رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه لرزش شب های بی کسی | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به پایان رمان چیه؟(گرچه نویسنده کار خودش رو میکنه)


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
[HIDE-THANKS]
میلاد پشت چشمی نازک کرد و خطاب به رضا گفت: تو که از صبح تا شب میری پی خانومت و خرید میکنی، قبلا بودی یه غذایی درست میکردی؛ ولی الان که نیستی باید یه چی بدم این خندق بلا بخوره یا نه؟ هیچی هم بلد نیستم.
فرزانه جلوی دهانش را گرفت و ریز ریز خندید و به رضا نگاه کرد.
فرزانه گفت:
-حرص نخور، عب نداره که.
رو به میلاد گفت:
-میشه من غذا براتون درست کنم؟ البته اگر دستپخت منو می پسندید.
میلاد کفگیر را روی اُپن گذاشت و گفت:
-خدا خیرت بده، دختر، بیا این پیشبند رو بگیر.
رضا با صدای بلند گفت:
-میلاد، فرزانه مهمون ماست، این رفتارا چیه؟
فرزانه دستش را گرفت و گفت:
-اشکال نداره که، اول خونه رو می بینیم بعد یه غذا خوب مهمون من، چطوره؟
رضا با تردید رو به من گفت:
-خیل خب، باشه. پس اول خونه رو ببین.
فرزانه سرش را تکان داد که رضا دستش را گرفت و به سمت راست آشپزخانه هدایتش کرد.
-اینجا پذیرایی مختص مهمون هاست.
یه دست مبل سلطنتی طلایی و کرم رنگ آن جا چیده شده بود به همراه یک میز و چند عسلی ست مبل ها.
رضا به پله‌ها اشاره کرد و گفت:
-اتاق خواب‌ها طبقه بالاست.
از پله‌های چوپی بالا رفتند. طبقه بالا سه تا اتاق خواب داشت. فرزانه دستی به نرده‌ها که محافظ شیشه‌ای داشت کشید و از بالا به طبقه پایین نگاه کرد.
به در اتاق اول اشاره کرد و گفت:
-اینجا اتاق میلاده.
در اتاقش را باز کرد و گفت:
-یکم اوضاعش...
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    حرفش را خورد، فرزانه با دیدن آن، دلیل بریده شدن حرفش را فهمید. اتاق فوق العاده بهم ریخته بود و همه چیز میان وسایل پیدا می‌شد.
    در اتاق مجاورش را باز کرد و گفت:
    -اینجا ماله منه.
    بعد از مکث کوتاهی گفت:
    -در واقع مال من و توئه.
    سرکی داخل اتاق کشید و با لحن نالانی گفت:
    -مشکی؟ چرا آخه؟
    خندید و گفت:
    -مشکی رنگ عشقه، چشه؟
    فرزانه لب‌های را آویزان کرد و گفت:
    -دلت نمیگیره توی این اتاق؟
    -اگر تو بخوای عوض می‌کنیمش.
    فرزانه ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -نه، فقط یک سری تغییرات میخواد تا یه دست نباشه.
    عقب عقب داخل اتاق رفت و چرخی زد.
    -اینجا محشره، رضا واقعا ممنونم.
    رضا کنارش ایستاد و گفت:
    -بریم؟
    لبخند دلنشینی زد و گفت:
    -بریم.
    کنارش راه رفتن حس خوبی را به رضا منتقل می‌کرد.
    چهره‌اش ناگهان درهم رفت. رضا سریع متوجه شد.
    -چیزی شده؟
    لبخندی هول زد و گفت:
    -نه، بهتره دیگه بریم.
    -باشه بریم
    فرزانه از اتاق بیرون آمد و گفت:
    -این اتاق بغلی مال کیه؟
    -اون خالیه، میخوای ببینی؟
    -برای چیه؟
    -من یه عمو و یه عمه دارم، وقتی میان اینجا یکی دو شب می مونن، چون جنوب زندگی میکنند.
    فرزانه با ذوق گفت:
    -یعنی اصلیتتون جنوبی هست؟
    -نه در واقع تهران بدنیا اومدیم و مامان و بابام عشق جنوب بودن، اونجا زندگی کردیم که...
    با درهم رفتن اخم‌های رضا، گفت:
    -چی شده؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    بعدا راجع بهش حرف میزنیم.
    سری تکان داد و گفت:
    -بریم پایین؟
    نگاهی به ساعت انداخت و ادامه داد:
    -میخواستم براتون یه غذا خوشمزه درست کنم، میترسم دیر بشه.
    خندید و بینی‌اش را کشید که صدای اعتراضش بلند شد، باهم پایین رفتند که میلاد از آشپزخونه گفت:
    -فکر کردم رفتید بالا...
    رضا وسط حرفش پرید و گفت:
    -ببند دهنتو.
    فرزانه دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:
    -این چه طرز حرف زدنه؟
    میلاد ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -دریاب، از الان زن داداش طرف منه.
    رضا گفت:
    -بالاخره که فرزانه از اینجا میره.
    میلاد با شیطنت گفت:
    -بالاخره که اینجا موندگار میشه.
    بی توجه بهشان کیفش را روی اُپن گذاشت و وارد آشپزخونه شد.
    -اوف، اینجا زلزله اومده؟
    همه جا روغن ریخته بود، یه ظرف تمیز نبود، همه جا پر از مواد مختلف بود! خیار و گوجه، سیب زمینی، آب و پوست بادمجون و...
    شروع به جمع کردن وسایل کرد؛ یه ساعت بیشتر تمیزکاری های آشپزخانه طول نکشید.
    دست به کمر به آشپزخانه‌ی نیمه تمیز نگاه کرد؛ قابل تحمل بود!
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    به سمت ظرفشویی که مقابل درگاه بود، رفت و ماهیتابه و قابلمه را از کابینت قهوه ای رنگ بالایش برداشت. روی گاز روی میزی سمت راست ظرف شویی گذاشت.
    زیر لب گفت:
    -خب حالا چی درست کنم؟
    به سمت یخچال که درست در دیوار سمت راست گاز فرو رفته بود رفت، درش را باز کرد و تا کمر داخلش رفت. گوجه و مرغ را برداشت و درش را بست. ‌
    نگاهی بهشان کرد و زیر لب گفت:
    -یه چیزی قاطی باطی میکنیم بالاخره یه چیزی میشه دیگه.
    پیاز را از کابینت کرمی رنگ زیر ظرفشویی برداشت و شروع به نگینی خرد کردن آن کرد. همه‌ی آن را داخل مایهیتابه ریخت و با روغن کمی سرخش کرد. مرغ ‌ها را ریز خرد کرد و داخل ماهیتابه پیاز‌ها ریخت و درش را گذاشت. سیب زمینی را از همان کابیت زیر ظرفشویی پیدا کرد و پوست کند، مربعی خردشان کرد و داخل یک ماهیتابه‌ی مجزا سرخ‌شان کرد. گوجه‌ها را هم خورد کرد و با مرغ و پیاز مخلوط کرد. سیب زمینی ‌های سرخ شده را هم با بقیه مواد مخلوط کرد و ادویه‌ها را اضافه کرد. درش را گذاشت تا کامل بپزد.
    نان را از داخل فریزر در آورد و گرمشان کرد. وسط آشپزخانه یک میز ناهارخوری چهار نفره بود. نان‌ها را داخل سبد گذاشت و روی میز قرار داد.
    -سرآشپز غذا حاضر نشد؟
    فرزانه برگشت و به میلاد که روی اُپن نشسته بود، نگاه کرد و گفت:
    -چرا اگه کمک کنید میز رو باهم بچینیم.
    از روی اُپن داخل آشپزخانه پرید و گفت:
    -شما جون بخواه زن داداش.
    صدای داد رضا در اومد:
    -میلاد بخدا یه بار دیگه از این جلگولک بازیا در بیاری می فرستمت بازداشگاه.
    میلاد ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
    -به چه جرمی؟
    رضا اخمی کرد و گفت:
    -به جرم توهین به مأمور آگاهی.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    میلاد بیخیال شونه بالا انداخت و گفت:
    -مأمور آگاهی داداشمه، مشکلی دارید جناب سروان؟
    رضا وقتی دید حریف او نمی‌شود، سری از روی تاسف برایش تکان داد و وارد آشپزخانه شد.
    رو به فرزانه گفت:
    -یه موقع هایی میخوام تا جون داره بزنمش
    میلاد همان‌طور که بشقاب‌ها را روی میز می‌گذاشت، گفت:
    -شنیدما.
    رضا با حرص گفت:
    -گفتم که بشنُفی.
    فرزانه خندید و غذا را روی یک بشقاب بزرگ کشید و سر میز برد.
    میلاد به بشقاب ناخونک زد که داغ بود و دستش را عقب کشید.
    فرزانه با نگرانی گفت:
    -داغه آقا میلاد.
    میلاد قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:
    -آره، داغ بود.
    رضا چپ چپ به میلاد نگاه کرد و گفت:
    -میلاد یکم بزرگ شو.
    فرزانه پشت میز نشست و گفت:
    -بفرمایید، سرد میشه.
    پشت میز نشستند و شروع کردند.
    -خیلی خوش مزه شده زن داداش، دستت درد نکنه.
    -خواهش می‌کنم.
    غذا را خوردند و ظرف‌ها را جمع کردند و توی ظرفشویی گذاشتند. میلاد به پذیرایی رفت تا تلویزیون ببیند.
    -خیلی زحمت کشیدی، دستت درد نکنه.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    فرزانه لبخند زد و به رضا نگاه کرد، سرش را کج کرد و گفت:
    -کاری نکردم.
    فرزانه خواست ظرف‌ها را بشورد که رضا مچ دستش را آرام گرفت و گفت:
    -نمی‌خواد، منو میلاد می‌شوریمشون.
    فرزانه نیم نگاهی به دست رضا کرد و سرش را تکان داد.
    -میشه منو برسونی خونه؟
    -باشه، صبر کن من برم لباس بپوشم.
    -باشه.
    رضا زود میامی گفت و از آشپزخانه خارج شد. فرزانه روی صندلی میز ناهار خوری نشست و منتظر شد. با حلقه‌ی داخل انگشتش بازی کرد. هنوز تردید داشت، از اینکه به رضا اعتماد کرده بود و حرفایش را باور کرده بود، پشیمان نبود؛ ولی وارد کردن فریبا در این باتلاق، شاید کار درستی نبود.
    -اومدم، بریم.
    فرزانه غرق افکار خودش بود و متوجه رضا نشده بود.
    -فرزانه.
    فرزانه به خودش آمد و به او نگاه کرد.
    -خوبی؟
    -آره، خوبم. بریم؟
    -بریم عزیزم.
    فرزانه بلند شد و به همراه رضا از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند.
    -خیلی آشفته به نظر میای.
    -نمی‌دونم، فکرم یکم بهم ریخته‌اس.
    -پشیمونی؟
    -از چی؟
    رضا با لحنی که دلخوری درش مشهود بود گفت:
    -از ازدواج.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    فرزانه نگاهی به رضا کرد، اخم ‌هایش در هم بود.
    محکم گفت:
    -نه.
    بعد از مکثی گفت:
    -من... من فقط نگران فریبا هستم؛ فریبا فقط 16 سالشه.
    رضا بحث را منحرف کرد:
    -فریبا مدرسه میره؟
    -نه، امسال می‌بایست سال دوم دبیرستان می‌‌بود.
    -رشته‌اش چیه؟
    فرزانه متعجب گفت:
    -ریاضی.
    رضا نیم نگاهی به او کرد و گفت:
    -شاید بتونم کمکش کنم که از سال دیگه بره دبیرستان.
    فرزانه متعجب پرسید:
    -منظورت چیه؟
    -منم ریاضی خوندم، شاید بتونم کمکش کنم درس‌ها دوسال اول دبیرستان رو بخونه و امتحانش رو بده. بعدش می‌تونه از سال دیگه بره مدرسه.
    -واقعا؟!
    رضا لبخندی زد و گفت:
    -آره.
    اشک در چشمان فرزانه حلقه زد و شروع به باریدن کرد.
    رضا با دیدن اشک‌های فرزانه گفت:
    -چی شدی؟
    فرزانه میان هق‌هق‌هایش گفت:
    -تو...تو خیلی خوبی...من...من نمی‌دونم...این همه...لطفت رو چـ... چطوری...جبران کنم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    -یعنی چی این حرفا؟ آخه این گریه داره؟ بزنم کنار؟
    -نه، نه.
    -پس اشکات رو پاک کن.
    فرزانه اشک‌هایش را پاک کرد و شروع به بازی با دسته‌ی کیفش کرد.
    رضا زیر لب گفت:
    -حالا خوب شد.
    رضا زیر چشمی‌حواسش به فرزانه بود.
    -دوباره چی شد؟ کلافه به نظر میای.
    -نه، اینطور نیست. میگم... رضا، بعدش چی میشه؟
    -بعد چی، چی میشه؟
    -بعد عروسی منظورمه.
    رضا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    -نمی‌دونم، هیچ کس از آینده خبر نداره.
    فرزانه آهی کشید و سکوت کرد.
    رضا کلی با خودش کلنجار رفت تا گفت:
    -فرزانه؟
    -بله؟
    -بعد از عروسی... می‌خوای... طلاق بگیری؟
    بند کیفش را فشرد، سرش را پایین انداخت و گفت:
    -نمی‌دونم، من واقعا هیچی نمی‌دونم. شاید... شاید موندم، شاید هم... رفتم، می دونم.
    بغض کرد و به رضا نگاه کرد.
    با دیدن دستان رضا که فرمان ماشین را می‌فِشرند، گفت:
    -من... من منظوری نداشتم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    رضا مهم نیستی گفت و نفس عمیقی کشید.
    سه هفته مانند ابر و باد گذشت و مراسم عروسی طبق برنامه ریزی برگزار شده بود.
    رضا صدای میلاد را شنید:
    -وسایلت رو برداشتی؟
    رضا کلافه گفت:
    -میلاد، دیوونم کردی. مثلا من دامادم، تو چرا انقدر هولی؟!
    میلاد جلو آمد و شانه‌های رضا را گرفت و با شدت تکان داد و گفت:
    -تو نمی‌فهمی چی میگی، الان داغی، کلت باد داره. یالا! بریم دیگه، داره دیر میشه.
    کت و شلوار خودش و رضا که داخل کاور بود را برداشت و با عجله به سمت حیاط دوید.
    رضا زیر لب گفت:
    -واقعا نمی‌فهمم، چرا انقدر عجله داره؟
    صدای فریاد میلاد بلند شد:
    -اومدی؟!
    رضا هم مانند خودش فریاد زد:
    -آره آره.
    دکمه آستین پیراهنش را انداخت و به سمت حیاط دوید تا دوباره صدای میلاد بلند نشود.
    رضا با دیدن پرشیای توی حیاط گفت:
    -این ماشین کیه؟
    -مال عمو علیه، ازش گرفتم تا کارها رو سریع تر انجام بدیم. تو با سمندت برو گل فروشی، منم پشت سرت میام که دو تایی بریم آرایشگاه.
    -خیلی خب.
    رضا سوار سمند شد و به سمت گل فروشی رفت. وقتی سفارش‌های لازم را به فروشنده کرد، سوار ماشین میلاد شد.
    -تو چرا انقدر خونسردی؟! مثلا عروسیته‌ها.
    رضا با چشمان ریز شده‌ای گفت:
    -تو چرا انقدر هولی؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    -خب معلومه دیگه، منم میخوام زن بگیرم.
    رضا چشمانش گرد شد و گفت:
    -چی؟
    -می‌خوام زن آیندم رو توی مراسم عروسی پیدا کنم.
    -خب، مراسم که جداست، تو حتی بخوای هم نمی‌تونی کسی رو ببینی.
    پنچر شده گفت:
    -راست میگیا! حیف تو که انقدر استرس خرجت کردم. ولی هنوز میشه امیدوار شد، بعد مراسم میشه کسی رو پیدا کرد.
    رضا گفت:
    -من با خودم گفتم تو بیخودی انقدر هول و دستپاچه نمیشی.
    -بالاخره تو سرسامون گرفتی من نباید تنها بمونم.
    گوشی‌ رضا زنگ خورد، شماره فیلم بردار که از گل فروشی همراه آن‌ها بود، روی گوشی‌اش خودنمایی می‌کرد.
    تماس را وصل کرد.
    -وایسید، آقا پیاده شو.
    رضا متعجب پرسید:
    -چی ؟
    -میگم پیاده شید.
    -ولی آخه چرا؟
    -فیلمتون خوب نشد پیاده شید و دور بلوار با برادرتون بزنید تا یه دور دیگه فیلم بگیرم.
    رضا کلافه پوفی کرد و گوشی را قطع کرد. به میلاد گفت که دور بزند.
    پیاده شد و دوباره از گل فروشی، شروع به انجام حرکات تکراری کرد و سوار ماشین شد؛ با تایید فیلم بردار، لبخندی زد و به سمت آرایشگاه رفتند.
    میلاد گفت:
    -چقدر فیلم برادره مزخرفه. کم مونده بیاد از لحظه لباس عوض کردنمون هم فیلم بگیره.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    637
    بالا