دهمین قسمت ♡ :
« اشعارِتو »
گلشید با دقت اشعار زیبای نوشته شده را میخواند و ظرافت روی طرح های نوشته شده را تحسین میکرد. تمامیه اشعار را خوانده بود و باز هم با شوق و ذوق وصف نشدنی میخواند. نمایشگاه تقریبا شلوغ بود و شاید گلشید بیشتر از خطاط خوشحال بود از اینکه میدید هنرفارسی چقدر طرفدار و خواهان دارد...
_گلی؟
با شنیدن صدای متعجب او برگشت و هر دو متقابلا با تعجب بهم نگاه میکردند:
_تو اینجا چکار میکنی؟
_خب اومدم نمایشگاه! خیلی چیز عجیبیه؟
_نه نه ، فقط فکر نمیکردم اهل شعر باشی
گلشید نگاهی به تابلوی روبهرویش کرد
{ من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی }
بیت بعد از ان را خواند و با لبخندی آرام به امیرعلی نگاه کرد؛ در نگاهش تعجب و تحسین میدید.
_می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
_خیلی خوبه به شعرای فارسی علاقه داری
_بیشتر به اشعار فارسی و لطافتش علاقه دارم
_جدی؟
_من رشتم هنر بوده، اما خیلی به زبان فارسی و اشعارش علاقه دارم!
_خوشحال شدم
_تو که هیچ ربطی به زبان و ادبیات نداری!!!
و با لبخند سراغ تابلوی بعدی رفت و منتظر جواب امیرعلی ماند!
_درسته اما گاهیاوقات میبینی تنها چیزی آرومت میکنه شعره! و اونموقعست که به جادوش ایمان میاری... شنیدن بعضی از حرفها انهم اینقدر لطیف از امیرعلی برای گلشید به قدری جذاب بود که دوست داشت ساعتها بنشیند و او برایش حرف بزند.
_بهبه ببین کی اینجاست! جنابدکتر
امیرعلی به سمت سیدجواد چرخید با رویی گشاده به او دست داد.
_فکر نمیکردم افتخار بدی
_خودت که میدونی چقدر درگیرم
_اره اره میدونم
و پرسشگر به گلشید نگاه کرد و امیرعلی سریعا گفت:
_خانم خسروی از دوستهای خانوادگی هستند
_خوشحالم از دیدنتون خانم
_منم همینطور، بابت اثار زیباتون بهتون تبریک میگم
_نظر لطفتونه، خوشحالم از اینکه تونستن نظرتون رو جلب کنن. خب تهرانی چه خبرا؟ کم پیدایی!
_درگیر خونه و دانشگاه و یک مقالهام، شرمندهام واقعا
و رو به گلشید گفت :
_سیدجواد از دوستای دوران دبیرستان منه
و گلشید به سرتکان دادنی اکتفا کرد و آنها را تنها گذاشت. تابلوها را نگاه میکرد و منتظر بود.
_گلی همراهم میای؟
_میری خونه؟؟
_آره...
خب منظور امیرعلی خانهی جدیدی بود که تا هفتهی دیگر باعث جداییشان میشد اما سرآغاز یك شروع برای هردویشان بود... سرآغازی از جنس عشق! و امیدوار بود گلی خانه را دوست داشته باشد. گلشید با تعجب پیاده شد و پرسشگر به امیرعلی نگاه میکرد
_اوردمت خونمو ببینی
شاید در ان لحظه تمام غمهای جهان در دل گلشید جمع شد و هیچ نگفت! در این چند هفته به بودن همیشگیش سر میز و صدای نماز خواندنش در اتاق کناری عادت کرده بود و ترک عادت مریضش میکرد و شاید جانش را میگرفت...
با دیدن خانه به سلیقهاش افرین گفت اما از ترس لرزیدن صدایش حرفی نزد و فقط در اتاق ها و اشپزخانه چرخید و امیرعلی پشت سرش راه میرفت و قدمهایش را نگاه میکرد.
گلشید رو به روی تابلوی شعر ایستاد و آرام زمزمهاش کرد:
_من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
به سمت پنجرهی بزرگ و تمام قد رفت و بارش باران را نگاه کرد. نفسش از نبودن امیرعلی گرفته بود و دوست داشت فریاد بزند... _گلی خوبی؟
با لبخند برگشت و سری تکان داد و ارام زمزمه کرد:
_خیلی خونت قشنگه، مبارکه
و به سمت در رفت، امیرعلی با نگرانی نگاهش کرد و با قدمهایی بلند به سمتش رفت و کیفش را کشید
_گلی صبرکن
_داره بارون میاد... میخوام قدم بزنم
_اما من میخوام باهات حرف بزنم
_امیرعلی لازم نیست بابت این مدت از من تشکر کنی چون اونجا خونهی خودته و من خوشحال هم بودم از این که میدمت و تونستم کمکی بهت بکنم...
_گلی بزار من حرف بزنم
_من الان حالم خوب نیست! میشه بزاریش واسهی امشب اگر میشه؟
امیرعلی با نگاهی ارام برق لرزان چشمش را نگاه کرد و فقط لبخند زد، میدانست غم گلی چیست و خودش هم تحمل درد دوری را نداشت... دوری از گلی و خندههای زیبایش کار دل بیقرار امیرعلی نبوده و نیست! در راه حرفی نزدند و امیرعلی میدانست درخت سیب انتظارشان را میکشد تا دوباره معجزههایش را نشان دهد...
« اشعارِتو »
گلشید با دقت اشعار زیبای نوشته شده را میخواند و ظرافت روی طرح های نوشته شده را تحسین میکرد. تمامیه اشعار را خوانده بود و باز هم با شوق و ذوق وصف نشدنی میخواند. نمایشگاه تقریبا شلوغ بود و شاید گلشید بیشتر از خطاط خوشحال بود از اینکه میدید هنرفارسی چقدر طرفدار و خواهان دارد...
_گلی؟
با شنیدن صدای متعجب او برگشت و هر دو متقابلا با تعجب بهم نگاه میکردند:
_تو اینجا چکار میکنی؟
_خب اومدم نمایشگاه! خیلی چیز عجیبیه؟
_نه نه ، فقط فکر نمیکردم اهل شعر باشی
گلشید نگاهی به تابلوی روبهرویش کرد
{ من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی }
بیت بعد از ان را خواند و با لبخندی آرام به امیرعلی نگاه کرد؛ در نگاهش تعجب و تحسین میدید.
_می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
_خیلی خوبه به شعرای فارسی علاقه داری
_بیشتر به اشعار فارسی و لطافتش علاقه دارم
_جدی؟
_من رشتم هنر بوده، اما خیلی به زبان فارسی و اشعارش علاقه دارم!
_خوشحال شدم
_تو که هیچ ربطی به زبان و ادبیات نداری!!!
و با لبخند سراغ تابلوی بعدی رفت و منتظر جواب امیرعلی ماند!
_درسته اما گاهیاوقات میبینی تنها چیزی آرومت میکنه شعره! و اونموقعست که به جادوش ایمان میاری... شنیدن بعضی از حرفها انهم اینقدر لطیف از امیرعلی برای گلشید به قدری جذاب بود که دوست داشت ساعتها بنشیند و او برایش حرف بزند.
_بهبه ببین کی اینجاست! جنابدکتر
امیرعلی به سمت سیدجواد چرخید با رویی گشاده به او دست داد.
_فکر نمیکردم افتخار بدی
_خودت که میدونی چقدر درگیرم
_اره اره میدونم
و پرسشگر به گلشید نگاه کرد و امیرعلی سریعا گفت:
_خانم خسروی از دوستهای خانوادگی هستند
_خوشحالم از دیدنتون خانم
_منم همینطور، بابت اثار زیباتون بهتون تبریک میگم
_نظر لطفتونه، خوشحالم از اینکه تونستن نظرتون رو جلب کنن. خب تهرانی چه خبرا؟ کم پیدایی!
_درگیر خونه و دانشگاه و یک مقالهام، شرمندهام واقعا
و رو به گلشید گفت :
_سیدجواد از دوستای دوران دبیرستان منه
و گلشید به سرتکان دادنی اکتفا کرد و آنها را تنها گذاشت. تابلوها را نگاه میکرد و منتظر بود.
_گلی همراهم میای؟
_میری خونه؟؟
_آره...
خب منظور امیرعلی خانهی جدیدی بود که تا هفتهی دیگر باعث جداییشان میشد اما سرآغاز یك شروع برای هردویشان بود... سرآغازی از جنس عشق! و امیدوار بود گلی خانه را دوست داشته باشد. گلشید با تعجب پیاده شد و پرسشگر به امیرعلی نگاه میکرد
_اوردمت خونمو ببینی
شاید در ان لحظه تمام غمهای جهان در دل گلشید جمع شد و هیچ نگفت! در این چند هفته به بودن همیشگیش سر میز و صدای نماز خواندنش در اتاق کناری عادت کرده بود و ترک عادت مریضش میکرد و شاید جانش را میگرفت...
با دیدن خانه به سلیقهاش افرین گفت اما از ترس لرزیدن صدایش حرفی نزد و فقط در اتاق ها و اشپزخانه چرخید و امیرعلی پشت سرش راه میرفت و قدمهایش را نگاه میکرد.
گلشید رو به روی تابلوی شعر ایستاد و آرام زمزمهاش کرد:
_من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
به سمت پنجرهی بزرگ و تمام قد رفت و بارش باران را نگاه کرد. نفسش از نبودن امیرعلی گرفته بود و دوست داشت فریاد بزند... _گلی خوبی؟
با لبخند برگشت و سری تکان داد و ارام زمزمه کرد:
_خیلی خونت قشنگه، مبارکه
و به سمت در رفت، امیرعلی با نگرانی نگاهش کرد و با قدمهایی بلند به سمتش رفت و کیفش را کشید
_گلی صبرکن
_داره بارون میاد... میخوام قدم بزنم
_اما من میخوام باهات حرف بزنم
_امیرعلی لازم نیست بابت این مدت از من تشکر کنی چون اونجا خونهی خودته و من خوشحال هم بودم از این که میدمت و تونستم کمکی بهت بکنم...
_گلی بزار من حرف بزنم
_من الان حالم خوب نیست! میشه بزاریش واسهی امشب اگر میشه؟
امیرعلی با نگاهی ارام برق لرزان چشمش را نگاه کرد و فقط لبخند زد، میدانست غم گلی چیست و خودش هم تحمل درد دوری را نداشت... دوری از گلی و خندههای زیبایش کار دل بیقرار امیرعلی نبوده و نیست! در راه حرفی نزدند و امیرعلی میدانست درخت سیب انتظارشان را میکشد تا دوباره معجزههایش را نشان دهد...