رمان کوتاه کاربر ماريا|Ghazalhe.Shكاربر نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghazalhe.Sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/29
ارسالی ها
874
امتیاز واکنش
5,170
امتیاز
591
محل سکونت
زير سايه ى خدا
نام كتا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:ماريا
نويسنده: Ghazalhe.Sh کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعى،تراژدى
نثر:ادبى
خلاصه:
داستان درباره دخترى به نام مارياست، سومين فرزند پادشاه. ماريا در آستانه پانزده سالگى، به عنوان دختر جوان تازه بالغ شده، بايد ازدواج كند؛ ماريا كه از محيط قصر و رسومات دربارى متنفر است؛ حالا بايد با يك شاهزاده ازدواج كند و در نهايت ملكه شود!
اين داستان روايتگر زندگى مارياست، دخترى كه همسر مى شود، زن مى شود، مادر مى شود، ملكه مى شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    مقدمه
    هميشه زندگى آن طور كه انتظارش را مى كشيم نيست!
    گاهى اتفاقاتى مى افتد كه پيش بينى اش برايمان ممكن نيست، اتفاقاتى توام با نفرت، عشق، غم، شادى، حسادت، بخشندگى!
    اين بين روابط قديمى پايان ميابد و روابط جديدى شكل مى گيرد، روابطى همچون عاشقانه، مادرانه، خواهرانه!

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]


    فصل اول
    -بانوى من يكم ديگه، بانوى من!
    به سختى تمام در حال وضع حمل بود، با شنيدن صداى گريه از هوش رفت. كمى بعد بهوش آمد، همسرش بر بالينش بود و لبخند زنان به او نگاه مى كرد.
    -بچه..
    ناى حرف زدن نداشت، پادشاه دستى روى سر همسرش كشيد و گفت:
    -حالش خوبه، ازت ممنونم ملكه من!
    ملكه لبخندى زد و گفت:
    -دختره يا پسر..
    سپس مجدد از هوش رفت، پادشاه نديمه را صدا زد و زنى به همراه پزشك داخل شد. بعد از معاينه پزشك با صورتى محضون گفت:
    -متاسفم سرورم ملكه..ملكه از دنيا رفتند!
    پادشاه با ترديد گفت:
    -منظورت اينه كه همسرم..اون مرده؟
    پزشك سلطنتى سرش را پايين انداخت و گفت:
    -سرورم..
    پادشاه سرى تكان داد و به همسرش كه چشمانش بسته بود نگاه كرد؛ او در همه حال زيبا بود، حتى حالا كه چشمان دريايى اش براى هميشه بسته شده بود! كنار ملكه زيبا رويش نشست و گفت:
    -همه مرخصيد!
    بعد از رفتن خدمه و پزشك دربار، به چشمانش اجازه باريدن داد.
    دو روز گذشت، قرار بود به مناسبت تولد شاهزاده قصر غرق در شادى شود؛ اما اكنون به جاى رقـ*ـص و پايكوبى، عزا مهمان قصر شده بود! دو روز از مرگ ملكه گذشته بود، دو روز از تولد نوزاد هم همين طور؛ در اين دو روز پادشاه حرفى نزده بود، فرزندش را هم نديده بود، از همه دورى مى كرد از نوزاد هم دورى مى كرد!
    -سرورم، الان يك هفته از تولد پرنسس گذشته؛ نمى خوايد براى فرزدتان اسمى انتخاب كنيد!
    پادشاه بى حوصله نگاهى به وزيرش انداخت و بى تفاوت گفت:
    -براى غسل تعميد*ببريدش نامش را مادرم انتخاب كند.
    وزير سرى تكان داد و گفت:
    -اطاعت پادشاهم!
    تعظيمى كرد و خارج شد.
    (غسل تعميد:يكى از آداب مسيحيان براى نام گذارى نوزاد . )
    -تو را تعميد مى دهم باشد كه براى مردمت بخشنده باشى..به نام پدر، پسر و روح القدوس..
    كشيش نوزاد را بالا برد و گفت:
    -نامت را ماريانا كوئين١ گذاشته شد باشد كه مانند ملكه مارياناى بزرگ، بدرخشى!
    و اين گونه اسم نوزاد ماريا كوئين شد!

    1.Miyana Qouen
    *****
    
امان از اين تشريفات مسخره، آخر چه لزومى دارد؟ هيچ لزومى ندارد، فقط مايه دردسر است. نيم تاج سلطنتى ام را،كه فقط براى زمان هاى خاصى از آن استفاده مى كنم، به كمك بتى١از روى سرم برمى دارم! آخر چه لزومى دارد، حتماً بايد آن تاج مسخره را روى سرم بگذارم؟بتى با افسوس به تاج نگاه مى كند. نفسم را با عصبانيت بيرون مى دهم و مى گويم:
    
-تو ديونه اى، به خدا قسم كه تو ديونه اى.
    
بتى همچنان باحسرت، به آن تاج نگاه مى كند.نيم تاجى بزرگ، با روحش طلا و تكه هاى الماس! بعد با كمك او لباسم را در مى آورم، يك لباس پف دار و البته بسيار سنگين، بيشتر وزنش به خاطر بالا تنه سنگدوزى شده با انواع جواهرات گرانبهايش است و البته نبايد از طلاى به كار رفته در تار و پود آن بگذريم؛ با آن استين هاى ابريشمى اش، كه اندازه تمام هيكل من است! بى شك براى هر كدام از آن ها، ده متر پارچه استفاده شده است؛ با آن دامن تافته*اش و تزئينات روى دامنش .با درآوردنش، كمى احساس سبكى مى كنم.
    -واقعاً نمى دونم دليل اين همه تشريفات الكى چيه؟ به نظر من كه كاملا بى خوده!
    بتى لباس را توى كمد آويزان مى كند؛ كمدى پر از لباس، نمى دانم چند دست لباس در آن كمد است. هر چه باشد، براى يك عمر كافى است! بعد از باز كردن موهايم به حمام مى روم، از اينكه كسى جز خودم مرا لمس كند متنفر بودم؛ البته بتى استثنا بود، او اجازه اينكار را داشت و به جز او حتى خدمتكاران زن هم اجازه نزديك شدن به من را نداشتند! بعد از حمام موهايم را داخل حوله پيچيدم.
    -اون كتابو از روى ميز بده، لطفاً
    عادت نداشتم دستور بدهم، مخصوصاً به بت! با اينكه من شاهدخت بودم و به راحتى مى توانستم به همه دستور بدم، حتى به بتى؛ ولى استفاده از لفظ ''لطفاً"مودبانه تَر بود.بتى كتاب را به من مى دهد و مى گويد:
    -سرورم با من كارى ندارى؟
مى دانم از صبح كلى كار كرده و حسابى خسته است؛ بنابراينباسر مى گويم نه! بتى تعظيم مى كند و مى رود. با خميازه اى متوجه خواب شدم، كتاب را بستم و روى ميز كنار تختم گذاشتم.
    (تافته:نوعى ابريشم بسيار ظريف. )

     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    .....………
    -جشن كسل كننده ايه، اينطور نيست؟
    سرم را به برادرم نزديك مى كنم و مى گويم:
    -نه براى تو و همسرت،فلورا٢ !
ماريو٣ مى خندد. تنها مردى كه در زندگى ام بوده، حداقل تا امروز، فقط و فقط برادرم ماريو بوده است! چون پدرم تمام وقتش را صرف كاتريا٤ (مـ*ـعشوقـ*ـه جديدش) مى كند، قبل از او هم زناهاى ديگر؛ اكثر اوقات ملكه را در حال گريه مى ديدم!

    
1.Bety 2.Flora 3.Maryo 4.catrya
    -سرورم در چه فكرى ان؟
    خيلى دلم مى خواست بگويم«به تو چه» اما دور از ادب بود، نه براى يك شاهدخت، بلكه براى هر كسى كه مقابلش دنيل پرالين١ بود؛ لبخندى مصنوعى زدم و گفتم:
    -هيچى، فقط بى نهايت حوصله ام سر رفته!
-شايد من بتونم كمكتون كنم، بانوى من!
    و دستش را به طرفم آورد. من مى گويم حوصله ام سر رفته است، نه اينكه مى خواهم برقصم! از آنجا كه رد كردن درخواستش صورت خوبى نداشت، به ناچار همراهش بلند مى شوم.
    -ماريا٢،ببخشيد سرورم..
    حرفش را قطع كردم.دور از ادب بود، اما لازم بود.
    -نيازى نيست رسمى صحبتى كنى دنيل، من و تو با هم بزرگ شديم تو براى من، درست مثل برادرمى!
    يعنى، خيال نكن حالا كه بزرگ شديم، مى توانى به وسيله ازدواج با من قدرتمندتر بشوى. بارها صحبت پنهانى خدمه دربار را شنيده بودم كه درباره ى ازدواجم با پسر وزير بود، حتى خود وزير استفان٢ هم، دنبال كسب قدرت بود؛ مى خواست از طريق ازدواج پسرش، وارد خانواده سلطنتى شود! با اينكه آشكارا تحت فشار نبودم، ولى هم پدرم و هم وزرا، هر كدام به نحوى سعى در ترقيبم براى ازدواج داشتند. من هم هربار با بهانه هاى مختلف از اين موضوع فرار مى كردم. با پايان آهنگ، به جايگاهم برگشتم و تا آخر جشن سر جايم نشستم.
    ................
    -همه مهمانى ها كسل كننده ان مخصوصاً اين يكى!
    -براى تو كسل كننده اس ،پرنسس ماريا.
    براندا٣ پيشخدمت وارد اتاق مى شود.
    -بده به من،خودتم زود برو!
    سينى را از دستش مى گيرد و خيلى نامحترمانه بيرونش مى كند، هميشه وقتى مى پرس چرا با پيشخدمت ها سرد برخورد مى كند؟ درجوابم مى گويد«اگه يه بار به روشون بخندى، پرو مى شن. » بار ها خواستم بگويم«تو خودت هم نديمه اى! »ما يادم مى آيد كه بتى يك نديمه معمولى نيست؛ او علاوه بر نديمه ام، دوستم و يك اشراف زاده هم هست! آرى، بتى صميمى ترين و تنها دوست من،تو اين قصر بزرگ بود. بتى موهايم را شانه مى زد، شانه زدنشان كمى وقت مى برد؛ چون بلند است و تا زير باسنم، رنگش قهوه اى است شايد هم مشكى. بعد از خوردن شير و بيسكويتم در تخت،بزرگ شاهانه ام مى خوابم.

    1.Danil Pralyn 2.Estefan. 3.Beranda
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    صبح با خوشحالى بلند مى شوم! بى دليل نيست، امروز بعد از يك ماه، او را مى بينم.درك بالن١ ، معلم خوش قيافه و جوانم؛ او قد بلند است، مو هايش قهوه اى و پرپشت است و چشمانى آبى با رگه هاى طوسى اش، زيبائى خيره كننده چشماش او را جذاب مى كند. ساعت ها به چشمانش خيره مى شدم؛ از بچگى چشمانش مرا مجذوب خود مى كرد و الان هم همين طور است، وقتى به او گفتم چشمانش مرا جذب خود مى كند، در جوابم گفت«من فقط يه خدمتكارم،بانوى من؛ لطفا ديگه اينو نگيد.»
    -ماريا،ملكه مرلين٢تو رو مى خوان ببينن!
    -ملكه؟ حتما بازم موضوع ازدواج منه، درسته؟
    فنجان چاى،را روى ميز مى گزارم و راه اتاق ملكه را در پيش مى گيرم. كاتريا تعظيمى مى كند و مرا به اتاق راهنمايى مى كند. جاى تعجب دارد، هنوز او نديمه ملكه است؛ درحالى كه اگر من جاى او بودم، فورى او را بركنار مى كردم. واقعا درك كردن ملكه سخت است.
    -پرنسس.
    و تعظيمى مى كند. در جواپش سرى تكان مى دهم. مورگان دارسى٣ ، اين مردك چاپلوس وپاچه خوار، نمى دانم ولى اصلا از او خوشم نمى آيد
    -اومدى ماريا!
-صبح بخير مادر،با من كارى داشتين؟
    ملكه مادر واقعى ام نبود، ولى چون از بچگى مرا بزرگ كرده است به او مادر مى گويم!

    -بيا ماريا.

    از روى تختش بلند شد و به طرف من آمد.
    -بيا قدم بزنيم!
    همراه ملكه وارد باغ سلطنتى شديم؛ يك باغ سرسبز با عنواع گل و درختان سربه فلك كشيده. هميشه عاشق اين باغ بودم، مى شود گفت به خاطر گل هايش و..
    -خوبى ماريا؟
    انگار ملكه هم متوجه سرخى گونه هايم مى شود؛ سرى تكان دادم و گفتم:
    -بله خوبم ملكه!
    -اولين بار پدرت را اينجا ديدم شاهزاده اى برازنده، در حال نقاشى بود و متوجه من نبود كه خيره نگاهش مى كردم..
    مكثى مى كند، انگار همين الان پدرم درحال نقاشى در باغ است و ملكه او را تماشا مى كند.
    
-يك آن عاشقش شدم، ازدواجمان سياسى بود ولى من عاشقش بودم؛ ازدواج كرديم اما..من فقط ملكه بودم و نه همسرش، برايم سخت بود ولى تحمل كردم! من مادر تو نبودم اما تو را مثل فرزند خودم دوست دارم ماريا..

    احساس كردم ملكه دارد گريه مى كند. چون خودم هم عشق يك طرفه را تجربه كرده بودمدركش مى كردم؛ اين كه عاشق باشى و مورد قبول مـ*ـعشوقـ*ـت قرار نبگيرى سخت است.
    -مادر، چرا درباره اين مسائل صحبت مى كنى؟
    -چون، تصميمى گرفتم...
    .............
    سرم را روى ميز گذاشتم، هنوز زود بود؛ هنوز براى ازدواج كردن من زود بود، شايد هم نبود!
    -سرورم فكر مى كنى بعد از ازدواجت، من هم همراهت بيام؟
    بى تفاوت شانه اى بالا انداختم و گفتم:
    -نمى دونم، بخواى شايد بتونى!
    -نامادريت اجازه مى ده؟ منظورم بانو كاترياست..

    سرى تكان دادم و گفتم:
    -اون زن هيچ نسبتى با من نداره، نمى دونم چه كارى ازش برمياد!
    كمى فكر مى كند و مى گويد:
    -درسته،اون عفريته هر كارى ازش ساخته اس!
    
به لقبى كه برايش گذاشته مى خندم و مى گويم:
    -توصيف خوبيه، واقعا هم عفريته اس. نميدونم ملكه چه طور اين همه سال اونو پيش خودش نگه داشته؟
    
-بهتره دشمنت رو كنارت نگه دارى، اون رقيب ملكه و دشمنش مى شه؛ بيخيال، ببينم درك رو ديدى؟
    نگاهش مى كنم و جدى مى گويم:
    -قصد مردن دارى؟

    سرى تكان مى دهد و مى گويد:
    -نه، اصلا سرورم!
    توبيخ گرانه گفتم:
    -پس،يك كلمه هم نگو!
    بتى تنها كسى بود كه از علاقه من به درك باخبر بود. اوايل فكر مى كردم فقط يه علاقه زود گذر است، اما خيلى زود متوجه شدم من واقعا او را دوست دارم؛ البته، هيچ كس جز بتى از علاقه من به درك باخبر نبود، حتى خود درك! خيلى خوب مى دانستم، به عنوان يه شاهزاده حق انتخاب ندارم و بايد با كسى كه برايم در نظر مى گيرند ازدواج كنم.
    
-بانو ماريا؟

    -درك، چندبار بهت گفتم باهام رسمى حرف نزن؛ توام مثل بتى كله شقى، من اسم دارم و اسممم مارياس..خوب؟
    
-بله سرورم!

    -نه سرورم، نه بانو ماريا، نه پرنسس ماريا و نه شاهدخت، فقط ماريا. خوب؟ فقط ماريا!
-بله، سرو...ماريا!
    -آهان، ديدى خيلى ام سخت نيست. بگذريم،بيرون قصر خوش گذشت؟
    
1.Derk Balen. 2.Merlin 3.Morgan Darsi 

    -راستش، مردم خيلى فقيرن توى سختى ان.
    -واقعا؟ توى گزارشات ماهانه كه هيچى نبود، با اين حال بايد خودم اوضاع رو برسى كنم. منو ببر به شهر!

    بتى سراسيمه وارد اتاق مى شود و مى گويد:
    -پادشاه..پدرت حالش بده، ماريا زود باش!

    با دو وارد اتاق سلطنتى مى شوم، ديدن كاتريا بالاى سر پدرم عصبانى ام مى كند.
    
-اين اينجا چى كار مى كنه؟ برو بيرون، تو هيچ نسبتى با خانواده ما ندارى، برو بيرون.

    پزشك دربار:علياحضرت، پادشاه نياز به مراقبت شديد دارن.

    كاتريا خواست حرفى بزند كه مانع شدم و گفتم:
    -خودم هستم، مراقبشم و ملكه ام هست، مگه نه مادر؟
    كم پيش مى آمد ملكه را مادر صدا كنم، ولى براى ناديده گرفتن آن زنك هـ*ـرزه هر كارى مى كردم.

    كاتريا:منم،ايـ..
    
خواست حرفى بزند، دستم را بالا بردم و گفتم:
    -نيازى نيست، كلى خدمتكار اينجاست منم هستم تو بهتره به كارات برسى. بتى تا وقتى پدرم خوب بشه من مراقب پدرم !
سرخورده گفت:
    -بله پرنسس!
    ......................
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    [HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS]
    اين چند وقت تا بهبودى نسبى پدرم، ملكه مسئول مراقبت از او بود و من قدغن كرده بودم تا كاتريا سمت پدرم برود!

    استفان:بانو ماريا، ملكه مرلين كجا هستن؟
    -ملكه مراقب پادشاه هستند و فعلا امور دربارى به عهده منه، جناب وزير!

    استفان:اما بانوى من شما..
    
ميان حرفش مى آيم و مى گويم:
    - جناب وزير، تا جايى كه مى دونم يه سرى كارها فقط به دست پادشاه يا ملكه انجام مى شه و در حال حاضر پدرم حال خوشى نداره و ملكه همراه پدرم خارج از قصره وليعهد هم كه نيست و تنها عضو سلطنتى و نائب السلطنه من هستم، پس تا وقتى من اينجام اداره حكومت به عهده منه درسته؟

    بعد از رفتن مقامات دربارى روى تخت پدرم نشستم.
    -بهتون مياد، ماريا.
    نفسم را بيرون دادم لبخندى زدم و گفتم:
    -فرمان روايى؟ نه، همين كه به جاى پدرم و ملكه دارم اينجا را اداره مى كنم حتى براى زمانى كوتاه دارم ديوونه ميشم، نمى دونستم اداره يه كشور انقدر سخته. بى رحمى، سردى، پرخاش كردن..من نمى تونم وانمود كنم!
    -البته، حكمرانى آسون نيست بانوى من!
    -راستش،نمى دونم از پسش برميام يا نه!
    ………
    -سرورم..سرورم...پرنسس..
    -چيه ١جوليا؟
    -پادشاه...خواستن براى صبحونه برين باغ سلطنتى!
    متعجب نگاهش كردم، يعنى پدرم چه كار دارد؟ او بى منظور مرا براى صبحانه نمى خواهد، مطمئناً براى مسئله اى خواسته ام؛خدا كند موضوع ازدواج من نباشد!
    -باشه، بتى كجاست؟
    -من همينجام، ماريا!
    -تو مى تونى برى جوليا، بتى يه دست لباس برام آماده كن!
    بتى در كمد لباس هايم را باز كرد و يك پيراهن پفى صورتى آبى با كفش هاى ساتن صورتى كمرنگ درآورد.لباس را روى صندلى گذاشت و گفت:
    -نيازه كانسوئلا٢رو خبر مى كنم؟
    كانسوئلا،آرايشگر من بود و براى مجالس و مهمانى هاى رسمى مرا آرايش مى كرد. سرى تكان دادم و گفتم:
    -مهمونى رسمى كه نيست، ساده جمعشون مى كنم!
    يعنى لازم بود كاملا آماده شوم؟ چون كم پيش مى آمد برادرم و همسرش هم بيايند، بتى اينجا چه كار دارن؟
    ملكه:ماريا بيا بشين!

    نشستم و تازه دليل اين صبحانه را فهميدم، مـــن.....
    پادشاه:ازت مى خوام؛هر چه زودتر مراسم برگذار بشه!
    ملكه:اما انقدر سرسرى نميشه، ماريا لياقت يه عروسى باشكوه رو داره!
    بايد حالا كه همه حضور داشتن حرفم را مى زدم صدايم را صاف كردم خواستم حرف بزنم كه دارسى گفت:
    -دخالت در اين موضوع خارج از حد منه، اما سرورم ملكه مرلين درست ميگن پرنسس ماريا..
    ماريو:من مخالفم، ماريا حق داره خودش براى آينده اش تصميم بگيره!
    ملكه:تو آينده مشخصى دارى شاهزاده،ولى خواهرت نه!
    استفان:ملكه با عرض پوش، اما به نظر شما آينده پرنسس در خارج مرز هست؟
ملكه:شايد نباشه و شايدم باشه، اما در هر صورت..

    حرف مادرم را قطع مى كنم و مى گويم:
    -آينده من ازدواج با يه شاهزاده يا يه پادشاهه، درسته؟ خوب وقتى تصميم گرفته شده؛حضور من چه نيازى هست؟

    پادشاه:درسته، نيازى به حضورت نيست؛ مى تونى برى!

    -اما پدر من مى خوام خودم براى خودم و آينده ام تصميم بگيرم، مارى٣ ملكه اس و ماريو پادشاه آينده، چه نيازى به ازدواج من به خاطر سياست هست؟ من نمى خوام الان ازدواج كنم؛ يعنى به عنوان يه پرنسس خودم حق تصميم گيرى ندارم؟
    ماريو سرى تكان داد ظاهراً ملكه ام موافق بود اما وزير استفان، پدرم بلند شد همگى بلند شديم
    پادشاه:كستاخ شدى پرنسس، وقتى تصميم گرفته شده تو بايد فقط اطاعت كنى!
    -اما پدر..
    پادشاه دستش را بالا برد و گفت:
    -تصميم گرفته شده، هفته ى آينده همسر آينده پرنسس به دربار مياد!
    پادشاه نشست ولى من نه، تعظيمى كردم و دور شدم. براى پدرم هيچ وقت مهم نبودم، هيچ وقت، بودم اما فقط وسيله اى براى افزايش قدرت؛ نه تنها من بلكه خواهرم و برادرم هم بودن؛مارى با شاه ادوار٤ ازدواج كرد، ماريو با پرنسس غربى و حالا هم من بايد با وليعهد شمالى ازدواج كنم!
    -ماريا خوبى؟

    پوزخندى زدم و گفتم:
    -دارم اونم با كسى كه نميشناسم ازدواج مى كنم، به نظرت بايد چه طور باشم؟
    -نمى دونم، اما ناراحت شدن بى فايده است!
    - مى دونى من علاقه اى به ازدواج ندارم...منظورم ازدواج سياسيه!
    
-ازدواج سياسى؟ منظورتون ازدواج عاشقانه اس پرنسس!
    لبخند تلخ زدم و گفتم:
    -ازدواج عاشقانه؟ براى يكى مثل من عشق ممنوعه، البته ممنوع نيست ولى جائزم نيست، بين من و اونى كه عاشقشم مايل ها فاصله هست. پس امكان يه ازدواج عاشقانه براى من صفره!
    
1.Jolya 2.Kansoela 3.Mary. 4.Edvarde
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    فصل دوم
    بتى كلافه در اتاق قدم مى زد و من بيخيال مشغول خواندن كتابى بودم، در آخر بتى با درماندگى گفت:
    -ماريا، متوجهى چى ميگى؟
    بى تفاوت به لحن و نگرانى هايش گفتم:
    -كاملا، اينكه بخوام خودم زندگيمو بسازم كجاش اشكال داره؟
    كلافه ايستاد و با درماندگى نگاهم كرد و من هم چنان بى تفاوت بودم، نفسش را با كلافگى بيرون داد و با جديت گفت:
    -هيچ جاش ولى ماريا تو علاوه بر پرنسس بودنت، دوست منى و من وظيفمه بهت يادآورى كنم كى هستى!
    كتاب را بستم و به چشمان آبى پرنگش نگاه كردم و با جديت آميخته با ناراحتى گفتم:
    -خوب كى هستم؟وسيله افزايش قدرت پدرم يا اون وزير؟ شايدم ناجى ملتم؟ تو بگو بتى من كى ام؟
    بتى نفسش را با جديت بيرون فرستاد و گفت:
    -تو ماريانا كوئين پارل١ هستى، پرنسس اين سرزمين و دوست منى بازم بگم؟
    و منتظر نگاهم كردم با غم گفتم:
    -ماريانا، كوئين و پارل؛سه تا اسم كه فقط اسم نيستن، يه مسئوليت بزرگن، فكر نمى كنى بار سنگينى روى دوشمه؟ واقعا اين زندگى حقمه؟ پدرم داره ميميره و من بايد تن به يه ازدواج اجبارى بدم، به نظر تو اين حقمه؟
    با چهرهى گرفته اى به بتى نگاه كردم، پزشك دربار گفته بود پدرم دارد مى ميرد و شايد مى خواست قبل از مرگش دخترش را خوشحال و خوشبخت ببيند؛ ولى با ازدواج خوشبختى من محقق مى شد؟ پوزخندى زدم و بتى فكورانه گفت:
    -نه حقت نيست ولى درك كن نمى تونى اين كارو بكنى.
    نگاهى به بتى انداختم و تمسخرگونه گفتم:
    -چرا؟ فقط نگو من پرنسسم و فلان، يه دليل قانع كننده بگو!
    بتى آهى كشيد و گفت:
    -چون، تو كلى مسئوليت دارى و تا اونجا كه من مى دونم مسئوليت پذيرى؛ نه به عنوان پرنسس و نه به عنوان ملكه آينده، بلكه به عنوان يه آدم معمولى!
    سرى تكان دادم و گفتم:
    -هوم، تا حدى قانع كننده بود.ولى انگار فراموش كردى، من كاريو كه بخوام بكنم حتماً انجام مى دم!
    بتى قاطعانه گفت:
    -اتفاقا خوب مى دونم، براى همين بهت يادآورى مى كنم؛ يادته وقتى كوچيك بوديم قول دادى هرگز نذارى كه مردمت تو سختى باشن؟
ده سال قبل را بياد مى آورم، همان سالى كه مردم به خاطر قحطى به فلاكت افتاده بودند؛ وقتى وضعيت مردم را ديدم، قسم خوردم تا جايى كه مى توانم از مردمم محافظت كنم! «من، ماريانا كوين پارل، فرزند پادشاه كوين٢ و ملكه لارا٣، قسم مى خورم كه نگذارم مردمم هيچگاه در سختى بمانند و از هيچ تلاشى فرو گزار نخواهم بود. »
    سرى تكان دادم و گفتم:
    -ولى درحال حاضر ملتم تو سختى نيست!
    بتى براحتى گفت:
    -برو بين مردم تا بفهمى!
موشكافانه نگاهش كرم و گفتم:
    -توچيزى مى دونى كه من نمى دونم؟
بتى سرى تكان داد، آهى كشيدم و از اتاق خارج شدم؛در حال قدم زدن دربار بودم كه دارسى چاپلوس را ديدم، دارسى تعظيمى كرد و به سمتم آمد.
    -پرنسسم؟
    سرى تكان دادم و منتظر حرفش شدم.لبانش را خيس كرد و گفت:
    -بانوى من، مى بخشيد مزاحم شدم اما وظيفه ام هست بهتون بگم، قبل از اينكه مشكلى براتون پيش بياد...
    دستم را بالا بردم و گفتم:
    -از مقدمه چينى متنفرم، همين طور چاپلوسى؛ شايد چرب زبونى هاى تو، براى ملكه جذابيت داشته باشه؛ ولى براى من اين طور نيست. پس فقط حرفتو بزن
    سرى تكان داد و گفت:
    -بسيار خوب بانوى من، امروز به طور اتفاقى صحبت هاتون با درك بالن رو شنيدم و...
    حرفش را قطع كردم و تمسخر گونه گفتم:
    -انتظار دارى باور كنم استراق سمع نمى كردى؟ خداى من مورگان دارسى! خوب حالا چه قدرشو شنيدى؟
    سرش را بالا آورد و گفت:
    -همش رو..و سرورم به نظر من...
    در چشمانش نگاه كردم و با دستم بهش گفتم «ساكت بشه» سرى تكان دادم و گفتم:
    -مى دونى تو مشاور ملكه اى، نه من و آره هر چى شنيدى كاملا درسته؛ اما انگار فراموش كردى من كيم؟ يا هنوز منو نشناختى، من علاوه بر احساساتم، وظايفى ام دارم! لازم به يادآورى نيست، فهميدى؟
    سرى تكان داد و گفت:
    -بله سرورم!
    ابرويى بالا انداختم و گفتم:
    -خوبه مى تونى برى.
    بعد از رفتن دارسى، به اتاق درك رفتم. با ديدنم بلند شد و تعظيمى كرد!
    -پرنسس ماريا، كارى داشتيد؟
    باز هم گفت پرنسس، ولى الان زمان بحث درباره اين موضوع را نداشتم؛ سرى تكان دادم و سريع گفتم:
    -آره بايد منو از قصر بيرون ببرى!
    متعجب نگاهم كرد و گفت:
    -به سربازا..
    مانعش شدم، سرم را تكان دادم و گفتم:
    -نه، فقط من و تو؛ بايد خروجم از قصر مخفى بمونه!


    1.Mariyana Qouen Parl 2.Kevin 3.Lara
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا