‌اش پشیمان شد. اما خب چه فایده! دل شکسته بود و دل شکستن دیگر راهی برای ترمیم ندارد.
    لباس‌هایم را با یک تونیک بلند آبی و شلوار همرنگش، در حمام ‌‌‌‌‌‌تعویض کردم و بی‌توجه به مسخره بازی‌های مریم و سارا روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم فکر آن آدم شوخ رو‌به‌روی خوابگاه را از ذهنم بیرون کنم. اما مگر می‌شد؟ تمام فکر و ذکرم، شب و روزم، درس و مشقم، شده همان آدم روبه‌روی خوابگاه که از صحبت‌های مادرش و دوستان دانشگاه‌اش فهمیدم، نامش فرهان است. فرهان موسوی. اسمش واقعا به خودش می‌آمد!
    پتوی مسافرتی نازک کرم رنگ را که طرح مربع شکل قهوه‌ای داشت را تا گلویم بالا کشیدم و سعی کردم هر طور شده، بی‌خیال او شوم و بخوابم.
    صدای مریم و سارا چون مته روی مخم بود و باعث شد بی‌خیال خواب شوم و همانقدر که استراحت کرده بودم برایم کافی باشد.
    غلطی زدم و به چهره خندان مریم چشم دوختم. از اینکه دوست نداشت سکوت اختیار کند خسته می‌شدم. دوباره به سمت دیوار برگشتم و با تکرار کردن نامش زیر لب، و لبخند عمیقی که روی لب‌هایم جا خوش کرده بود، به خواب شیرینی رفتم که حتی صدای سارا و مریم هم مانعی برای نخوابیدنم نشد.
     

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    پست دو

    با تکان‌های زهره که سعی داشت با آرامش بیدارم کند، بیدار شدم و لبخندی به چهره مهربانش زدم. دستی به صورت خواب‌آلودم کشید و با مهربانی گفت:
    - بلند شو الهه جان، بلند شو که دانشگاهت دیر می‌شه. امروز با استاد تقوی کلاس داریم. زود باش.
    بلند شدم و سلام آرامی زیر لب به سارا و مریم دادم و بی‌توجه بع فائزه، به دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم.
    بعد از خوردن صبحانه دور آن سفره چهارنفره کوچک، سریع حاضر شده و با زهره، به همراه اتوبوس به سمت دانشگاه راه افتادیم.
    همین که به دانشگاه رسیدیم توجهم به پسری با شلوار سالم و بلوز مشکی جلب شد. مثل همیشه خنده بر لب داشت و با پارسا، یکی از دوستانش مشغول گفتگو بود. چشمش که به من افتاد خنده‌اش عمیق‌تر شد، اما سریع چشم گرفت تا پارسا متوجه رد نگاهش نشود.
    سریع سمت دانشکده خودمان راه کج کردم تا کلاسم دیر نشود و مبادا استاد تقوی دیگر راهم ندهد.
    استاد تقوی یک مرد کاملا جدی با تدریسی عالی بود. آن‌هایی که با این استاد کلاس داشتند، شش هیچ، از بقیه دانشجوها جلوتر بودند، البته دررشته خودشان.
    استاد سریع به کلاس آمد و تند تند نام‌ها را خواند تا بداند چه کسی غیبت دارد.
    تا پایان کلاس بی‌قرار بودم و از این بابت خودم را می‌خوردم. حتی استادها هم فهمیده بودند که من دیگر آن دانشجوی درسخوان سال قبل نیستم و افت تحصیلی چشم گیری داشته‌ام. اما خب چه بگویم؟ بگویم فرهان موسوی را از ذهن و زندگی‌ام بیرون کنید تا من بتوانم درس بخوانم! هرجور فکر می‌کردم نمی‌شد و تمام زندگی‌ام شده بود فرهان.
    روز اولی که با او آشنا شده بودم واقعا خنده‌دار بود. گرمای اواخر تابستان به مخم فشار آورده بود و من با یک آدرس ناقص وسط کوچه، هاج و واج ایستاده بودم. هرچه می‌گشتم خوابگاه را پیدا نمی‌کردم. همان لحظه ماشینی که صدای گپ‌گپ باند‌هایش، میان ظهر، کوچه را پر کرد؛ توجهم را به سمت خود کشاند.
    ایستاد پنجره را پایین کشید و همانطور که می‌خندید پرسید:
    - کمکی از من برمیاد؟
    اخمی کردم و با ترش‌رویی گفتم:
    - نه.
    خندید و گفت:
    - بخدا قصد مزاحمت ندارم دختر جان. دیدم وسط کوچه، تو این گرما وایستادی، گفتم شاید بتونم کمکت کنم. اوکی. یاعلی.
    و گاز داد و رفت. آن وقت بود که فهمیدم عجب اشتباهی کردم و حداقل می‌توانستم آدرس را از او بپرسم.
    اما لحظاتی نگذشت که دوباره عقب آمد و با خنده گفت:
    - خب.
    دستم را سایبان چشم‌هایم قرار دادم و نفس عمیقی کشیدم:
    - دنبال خوابگاه[...] می‌گردم.
    با انشگتش روی فرمان ضرب گرفت و به روبه‌رو اشاره زد:
    - برو جلوتر، یه ساختمون سه طبقه که درش سفیده، کنار یه مجتمع چهارطبقه که در قهوه‌ای رنگی داره. تابلو ندارن.
    ممنونی زیر لب گفتم و سری تکان داده و رفت.
    بوق بلند و کشدار ماشینی، باعث شد رشته افکارم پاره شده و به دنیای واقعی‌ام برگردم.
    زهره دستم را کشید و با صدای تقریبا بلندی فریاد زد:
    - چته تو؟ چرا حواست نیست؟ کم بود بزنه بهت!
    چیزی نگفتم و گنگ به اطرافم نگاه کردم و هم‌قدم زهره شدم.
    از اینکه در این حد با دنیای اطرافم فاصله داشتم، ناراحت بودم. بی‌هدف دنبال زهره راه افتادم تا به خوابگاه رسیدیم. باز هم به پارس سفید رنگش تکیه داده پیراهن سرمه‌ای و شلوار پاره‌ای به تن داشت. عاشق این مدل شلوارها بود.
    مقنعه‌ام را جلوتر کشیده و اخم را میان ابروهایم کاشتم. همین که به در خوابگاه رسیدیم جلو آمد وصدایمان زد:
    - یه لحظه.
    زهره با تعجب به سمتش برگشت و من لب زیرینم را به دندان گرفتم.
    - بفرمایید آقا.
    فرهان با لبخند نگاهی به زهره انداخت و گفت:
    - با دوستتون کار دارم.
    از این که اینقدر وقیح بود، حرصم گرفت:
    - شما با من چیکار دارید؟
    از اینکه برگشته بودم خوش‌حال شد:
    - خب یه لحظه بیشتر وقتتون رو نمی‌گیره.
    سرش را خم کرد و نگاهش رنگ التماس گرفت:
    - خواهش می‌کنم، لطفا!
    زهره با ترس نگاهم کرد و من نفس عمیقی کشیدم:
    - همین‌جا حرفتونو بگین!
    نگاهی به اطرافش کرد و با تعجب گفت:
    - اینجا که نمی‌شه.
    و بعد با لبخند ادامه داد:
    - این نزدیکی یه کافه‌ست.
    دستانم را مشت کردم و گفتم:
    - بریم.
    زهره با ترس بیشتری به چهره‌ام زل زد و من رفتم تا کلک مرد روبه‌رویم را بکنم. از اینکه بی‌خیال نمی‌شد درمانده می‌شدم.
    با هم به سمت کافه که سر کوچه قرار داشت رفتیم و پشت میزی در کنج کافه نشستیم و من منتظر نگاهش کردم.
    کمی دست دست کرد و بعد از اینکه به گارسون سفارش دوتا قهوه داد با یک نفس عمیق شروع کرد:
    - اولین باری که همو دیدیم، خیلی سربه‌سرتون گذاشتم.
    ذهنم درگیر این شد که مرا برای اولین بار جمع بست.
    با همان لبخند همیشگی ادامه داد:
    - خب نمی‌دونم، ولی روز دومی که فکر کردین بخاطر شما اومدم واقعا خنده‌دار بود برام. ولی خب راستش این دوهفته آخر بخاطر شما میام.
    خندید:
    - راستش مادرمم از این موضوع خبر داره، گفت امروز خودم بهتون بگم. نظر شما مهم‌تر از نظر منه.
    و خندید. خواستم چیزی بگویم که
    با انگشت سبابه‌اش روی میز ضرب گرفت:
    - من واقعا نمی‌دونم چطور شروع کنم.
    راست نگاهم کرد:
    - بزاریم برم سر اصل مطلب.
    از اینکه نمی‌گذاشت من حرف بزنم عصبی شدم، اما منتظر جمله‌ی بعدی‌اش ماندم:
    - من دوستتون دارم.
     

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    پست سه

    خشکم زد. واقعا نمی‌دانستم چه جوابی به یک جفت چشم شوخی که نگاهم می‌کرد، بدهم. کوله‌ام را به خودم فشردم و بلند شدم.
    از کافه بیرون زدم و با دو به سمت خوابگاه راه افتادم. دست‌هایم آشکار می‌لرزید. من فکر نمی‌کردم او حتی به من فکر کند، چه برسد به اینکه مرا دوست داشته باشد!
    من فکر می‌کردم او فقط مرا مورد تمسخر قرار می‌دهد اما حال...
    وای خدای من!
    همین که به اتاق رسیدم زهره اولین نفری بود که روبه‌رویم ظاهر شد.
    هراسان نگاهم کرد و با نگرانی پرسید:
    - چی شده الهه؟ چی گفت؟
    کوله‌ام را دم در پرت کردم و روی تخت نشستم. سرم را میان دستانم گرفتم و چند نفس عمیق کشیدم.
    مریم، سارا و فائزه، در اتاق نبودند و این موضوع خوش‌حالم می‌کرد.
    زهره دستم را میان دستان یخ کرده‌اش گرفت و ترسیده پرسید:
    - چی گفت الهه؟ چیکارت داشت؟ حرف بزن خب!
    نفس عمیقی کشیدم:
    - میگه دوستت دارم.
    اول تعجب کرد و بهت زده نگاهم کرد، اما بعد از چند لحظه بلند بلند شروع کرد خندیدن:
    - خب اینکه از قیافشم معلوم بود. بین همه تورو زیاد نگاه می‌کرد، بیشتریا شک کرده بودن.
    او..ف بلند بالا کشیدم و چشم غره‌ای برای زهره رفتم.
    دستم را به نشانه «برو بابا» در هوا تکان دادم و گفتم:
    - توام دلت خوشه‌ها.
    زهره خندید و دستانم را فشرد.
    تقی به در وارد شد. نگاهم هراسان سمت در کشیده شد.
    زهره بلند شد و در را باز کرد، خانم نوابی بود.
    با لبخند داخل آمد و نگاهم کرد:
    - الهه جان، می‌شه یه لحظه بیایی.
    بلند شدم و دستی به مانتویم کشیده و با نگاهی کنجکاو به زهره، دنبالش رفتم.
    وارد دفتر خلوتش شدیم و در را بست. به صندلی چرم قهوه‌ای که رو‌به‌روی میزش گذاشته بود اشاره زد و با مهربانی گفت:
    - بشین الهه جان، می‌خوام یکم باهات صحبت کنم.
    نشستم و منتظر نگاهش کردم. پشت میزش نشست و دستانش را درهم قلاب کرد.
    کمی من من کرد ولی وقتی دید منتظر نگاهش می‌کنم، بالاخره شروع کرد:
    - ببین عزیزم، من می‌دونم امروز فرهان چی بهت گفته.
    نفس عمیقی کشیدم و سرم را پایین انداختم. خانم نوابی با لبخند ادامه داد:
    - پسر من خیلی شوخه، می‌دونم. شیطونه، اینم می‌دونم. اما باور کن قلب مهربونی داره. اون خیلی وقته درباره تو با من صحبت کرده. عزیزم، ببخشید که من اینجا، توی این موقعیت اینو می‌گم اما...
    مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
    - می‌خوام تورو برای پسرم، فرهان، خواستگاری کنم عزیزم!
    شوک بعدی را مادرش به من وارد کرد.
    سرم را بالا آوردم و با بهت نگاهش کردم.
    بلند شد و کنارم نشست:
    - عزیزم، من الان ازت جواب نمی‌خوام. خوب فکراتو بکن. جوابت هرچی بود بهم بگو عزیزم.
    سرم را تکان داده و بلند شدم. سریع به اتاقم رفتم تا بیشتر از این در آن فضای خفقان آور نمانم.
    لباس‌هایم را تعویض کردم و تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم.
    ساعت پنج عصر بود. سریع مانتوی ساده سیاه، شلوار سرمه‌ای و شال سیاه رنگی که تکمیل کننده لباسم بودند، پوشیدم.
    کوله‌ام را هم برداشتم و از خوابگاه بیرون زدم.
    آهسته آهسته قدم برمی‌داشتم و برگان خشک را زیر پاهایم له می‌کردم.
    مطمئنا اگر مادر داشتم، اگر پدر داشتم، آنقدر ساده خانم نوابی از من خواستگاری نمی‌کرد. حتما به خانه‌ام می‌آمد و با پدر و مادرم صحبت می‌کرد.
    آه عمیق و از ته دلی کشیدم، به اطرافم نگاه کردم. بسیار از خوابگاه دور شده بودم. همانطور که در پیاده رو قدم برمی‌داشتم بوق ماشینی توجهم را به خود جلب کرد.
    نگاهش نکردم. صدای راننده بلند شد:
    - اسکل، می‌دونی ساعت نه نرسی خوابگاه، دیگه راهت نمی‌دن؟
    با عصبانیت سمتش برگشتم و دندان‌هایم را روی هم فشردم:
    - به من نگو اسکل.
    خندید: دوست دارم.
    سرم را پایین انداختم و به سرعت قدم‌هایم افزودم. پیاده شد و هم قدمم شد:
    - بابا یواش‌تر، بخدا نمی‌دزدمت.
    خنده‌ام گرفته بود اما جلوی خنده‌ام را گرفتم.
    یواش یواش کنارم می‌آمد:
    - مامانم بهت گفت؟
    جوابش را ندادم، اما او ادامه داد:
    - خیلی دوست دارم زودتر جوابتو بشنوم.
    خندید:
    - مخصوصا اگه مثبت باشه.
    آرام خندیدم. او هم خندید، می‌دانستم حال پوست سفیدش در اثر خندیدن سرخ شده.
    نمی‌دانستم چه جوابی باید بدهم. هنوز خیلی درست نمی‌شناختمش.
    خنده‌ام را خوردم، برگشتم و با جدیت گفتم:
    - ببین آقا، دنبال من نیا. جواب من هم مطمئنا منفیه، چون شمارو درست نمی‌شناسم.
    به سرتاپایش نگاهی انداختم:
    - و اصلا ازتون خوشم نمیاد!
    چشم‌های درشت و زیباش را در حدقه چرخاند و چینی به بینی زیبا و قلمی‌اش داد:
    - بس کن تروخدا، با من رو راست باش.
    و پشت لبخند عمیقش، چشمکی زد.
    واقعا گستاخ بود و همین به جذابیتش افزوده بود.
    برگشتم و قدم‌هایم را تند کردم:
    - منتظر جوابت هستم، البته جواب مثبتت.
    خندیدم و سرعتم را بیشتر کردم.
    ساعت هشت شب به خوابگاه رسیدم. آقای کمالی که دم در کشیک می‌داد، با رسیدنم نگاهم کرد و توبیخ‌گرانه گفت:
    - سابقه نداشت دیر بیایی، زود برو داخل.
    چیزی نگفتم و داخل رفتم. پله‌ها را یکی دوتا طی کردم و خودم را داخل اتاق پرت کردم.
    نگاه متعجب بچه‌ها را روی خودم احساس می‌کردم، سریع لباس‌هایم را تعویض کردم و خودم را روی تختم رها کردم.
    زهره آرام بالای سرم آمد و نگاهم کرد.
    آب نداشته دهانم را قورت داده و شروع به تعریف کردن جریان‌های امروز کردم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,163
    بالا