داستان کوتاه ای‌کاش باغچه‌ی خانه‌ی ما سیب نداشت | سنابانـو کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سنابانـو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/01
ارسالی ها
21
امتیاز واکنش
37
امتیاز
21
محل سکونت
Paradise
دهمین قسمت ♡ :

« اشعارِ‌تو »

گلشید با دقت اشعار زیبای نوشته شده را میخواند و ظرافت روی طرح های نوشته شده را تحسین میکرد. تمامیه اشعار را خوانده بود و باز هم با شوق و ذوق وصف نشدنی میخواند. نمایشگاه تقریبا شلوغ بود و شاید گلشید بیشتر از خطاط خوشحال بود از اینکه میدید هنرفارسی چقدر طرفدار و خواهان دارد...
_گلی؟
با شنیدن صدای متعجب او برگشت و هر دو متقابلا با تعجب بهم نگاه میکردند:
_تو اینجا چکار میکنی؟
_خب اومدم نمایشگاه! خیلی چیز عجیبیه؟
_نه نه ، فقط فکر نمیکردم اهل شعر باشی
گلشید نگاهی به تابلوی روبه‌رویش کرد
{ من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی }
بیت بعد از ان را خواند و با لبخندی آرام به امیرعلی نگاه کرد؛ در نگاهش تعجب و تحسین میدید.
_می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
_خیلی خوبه به شعرای فارسی علاقه داری
_بیشتر به اشعار فارسی و لطافتش علاقه دارم
_جدی؟
_من رشتم هنر بوده، اما خیلی به زبان فارسی و اشعارش علاقه دارم!
_خوشحال شدم
_تو که هیچ ربطی به زبان و ادبیات نداری!!!
و با لبخند سراغ تابلوی بعدی رفت و منتظر جواب امیرعلی ماند!
_درسته اما گاهی‌اوقات میبینی تنها چیزی آرومت میکنه شعره! و اونموقعست که به جادوش ایمان میاری... شنیدن بعضی از حرف‌ها ان‌هم اینقدر لطیف از امیرعلی برای گلشید به قدری جذاب بود که دوست داشت ساعتها بنشیند و او برایش حرف بزند.
_به‌به ببین کی اینجاست! جناب‌دکتر
امیرعلی به سمت سید‌جواد چرخید با رویی گشاده به او دست داد.
_فکر نمیکردم افتخار بدی
_خودت که میدونی چقدر درگیرم
_اره اره میدونم
و پرسشگر به گلشید نگاه کرد و امیرعلی سریعا گفت:
_خانم خسروی از دوست‌های خانوادگی هستند
_خوشحالم از دیدنتون خانم
_منم همینطور، بابت اثار زیباتون بهتون تبریک میگم
_نظر لطفتونه، خوشحالم از اینکه تونستن نظرتون رو جلب کنن. خب تهرانی چه خبرا؟ کم پیدایی!
_درگیر خونه و دانشگاه و یک مقاله‌ام، شرمنده‌ام واقعا
و رو به گلشید گفت :
_سیدجواد از دوستای دوران دبیرستان منه
و گلشید به سرتکان دادنی اکتفا کرد و آنها را تنها گذاشت. تابلوها را نگاه میکرد و منتظر بود.
_گلی همراهم میای؟
_میری خونه؟؟
_آره...
خب منظور امیرعلی خانه‌ی جدیدی بود که تا هفته‌ی دیگر باعث جداییشان میشد اما سرآغاز یك شروع برای هردویشان بود... سرآغازی از جنس عشق! و امیدوار بود گلی خانه را دوست داشته باشد. گلشید با تعجب پیاده شد و پرسشگر به امیرعلی نگاه میکرد
_اوردمت خونمو ببینی
شاید در ان لحظه تمام غم‌های جهان در دل گلشید جمع شد و هیچ نگفت! در این چند هفته به بودن همیشگیش سر میز و صدای نماز خواندنش در اتاق کناری عادت کرده بود و ترک عادت مریضش میکرد و شاید جانش را میگرفت...
با دیدن خانه به سلیقه‌اش افرین گفت اما از ترس لرزیدن صدایش حرفی نزد و فقط در اتاق ها و اشپزخانه چرخید و امیرعلی پشت سرش راه میرفت و قدم‌هایش را نگاه میکرد.
گلشید رو به روی تابلوی شعر ایستاد و آرام زمزمه‌اش کرد:
_من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
به سمت پنجره‌ی بزرگ و تمام قد رفت و بارش باران را نگاه کرد. نفسش از نبودن امیرعلی گرفته بود و دوست داشت فریاد بزند... _گلی خوبی؟
با لبخند برگشت و سری تکان داد و ارام زمزمه کرد:
_خیلی خونت قشنگه، مبارکه
و به سمت در رفت، امیرعلی با نگرانی نگاهش کرد و با قدم‌هایی بلند به سمتش رفت و کیفش را کشید
_گلی صبرکن
_داره بارون میاد... میخوام قدم بزنم
_اما من میخوام باهات حرف بزنم
_امیرعلی لازم نیست بابت این مدت از من تشکر کنی چون اونجا خونه‌ی خودته و من خوشحال هم بودم از این که میدمت و تونستم کمکی بهت بکنم...
_گلی بزار من حرف بزنم
_من الان حالم خوب نیست! میشه بزاریش واسه‌ی امشب اگر میشه؟
امیرعلی با نگاهی ارام برق لرزان چشمش را نگاه کرد و فقط لبخند زد، میدانست غم گلی چیست و خودش هم تحمل درد دوری را نداشت... دوری از گلی و خنده‌های زیبایش کار دل بی‌قرار امیرعلی نبوده و نیست! در راه حرفی نزدند و امیرعلی میدانست درخت سیب انتظارشان را میکشد تا دوباره معجزه‌هایش را نشان دهد...
 
  • پیشنهادات
  • سنابانـو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    37
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    Paradise
    یازدهمین قسمت ♡ :

    « چشم‌هایش »

    گلشید به میز تکیه داد؛ برای هزارمین بار دستش را بالا اورد و رینگ ساده‌اش را نگاه کرد و در دل قربان‌صدقه‌ی او رفت...‌ در کابینت را باز کرد، شکر و پودرکاکائو را بیرون اورد و مشغول اَلَك کردن ارد شد و زیر لب زمزمه میکرد
    _شبها گذرد که دیده نتوانم بست
    مردم همه از خواب و من از فکر تو مـسـ*ـت
    در حال و هوای خودش بود و گهگداری رینگش را نگاه میکرد که یك‌ان با قرارگرفتن دست‌هایی روی پهلوهایش با ترس چرخید و ارد ها روی صورت خودش و امیر‌علی ریخت. با شوك و تعجب به چهره‌ی چشم‌بسته‌ی سفید_قهوه‌ای رو‌به‌رویش نگاه کرد و شروع به خندیدن کرد...
    _وای امیرعلی خیلی بامزه شدی
    و دستش را روی دهانش گذاشت و بازهم خندید
    _دختر این چه کاری بود تو کردی!
    _خب ترسیدم، یهویی اومدی
    _جز من و تو کسی اینجا هست که بخوای بترسی
    _نه اما من توی این دنیا نبودم، بخاطر همین ترسیدم
    امیرعلی قدمی جلو آمد و گفت:
    _بله شنیدم توی این دنیا نبودی
    _کار خوبی نیست قایمکی حرفای مردمو گوش میدی‌ها
    _حرفای مردم نه! حرفای خانوم‌خونه‌ام
    گلشید با لبخند نگاهش کرد و دستش را نوک دماغ آردی امیرعلی زد و گفت:
    _شبیه دخترای ژاپنی قدیمی شدی که موقع ازدواج مثل گچ میکردن صورتاشونو
    و سرش را روی سـ*ـینه‌ی برهنه و خیس امیرعلی گذاشت و شروع به خندیدن کرد.
    _دست شما دردنکنه عروسمم کردی، تو هم حتما دامادی
    _نه از اون مردای گوریلی که کشتی میگیرن، وای امیرعلی دیدنیه
    و با تصور امیرعلی بیشتر از قبل خندید و اشك‌ از چشم‌هایش روی سـ*ـینه‌ی امیرعلی میریخت.
    _تا حالا به عروس شدن فکر نکردم، حتما حس جالبیه
    گلشید سرش را بالا اورد و با خنده‌ای که سعی در مهارش داشت گفت:
    _ببخشید امیرعلی
    موهای ریخته در صورتش را پشت گوشش فرستاد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشانی‌اش زد، با لبخند زمزمه کرد :
    _تو اگر اینکارا رو نکنی که گلی نیستی...
    گلی روی پنجه‌ی پایش بلند شد و با دست سعی در پاك کردن اثر هنری‌اش داشت. امیرعلی بلندش کرد و او را روی اُپن نشاند و منتظر نگاهش ‌کرد
    _فکر نکنم تمیز بشه علی، باید بری حموم
    امیرعلی دستش را روی بینی آردی شده‌ی گلی کشید.
    _خوبه تو خیلی اردی نشدی اونموقع دیگه باید تو رو هم میبردم
    گلی با چشم‌هایی گشاد شده به امیرعلی که جدیدا شیطنت‌هایش را میدید نگاه کرد و چقدر این امیرعلی که فقط مال خودش بود را دوست داشت!
    مشتی به شانه‌اش زد و گفت:
    _برو ببینم، بدو
    امیرعلی سرش را جلو اورد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ی گلشید زد
    _لپ‌های گلیتو قربون
    و دوباره به سمت حمام رفت و نفسش را عمیق بیرون داد ، دستی به پیشانی‌اش کشید!
    دوش اب‌سرد لازم داشت، تمام تنش در اتش میسوخت، شاید در عسلی گرم نگاهش و امان از چشم‌های گلی...
     

    سنابانـو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    37
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    Paradise
    دوازدهمین قسمت ♡ :

    « دوریِ‌تو »

    با خوشحالی به ماهدختی نگاه میکرد که تا به امروز اینقدر او را بشاش ندیده بود، نگذاشته بود گلشید دست به چیزی بزند و همه کارها را خودش ‌کرده بود و به اصطلاح میخواست برای دامادش سنگ‌تمام بگذارد:
    _گلشید کارات رو کردی؟
    _تقریبا یکسری کارا مونده باید با دخترا و مریم برم، یکسری کارا هم با امیرعلی! دیگه تمومه
    _پس بگو مامان هیچکاری نکردم منتظرم بقیه بیان کمکم
    دست‌هایش را دور گردنش انداخت و گونه‌اش را بوسید
    _قربونت برم الهی شما همیشه اینقدر شاد باش من نوکرتم هستم
    _بیا کنار بزار کارامو بکنم دختر عه
    با شنیدن صدای ایفون با عجله به سمت در رفت. امیرعلی با یک جعبه شیرینی و دسته‌گل محبوب ماهدخت وارد شد؛ گلشید بی‌مهابا گونه‌اش را بوسید و جعبه و کیفش را از دستش گرفت
    _خسته‌نباشی عزیزم
    _سلامت باشی بانو
    و به سمت آشپزخانه رفت. ماهدخت با دیدنش گل‌از‌گلش شکفت و در آغوشش گرفت، حس آرامش عمیقی در وجود امیرعلی حس میکرد.
    _خسته نباشی پسرم، برو بشین الان سفره رو میندازیم
    _دستتون دردنکنه توی زحمت افتادین
    _این حرفا رو نزن که ناراحت میشم
    _به روی چشم
    و از کنار گلشید رد شد، دستش را گرفت همراه خودش به سمت اتاق برد. گلشید متعجب از رفتار امیرعلی همراهش میرفت و نگاهش میکرد. او روی تخت نشست و اشاره کرد تا گلشید هم بنشیند...
    _چیزی شده امیرعلی؟
    _نه عزیزم چیزی نشده، فقط باید راجب موضوعی با هم صحبت کنیم
    گلشید با نگرانی و دلی در حال شورش نشست؛ امیرعلی دستش را گرفت و گفت:
    _من باید پنج روز برم روسیه، به یک سمیناری دعوت شدم که خیلی مهمه! وقتی برگشتم کارایی که قراره با هم بریم انجام بدیم رو تموم میکنیم، تو هم تا اونروز خرده‌کاریا رو انجام بده. بخدا خیلی شرمندتم اما چاره‌ای ندارم!
    گلشید نمیدانست این حجم ناراحتی و دلشوره از کجا در دلش نشست و راه نفسش را بست و فقط گفت « نـرو »
    امیرعلی اشك افتاده روی گونه‌اش را پاك کرد و موهایش را پشت گوشش فرستاد و گفت :
    _اگر تو بگی نرو نمیرم اما فکر نمیکنم دلت راضی باشه زحمتی که ۱۰ سال واسش کشیدم خراب بشه! دعوت شدن به چنین سمیناری خیلی مهمه گلی‌جان، اما اگر تو بگی نه، نه و تمام... گلشید به چشم‌هایش خیره شد‌ و در دل از خدا جواب این نگرانی‌ها را میخواست؛ نمیتوانست آینده‌ی شغلی و زحمات امیرعلی را خراب کند! خودش را بخاطر نداشتن تحمل دوری قانع کرد و سرش را روی سـ*ـینه‌‌اش گذاشت و به طپش منظم قلبش گوش داد و آرام گفت :
    _فقط مراقب خودت باش...
    امیرعلی موهایش را نوازش میکرد و سرش را به سـ*ـینه‌اش فشرد. خودش تاب تحمل دلتنگی و دوری دوباره گلی را نداشت حتی اگر پنج روز بود اما چاره‌ای هم جز این نداشت...
    _قراره من هر دفعه میخوام برم جایی اینقدر دلمو خون کنی بانو؟
    _ایندفعه نمیشه، دفعه‌های بعد خودمم میام باهات
    _درسته! چه‌کاری بهتر از این...
    _نمیشه زودتر برگردی؟
    سرش را بلند کرد و به چشم‌هایش نگاه کرد! ناخوداگاه نگاهش در صورتش چرخید، موهای لختش، ابروها و چشم‌های شبرنگش، بینی و لبهایش و چانه‌ی استخوانی محبوب گلشید... چهره‌اش را در پشت پلك‌هایش اسکن کرد و دوباره به محبت سیاهی چشم‌هایش برگشت و امیرعلی چقدر بی مهابا جواب نگاه غمگین گلشید را روی لب‌هایش گذاشت تا آرام شود... تا آرامَش کند!
    _من برای لبخند تو هر کاری میکنم گلی
    گلشید خودش را در آغـ*ـوش امیرعلی پنهان کرد و از خدا خواست در همین لحظه بمانند، اما خدا چیز دیگری میخواست... یك بها برای داشتن یك عشق مقدس!
     

    سنابانـو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    37
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    Paradise
    سیزدهمین قسمت ♡ :

    « پرواز »

    _من باید از گیت رد بشم گلی‌جان، بهت پیام میدم
    _منتظرم امیرعلی یادت نره
    _بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
    بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
    اگر عقلم از دوریت سرجاش بود، چشم
    _خیلی مراقب خودت باش، دوست دارم
    _جان این جان در دست توست بانو، بازم چشم
    خداحافظی کرد و « جانت بی‌بلا » گفتنه گلشید را نشنید. دلش در تب و تاب بود و یك‌جا بند نمیشد و فقط نفس‌هایش را عمیق میکشید تا بغض نشکند و دلش نلرزد... این دلشوره‌ی کذایی امانش را بریده بود و لحظه شماری میکرد تا امیرعلی برسد و روزها بگذرند و برگردد و میدانست این چند روز قرنها میگذرد...
    *
    _گل‌منگلی بیا مریم خانوم اومده، واست جایزه آورده
    گلشید خودش را در آغـ*ـوش مریم انداخت به امید اینکه دوقلوی جانش آرامش او را داشته باشد، دلشوره‌اش را کم کند، نگرانی‌اش را آرام کند اما میدانست هیچکس‌جز خود او نمیتواند...
    _چرا اینقدر پریشونی گلشید؟
    _نه چیزی نیست خوبی؟؟
    و ملیکا را بغـ*ـل کرد و در آغـ*ـوش گرفت و بوسید...
    _اره، ببین حاج‌خانم چی واست فرستاده
    و تور بلند و زیبا را با احتیاط در اورد؛ گلشید مات زیبایی دوخت و طرحش شد. ملیکا را به پرستو داد و تور را از دست مریم گرفت
    _وای مریم... چقدر قشنگه!
    _مامان گفت باید جبران زحمات و خوبی‌هات باشه، عروس خوشگلم لیاقتش بیشتر از ایناست
    و با ادا در اوردنش همه حتی ماهدخت هم خندیدند و گلشید حواسش کمی و فقط کمی پرت شد.
    _بیا بیا بزارم سرت ببینم چه شکلی میشی
    _نه مریم‌جون بزار اول لباسش رو بپوشه
    و پرستو به سرعت پله ها را بالا رفت...
    *
    _ماشاالله هزار ماشاالله بزار برم اسپند دود کنم
    خاتون با عجله بلند شد و ماهدخت به تلویزیون پناه برد و همزمان دخترش را زیر چشمی نگاه میکرد... دلش برای گلی‌کوچولوخندان در آغـ*ـوش محمدرضا تنگ شده بود و اشك نشسته در گوشه‌ی چشمش را پاک کرد...
    _گلی بیا جلو من موهات رو جمع کنم، بعد تور رو واست بزار!
    گلی با احتیاط رو به روی مریم ایستاد و همزمان موبایلش را چک میکرد! ۲ ساعت از پیامش میگذشت و امیرعلی هنوز جوابی نداده بود و دلش را دلداری میداد... _پرستو تور رو بده به من، ملیکا ملیکا برو عقب مامان پاره میشه
    مریم با دقت تور را روی سر گلشید فیکس کرد و عقب ایستاد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد... گلشید خودش را در اینده قدی دید و لبخند‌ ‌روی لبش آمد. چهره‌ی امیرعلی را تصور میکرد زمانی این تور زیبا و بلند را روی این لباس در تنش ببیند... مثلا چه میگوید؟ میگوید { ای دوست قبولم کن و جانم بستان } ! گلی با لبخند موبایلش را برداشت و گفت :
    _بیاین بیاین عکس بگیریم بفرستم واسه‌ی امیرعلی...
    کنار هم ایستادند و دوربین سلفی را باز کردند و به اداهای پرستو میخندیدند که یك‌ان ماهدخت با فریاد گفت :
    _ساکت بشین ببینم چی میگه!
    با تعجب به سمت ماهدخت چرخیدند و گلشید به تلویزیون نگاه کرد و صدای گوینده خبر در خانه پیچید :
    _پرواز تهران-مسکو از صفحه‌ی رادار محو‌ ‌شد. ساعت ۶ امروز هواپیمای بی‌ای‌ئی ۱۴۶_۳۰۰ هواپیمایی ... صبح امروز تهران را به مقصد مسکو ترک کرده بود، ۱ ساعت پس از پرواز از صفحه‌ی رادار محو شد و تاکنون اثری از هواپیما نیست. این هواپـ...
    گلشید مات و مبهوت به صفحه‌ی تلویزیون و لبهای گوینده خیره بود. مریم روی زمین نشسته بود و در اغوش ملیکا گریه میکرد و ماهدخت در اغوش خاتون... اما گلشید نگاهش را به پیام‌هایی دوخته بود که امیرعلی برایش فرستاده بود! اخرین ویسش را پخش کرد و خیره به صفحه‌ی موبایل بود...
    _بانو، مریم قراره واست یه هدیه بیاره که مطمئنم وقتی بپوشیش مثل فرشته ها میشی! و میدونی چقدر دلم بیتابه ببینمت... صدای گریه‌ی مریم بیشتر شد و گلشید دوباره ویس را پخش کرد... بلند شد و به سمت مریم رفت و دستش را گرفت :
    _امیرعلی زندست مریم، خودش‌ گفت زود برمیگرده تا باهم کارامون رو انجام بدیم، خودش بهم گفته میخواد منو با این لباس ببینه... امیرعلی زیر حرفاش نمیزنه مریم، گریه نکن پاشو، چرا گریه میکنی ماهی‌جان! پسرت که چیزی نشده... خاتون به ماهی بگو امیرعلی چیزیش نشده، به من قول داده همیشه کنارم بمونه... گلشید بلند شد و با قدم‌هایی آرام به سمت پرستو رفت و دستش را گرفت
    _پرستو چرا گریه میکنن؟
    _گلشیدجان بیا بریم توی اتاقت یکم استراحت کن عزیزم، رنگت پریده
    _نه میخوام برم بقیه کارامو بکنم، زیاد وقت نداریم. دو هفته‌ی دیگه مراسمه... و هنوز قدم دوم را برنداشته بود که چشم‌هایش سیاه شد، درست مثل شبرنگی چشم‌هایش... و بغض خفه شده در گلویش ماند! راه نفسش باز شده بود اما وزنه‌ی سنگین بغضش روی قلبش سنگینی میکرد...‌ نبودش جانش را میگرفت! و چه سفیدپوش سیاه‌بخت میدیدنش اما خودش... خودش به او امید داشت! به بازگشت عشق امید داشت!
     

    سنابانـو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    37
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    Paradise
    چهاردهمین قسمت ♡ :

    « نبودنت... »

    ده روز میگذشت... ده روز طاقت‌فرسا! گلی خودش را از همه گرفته بود. حرف نمیزد و خودش را در خانه‌ای که قرار بود عاشقانه‌هایشان را ببیند حبس کرده بود. هیچکس او را در این ده روز ندیده بود... همه از پیدا شدن امیرعلی ناامید شده بودند؛ امیرحسین و امیرمحمد از اردبیل برگشته بودند و رخت سیاه پوشیده بودند. حاج‌خانم و مریم کارشان گریه بود و حاجی، پشت نقاب مرد محکم برای نبود پسرش اشك میریخت، برای عذاب‌وجدانش اشك میریخت... خاتون، ماهدخت را تنها نمیگذاشت و هردویشان در سوگ نبود امیرعلی بودند اما گلشید هنوز قطره‌ای اشك هم نریخته بود! هنوز منتظر بود تا امیرعلی جوابش را بدهد با اینکه مشترک موردنظر خاموش بود! لباس‌های امیرعلی را میبوئید و آویز میکرد... خانه را تمیز میکرد تا زمانی برگشت همه چیز مرتب باشد، تا از داشتن گلشید غرق لـ*ـذت شود. نمیخواست چیزی بشنود و باور کند، امیرعلی او زندست و فقط کمی کارش طول کشیده! بغض سنگینش هنوز روی قلبش سنگینی میکرد اما اجازه نداده بود بشکند... امیرعلی او هنوز زندست و این اشك‌ها جایی ندارند اما خودش میدانست نفسش بالا نمیاید از این دوری و دلتنگی و غمِ‌نبودنش... چشم‌هایش سیاهی رفتند و خودش را به مبل رساند و نشست:
    _گلی؟
    دوباره صدای امیرعلی را مینشیند! هر روز بارها و بارها صدایش را میشنید، او را میدید اما زمانی میخواست به اغوشش پناه ببرد محو میشد و میرفت و بازهم گلشید نمیگذاشت این بغض سرباز کند!
    _بانوجان
    شاید امروز امیرعلی کمرهمت بسته بود تا این وزنه را از روی سـ*ـینه‌ی گلشید بردارد! اما او نمیخواست، نمیخواست برای مرگ‌زندگی‌اش اشك بریزد، میخواست در اغوش امیرعلی این بغض سرباز کند و دهن گلایه باز کند و بگوید گفتم نرو؛ بگوید گفتم نگرانم نرو؛ بگوید حالا خیالت راحت شد منو توی بی‌کسیم تنها گذاشتی؛ بگوید و بگوید و بگوید و این غم تلخ را زار بزند و بمیرد... برای بیستمین بار تلفنش زنگ خورد و به امید آمدن امیرعلی جواب داد :
    _سلام‌گلشیدجان خوبی عزیزم؟
    _سلام مریم، مرسی
    _میشه بیای خونه‌ی ما؟ کارت دارم
    _تو بیا، من نمیتونم بیام
    _چرا چیزی شده؟
    _نه من منتظرم اگر امیرعلی اومد پشت در نمونه کلیداش رو داده به من
    بغض‌های پشت تلفن شکست و همه به حال دخترك‌عاشق و منتظر گریه میکردند...
    بغض‌های پشت تلفن شکست و همه به حال دخترك‌عاشق و منتظر گریه میکردند... همه افسوس عشقی را میخوردند که نافرجام ماند و گلشید را مجنون کرد اما نمیدانستند گلشید مجنون نیست فقط به معجزه‌ی عشق اعتقاد دارد... نمیدانستند گلشید منتظر است تا امیرعلی بخاطر عشقش هم که شده از بین تیکه‌پاره‌های جسد آن هواپیمای‌ نیم شده بیرون بیاید و دوباره او را در اغوش بگیرد!
    گلشید نگران از صدای گریه‌ها دستپاچه پرسید:
    _چرا همه دارن گریه میکنن مریم؟ چیزی شده؟
    _گلشید عزیزم تو خوبی؟ نه چیزی نشده تو نمیای؟
    _میشه به من بگی چکارم داری؟ چرا همه جمع شدن اونجا؟ اتفاقی واسه امیرعلی افتاده؟ چیو داری از من پنهون میکنی؟
    _چیزی رو پنهون نمیکنم ازت گلشید، فقط...فقط!
    گلشید دوباره روی مبل نشست و نفسش را عمیق فرو برد
    _نتونستن...نتونستن امیرعلی رو پیدا کنن... تصمیم گرفتن که... واسش مراسم بگیرن!
    گلشید نمیتوانست باور کند؛ باور اینکه تمام رویاهای زندگیت در یک پرواز بمیرد! با نبودنش تمام دنیایت را ویران کند! با رفتنش یك عمر دلمردگی برایت به یادگار بگذارد... میخواستند عشقش را زیرخروارها برف و خاک بگذارند و سر قبر خالی‌اش اشك بریزند...
    ایستاد و قدمی برداشت و دنیا دور سرش چرخید! چشم‌هایش سیاه شد و شبرنگ‌چشم‌هایش را دید... و فقط یك آرزو داشت!
    { اگر تو نباشی... ای‌کاش منم نباشم! }
     

    سنابانـو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    37
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    Paradise
    پانزدهمین قسمت ♡ :

    « بیداری »

    چشم‌هایش را به سختی باز کرد. همه‌جا تار بود، چندین بار پلک زد اما جوابی نداشت! دستش را که انگار چندین برابر سنگین‌تر از قبل شده بود را بالا اورد و پلک‌اش را ماساژ داد؛ دیدش بهتر شد و با دیدن سقف چوبی بالا‌ی سرش متعجب سعی کرد گردنش را بچرخاند اما درد عمیق نگذاشت... لبهایش بهم دوخته شده بودند و به سختی میتوانست در جایش تکان بخورد.
    _آ...ب
    یك‌آن دخترجوانی بالای سرش نشست و متعجب به چشم‌های بازش نگاه کرد. بلند شد و با عجله بیرون رفت! دیگر صدایی نشنید. حس کرد عده‌ای به سمتش میآیند و باز هم نتوانست گردنش را بچرخاند
    _خوبی؟
    به مرد مسنی که بالای سرش نشسته بود نگاه کرد. دوباره درخواست آب کرد؛ با دستمالی لبهایش را تر کردند و منتظر نگاهش.
    _میشه...کمکم...کنین
    _دکتر اشکالی نداره بشینه؟
    _کمکش کنین ببینیم وضعیتش چطوریه!
    به آرامی بلندش کردن که با حس درد شدیدی در پایش داد بلندی زد! دکتر کنارش نشست و با دقت بیشتری بلندش کردند. تشکر کرد و سرش را به دیوار تکیه داد و به اطرافش نگاه کرد. عده زیادی اطرافش بودند و نگاهش جلب پاهایش شد! سالم بودند اما دردناك و کمی‌بی‌حس! دست چپش در گچ بود و گردن‌درد‌ شدیدی داشت. پرسشگر به دکتر نگاه کرد و منتظر بود :
    _هواپیمای شما نزدیك به این روستا سقوط کرد! چیزی از سقوط یادت میاد؟
    امیرعلی به ذهنش رجوع کرد؛ به یاداورد که میخواست جواب گلی را بدهد اما با اعلام وضعیت بد پرواز نتوانست و دیگر چیزی جز آیة‌الکرسی خواندن و نگرانی برای گلی یادش نمیآمد! گلی... با نگرانی چشم‌هایش را باز کرد و گفت:
    _چند روز میگذره؟
    _فکر میکنم ۷ روزی میشه که بیهوشی. اینجا روستای دورافتاده‌ایه و بخاطر برف و بوران راه ارتباطیش کمه! صدای وحشتناکی توی کوه پیچید و همه دود رو دنبال کردن و رسیدن به نصف هواپیما و نصف دیگشم چند کیلومتر دورتر. خیلیا جونشون رو از دست دادن... تونستیم چند نفر رو که زنده مونده بودن بیرون بیاریم که یکیش شمایی، بعضی ها هم اینقدر جراحتشون شدید بود که نجات پیدا کردن اما زنده نموندن... خداروشکر که سالمی و به هوش اومدی! واقعا برو خداتو شکر کن جوون... _کسی موبایل نداره؟ من باید با کسی تماس بگیرم
    _امروز برف شدیدی اومده و کلا همه چیز تعطیله، چند نفری رو فرستادیم برن مرکز استان تا کمک بیارن اما با این وضعیت فکر نکنم بتونن خودشون رو تا چند روز دیگه برسونن...
    آه از نهاد امیرعلی بلند شد و بیشتر از خودش نگران گلی و خانواده‌اش بود که الان چه حالی دارند... گلی!!! گلی الان چکار داره میکنه؟
    _ممنونم ازتون، نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم
    _باید از رسا تشکر کنی که این مدت مراقبت کرده ازت
    با چشم انگشت‌های دکتر را دنبال کرد و به دختر جوانی که دیده بود رسید... گلی حالش خوبه؟
    _خیلی ازتون ممنونم خانوم
    دخترک به سرتکان دادنی اکتفا کرد و با اشاره‌ی دکتر جمعیت را بیرون کرد و بالای سر مردی که بیهوش در گوشه‌ی دیگر اتاق خوابیده بود رفت.
    _من باید به خانوادم زنگ بزنم، هیچ راهی نیست؟
    _نه، هنوز کسایی فرستادیم برنگشتن! مشکل، راه و وضعیت بدیه که داره... اصلا مشخص نیست اون بندگان خدا رسیدن یا نه... هزار و یک مشکله! تو هم باید صبر کنی، خداروشکر که حالت خوبه و تا چند روز دیگه هم گچ‌ رو باز میکنیم و انشاالله که نیروهای کمکی هم برسن... امیرعلی چشم‌هایش را بست؛ نگران گلی بود و مطمئنا وضعیت وحشتناکی که دارد! مریم و مادر و حتی پدر... ماهدخت و خاتون! ناراحتی دردی را دوا نمیکرد اما امیرعلی به شدت ناراحت بود... دلش تنگِ گلی بود و خودش را بابت مخمصه‌ای که در آن گرفتارش کرده بود نمیبخشید... ای‌کاش به ندای دل او گوش داده بود! ای‌کاش هیچوقت پرواز نمیکرد و کنارش میماند...
     

    سنابانـو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    37
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    Paradise
    شانزدهمین قسمت ♡ :

    « انتظار... »

    دو روز در انتظار گذشت، دو روز با درد و بهبودی گذشت! امیرعلی توانسته بود روی پاهایش را برود و دکتر میگفت درد لگنش بخاطر ضربه و تحمل چندین ساعته فولادیست که زیرش حبس بوده... دست را از گچ بیرون آورده بود و گردن‌دردش رو به بهبودی بود! این دردها اذیتش نمیکرد... درد انتظار کشیدن برای رسیدن نیرو خیلی سنگین‌تر بود! و تصور وضعیت گلی اشکش را هم درد میآورد...
    با کمک دیوار ایستاد و چند قدمی تا کنار پنجره رفت و محیط یکدست سفید را دید... ای‌کاش گلی هم کنارش بود! تمام اتفاقات شیرین رابـ ـطه‌شان برف به خودش دیده بود...
    با دیدن دویدن چند نفر به سمت خانه متعجب خیره‌شان شد. قدم‌هایش را به سمت در برداشت تا دکتر را پیدا کند اما زودتر صدای بشاش رسا در خانه‌ی ساکت پیچید:
    _دکتر هلی‌کوپر فرستادن! بالاخره اومدن... امیرعلی از خوشحالی روی زمین نشست و به سختی سجده‌ی شکر به جا آورد... بالاخره بانویش را میدید! دکتر با دیدن وضعیت علی کنارش نشست و به بلند شدنش کمک کرد، مهر این جوان آرام عجیب به دلش نشسته بود و حتی او هم بابت نجات پیدا کردنش خدا را شکر میکرد و پیش خودش میگفت { حتما خدا هم دلش نیومده جوون به این خوبی رو از خانوادش بگیره }
    امیرعلی دکتر را در اغوش گرفت و فقط تشکر میکرد! اما دکتر فقط یك چیز ‌گفت :
    _بالاخره میتونی ببینیش *
    با کمك نادر، جوانی که از اردبیل همراهش آمده بود پیاده شد. انگار همه جذب مهربانی و آرامش درون امیرعلی میشدند... ساك امیرعلی را برداشت و دستش را گرفت. هر دو با دیدن پارچه‌ی سیاه غم دلشان را پر کرد و امیرعلی خودش را بابت این دردی که به گلی وارد کرده بود نمیبخشید... باید اول گلی را میدید. نادر زنگ در را زد، از قبل با هم هماهنگ کرده بودند... _کیه؟
    _خانم یه بسته واستون اوردم
    _صبرکنین اومدم
    امیرعلی میخواست شاد شوند و نمیدانست همین که او را سالم ببینند یك دنیا برایشان شادی میآورد... امیرعلی پشت ایستاد تا او را نبیند !
    _بفرمایین؟
    صدای مریم بود... انگار دنیا را به امیرعلی داده باشند! نادر کنار رفت و امیرعلی رو به روی مریم ایستاد و با لبخند به چهره‌ی غمگین و گرفته‌ی خواهرش نگاه کرد. مریم با بهت به امیرعلی ایستاده در جلویش نگاه میکرد همان امیرعلی بود فقط روی پیشانی‌ و چانه‌اش زخم بود... دست‌هایش چادر را رها کردند و خودش را در اغوش برادرش رها کرد و بغضش شکست... _کجا بودی؟ کجا بودی؟ مردیم امیرعلی مردیم
    امیرعلی خواهرش را محکم در اغوش گرفته بود و برایش اهمیتی نداشت کسی اشك‌هایش را ببیند، مرد هم باید گریه کند!
    با شنیدن صدای گریه‌ی مریم، همه بیرون آمدند و با دیدن امیرعلی بغضی که بخاطر گلشید نگهش داشته بودند شکست... ماهدخت روی زمین نشسته بود و گریه میکرد! گریه‌شان از شوق بود و برای گلشید... امیرعلی با کمک نادر کنار ماهدخت نشست و گوشه‌ی چادرش را روی صورتش گرفت
    _من شرمندتم ماهی‌جان، منو ببخشید
    ماهدخت سرش را بوسید :
    _خدا تو رو بهمون بخشیده پسرم، دشمنت شرمنده باشه! برو برو پیش گلشید، ۱۰ روزه منتظرته
    صدای گریه‌ها دوباره بلند شد؛ امیرعلی از مریم کمک خواست؛ مریم دستش را گرفت و او را به سمت حیاط برد.
    _رفته‌ی بود خونتون و میگفت نمیام! منتظرم امیرعلی بیاد، کلید نداره... با اصرار ماهی‌خانم ۲ روزه اومده و از روزی هم که برگشته اینجا همش کنار درخت سیب نشسته... نزاشت بابا اینا واست قبر بخرن و توی مراسمی هم که گرفتن نیومد... نمیدونی چی کشیدیم توی این چند ‌روز امیرعلی! ما هیچی، گلی حتی یه قطره اشکم نریخته! بخدا نگران بودیم سکته کنه... و دوباره اشک‌هایش بود که پیراهن برادرش را خیس میکرد. امیرعلی سرش را بوسید و سعی کرد آرامَش کند...
    _تو برو من دیگه نمیام
    و سریع‌تر به سمت خاتون رفت! امیرعلی از پشت شیشه‌ی در به درخت سیب نگاه کرد. گلی رو به دیوار نشسته بود و تکیه‌اش را به درخت داده بود... لباسش سیاه نبود، آبی آسمانی محبوب امیرعلی را پوشیده بود! انگار باور اینکه امیرعلی تنهایش گذاشته باشد برایش غیرممکن بود... دلش برای او پر کشید و آرام در را باز کرد. شاید خودش بیشتر از گلی به آرامش نیاز داشت! به عطرتنش... عطرموهای‌خرمایی‌رنگش... بهار‌لبخندهایش... عسلی آرام و شیرین نگاهش... امیرعلی بیشتر از او به او نیاز داشت!
     

    سنابانـو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    37
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    Paradise
    هفدهمین و آخرین قسمت ♡ :
    امیدوام لـ*ـذت بـرده باشین ❤


    « درختِ‌سیب »

    با شنیدن زمزمه‌ی آرام صدایش ایستاد.
    _یک وعده خواهم از تو که باشم در انتظار
    حاکم تویی در آمدن دیر و زود خویش
    کنار پایش پر از کتاب‌های شعر امیرعلی بود و در حال ورق زدن دیوان وحشی‌بافقی بود. دوست داشت تا ابدودهر بنشیند و شعر بخواند و انتظار امیرعلی را بکشد از نظر بقیه دیگر نبود! نمیخواست به این باور برسد که دیگر تنها شده حتی اگر تا اخرین نفسش هم منتظر باشد... میخواهد تا لحظه‌ی آخر زیر همین درخت سیب بنشیند و جان بدهد اما مرگ او را باور نکند...
    _از چـشـم من بـه خـود نگر و منع کن مرا
    بـی اخـتـیار اگـر نشـوی در سـجـود خـویش
    گو جان و سر بـرو، غرض ما رضای توست
    امیرعلی قدمی نزدیك تر شد و ارام گفت :
    _حاشا که ما زیان تو خواهیم و سود خویش
    بزم نـشـاط یـار کـجـا ویـن فــغــان زار
    گلشید چشم‌هایش را بست؛ از خیالش غمگین شد و فکر میکرد مثل تمام ده روز گذشته دوباره امیرعلی ساخته‌ی ذهنش کنارش امده... صدایش را میشنود! او را میبیند اما تا قدمی نزدیکش میشود چشم‌هایش تار میشود... و لحظه‌ای هم فکر نمیکند دل رنجورش را از غصه پر میکند! از اینکه ندارد... امیرعلی را ندارد!
    _اذیتم نکن... برو
    امیرعلی با بهت به موهای پریشان‌شده‌اش نگاه کرد؛ از شنیده‌اش به شك افتاد، خشکش زد! و در ذهنش یك حرف فریاد میکرد « گلشید از برگشتنش راضی نیست ». دلش ارام نمیشد اگر میخواست او را ندیده برود! بغضی عجیب به جان گلویش افتاده بود، ارام زمزمه کرد :
    _برم؟
    _اره... میخوای مثل هر روز ببینمت و بیشتر دیوونم کنی؟ بیشتر یادم بندازی امیرعلی نیست! امیرعلی رو از دست دادم! ببینمت و ضعف کنم و از حال برم؟ بشینم به ۱۵ سالی که از خودم گرفتمش در صورتیکه میتونستم هر لحظه داشته باشمش و غرق لـ*ـذت باشم فکر کنم؟ برو بزار توی دنیای خودم بمونم... امیرعلی با تعجب نامش را صدا زد... اینبار بیشتر از قبل در بهت فرو رفته بود! گلشید با شنیدن نامش مردد شد بین برگشتن یا بیخیالی به امیرعلی ساخته‌ی ذهنش! اما اینبار پژواک صدایش واقعی‌تر از همیشه بود... به آرامی ایستاد و به سمت صدا چرخید! با دیدن قامت ایستاده‌ی امیرعلی مات و مبهوت خیره‌اش شد، نگاهش روی صورتش چرخید؛ این زخم‌ها روی صورت امیرعلی خیالی‌اش نبود... بغضش زنده شده بود و در تقلا بود تا بعد از این چند روز خودش را آزاد کند. گلشید با قدم‌هایی آرام در یک نفسیِ او ایستاد... هرم گرم نفس‌هایش را حس میکرد!
    دست لرزانش را بالا اورد و روی چانه‌ی همیشه ته‌ریش دارش گذاشت... اینبار امیرعلی روبه‌رویش ایستاد بود! امیرعلی که همه میخواستند به او بفهمانند مرده و دیگر منتظرش نباشد اما مگر لیلی میتواند نبود مجنون‌ زندگی‌اش را باور کند ان هم درست زمانی که یك‌قدمی بهم رسیدند... مگر یك عاشق میتواند بدون معشوقش لحظه‌ای زندگی کند و روح در تنش باشد!! نگاهش را در نگاه به رنگ شبش دوخت که بیشتر از هر روزی برق میزد... _امیرعلی
    و چقدر « جان‌دلم » گفتنش با صدای شکسته شدن بغضشان هارمونی تلخ و شیرینی داشت... بغضِ‌گلی شکسته شد! اما نه در سوگ نداشتنش... در آغوشش و از شوق داشتنش... دوست داشت آنقدر خودش را به او بفشارد تا برای ابد در جانش بنشیند و لحظه‌ای از او دور نشود! اگر نبود، خودش هم نباشد... _بهت گفتم نرو
    _ببخشید
    _بهت گفتم نرو امیرعلی
    _ببخشید گلی
    _بهت گفتم دلم میلرزه
    _ببخشید بانو، ببخشید شیرینم
    _میخواستن تو رو جلوی چشم من خاک کنن امیرعلی
    _من اینجام لپ‌گلی... دیگه هم تنهات نمیزارم! هیچوقت
    عطر تنش را در ریه‌هایش کشید و با آرامش نفسش را بیرون داد! امیرعلی اینجا بود؛ خدا نخواست گلی پژمرده شود! خدا زیبایی را دوست دارد و چه چیزی زیباتر از گلی که سرشار از عشق حقیقی شده...
    سرش را روی زانوی امیرعلی گذاشت و با عشق به چهره‌ی آرامَش نگاه کرد و در دل از خدا خواست امیرعلی همیشه کنارش باشد! از تمام ده روز غم و تنهایی و بی‌قراریش و امیرعلی‌خیالیش گفت اما نگفت دیروز لحظه‌ی غروب افتاب دلتنگی جوری امانش را بریده بود که زمزمه کرده بود!
    « ای‌کاش باغچه‌ی خانه‌ی ما سیب نداشت... تا پدر شیفته‌ی زیباییش شود! تا شکوفه‌های سیب مادر را عاشق کند! تا هر دو یك زندگی را تنهایی در زیر سایه‌ی وسیعش شروع کنند... تا مادر خبر وجودش را زیر همین درخت به پدر بدهد! تا کودکیش با او، وعده‌گاه هر روزشان زیر همین درخت باشد... هزاران بار گفته بود ای‌کاش باغچه‌ی خانه‌ی ما سیب نداشت و هزاران بار پشیمان شده بود از اینکه از خدا خواسته بود امیرعلی را نبیند و هزاران بار به عشق جانسوزش اعتراف کرده بود و از خدا امیرعلی را خواسته بود و نمیدانست خدا و درخت سیبش معجزه میکنند و فردای انروز بغضش در اغوش معبود زندگی‌اش میشکند... »
    دست نوازشگر موهایش را گرفت بوسید و روی چشم‌هایش گذاشت! امیرعلی با عشق نگاهش میکرد... میدانست اگر عشق نشسته در دلش نبود شاید خدا جانش را نجات نمیداد! عشق مقدس است و زیبا...
    گلشید دیوان حافظ را برداشت و دستش داد گفت :
    _واسم میخونی امیرعلی
    _من اگر جونمم فدات کنم کمه!
    موهایش را بوسید و چشم‌هایش را بست... _
    بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
    وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

    زان باده که در میکده عشق فروشند
    ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

    در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
    جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

    دلدار که گفتا به توام دل نگران است
    گو می‌رسم اینک به سلامت نگران باش

    خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
    ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

    تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
    ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش

    حافظ که هـ*ـوس می‌کندش جام جهان بین
    گو در نظر آصف جمشید مکان باش
    _
    اما من میگویم، ی‌کاش باغچه‌ی خانه‌ی ما سیب داشت! تا تویی چون تو تمام زندگی‌ام شود... تا نگاهت آرامِ جانم شود! تا وجودت مرهم تمام دردهای زندگی‌ام شود... تا فقط و فقط تو را داشته باشم و عطرخوش حضورت در کنار من تنها! داشتنت نهایت عشق است! و عشق کیمیاست... و ای‌کاش میدانستی وجودت کیمیا میکند این من نشسته در خاك را!

    بیست‌ودومین روز از خرداد‌ماه ۹۷
    ۰۰:۰۰ بامداد...

    #سنابانو
    #ای‌کاش‌باغچه‌خانه‌ما‌سیب‌نداشت
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,159
    بالا