رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه دیوانه ای که عاشق شد و زندگی کرد|شکوفه حسابی کاربر انجمن نگاه دانلود

سطح داستان را در چه رنجی می بینید؟

  • خیلی خوب

    رای: 6 85.7%
  • خوب

    رای: 1 14.3%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است.

شکوفه حسابی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/02
ارسالی ها
7,854
امتیاز واکنش
29,176
امتیاز
1,001
محل سکونت
ترینیداد و توباگو
نام داستان کوتاه: دیوانه ای که عاشق شد و زندگی کرد.
نام نویسنده: شکوفه حسابی نژاد(نازدانه)
ژانر: اجتماعی_عاشقانه
خلاصه:
تو
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
من...

دنیای دیوانه ها عجیب است، من زنی را دیدم که صبح تا شب به انتظار مرد خود سرمه می کشید و بعد شعر می خواند، بچه ی نداشته اش را بغـ*ـل می کرد و برایش لالایی می خواند.
من دیوانه زیاد دیده بودم، عاشق هم...
اما تو را ندیده بودم که هم دیوانه باشی و هم عاشق...
زنی دیوانه یک روز به من گفت:
_وقتی یکی رو می بینی و همون موقع برق چشماش تو رو میخ کوب میکنه، برای خودت فلسفه نباف بدون که عاشقش شدی تمام!
این زن رازی داشت که با خود دفن کرده بود، شجاعت تو باعث شد که من راز این زن را کشف کنم اما نمی دانستم رازش تا این حد می تواند ترسناک باشد.
معمایش را باید قورت می داد و کلیدش را نیز می انداخت یک جای دور، من مردم وقتی فهمیدم که او....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    بخش اول: منِ دیوانه

    هوا لطیف است، مانند رد دستانت روی دستم...

    مانند ساختار بی زبان عاشقانه ها...

    مانند روز هایی که نسیم می زند زیر برگ ها، و آن ها در هوا می چرخند و می رقصند.

    دیروز دخترکی از من پرسید:«دیوانه ها چگونه اند؟»

    به قهقه خندیدم، دیوانه منم که از نقطه ی شروع تو به دیوانگی رسیدم.

    بیا نه شعر ببافیم و نه بگذارم تو موهایم را ببافی.

    بیا یک دقیقه به احترام تمام دیوانه های دنیا کاری نکنیم و بعد از دو دقیقه دوباره به دیوانه بازی ادامه دهیم.من از لطافت هوا بگویم و تو سوت بزنی و کتری جیغ بکشد و مرد همسایه به سریال جدیدش بخندد وما باز هم باهم دیوانگی کنیم.

    *****

    سرپرست بخش داد زد:
    _یکی ارام بخش و حاضر کنه.

    از فکر به این که من باید با چه کسی دست و پنجه نرم کنم پاهایم یخ زد، اصلاً بی خیال تمام درس های دنیا.

    باید فرار کنم و از این دیوانه خانه ی پوچ به کهکشان کوچک خود پناه ببرم.

    زنی مو سپید با چشمانی که گریه قرمزش کرده به روی صورت پرستار چنگ کشید و پرستار را به روی زمین انداخت.درست جلوی پای من.جیغی بلند کشیدم و به سمت گوشه ی دیوار پناه گرفتم.

    با وحشت به منظره ی رو به رویم خیره شدم. دست و پایم به وضوح می لرزید.

    نگاهش که به من افتاد ترس برم داشت،غیر عادی بود.چشمانش می لرزید و نفس هایش تند شده بود، مو های نامرتبش اطراف صورتش را گرفته بود. پوستش رنگ پریده بود و دست هایش تند و تند باز و بسته می شد.

    شرایط را گم کردم، به طرفم که حمله ور شد تنها کاری که توانستم بکنم این بود که دست هایم را جلوی صورتم بگیرم.

    زن، پریشان حال من را به سمت دیوار هل داد، کمرم محکم به دیوار برخورد کرد. آخ بلندی از درد کشیدم و دست را به کمرم گرفتم.

    اینبار تمام بدنم می لرزید.

    از بالا به سمت پایین دیوار سر خوردم، زن یک بار نه چند بار دستگیره در را کشید و در باز نشد.

    با تمام وجود دلم می خواست او برود و فرار کند، من هم از این جهنم دره بگریزم و به سیاره کوچک خودم برود.

    قهوه بنوشم، کتاب بخوانم، حتی با شوفاژ های بدردنخور خانه ام زندگی کنم.

    حالم دست خودم نبود، استرس و اضطراب و بعد هم این ضربه باعث شد خود را گوشه ی دیوار مچاله کنم.

    زن یک پایش را به عقب گذاشت، پایش به مداد رنگی های روی زمین برخورد کرد و همان بسته ی کوچک باعث شد پایش پیچ بخورد و روی زمین بیفتد.

    جیغ دیگری کشیدم و اینبار اشکی با سرعت از گوشه ی چشمم چکید.

    دو پرستاری که تا آن موقع پشت میز سنگر گرفته بودند به سمتش امدند، یکی از آن ها آستین زن را بالا زد و بدون ذره ای مکث آرام بخش دیگری به او تزریق کرد.

    بی صدا هق زدم، دستم را جلوی صورتم گرفتم و تنها برای این وضعیت اسفبار گریستم؛ دلم برای او می سوخت، دلم برای خودم و این پرستار بی نوای روی زمین نیز می سوخت.

    دختری زیر بازویم را گرفت و گفت:
    _خانم حالتون خوبه؟

    اشک گوشه ی چشمم را فوراً پاک کردم و سرم را تند تند تکان دادم، از جا که بلند شدم بدون توجه به پرستاران هاج و واج کیفم را از روی زمین چنگ زدم و از آسایشگاه خودم را به بیرون کشیدم.

    دوباره هق زدم و دوباره اشک بود که صورتم را نوازش می کرد.روی پله ی دوم نشستم، با دستانی لرزان موبایلم را از کیف بیرون کشیدم و برای امیر نوشتم:
    _بیا دنبالم تو رو خدا.

    این تو رو خدایش را با عجز نوشتم، می شد که بفهمد و بی خیال ان کار کوفتی اش بیاید پیشم؟
    در این لحظه حس می کنم تمام برادر های دنیا زبان نفهم اند.
    [HIDE-THANKS]من به شخصه از تمام برادر های دنیا عذر خواهی می کنم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    ****
    سفال رنگ شده را جلوی آفتاب گذاشتم تا خشک شود، رو به نسیم مو خرگوشی گفتم:
    _بدو برو دستات و بشور بعد بیا بهت بگم باید چیکار کنی.

    بچه ی حرف گوش کن و نازی بود، پوست سفید و چشم های درشت مشکی رنگش، از او یک عروسک ساخته بود.

    او که رفت دست راستم را به کمرم زدم ودست چپم را روی پیشانی ام گذاشتم تا آفتاب چشم های بینوایم را رها کند و به کار دیگری مشغول شود.

    سرم را که چرخاندم، با دیدن فردی پشت سرم جیغ کشیدم و از جا پریدم.

    مردک دیوانه مانند جن پشت سرم ایستاده بود، دستم را روی قلبم گذاشتم.چشم غره ای به او رفتم اما برای او انگار نه انگار عجیب صدق می کرد.

    _شما...اینجا چیکار می کنید؟

    با لحن حق به جانب و عجیبی گفت:
    _مثل این که این باغ مال منه خانم...من باید بپرسم شما این جا چیکار می کنید؟

    دندان هایم را روی هم ساییدم، تازه یک چیز هم طلبکار شده بودم:
    _شرمنده اقا اما تا اون جایی که من می دونم این باغ متعلق به اقا رجبه و شما اینجا هیچ کاره...بهتره دفعه ی بعدی پشت سر یه خانم اینطوری ظاهر نشید چون قول نمیدم که اون مثل من اینقدر خونسرد برخورد کنه اقای محترم.

    محترمش را غریدم و از کنارش به تندی عبور کردم، بی پروا گوشه ی شالم را گرفت:

    _اون آقا رجبی که می گید بهتون نگفته که صاحب اصلی این باغ کیه؟

    به سمتش چرخیدم و شالم را از دستش کشیدم:
    _می خواید کرایتون و پرداخت کنم؟که دیگه سخنی نباشه؟

    به سمت نسیمی که سرش را با کفشدوزک برگ های پرتقال گرم کرده بود رفتم و دستش را گرفتم.

    _لازم نیست فقط دفعه ی بعد حواستون باشه کجا پا می ذارید خانم.

    بدون پاسخ دادن به او با قدم هایی تند به سمت در باغ رفتم، اینقدر از دستم را در پوست گردو گذاشتن بدم می امد که دیگر اسم اقا رجب را از لیست باغداران خط بزنم.

    این روز ها هر چه که می کردم و هر جا که می رفتم هیچ چیز به سمت و سوی درستی پیش نمی رفت.

    انگار که طلسم شده بودم، طلسمی بزرگ و عجیب.

    نسیم را در خانه اش رساندم؛ رنگ امیزی روی سفال را که به او یاد داده بودم اما کار خودم چه؟ قرار بود طرح جایگزینم را به صورت طرح پژوهشی ارائه دهم که با آمدن ان مردک مزاحم تمام نقشه هایم بر هم خورد.

    زیر لب به آن مردک فحشی دادم و به سمت ماشین خودم رفتم، بی چاره از بس از این جاده و آن جاده گذر کرده بود که دیگر رنگ اصلیش معلوم نمی شد.

    سوار ماشین شدم و استارت زدم، ضبط صوت که به صورت خودکار روشن شد طرح آهنگ پرتقال من که قبل از آمدن به باغ با ذوق صد بار به ان گوش سپارده بودم اعصابم را خط خطی کرد.

    باید می رفتم کوه و جیغی می کشیدم شاید انرژی خفته ی درونم از تارهای صوتی ام بگذرد و راحتم بگذارند.

    اصلاً باید می رفتم دانشگاه، انصراف خودم را از همه چیز اعمال می کردم و بر می گشتم خانه و دوباره به جان شوفاژ های خانه ام غر می زدم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,163
    بالا