رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه دختر بدشانس | (نارسیس یوسفی ) کاربر انجمن نگاه دانلود

✿بانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/01/29
ارسالی ها
812
امتیاز واکنش
629
امتیاز
364
محل سکونت
سیاره ونوس
#پارت.9

نزدیک تر که شدم توجه خانوم ماری به من جلب شد.
لبخندی زد و دوباره مشغول دیدن آثار بچه ها شد.
ای وای!...
خانوم ماری در مقابل تابلوی درهم من ایستاده بود داشت به آن می نگریست.
حتما تا به حال نقاشی به آن زشتی را مشاهده نکرده که آنقدر به آن خیره است.
خانوم ماری تابلو ام را در دستانش گرفت و با دقت به آن نگریست سپس با لحنی جدی رو به دیگران گفت :
_ این اثر کدوم از شما هاست؟!
کلارا دستی به موهای بلوندش کشید و جلوی خانوم ماری آمد.
با پررویی گفت :
_ این تابلوی یکی از بدشانس ترین آدم توی این دبیرستان هست.
خانوم ماری ابروانش در هم گره خورد
_ اسمش چیه؟ کی این تابلوی...

قبل از تمام شدن حرف ایشان جلو رفتم و با سرافکنده گی گفتم :
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ✿بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/29
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    629
    امتیاز
    364
    محل سکونت
    سیاره ونوس
    #پارت.1

    با استرس به سوی کلاس قدم برداشتم و آهسته درب کلاس را به سمت داخل هل دادم.
    لبخند مصنوعی ای بر لبانم نشاندم و آرام لب به سخن گشودم :
    _سلام ، صبح تون بخیر
    همانند دیگر روز ها هیچ کس حتی جواب سلامم را هم نداد.
    دلیلش هم مشخص بود، چه کسی آدم بدشانسی مانند من را تحویل می گرفت؟!
    من همیشه در هر کجا انگار که نامرئی بودم.
    همه مرا نادیده می گرفتند...
    شانه ای بالا انداختم و در انتهای کلاس رفتم تا بر روی جایگاهم بنشینم.
    کلارا ، نگاهی به از سر تا پایم انداخت و پوزخندی سرداد.
    _خانوم بدشانس باز هم دیر تشریف اوردن.
    سخنانش برای من حقیقتی بیش نبود.
    دیشب کوک کردن ساعت را از خاطر بردم و بدین دلیل امروز صبح نتوانستم به موقع در کلاس حضور یابم.
    از ته دل آهی کشیدم و بر روی صندلی نشستم.
    در همین موقع به یکباره درب کلاس باز شد و خانوم جولیا با عجله وارد کلاس شد.
    همانطور که وسایلش را بر روی میز قرار میداد ، خطاب به کلاس گفت :
    _ خب ، همون طور که میدونید امروز قراره جشنواره ای مخصوص شماها برگزار بشه.
    جشنواره؟! وای خدای من ، من برگزاری جشنواره را از یاد بردم. حتما مانند همیشه بدشانسی می اوردم و سر افکنده میشدم...
    حال باید چه میکردم؟! چه کاری از دستم بر می آمد؟!
    نگاهم را به سوی کلارا سوق دادم.
    گویی او خوش شانس ترین انسان جهان بود ، چرا که در هرچیزی او بهترین بود.
    در همه ی مسابقات و جشنواره ها همیشه کلارا نفر اول میشد.
    برایم سوال است که او این همه شانس را از کجا می آورد؟!
    کلارا چگونه با آن اخلاقش بین همه معروف و محبوب است؟!
    همیشه از صمیم قلبم میخواستم که روزی مانند کلارا در بین همه محبوب باشم،
    اما نمی دانستم چطور این کار را انجام دهم.
    نفس عمیقی کشیدم و کردم تمام افکار مزاحم را از ذهنم حذف کنم.
    سرم را بالا گرفتم و به ادامه ی سخنان خانوم جولیا گوش سپردم.
    _ قرار بود هر کدوم از شما یک طرح به سلیقه خودتون انتخاب کنید در کلاس طرح مورد نظر رو روی یک بوم نقاشی خلق کنید.
    وای خدای من!... من که هیچ طرحی مدنظرم نیست! حال چه کنم؟!
    خانوم جولیا نیم نگاهی به من انداخت و گفت :
    _ جانا ، مشکلی پیش اومده؟ نگران به نظر میرسی.
    کلارا مردمک چشمانش را در قاب چرخاند و با لحنی تمسخر آمیز گفت :
    _ ای داد بیداد ، حتما خانوم خانوما بازم بدشانسی اورده.
    سرم را پایین انداختم و آرام زمزمه کردم :
    _ بله ، خب راستش من یادم رفت طرحی انتخاب کنم
    خانوم جولیا لبخند مهربانی بر لبانش نشست
    _ اشکالی نداره عزیزم ،
    کمی مکث کرد و سپس دوباره ادامه داد:
     

    ✿بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/29
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    629
    امتیاز
    364
    محل سکونت
    سیاره ونوس
    #پارت.۲

    _ طبق شناختی که من از تو دارم میدونم که طرح های حفظی رو هم خیلی با ظرافت
    و دقت انجام میدی و حتما لازم نیست از روی یه تصویر طراحی کنی.
    سرم را چرخاندم و لحنی شرمنده گفتم :
    _ اما...اما مطمئنا ایده های یه دختر بدشانس برای طراحی اصلا مناسب نیست.
    خانوم جولیا چشم هایش را گرد کرد و پرسید :
    _ چی باعث شده این‌طور فکر کنی؟!
    ایده های تو حرف ندارن ، فقط لازمه کمی اعتماد به نفس به خرج بدی.
    نگاهم به طرف کلارا رفت ،
    کلارا تک خنده ای کرد و پر حرص زیر چشمی به من نگریست.
    زیر لب با تمسخر زمزمه کرد :
    _ ایده های تو حرف ندارن.
    عصبی آب دهانش را قورت داد و با لحنی جدی گفت :
    _ولی طرح های من خیلی بهتر از اون دختر بدشانس هست.
    خانوم جولیا به سمت قفسه های طلائی رفت و بوم های سپید رنگ را از درون آن بیرون آورد.
    با حوصله و دقت مشغول تقسیم بوم های سپید رنگ بین بچه های کلاس شد.
    به سوی من آمد بوم نقاشی را بر روی نیمکت مقابلم قرار داد سپس با مهربانی گفت :
    _ تمام تلاشت رو بکن ، مطمئنم شاهکار میکنی

    سخنانش چون امیدی در دلم جوانه زد.
    شاید حرف خانوم جولیا حقیقت داشت،
    شاید اگر من هم مانند کلارا اعتماد به نفس داشتم ، مثل او همیشه شانس می آوردم!
    این بار نیرویی عجیب از سوی قلبم مرا وادار به تلاش برای برنده شدن در جشنواره می‌کرد.
    شاید اگر تمام تلاشم را بکنم شانس با من یار خواهد بود.
    امیدوارم اینگونه باشد...
    نفس عمیقی کشیدم ، کیف چرمی زرد رنگم را از روی نیمکت برداشتم و وسایل مورد نیاز را از درون آن بیرون آوردم و بر روی میز مقابل چیدم‌.
    حال چه نقاشی ای برای جشنواره بکشم؟
    گل؟ پرنده؟ پروانه؟ منظره؟
    چه تصویری را باید بر روی این بوم سپید خلق کنم؟
    پس از دقایقی تفکر به این نتیجه رسیدم که چهره دخترکی را بکشم.
    قلموی شماره دو را برداشتم و آغشته به رنگ صورتی کردم و مشغول نقاشی شدم.
    آنقدر در طراحی و نقاشی غرق شدم که زمان هم از دستم در رفت...
    با صدای خانوم جولیا به خودم آمدم و سرم را بالا گرفتم.
    _ کلارا جان میشه لطفا آثار دوستانت رو جمع کنی و همراه من به دفتر مدرسه بیاری؟!
    کلارا لبخند دندان نمایی بر لبانش نشست.
    _ البته، چرا که نه
     

    ✿بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/29
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    629
    امتیاز
    364
    محل سکونت
    سیاره ونوس
    #پارت.۳

    حس بدی داشتم!...
    احساس میکردم کلارا نقشه ای در سر دارد.
    امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی و بدون هیچ گونه بدشانسی پیش رود.
    کلارا با لبخند عجیبی که بر لبانش بود به سویم آمد تا بوم نقاشی ام را بگیرد.
    نگاهی به بوم سپید رنگی که حال چهره دخترکی با موهای قهوه ای بر آن نقش بسته بود انداختم.
    مانند دیگر آثارم این یکی هم خوب به نظر میرسید.
    آن را در دستان کلارا قرار دادم و رو به او گفتم :
    _ لطفا مواظب باش، رنگ هاش هنوز به خوبی خشک نشدن.
    کلارا نیم نگاهی به طراحی ام انداخت و آن را در دست گرفت.
    به یکباره دستانش را از هم گشود و آن را بر روی زمین انداخت.
    با ناباوری به رنگهای درهم بر روی بوم نقاشی نگریستم.
    کلی برای آن نقاشی تلاش کردم.
    چرا؟! چرا این اتفاق افتاد؟!
    نگاهم را رو به بالا بردم.
    خدایا!!!... مگر من هم یکی از بندگان تو نیستم؟! چرا؟! چرا این همه بدشانسی را فقط و فقط نصیب من میکنی؟!
    برایم سوال است ، گـ ـناه من چیست؟!
    _ ای وای ، ببخشید از دستم افتاد.
    به کلارا خیره شدم.
    با پررویی تمام، گفت :
    _ به من چه اصلا، تقصیر خودته ،
    از بس که بدشانسی.
    چشمکی زد ،
    درب کلاس را باز کرد و از کلاس خارج شد.
    حال چه کنم؟!
    باز هم بدشانسی آوردم.
    اما این بار من تمام تلاشم را کردم،
    کلی وقت برای آن نقاشی گذاشتم.
    اما چه شد؟
    مانند گذشته تمام تلاش هایم به باد رفت.
    آرزو دارم ، حداقل برای یکبار که شده کمی شانس نصیبم شود...
    اما... اما امروز دریافتم که آرزوها هیچوقت برآورده نمیشوند.
    من بدشانس ترین انسان جهان هستم.
    این دنیا، دنیای بدی هاست.
    شانس فقط نصیب انسان های خودخواه می‌شود.
    انسان های خودخواه و مغرور فقط محبوب همه اند.
     

    ✿بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/29
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    629
    امتیاز
    364
    محل سکونت
    سیاره ونوس
    #پارت.4

    اما دیگر برایم عادی شده بود.
    باید با بدشانس بودنم کنار بیایم.
    اشک گوشه چشمانم را با پشت دستانم پاک کردم.
    از جایم بلند شدم، و درب کلاس را باز کردم و به سوی محل جشنواره رفتم.
    در گوشه ی حیاط دبیرستان ، وسایل جشنواره ی نقاشی را کنار گذاشتند.
    در آن طرف بچه ها مشغول چیدمان بوم ها و تابلو ها بر روی میز ها شده بودند.
    از آن دور، کلارا و دوستانش را دیدم ، گویی مشغول صحبت کردن اند.
    لبخند پررنگ بر لبان کلارا نمایان بود.
    بسیار تعجب میکنم،
    مگر من چه از زندگی داشتم که کلارا این کار را کرد؟
    گرچه اگر تابلو ام را خراب هم نمی کرد مطمئنا بازهم برنده نمی شدم.
    یک آدم بدشانس تا آخر عمرش بدشانس است.
    چه بخواهد، چه نخواهد...
    از ته دل نفس بسیار عمیقی کشیدم و اکسیژن درون هوا را استشمام کردم.
    سعی کردم به آینده ام فکر کنم،
    یعنی در آینده نزدیک چه چیزی در انتظارم خواهد بود؟!
    حتما با این بدشانسی ام در آینده به مشکل بر خواهم خورد.
    تنها راه نجاتم یک معجزه است، فقط یک معجزه لازم است تا به همگان موفقیتم را ثابت کنم‌.
    البته از نظرم معجزه هم برای انسان بدشانسی مانند من پیش نخواهد آمد.
    من محکوم هستم... محکومم به بدشانسی.
    نمیدانم چقدر... نمیدانم تا چه زمان...
    فقط آخرین درخواستم از خدا یک معجزه هست.
    فقط یک معجزه میخواهم...
    آنقدر درگیر افکار شدم تا جشنواره را از خاطر بردم.
    تمام تابلو ها و آثار ها بر روی میزهای طلایی رنگ چیده شده بود‌.
    در آن طرف آثار ، وای خدای من!!!... آن خانوم ماری بود!
    ایشان بزرگترین هنرمند شهر هستند.
    حتما برای داوری آثار آمده بود‌.
    به سمت میز های جشنواره رفتم تا بتوانم خانوم ماری را از نزدیک ببینم
     

    ✿بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/29
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    629
    امتیاز
    364
    محل سکونت
    سیاره ونوس
    #پارت.5

    نزدیک تر که شدم توجه خانوم ماری به من جلب شد.
    لبخندی زد و دوباره مشغول دیدن آثار بچه ها شد.
    ای وای!...
    خانوم ماری در مقابل تابلوی درهم من ایستاده بود داشت به آن می نگریست.
    حتما تا به حال نقاشی به آن زشتی را مشاهده نکرده که آنقدر به آن خیره است.
    خانوم ماری تابلو ام را در دستانش گرفت و با دقت به آن نگریست سپس با لحنی جدی رو به دیگران گفت :
    _ این اثر کدوم از شما هاست؟!
    کلارا دستی به موهای بلوندش کشید و جلوی خانوم ماری آمد.
    با پررویی گفت :
    _ این تابلوی یکی از بدشانس ترین آدم توی این دبیرستان هست.
    خانوم ماری ابروانش در هم گره خورد
    _ اسمش چیه؟ کی این تابلوی...
    قبل از تمام شدن حرف ایشان جلو رفتم و با سرافکنده گی گفتم :
    _ این کار منه ، تمام این طراحی بدرد نخور کار منه.
    من حتی از پس یک نقاشی هم بر نمیام، چون همیشه بد شانس هستم و بدشانس میمونم.
    خانوم ماری اخم کرد و با جدیت گفت :
    _ باید جواب پس بدی!
    چطور تونستی به این شاهکار بگی بدردنخور؟!
     

    ✿بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/29
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    629
    امتیاز
    364
    محل سکونت
    سیاره ونوس
    #پارت.1

    درب کتابخانه را در دست گرفت و آن را به سمت داخل هل داد.
    نفس عمیقی کشید.
    "امیدوارم امروز دیگه بدشانسی نیارم و همه چیز به خوبی و خوشی پیش بره"
    با قدم هایی آهسته به سوی قفسه کتاب های هنری رفت و مشغول بررسی آن شد.
    جانا، چهار کتابی را که لازم داشت را از آن قفسه بیرون آورد و در دستانش نگه داشت.
    چرخید تا به طرف مسئول کتابخانه برود که ناگهان به شخصی برخورد و تعدادی از کتاب ها بر روی زمین پراکنده شدند.
    جانا سریع خم شد و آنها را با دقت از روی زمین برداشت.
    نگاهی بهشان انداخت و بررسی شان کرد تا از سالم بودن شان اطمینان یابد.
    _ هی دختر دیوونه ! نمیتونی جلوی پاهات رو هم نگاه کنی؟!
    سرش را بالا گرفت تا نگاهی به صاحب این صدا بیندازد.
    "اوه خدای من! این شخص معروف و محبوب ترین فرد در کل این دبیرستان هست.

    آره اون کلاراست !..."
    کلارا موهای نارنجی اش را به پشت گوشش هدایت کرد و با ابروان در هم گره خورد اش نگاهی به جانا انداخت :
    _ خب؟...
    جانا از روی زمین برخاست و لب به سخن گشود :
    _ شرمنده ندیدمت
    کلارا با عصبانیت پوزخندی زد، و از آنجا دور شد.
    به نظر میرسید که مانند همیشه باز هم نقشه ای در سرش است.
    جانا شانه ای بالا انداخت و به طرف مسئول کتابخانه قدم برداشت.
    ایشان پشت میز کرم رنگی نشسته و در حال کار کردن با کامپیوتر طوسی و براقش بود.
    مسئول کتابخانه نگاهش به جانا افتاد.
    _ میتونم کمک تون کنم؟!
    جانا لبخند کوتاهی بر لبانش نشاند.
    کتاب ها را بر روی میز چوبی قرار داد و لب زد:
    _ میخواستم این کتاب ها رو تا آخر کلاس ، قرض بگیرم.
    _ مشکلی نیست ، میتونی ببریشون.
    _ باشه ممنونم
    آرام سرش را تکان داد.
    جانا کتاب ها را در کوله پشتی چرمی اش قرار داد و از کتابخانه ی مدرسه خارج شد.
    همانطور که به سوی کلاس هنر می رفت نگاهش را بین سالن مدرسه چرخاند و آنجا را بررسی کرد.
    سالنی وسیع و شلوغ که گرداگرد آن با گلدان های بزرگ و نهال های رنگی و انواع مجسمه ها پرشده بود و اطراف آن سالن انواع کلاس ها نمایان بود.
    جانا چشمش به دانش آموزان افتاد.
    هرکدام مشغول به انجام کاری بودند.
    یکی درحال تمرین و دیگری درحال تفریح.
    از ته دل آهی کشید و با خود گفت :
    "ای کاش من هم مثل دیگران بدشانس نبودم و حداقل یکم شانس نصیبم میشد.
    ای کاش من هم مثل دیگران دوستی داشتم تا حداقل با او درد و دل میکردم"
    ولیکن از شانس بد اش هیچ کس حتی نگاهی کوتاه هم به او نمی انداخت.
     
    آخرین ویرایش:

    ✿بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/29
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    629
    امتیاز
    364
    محل سکونت
    سیاره ونوس
    #پارت.2

    جانا سرش را پایین انداخت و با قدم هایی کوتاه وارد کلاس شد.
    دانش آموزان، همگی درحال گفت گفت و گو و تصمیم گیری برای انتخاب طرح نقاشی هایشان برای جشنواره ی هنر بودند.

    دبیر هنر، خانوم جونز که تازه متوجه ی ورود جانا به کلاس شده بود نگاهش را به سمت او سوق داد.
    _ صبح بخیر جانا، چرا دیر اومدی سر کلاس؟
    جانا با لحنی آرام پاسخ داد :
    _ متاسفم!، توی کتابخونه بودم و متوجه گذر زمان نشدم.
    خانوم جونز سرش را تکان داد و ادامه داد :
    _ باشه ، برو بشین سرجات، درضمن ۱۵ دقیقه وقت داری برای انتخاب طرح که میخوای روی بوم پیاده کنی.
    جانا زیر لب تشکر کرد و به سوی نیمکت اش که در انتهای کلاس قرار داشت ، قدم برداشت.
    کوله پشتی اش را بر روی نیمکت قرار داد و بر روی صندلی نشست.
    کتاب هایی را که از کتابخانه قرض گرفته بود را به ترتیب روی نیمکت چید و مشغول بررسی آنها شد.
    با دقت صفحات کتاب ها را ورق میزد و آنان را مشاهده میکرد.
    انتخاب طرح اصلی برای او اندکی دشوار به نظر میرسید.
    " خب الان من چه طرحی رو انتخاب کنم؟گل ؟ پروانه؟ جنگل؟ منظره؟... "
    بی حوصله کتابی را که در دستش قرار داشت را بست و آن را کنار گذاشت.
    آرام سرش را بر روی میز گذاشت و مشغول اندیشیدن شد.
    " وای نکنه توی این جشنواره هم بدشانسی بیارم؟ مثل پارسال که زمان برگذاری جشنواره رو فراموش کردم "
    با یادآوری جشنواره هنر سال گذشته لبخند مهمان لبانش شد.
    جانا ، بی خبر از نقشه ی کارها همچنان سرش را روی میز گذاشته بود و درحال تصمیم گیری بود.
    کلارا نگاهی کوتاه به جانا انداخت و نقشه اش را دوباره در ذهنش مرور کرد؛
    دستش را بالا برد و لب به سخن گشود:
    _ خانوم اجازه! جانا سر کلاس مشغول چرت زدنه.
    جانا با شنیدن صدای کلارا رشته افکارش پاره شد.
    کلارا ادامه داد :

    _ حتما باز هم مثل همیشه شب تا صبح مشغول خوش‌گذرونی و مهمونی رفتن با دوستاش هست دیگه، بخاطر همینه که صبح ها سر کلاس مشغول چرت زدنه.
    جانا از روی صندلی برخاست و به چشمان آبی کلارا خیره شد‌.
    مثل گذشته کلارا داشت به او بازهم تهمت میزد و مانند هر بار، جانا در این مواقع به جای دفاع از خود ، دستپاچه می‌شد و نمی دانست جه جوابی به او باید بدهد.
    _ جانا من اصلا ازت انتظار نداشتم!... لطفا برو دفتر مدیر.
    جانا با دستپاچگی گفت :
    _ ولی... کلارا... دروغ...
    کلارا با عصبانیت از جایش برخاست.
    _ داری به من میگی دروغگو؟!
    نگاهش را به طرف خانوم جونز چرخاند و با اشک تمساحی که بر صورتش داشت ادامه داد :
    _ خانوم شما یه چیزی بهش بگید
    خانوم جونز نگاهی کوتاه به جانا انداخت و گفت :
    _ لطفا برو دفتر مدیرت و مشکلت رو بگو و کمتر وقت کلاس رو بگیر
    کلارا با تمسخر زمزمه کرد:
    _ چیشد دختر بدشانس؟ بازم بدشانسی نصیبت شد؟
    قطره اشکی از گوشه چشمش چکید؛
    این بار هم نتوانست حریف کلارا شود.
    سکوت کرد، باز هم سکوت کرد زیرا دیگر به بدشانسی هایش عادت کرده بود.
    فقط و فقط یک سوال دز ذهنش تکرار میشد،
    " چرا؟ چرا من اینقدر بدشانس هستم و کسی بهم اهمیت نمیده ؟ "
    جانا کوله پشتی اش بر دوش گذاشت و با قلبی که در آن کوله باری از بدشانسی جریان داشت از کلاس خارج شد.
    به حیاط مدرسه چشم دوخت، برای ابزار بدشانسی هایش مساحت زیادی داشت و به خاطر باغچه و درختان سرسبزش پر از حس آرامش بود.
    نگاهش به دانش آموزانی که در حیاط مدرسه بودند افتاد.
    چقدر دلش میخواست همانند آنان دوست و یا همدمی داشته باشد...
    ولیکن این آرزویش را باید با خود به گور میبرد.
    او هرروز فرصت ارتباط با دیگران را از دست میداد باز دوباره تنها میشد... تنهایی بدشانس.
    " همیشه امیدوارم همه ی اینها فقط یک خواب باشه "
    گویی او نمی توانست با دل بدشانس خودش کنار بیاید.
     
    آخرین ویرایش:

    ✿بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/29
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    629
    امتیاز
    364
    محل سکونت
    سیاره ونوس
    #پارت.4

    _ ببین دخترم ، چیزی به اسم شانس وجود نداره!
    جانا با بغضی آشکار لب به سخن گشود :
    _ چرا!... شانس وجود داره!‌‌‌... من با چشم های خودم دیدم.
    اما فقط و فقط نصیب انسان های خودخواه و متکبر میشه.
    مثل کلارا که بدجنسی ازش میباره ولی باز هم همه دوستش دارن و خیلی هم محبوب هست.
    چون همیشه پشت یه چهره ی مظلوم پنهان میشه و با اشک تمساح اش همه رو فریب میده.
    آهسته بغض درون گلویش را قورت داد.
    _ خیلی دلم میخواد راز خوش شانسی کلارا رو بدونم!...
    جانا آهی کشید و ادامه داد :
    _ و همینطور راز بدشانسی خودم رو، کاش میدونستم چرا انقدر بدشانسم.
    خانوم جانسون لب به سخن گشود :
    _ اعتماد به نفس
    جانا با پشت دست اشک های پی در پی اش را که در پشت ویترین عینکش بودند را کنار زد و کنجکاوی پرسید :
    _ یعنی چی؟!من دقیقا باید چیکار کنم؟!
    _ راز موفقیت کلارا داشتن اعتماد به نفس هست.
    اون هیچ وقت باعث ناراحتی خودش نمیشه و حتی اگه هیچ کس اون رو دوست نداشته باشه و بهش اهمیت نده اون بازهم خودش رو از صمیم قلب دوست داره و به خودش ایمان داره.
    چون وقتی یه فرد اول از همه به خودش احترام بزاره دیگران هم براش احترام قائل میشن، اما اگه تو هی به خودت تلقین کنی که بدشانسی و... مطمئنا بقیه افراد هم به تو اهمیت نمیدن چون تو خودت رو توی این مدار بد قرار دادی.
    این رو بدون که همه چیز به خودت بستگی داره.
    تو آینده ات رو میسازی نه شانس.
    _ خب من الان دقیقا باید چیکار کنم؟!
    _ باید خودت رو از صمیم قلب دوست داشته باشی و تمام تلاشت رو برای به دست اوردن چیزی که میخوای بکنی.
    جانا موهای قهوه ای و لختش را کنار زد.
    درک حرف های خانوم جانسون برای او به راستی کمی بود‌.
    " یعنی من فقط با تلاش و اعتماد به نفس میتونم موفق بشم؟! "
    راهنمایی های خانوم جانسون برای رسیدن به موفقیت کمی فراتر از تصور او بود، ولیکن چاره ای جز عمل کردن به آنان نداشت.
    اگر واقعا بزرگترین آرزویش معروفیت و محبوبیت بود این بار باید برای داشتن زندگی ای بهتر قدمی فراتر از آرزوهایش بر میداشت و بیشترین تلاش را می کرد تا در این سال مقامی بالاتر از کلارا را کسب کند.
    نفس عمیقی کشید و با جدیت تمام رو به خانوم جانسون گفت :
    _ این بار حتما تمام تلاشم رو برای رسیدن به شانس میکنم.
    بهتون قول میدم.
    خانوم جانسون با شنیدن دوباره ی کلمه ی شانس از کلارا کلافه نگاهی به او انداخت.
    _ خیلی خوبه ، برو ببینم چیکار میکنی
    جانا سرش را تکان داد و با اشتیاقی وصف ناپذیر زیر لب گفت :
    " امسال دیگه من برنده ی جشنواره ام "
    آنقدر برای برگذاری این جشنواره هیجان و شور و شوق داشت اصلا نفهمید چگونه دفتر مدیریت دبیرستان را ترک کرده و خال در سالن اصلی مدرسه مقابل درب کلاس هنر ایستاده است.
    " خوب جانا این دفعه باید کاری کنی که همه لقب دختر بدشانس رو به فراموشی بسپارن.
    این بار باید اونقدر تلاش کنی که نفر اول بشی نه مثل دو سال پیش نفر سی و چهارم "
    کمی مکث کرد و سپس دوباره ادامه داد :
    " کلارا، امسال باید با جام طلای مسابقه ی هنر دبیرستان خداحافظی کنی "
     

    ✿بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/29
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    629
    امتیاز
    364
    محل سکونت
    سیاره ونوس
    #پارت.5

    دستگیره فلزی درب کلاس را در دست گرفت و آن را به داخل هل داد.
    با ورودش به کلاس نگاهش را با کمال ناباوری به بچه های کلاس که درحال نقاشی بر روی بوم های سپید بودند دوخت.
    "وای خدای من! کلاس هنر شروع شده و بچه ها دارن نقاشی و طراحی هاشون رو کم کم می کشن، ولی من هنوز حتی طرح هم انتخاب نکردم"
    دانش آموزان کلاس هنر با دیدن جانا نقاشی هارا رها کردند و مشغول پچ پچ در گوش یکدیگر شدند.
    صداهای سخنان شان به وضوح شنیده میشد.
    _ وای این دختر بدشانس بازهم بدشانسی آورده.
    _ اره تقریبا چهل و پنج دقیقه از وقت کلاس رو بیرون از کلاس بود‌.
    _ مطمئنم مثل هرسال باز هم حتی جز ده نفر اول هم نمیشه.
    _ اره از بس که بی استعداده
    _ چقدر این دختر بد شانسه
    با شنیدن سخنان هم کلاسی هایش بغضی مهمان گلویش شد.
    نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکار منفی را از خود دور کند.
    او باید قوی تر از این حرف ها می بود تا با شنیدن این چنین سخنان اعتماد به نفس ای را که تازه به دست آورده بود را از دست ندهد.
    خانوم جونز نگاهی به جانا انداخت و گفت:
    _ زود باش برو طراحیت رو شروع کن که خیلی کار داری‌.
    جانا به سوی خانوم جونز که کنار قفسه ی مربع شکل ایستاده بود رفت و پاسخ داد:
    _ خانوم جونز، من طرحم رو انتخاب نکردم!
    میشه لطفا به من یکم وقت بیشتر بدید تا نقاشیم رو بکشم؟!
    جانا امیدوار به خانوم جونز خیره شده و منتظر بود جواب سوال اش را بشنود.
    _ خیر، باید زودتر از دفتر مدیریت بر می گشتی تا وقت کافی برای اجرای طرح ات رو داشته باشی.
    _ ولی من...
    _ ولی و اما نداریم.
    زود برو شروع کن که خیلی کار داری.
    جانا کلافه باشه ای زیر لب گفت و به انتهای کلاس رفت.
    روی صندلی چوبی نشست و مشغول پر کردن پالت ها شد.
    " حالا چیکار کنم؟ چه طرحی رو بکشم؟ "
    پس از دقایقی اندیشه تصمیم گرفت تا تصویر دخترکی در زیر باران خزان را بر روی بوم نقاشی خلق کند.
    با اشتیاقی وصف ناپذیر رنگ های مختلف را روی بوم سپید و مستطیل شکل پراکنده میکرد و از صمیم قلب امیدوار بود مقام اول جشنواره را کسب کند.
    این آخرین شانس او برای رسیدن بههدفش و ثابت کردن خود به کسانی که او را تحقیر میکردند بود.
    اگر حال دست از تلاش برای رسیدن به موفقیت بر میداشت، بی شک دیگر حتی خواب و رویای آرزوهایش را هم نمی توانست ببیند.
    کمی آن طرف تر کلارا هم با امواج غرور در چشمان آبی و درشت اش در حال طراحی تصویر خویش بود.
    او اطمینان داشت و بر این باور بود که حتما در این سال هم خودش برنده ی جام طلایی هنر میشد.
    ولیکن زهی خیال باطل...
    قلموی شماره پنج را که در دست راستش قرار داشت را کنار گذاشت.
    از روی صندلی برخاست تا به بهانه ای سرکی در کار جانا بکشد.
    با قدم هایی آهسته و شمرده شمرده از کنار دانش آموزان گذر کرد و
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,162
    بالا