رمان کوتاه کاربر ارکیده های خونین/lady soz کاربر نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Stephanie*
  • بازدیدها 431
  • پاسخ ها 3
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Stephanie*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/12
ارسالی ها
1,273
امتیاز واکنش
6,302
امتیاز
658
سن
20
محل سکونت
Gothom City
نام رمان: ارکیده های خونین
ژانر: اجتماعی، تراژدی
نام نویسنده: lady soz
خلاصه: لیلا به تازگی به خانه جدیدی که صاحب ان به سرعت ان را خالی کرده بود، نقل مکان می کند. گذشته این خانه عجیب است، گل های باغ این خانه خونین هستند و در زیرزمین آن عروسی با کفن سفید به انتظار نشسته است. لیلا کاراگاه نیست اما زنی است که درگیر داستان زنی دیگر می شود. زنی که با لباس سپید به خانه همسر می رود ولی با کفن بیرون نمی اید.

1. معلوم نیست کی این رمان رو شروع کنم ولی زود قرارش میدم.
2. پسرای عزیز توهین بهتون نباشه ولی این رمان حقیقت محض این جامعه است.
3. بهم نگید فمنیست یا تعصبی، این حقیقته! حقیقتی که فقط شامل پسرا نمیشه حتی دخترا هم همچین طرز فکری دارن.
4. این رمان دارای چند اسمه: ادریسی های سرخ، خانه همسری، ارکیده های پژمرده...
5. شخصیت ها همگی نماد یه چیزن، کسایی که کنار ما هستن و پیشمون قدم می زنن.
با تشکر
 
  • پیشنهادات
  • *Stephanie*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/12
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    6,302
    امتیاز
    658
    سن
    20
    محل سکونت
    Gothom City
    مقدمه: آن کس که فریب دهد
    روزی خود در دام فریب خود می اوفتد.

    آن کس که زخم زند.
    خود زخم می خورد.
    - مردا یه مشت احمقن! یه دختر می بینن بهش دل می بندن بعد یکی دیگه می بینن، اون دختر دلشون رو میزنه!
    با جدیت در حال گوش کردن به حرف های فمنیست افراطی که تلویزیون نشون می داد بودم. فمنیست نبودم ولی عقایدشون برام جالب بود و دوست داشتم بیشتر دربارشون بدونم. تنها چیزی که بعد اسباب کشی راهش انداخته بودم، تلویزیون بود. اهل کتاب خواندن و فلسفه نبودم و تا بوی شیرینی جات بهم می خورد بالا می اوردم! شانس بدم هم جفت خونه جدیدم یه شیرینی فروشی هستش. با سختی کارتن سنگین رو بالای کمد گذاشتم و به خونه بزرگی که خریدم نگاه کردم. صاحب اینجا با سرعت هرچه تمام این خونه رو خالی کرد و حتی بقیه پولش هم نگرفت. از همسایه ها پرسیدم ولی فقط جواب های مسخره و پوچ شنیدم.
    - این خونه جن داره.
    - چرا یه دختر تنها باید خونه بزرگ بگیره؟
    - یادم نی...شما چندسالتونه؟
    تنها کسی که یه جواب منطقی داد که زیادم باب میلم نبود، پیرزن رو به رویی ام بود. اون بهم گفت که پدربزرگ صاحب اینجا به خاطر مسائل ناموسی، زنش رو کشته و در جایی مخفی دفن کرده. من ادم خرافاتی نیستم؛ اما شاید از ترس نتونم شب از جام تکون بخورم و بدتر از اینکه دستشویی در حیاطه. به مادرم زنگ زدم که بهش بگم حالم خیلی خوبه؛ اما خاله ام برداشت.
    - شنیدم پدربزرگ صاحب خونت، زنشو کشته.
    - نمی دونم.
    - عجب! چقدر آدم بیشعور وکثیفی! مردا یه مشت خوکن.
    خاله ام هیچ وقت با مردا رابـ ـطه خوبی نداشته. مادرم می گفت وقتی هم سن من بوده وقتی پسری دنبالش کرده با بیل به جونش افتاده بود و پسره بیچاره رو سیاه و کبود کرده بود. همیشه مردا رو به حیون تشبیه می کرد و میگفت که اون ها زن ها رو دستگاه بچه سازی می بینن. مادرم برعکس خاله ام خیلی به پدرم اهمیت می داد؛ اما وقتی پدرم به خاطر یه زن جوون ولش کرد، کمتر به مردا احترام می زاره. خاله ام وقتی موضوع رو فهمید مثل اوار رو سر پدرم فرود اومد و با داد و فریاد همون دختر رو فراری داد. من هیچ وقت خاله ام رو درک نکردم و اون رو یه زن نمی دونم و مادرم اون رو خیلی احمق فرض می کنم. من...از نظر خودم خیلی ساده ام. من در واکنش نشون دادن خیلی بدم. وقتی مچ دوستم رو با دوست پسرش گرفتم خیلی عادی بهش خیره شدم و فقط گفتم:
    - مبارکه.
    وقتی صاحب یه دختر دایی شدم بدون هیچ واکنشی به داییم گفتم:
    - مبارکه.
    من برای اطرافیان حکم ببوگلابی داشتم و همیشه مسخره می شدم. از زندانی شدن داخل دستشویی مدرسه تا ریختن شیرکاکائو روی سرم و بدتر از اون زیر آبم رو برای داشتن رتبه ام داخل شغلم! وقتی فهمیدم زیرابم رو زدن فقط به همکارم گفتم:
    - واقعاً! مبارکش باشه.
    من از نظر دیگران، لیلای ساده احمق و بی زبون بودم. یه ببوگلابی کامل و اصل!

    1
     

    *Stephanie*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/12
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    6,302
    امتیاز
    658
    سن
    20
    محل سکونت
    Gothom City
    طلاق به معنی این نیست که زن از پس زندگی اش بر نیومده.
    طلاق یعنی زمانی که دو زوج با هم به توافق نرسیده و نمی تونن با هم زندگی کنن.
    طرز فکر خرابی که درباره افراد مطلقه به خصوص درباره زنان مطلقه، باعث ترس خانم ها این کار و تحمل سختی و دردسر های زندگی می شود. اگه می خوایید مردم به خوبی به شما نگاه کنند، طرز نگاه کردن به اون ها را تغییر بدید
    هر جامعه ایی با طرز فکر مردمش شکل می گیرد

    داخل کافه نشسته بودم و به چهره آسیه نگاه می کردم. آسیه همکار سابقم بود که بیشتر از بقیه باهاش صمیمی بودم. چایی اش را سر کشید و با خونسردی گفت:
    - عطیه می خواد طلاق بگیره.
    عطیه...همون همکارم که زیرآبم رو زد. حس شادی نکردم؛ چون من از اول از شغلم خوشم نمی اومد. کار کردن داخل اداره آب به شدت کِسل کننده بود. چندین ساعت باید سر صندلی می نشستم و بعضی اوقات فحش می شنیدم برای دو تومن! چیزی که ناراحتم کرد این بود که بعد این همه بدبختی و تحقیر شدن از اونجا پرتم کردن بیرون. با بیخیالی با کیکم بازی کردم و جواب دادم:
    - چه بد!
    آسیه به صندلی تکیه داد و با شکاکی بهم خیره شد:
    - خوشحال نشدی؟ به هر حال اون باعث شد که شغلت رو از دست بدی.
    سرم را تکان دادم و بدون توجه به حرفش گفتم:
    - حالا چرا می خواد طلاق بگیره؟
    - یارو فیلش یاد هندوستان کرده! تازه فهمیده ایشون، زن رویاهاشون نیست.
    - اگه اینجوریه که، باید طلاق بگیره.
    - من بهش گفتم بره پیش مشاور، طلاق باید آخرین راه باشه.
    - منظورت چیه؟ اگه جدا نشه که یارو سرش زن می گیره.
    - تهمینه رو میشناسی؟
    - خواهرت؟
    - اون از شوهرش جدا شد، الان هرجا میره همه بهش نگاه بد دارن، حتی بقال سر کوچه. این جامعه اینجوریه! برای مردا زن مطلقه یک هلو بپر تو گلو و برای همسرای اونا، یک خرابه که نتونسته از پس زندگیش بر بیاد.
    - مادر خودم یک مطلقه است و این حرفا درست نیس!
    - مادر تو مال چه زمانی بوده؟ لیلا بیدار شو! جامعه اون موقع بهتر بوده و مردم دید بهتری داشتن. خود مادربزرگ من از اولین افرادی بود که وقتی اولین بار طلاق وارد ایران شد، از پدربزرگم جدا شد.
    به صندلیم تکیه دادم و به حرفاش فکر کردم. داشت نسبتاً درست می گفت و من نمی خواستم باور کنم؛ اما مگه پدربزرگ صاحب خونه من با این حال که داخل جامعه بهتر بوده، زنش رو نکشته؟ درک ذهن مردا و همچنین زن ها برام سخته و با وارد شدن به این خونه هم بدتر شده.
     
    آخرین ویرایش:

    *Stephanie*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/12
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    6,302
    امتیاز
    658
    سن
    20
    محل سکونت
    Gothom City
    با سختی داشتم انباری این خونه رو تمیز می کردم. اینجا پر از خاک و عنکبوته و این یعنی فاجعه! قبل از اومدن به اینجا گفتم سرامیک های کف رو دربیارن چون خیلی مسخره بودن و انگار کسی از سر ناچاری و برای پنهان کردن چیزی گذاشتشون. از نردبون پایین اومدم و مشغول راه رفتن روی زمین خاکی شدم که ناگهان پام به چیزی گیر کرد. با سر خوردم زمین و پخش زمین خاکه شدم. خاک بخاطر شدت افتادنم در هوا پخش شد. زانو زدم و دنبال چیزی گشتم که به پاهام گیر کرده بود. چیز گرد و عجیبی از خاک بیرون زده بود. دستم را به سمتش دراز کردم و با سختی بیرونش کردم . سفید و سخت بود و جنـ*ـسی شبیه استخون داشت. وقتی برش گردونم تنها کاری که کردم این بود که جیغ زدم و ان را به سویی پرت کردم. از زمین بلند شدم و چند قدم دور شدم. با ناباوری به جمجمعه انسانی که به گوشه ایی افتاده بود، خیره شد. با ترس به بقیه برآمدگی های کف زمین خیره شدم و با سرعت از انباری بیرون زدم. با تمام سرعتی که داشتم از انباری خارج شدمو خودم را به داخل خانه انداختم. تلفن را برداشتم و لرز شماره پلیس رو گرفتم. چندین بار نفس کشیدم و با لکنت داخل تلفن گفتم:
    - الو...من داخل خونه ام یک اسکلت آدم پیدا کردم...آدرسم، کوچه(...) پلاک (...).
    تلفن را به سویی پرت کردم و به دیوار تکیه دادم. فکر کردن به اینکه تمام مدت داخل این قبرستون زندگی می کردم، حالم رو بهم می زد. باید از اول و از روی رفتار های صاحب خونه،شک می کردم. با نصف قیمت بهم فروختش و خیلی سریع ناپدید شد. آرام اشک می ریختم و به شانسم لعنت می فرستادم که صدای آژیر پلیس را شنیدم. پلیس ها جسد رو بردن و با یک دلیل مسخره گفتن که نمی تونن برای این مسئله پرونده ایی تشکیل بدن. این حرف اون ها تمام وجودم را مملوء از خشم و ترس کرد. روی مبل نشستم و با عصبانیت موهام رو بهم ریختم. چندین ساعت گذشته بود و من مثل دیوانه ها روی مبل نشسته بودم و موهام رو به هم می ریختم. نمی خواستم به مامان بگم؛ تنها دلیلی که این خونه رو خریدم این بود که از دست دعوا های مامان و خاله دور باشم. از روی مبل بلند شدم و با ترس به سمت کارتن کتاب های محدودم رفتم. قرآن رو بیرون آوردم و به سمت انباری قدم تند کردم. قرآن را مانند سپری گرفته بودم و با لرز وارد انباری شدم. به سمت محل قبلی ان اسکلت چندش آور رفتم و با پا درون ان را جست و جو کردم. شی طلایی سر از خاک بیرون آورد. با سرعت خم شدم و برش داشتم و جلوی افتاب گرفتمش. یک النگوی قدیمی بود که کمی ازش شکسته شده بود. در وجودم حس های گوناگونی بود که هر کدام بر دیگری غلبه می کرد. النگو رو پرت کردم زمین و از انباری خارج شدم. ساعت هفته و من، همچنان مانند بید می لرزم و نگاهم به انباریه. فکر اینکه اون جسد مال مادربزرگ صاحب خونه امه، من رو تا مرز سکته می برد. فردا صبح با چشم های پف کرده و موهای آشفته بلند شدم. باید سرکار می رفتم پس عزمم رو جذب کردم و لباس پوشیدم. کار من داخل یه دفتر مربوط به اداره برقه که صد برابر شغل قبلیم مسخره و کِسل کننده است. با جدیت به همکارم که از شانس بدم یک مرد بود گفتم:
    - میشه اون سر رسید ها رو بهم بدید.
    اول با تعجب بهم خیره شد و بعدش برگه ها رو بهم داد.
    - دیشب خوب نخوابیدید.
    - آمم... بله.
    سرش رو تکون داد و مشغول نوشتن یه چیزی داخل دفتر طراحی شد. من آدم فضولی نیستم ولی خیلی کنجکاوم. سرم رو بلند کردم و مشغول دید زدن داخل دفترش شدم که سرش رو بلند کرد و با تعجب، به من که مثل شترمرغی گردن دراز کرده بودم خیره شد.
    - می تونید ببینید.
    با جدیت خودم رو جمع کردم و با حیرت به طراحی اش خیره شدم. تصویری از یک سرزمین خیالی بود که از زیرش قطرات باران می ریخت. سعی کردم تا واکنشی غیرقابل پیش بینی نشون بدم که گند زدم:
    - مبارکه!
    دو دستم رو روی صورتم قرار دادم و انتظار داشتم که اون بزنه زیر خنده و مسخره ام کنه، مثل همه مردا؛ اما اون لبخند شیرینی زد و جواب داد:
    - ممنون.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا