رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه لرزش شب های بی کسی | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به پایان رمان چیه؟(گرچه نویسنده کار خودش رو میکنه)


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
شاکی دست راستش را به کمرش زد و گفت:
-من علافت کردم؟!
رضا با دیدن حالت او گفت:
-نه، کی گفته تو منو علاف کردی؟
سپس با لحن بامزه‌ای گفت:
-حلقه منو علاف کرده بانو، حلقه!
فرزانه خندید که رضا گفت:
-حالا بیا بریم داخل.
فرزانه سری تکان داد و به همراه رضا وارد مغازه جواهراتی شدند. فروشنده چند نمونه از بهترین کار‌هایش را آورد و جلویشان گذاشت.
فرزانه حلقه‌ها را از نظر گذراند تا یکی نظرش را جلب کرد.
-این چطوره رضا؟
-نچ.
کمی مکث کرد و به حلقه‌ای دیگر اشاره کرد و گفت:
-این چی؟
-نه، خوب نیست.
فرزانه چند مدل دیگر را هم پیشنهاد کرد که رضا گفت که خوشش نیامده است.
-ای بابا، من هر چی میگم میگی نچ و واسه من ابرو بالا میندازی، اصلا کو اون حلقه ای که پسندیدی؟
فروشنده با تعجب به آن دو نگاه می‌کرد.
رضا حلقه‌ای را برداشت و دست چپ فرزانه را بالا آورد و دستش کرد. فرزانه صورتش داغ شد و گونه‌هایش سرخ شد. حلقه درست همان چیزی بود که می‌خواست، زیبا و ساده بود.
-خب چطوره؟
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    فرزانه چشم غره‌ای به او رفت و گفت:
    -خب چی می‌شد این رو از همون اول نشونم می‌دادی؟
    رضا خندید و گفت:


    -پسندیدی؟
    حلقه را در آورد و روی شیشه‌ی ویترین گذاشت و گفت:
    -آره، خیلی قشنگه. آقا قیمتش چنده؟
    تا اومد فروشنده چیزی بگه رضا طلبکارانه گفت:
    -عزیزم تو چیکار به قیمتش داری؟ برو بیرون تا من بیام.
    -ولی...
    -فرزانه عزیزم! بیخیال، برو.
    فرزانه از مغازه بیرون آمد. دلش می‌‌خواست لطفش را جبران کند، ولی چطوری‌اش را نمی‌دانست. رضا بالاخره توانست فرزانه را راضی کند تا یک سری خرده ریز‌های مورد نیاز خانه را بخرد؛ گرچه اول و آخرش به غرولند‌های فرزانه ختم می‌شد، ولی برایش لـ*ـذت بخش بود. احساس خوبی از این ازدواج داشت؛ چون با فرد مورد علاقه‌اش داشت ازدواج می‌کرد؛ اما ترسی از آینده در وجودش بود که نکند فرزانه بعد از مدت‌ها طلاق بخواهد.
    رضا بعد از خرید، فرزانه را به خانه‌شان رساند و خود به خانه‌ی کوچک و شیک خودش و برادرش برگشت. فرزانه پس وارد شدن به خانه، بلافاصله متوجه شد که پدر و مادرش قرار‌ها را گذاشته‌اند و فردا قرار است عقد برگزار شود.
    به نظر خودش برای این کار، خیلی زود اقدام کرده بودند؛ اما برای پدر و مادرش که منفعت‌شان در میان بود، خیلی هم زود نبود.
    برای فریبا این لحظه، بهترین لحظات عمرش بود؛ هم سند آزادی‌شان امضا می‌شد و هم خواهرش ازدواج کرده بود. از صبح حتی نگذاشته بود که فرزانه از جایش تکان بخورد. خودش برایش لباس تهیه کرده بود و هر چه را احتیاج داشت برایش فراهم می‌کرد.
    -فریبا، خسته شدم از بس داخل اتاق موندم. بیا بریم یکم تلویزیون ببینم.
    فریبا با لبخند ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -نمی‌شه، امروز تو باید بهترین باشی.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    لباسی را که برای امروز تهیه کرد بود را از داخل کاورش بیرون آورد و گفت:
    -چطوره؟
    فرزانه نگاهی به لباس سفید رنگ کرد. یقه‌اش یکم از لباس‌های یقه اسکی‌اش کوتاه بود. از حریر بود و جلوی سـ*ـینه‌اش با دو لایه گیپور تزئین شده بود و پرزرق و برق بود. دامنش بهش وصل بود و کمربند مشکی کلفتش، دامن و پیراهن را از هم جدا می‌کرد.
    -قشنگه.
    فریبا با چهره‌ای درهم گفت:
    -همین؟
    فرزانه تنها به او نگاه کرد. احساس خوبی نداشت؛ سردرگم و گیج بود.
    -بلند شو بپپوشش.
    فرزانه بی‌حرف لباس را گرفت و آن را پوشید. دامن تا وسط رانش بود، باید جوراب شلواری می‌پوشید. یک جوراب شلواری از داخل کمد بیرون آورد، خیلی وقت پیش آن را خریده بود، اما تا حالا پیش نیامده بود که ازش استفاده کند.
    جوراب شلواری را پوشید و روی تخت نشست.
    -بیا اینجا، می‌خوام یکم آرایشتت کنم.
    فرزانه با این حرفش اخم کرد و گفت:
    -لازم نکرده، همین طوری خوبه.
    فریبا به زور دستش را کشید و بلندش کرد.
    -اصلا حرفش رو نزن، فقط یکمه.
    -فریبا اعصاب منو بهم نریز.
    -یکم.
    با صدا و چهره مظلوم فریبا، بالاخره رضایت داد. روی صندلی نشست و فریبا شروع کرد.
    مدت زیادی نکشید تا صدای فریبا او را از افکارش بیرون آورد:
    -تموم شد. بیا خودت رو توی آینه ببین.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    آینه را به دستش داد. خط چشمش، چشمانش را زیباتر نشان می‌داد، سایه کم رنگ نقره‌ای پشت چشمش، به لباسش می‌آمد. روی لب‌هایش رنگ ملایم یک رژ صورتی نشسته بود.
    -خوبه؟
    فرزانه نگاهی به او کرد و گفت:
    -خوبه.
    -حالا نوبت موهاته.
    -موهام رو باز میزارم.
    -امکان نداره.
    بعد از حرفش تعدادی گیر و کش آورد. فرزانه انقدر درگیر افکارش بود که حوصله بحث با او را نداشت. نمی‌دانست تصمیمش درست است یا نه. بخاطر فریبا این کار را می‌کرد، اما ممکن بود خودش توی باتلاق گیر کند.
    فریبا موهای پشتش را جمع کرد و گوجه‌ای روی گردنش با کش و گیره بست. موهای جلویش را با ژل فر داد و دو طرف صورتش رها کرد.
    چند تا تار مو روی پیشانی‌اش ریخت و گفت:
    -عالی شد!
    فرزانه نگاهی به آینه کرد و گفت:
    -ممنون.
    تقه‌ای به در خورد.
    فریبا گفت:
    -بفرمایید.
    در باز شد و چهره مادرشان نمایان شد. آرایش خیلی غلیظی به چهره‌اش داشت.
    -مهمونا اومدن، زود بیاین.
    لحن خشن مادرشان، باعث شد اخمی میان ابروهای فرزانه جای بگیرد. فریبا تنها سر تکان داد و مشغول آماده شدن شد. فرزانه شال مشکی رنگی که طرح ‌های سفید داشت را برداشت و روی سرش انداخت.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    -این رو آقا رضا داد تا سرت کنی.
    فرزانه به طرف فریبا برگشت و به دستش نگاه کرد. چادر سفید رنگ توی دستانش نظرش را جلب کرد. از دستش گرفت و بازش کرد، روی سرش انداخت.
    -خیلی خوشگل شدی آبجی.
    فرزانه لبخند تلخی زد و گفت:
    -بریم؟
    فریبا شال بنفش رنگش را که با کت و دامن یاسی رنگش ست بود، روی سرش انداخت.
    -بریم.
    فریبا دستش را پشت فرزانه گذاشت و او را به بیرون هدایت کرد. با دیدن فرزانه، زن عمو علیِ رضا، شروع به کل کشیدن کرد. همه دست زدند.
    فریبا او را کنار رضا، روی مبل دو نفره نشاند و گفت:
    -من همین نزدیکی می‌شینم.
    فرزانه سری تکان داد و صاف نشست.
    صدای رضا را شنید:
    -سلام عرض شد بانو.
    فرزانه کمی چادرش را عقب برد و به رضا نگاه کرد.
    -سلام.
    -خوشگل شدی.
    گونه‌هایش رنگ گرفت.
    -خجالتی هم بودی ما نمی‌دونستیم.
    فرزانه چشم‌غره‌ای رفت و گفت:
    -اذیتم می‌کنی؟
    رضا لبخندی زد و چیزی نگفت. کمی گذشت که عاقد شروع کرد به خواندن خطبه عقد و تنها منبع آرامش برای قلب تپنده‌ی فرزانه قرآن میان دستانش بود.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ»
    -عروس خانوم وکیلم؟

    «سُورَةٌ أَنْزَلْنَاهَا وَفَرَضْنَاهَا وَأَنْزَلْنَا فِيهَا آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ﴿۱﴾ »
    فریبا که با شوق بالای سر فرزانه قند می‌سابید، گفت: عروس داره سوره نور رو میخونه.

    «الزَّانِيَةُ وَالزَّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا مِائَةَ جَلْدَةٍ وَلَا تَأْخُذْكُمْ بِهِمَا رَأْفَةٌ فِي دِينِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَلْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۲﴾ »

    فرزانه از آینه کوچک سفره عید به رضا نگاه کرد. در دل اعتراف کرد که رضا در این کت و شلوار از مواقع دیگر زیباتر و جذاب تر شده بود. رضا به او لبخند زد و چشمانش را یک بار باز و بسته کرد و برای چندمین بار به او اطمینان داد.
    چشم به آیه های قرآن دوخت.
    عاقد برای دومین بار پرسید:
    -عروس خانوم وکیلم؟


    «الزَّانِي لَا يَنْكِحُ إِلَّا زَانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَالزَّانِيَةُ لَا يَنْكِحُهَا إِلَّا زَانٍ أَوْ مُشْرِكٌ وَحُرِّمَ ذَلِكَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ ﴿۳﴾ »

    به رضا نگاه کرد که فرحناز گفت:
    -عروس رفته گل بچینه.
    فرزانه به گل‌های داخل سفره عقد نگاه کرد و آیه‌ای دیگر را خواند.

    «وَالَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَدَاءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمَانِينَ جَلْدَةً وَلَا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهَادَةً أَبَدًا وَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ ﴿۴﴾ »
    دوباره از داخل آینه به رضا نگاه کرد که او را مشغول خواندن قرآن دید.
    در دل گفت:
    -خدایا کارم درسته؟ واسه خوشبختی خواهرم این درسته؟

    إِلَّا الَّذِينَ تَابُوا مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ وَأَصْلَحُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۵﴾
    -خب عروس خانوم اگر قرآنتون رو خوندید و گل هاتون رو چیدید، برای بار سوم می پرسم وکیلم؟
    دختر خاله‌ی جلف فرزانه با صدای نازک و تو دماغی‌اش گفت:
    -پَ نَ پَ حاج آقا، اگر وکیل نبودید که اینجا چیکار میکردید.
    فکر می‌کرد حرف خیلی بامزه‌ای زده است، اما وقتی دید که کسی به حرفش نخندید، ابروهایش را درهم برد و لب‌هایش آویزان شد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    عاقد توجهی بهش نشون نداد که فریبا گفت:
    -حاج آقا، عروس خانوم زیر لفظی میخوان.
    رضا جعبه ای رو از جیبش در آورد و بازش کرد، دستبند زیبایی بود.
    به دستم بست.
    وکیل گفت:
    -اگه قرآن خوندن و گل چیدن و زیر لفظی گرفتنتون تموم شد، برای بار چهارم میپرسم وکیلم؟
    هنوز تردید داشت، خیلی به خودش فشار آورده بود که اشکش نریزد.
    صدای رضا را زیر گوشش شنید:
    -چی شده؟ چرا جواب نمیدی؟
    -عروس خانوم، وکیلم؟

    نفسش را حبس کرد؛ این آخرش بود! او میتوانست با رضا خوشبخت شود، هرچند که علاقه ای به او نداشت.
    -بله.
    و نفسش رها شد.
    صدای جیغ و سوت بالا رفت.
    -خب آقا داماد، از شما میپرسم وکیلم؟
    رضا بی هیچ مکثی گفت: بله.
    همه مشغول پایکوبی بودند، ولی توی دلش انگار اعزا گرفتند.
    رضا بلند شد و فرزانه هم بلند شد، چادر را روی شانه‌ام انداخت. دستش را گرفت و حلقه را با آرامش داخل انگشت فرزانه برد.
    فرزانه حلقه‌ی رضا را از داخل جعبه‌اش در آورد و دستش را گرفت، لزری توی بدنش نشست. حلقه را داخل انگشتش کرد و بعد از تبریک‌ها نشستیم.
    رضا زیر گوشش گفت:
    -حالت خوبه؟
    -آره خوبم.
    -ولی لرز داشتی.
    -آره، ولی الان خوبم.
    -مطمئن باشم؟
    لبخند زد و گفت:
    -مطمئن باش.
    برادر کوچک‌تر رضا به سمت‌شان در آورد با محبت رضا را در آغـ*ـوش گرفت.
    -ایشالله خوشبخت شی داداش.
    رضا لبخندی زد و گفت:
    -ممنون میلاد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    میلاد رضا را رها کرد و رو به فرزانه آرام گفت:
    -زن داداش، به آرومیش نگاه نکن؛ این یه موذیی هست که دومی نداره. هنوز دیر نشده، میتونی از دستش فرار کنی.
    رضا نیشگونی از پهلوی میلاد گرفت که چهره‌اش در هم رفت.
    فرزانه لبخندی زد و گفت:
    -از نظر چهره خیلی شبیه همید.
    مکثی کرد و گفت:
    -ولی از نظر اخلاق، انگار توی دو تا خانواده جدا بدنیا اومدید و بزرگ شدید.
    میلاد خندید و چیزی نگفت.

    چشمان آبی میلاد، دقیقا مثل چشمان آبی رضا بود. آبی چشمانشان طوری بود که خیلی به چشم نمی‌آمد و ظاهر مردانه‌شان حفظ شده بود. موهای رضا مشکی بود، اما موهای میلاد کمی بور بود، زیر نور قهوه‌ای روشن به چشم می‌آمد. صورت رضا نسبت به میلاد گرد تر بود و پوستش سفید تر می‌زد.
    رضا دست فرزانه را گرفت و گفت:
    -انقدر نگران نباش! فعلا بهترین کار اینه لـ*ـذت ببری.
    فرزانه نگاهی به رضا کرد و سپس نگاهش را به حلقه‌اش دوخت.
    آن شب، فرزانه دستبندش را از دست در آورد و به رضا داد تا برایش امانت نگه دارد. می‌دانست اگر همچین چیزی دستش بماند، پدر و مادرش این یادگاری را از او خواهند گرفت و خرج بدهی‌هایشان می‌کنند.
    به اصرار فرزانه همه هدایا را در ماشین رضا گذاشتند تا بعدا به خانه‌ی مشترک‌شان بـرده شود.
    دو روزی گذشت و فرزانه دوباره به پیشنهاد رضا راهی پاساژها شد تا خرده ریزها را بخرد.
    -رضا، تموم نشد؟
    -نه، مگه هنوز خرده ریز هاتو خریدی؟
    غرغر کنان روی صندلی نشست و گفت:
    -بخدا میشه با چهار تا تیکه ظرف و دو تا قابلمه و دو سه تا وسیله برقی زندگی کرد، بقیه رو فرحناز میگیره.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    -تو باید خودت وسایل زندگیت رو انتخاب کنی.
    -بابا من دوست دارم ساده باشم، نمیخوام انقد وسیله بیخود توی خونه باشه که بعدا دست و پام رو هم بگیره.
    رضا خندید و لپش را کشید و گفت:
    -بیخیال خانم، بیا بریم این تیکه های اتاق رو هم بگیریم تمومه.
    سرش را تکان داد و بلند شد. نگاهش به حلقه‌اش خورد، یاد مراسم عقد افتاد.
    با صدای بلند رضا از افکارش بیرون آمد:
    -فرزانه، کجا سِیر میکنی؟
    -هیچی، بریم.
    -بریم عزیزم.
    فرزانه از یکی از ویژگی های رضا خیلی خوشش می‌آمد، رفتار مردانه‌ی رضا، باعث می‌شد او راحت تر با او برخورد کند. به عقیده ی فرزانه، خوبیِ رضا بر این بود که از الفاظ گلم و فدات بشم و... استفاده نمی‌کرد و به سه کلمه‌ی فرزانه، عزیزم و یا خانوم بسنده می‌کرد. با گرفتن وام از اداره‌شان، نهایت علاقه‌اش را به فرزانه ثابت کرده بود و او را تحت تاثیر قرار داده بود.
    وسایل اتاق خواب را گرفتند و بیرون آمدند. رضا نگاهی به فرزانه که از خستگی چهره‌اش آویزان و در هم رفته بود، انداخت.
    سپس گفت:
    -فرزانه میخوای بریم خونه رو ببینیم؟ خونه من رو که تا حالا ندیدی؟ دیدی؟
    فرزانه با ذوق گفت:
    -نه ندیدم، میشه بریم؟
    بالاخره می‌توانست چند دقیقه را یک جا استراحت کند.
    رضا لبخند زد و گفت:
    -چرا نشه؟
    رضا خرید‌ها را از دست او گرفت و با هم سوار ماشین شدند. رضا ماشین را روشن کرد، با آرامش و با دست راستش رانندگی میکرد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    فرزانه به تابلوها نگاه می‌کرد که متوجه شد دارند به سمت خیابان مدرس می‌روند. داخل چند تا کوچه پیچید و در نهایت جلوی در مشکی رنگی که ازش چند شاخه گل یاس آویزان بود، نگه داشت.
    -پیاده نمی‌شی؟
    فرزانه دست برد و در ماشین را باز کرد، بوی یاس توی بینی‌اش پیچید. نفس عمیقی کشید و به سمت در قدم برداشت.
    رضا برایش در را باز کرد و منتظر شد تا اول او داخل برود.
    منظره‌اش محشر بود! یک باغچه مستطیلی شکل درست وسط حیاط و یک خانه دو طبقه که ازش شاخه برگ ها گیاه‌ها آویزون بودند، انگار خونه رو با نمای سبز ساختند! برای فرزانه، چنین چیزی خیلی رویایی و محشر بود!
    از سمت راست باغچه رد شدند و وارد پارکینگ ساختمان شدند. از پله ها کوشه سمت راست پارکینگ بالا رفتند. فرزانه متوجه شد که پارکینگ فقط بخشی از طبقه همکف رو گرفته و یه ساختمون با زمین کوچیکتر زیر طبقه بالایی ساختمون هست. گمان می‌کرد که انباری است.
    رضا در چوبی قهوه ای تیره رنگی را باز کرد و گفت:
    -بفرمایید خانوم.
    یکم مکث کرد، با یادآوری اینکه او به رضا اطمینان و اعتماد کامل داشت، وارد خانه شد. فرشی با طرح های سرمه ای رنگ که روی پارکت ها نظرش را جلب کرد، خیلی زیبا بود. نگاهش به سمت اطراف چرخید، خانه با وسایل خیلی ساده ای تزئین شده بود.
    صدای خواندن کسی، فرزانه را از جا پراند و چند قدمی عقب راند، پشتش به سـ*ـینه رضا خورد. برگشت و توی چشمانش نگاه کرد، او هم متعجب به مسیر صدا نگاه می‌کرد.
    -دلبر صنمی شیرین، شیرین صنمی دلبر، آذر به دلم بر زد، بر زد به دلم آذر، عاشق شده ام بر وی، بر وی شده‌ام عاشق، آهان!
    میلاد درحالی که شلوارکی تا ساق پاهایش پوشیده بود و پیش بند بسته بود، وسط آشپزخانه با کفکیر می‌رقصید. لحظه‌ای چرخید و دقیقا رو به روی آن‌ها ایستاد، با دیدن آن‌ها فریادی زد و عقب رفت.
    -ای خدا ذلیلت کنه رضا، ترسیدم. خاک بر سرت کنم من!
    رو به فرزانه گفت:
    -سلام، خوبی زن داداش؟
    به خودش اشاره کرد و ادامه داد:
    -ببخشید بخاطر سر و وضعم.
    -سلام، ممنون. مشکلی نیست، راحت باشید.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    637
    بالا