رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه لرزش شب های بی کسی | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به پایان رمان چیه؟(گرچه نویسنده کار خودش رو میکنه)


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
[HIDE-THANKS]
مدارک را به پدر فرزانه داد؛ با دیدن مدارک، چهره‌اش هر لحظه برافروخته تر می‌شد.
رضا ادامه داد:
-من میتونم شما رو به دادگاه بکشم و مدارکی ارائه بدم که ثابت کنه شما صلاحیت سرپرستی فریبا رو ندارید.
با عصبانیت گفت:
-تو چه غلطی میخوای بکنی؟ فریبا دختر منه و هر کجا من بگم میاد.
جواب داد:
-البته این زمانی عمل میشه که مدارکی که ثابت میکنه شما با این دو خواهر نسبتی ندارید و اون‌ها رو فقط...
حرفش را خورد، مکثی کرد و گفت:
-بگذریم، من حتی می‌تونم با ارائه مدرکی که ثابت کنه شما به هروئین اعتیاد دارید، صلاحیت سرپرستی رو از شما بگیرم.
با چشمانی ریز گفت:
-چی میخوای؟
-چیز زیادی نیست، دست از سر فرزانه و خواهراش بر دارید، در ضمن...
نگاهی به فرزانه کرد و ادامه داد:
-اگر قرار باشه مهریه ای پرداخت بشه، به فرزانه پرداخت میشه، نه شما، حالا هم از اینجا برید.
سرخ شده گفت:
-تقاص این کارت رو پس میدی.
-شغل من مربوط به نیروی انتظامیه، فکر نکنم شما برای من مانعی باشید.
اینبار مامان فرزانه با خشم جواب رضا را داد:
-اینکارتون بی جواب نمی مونه، ما میتونیم درخواست طلاق بدیم.
رضا نیم نگاهی به حلقه‌اش انداخت و گفت:
-من با فرزانه ازدواج کردم، نه شما؛ اگر قرار باشه کسی درخواست طلاق بده، اونه. بهتره هر چه زودتر از اینجا برید.
دیگر چیزی نگفتند و از آنجا دور شدند.
فریبا همانطور که اشک‌هایش روی گونه‌اش می‌چکید گفت:
-واقعا نمی‌دونم ازتون چطور تشکر کنم.
لبخندی زد و چیزی نگفت.
رضا دستش را پشت فرزانه گذاشت و او را به سمت داخل هدایت کرد. فرزانه برای دومین بار نگاهی کلی به خانه انداخت.
رضا گفت:
-من میرم دوش بگیرم توهم لباسات رو عوض کن.
فرزانه بغض کرد به سمت پله‌ها رفت که متوجه نبود فریبا و میلاد شد. چندبار صدایشان زد، ولی پاسخی دریافت نکرد. تلفن را روی میز دید، به سمتش رفت و شماره گوشی فریبا را گرفت.
-الو؟
-فریبا؟ کجا رفتی تو؟
-من با آقا میلادم.
-کجایی خب؟
-میریم خونه یکی از دوست‌های آقا میلاد.
با صدای بلند گفت:
-چی؟
صدای میلاد را شنید:
-خب اینطوری می‌گی زن داداش سکته می‌کنه.
گوشی را از فریبا گرفت و گفت:
-الو؟ زن داداش؟
-سلام.
-سلام. زن داداش، ما میریم خونه یکی از همکارهای رضا، ستوان ریاحی یکی از همکارهای خانم، محل کار رضا هست.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    -یعنی... یعنی خیالم راحت باشه دیگه؟!
    -آره، خیالتون راحت. ستوان ریاحی با شوهرشون زندگی می‌کنه، خانم خوبی هستند. میخواید رسیدیم زنگ بزنم باهاشون صحبت کنید؟
    -نه نه، ممنون. فقط حواستون خیلی به فریبا باشه.
    -چشم.
    -خیلی ممنون.
    -کاری دیگه ندارید؟
    -نه، خدا نگهدار.
    با خدافظی میلاد تلفن را قطع کرد. پیشانی‌اش را فشرد، خیلی بغض داشت. بلند شد و به اتاقی که قبلا رضا نشانش داده بود رفت، پایین تخت نشست و سرش را روی تخت گذاشت و بغلش را آزاد کرد.
    رضا لباس‌هایش را پوشید و از حمام بیرون آمد، با حوله مشغول خشک کردن مو‌هایش شد که صدای گریه شنید. با سرعت خودش را به اتاق رساند و درش را باز کرد، فرزانه را دید که روی زمین نشسته و گریه می‌کند.
    روی تخت نشست و با بهت گفت:
    -فرزانه.
    سرش را از روی تخت بلند کرد و بدون اینکه به رضا نگاه کند، اشک‌هایش را پاک کرد.
    -ببخشید.
    رضا برای عوض کردن حال و هوایش گفت:
    -عه عه، نگاش کن. اگر همون اول اینطوری می دیدمت طلاقت میدادم.
    به چشمان او نگاه کرد و نامفهوم و آرام گفت:
    -چی؟
    آینه را از داخل کشوی میز کنار تخت برداشت و گفت:
    -خودت رو ببین.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    آینه را با تردید گرفت و به خودش نگاه کرد. میان گریه‌هایش خندید و به دست‌هایش که سیاه شده بود، نگاه کرد.
    -حالا شد. پاشو دست و صورت رو بشور.
    رضا دستی به گردنش کشید و گفت:
    -میگم...
    فرزانه برگشت و منتظر بهش نگاه کرد.
    -من میرم بیرون تا لباسات رو عوض کنی و دست و صورتت رو بشوری.
    -رضا.
    رضا نیم راه برگشت و به او نگاه کرد.
    -میـ... میشه... ایـ... این بند رو...
    رضا پشت فرزانه ایستاد و سریع گره بند پشت لباس را باز کرد و از اتاق بیرون آمد. سعی می‌کرد رفتاری نکند که باعث شود فرزانه معذب شود. چند دقیقه‌ای منتظر ماند، سپس بعد از چند دقیقه در زد و وارد اتاق شد. فرزانه یک تی شرت کلاه دار طوسی رنگ با یک ساق پوشیده بود. موهایش را هم بالا بسته بود و آرایشش را پاک کرده بود.
    رضا به سمت تخت رفت و زیر پتو خزید.
    فرزانه کمی این پا و اون پا کرد تا گفت:
    -من... من کجـ...
    -همین‌جا بخواب.
    -کجا؟
    -روی تخت دیگه.
    با تردید پتو را پس زد و زانوی چپش را روی تخت گذاشت؛ قبل از اینکه کامل روی تخت بخوابد، رضا دستش را گرفت و کشید، فرزانه توی بغـ*ـل رضا افتاد.
    -خب خب، دیگه گیرم افتادی. تا نگی چی باعث شده گریه بکنی ولت نمیکنم که بخوابی.
    لرزون گفت:
    -هـ..هیـ..هیچی نشده.
    رضا با جدیت گفت: چی شده فرزانه؟ برای چی انقدر ناراحتی؟ می‌خوای برم اتاق بغلی؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    -نه نه، من... من ناراحت نیستم.
    -دروغ نگو.
    -من می‌خوام... می‌خوام بدونم که آخرش چی میشه؟
    -وای فرزانه! تو چه گیری دادی به آخر ماجرا!
    با مکثی اضافه کرد و گفت:
    -ببین من انقدر تو رو دوست دارم که اگر تصمیمت طلاق باشه بهت احترام بزارم، پس نگران چیزی نباش.
    -من ، من نگران نیستم و...
    میان حرفش پرید:
    -باشه تو خونسردی، نگران چیزی هم نیستی.
    مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
    -از منم نمی ترسی، حالا بگیر بخواب.
    فرزانه برای اینکه او را حساس نکند، سرش را در آغـ*ـوش او پنهان کرد و چشمانش را بست. رضا موهایش را نوازش می‌کرد و او آرام آرام به خواب می‌کرد.
    رضا درد دل گفت:
    -واقعا نمی دونم ته ماجرا چی میشه فرزانه، اگر طلاق بخوای، قبول می‌کنم؛ ولی بدون تو میشه دووم آورد؟!
    انقدر به اتفاقات مختلف فکر کرد تا خوابش برد.
    نمی‌دانست چقدر خوابیده‌است، ولی با تکان‌های فرزانه بیدار شد و چشمانش را باز کرد. چهره‌ی فرزانه را دید که در هم رفته بود و عرق کرده بود.
    ناله‌ای کرد که رضا کمی خودش را بالا کشید و به تاج تخت تکیه داد.
    کمی تکانش داد و گفت:
    -فرزانه؟ خوبی عزیزم؟
    بیدار نشد. کمی بیشتر خودش را بالا کشید تا روی فرزانه مسلط شود. نور آفتاب، از پرده‌های سفید رنگ روی تخت می‌تابید. شانه‌ی فرزانه را گرفت و بالا آوردش و بالش را زیر سرش گذاشت، با شدت بیشتر تکانش داد و بلند تر صدایش زد.
    نفس عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد. نگاهش در چشمان آبی رضا افتاد و شروع به گریه‌ کرد.
    رضا با دیدن او هول شد و او را در آغـ*ـوش گرفت، سعی کرد با حرف‌هایش آرامش کند.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    -تموم شد دیگه، گریه نکن، یه خواب بود.
    در میان هق هق‌هایش گفت:
    -همه... همه رو... کـ...کشت.
    -نگاه کن، کسی کشته نشده.
    کمی گذشت تا به خودش بیاید.
    صدای زنگ آیفون باعث شد بگوید:
    -بیا، فریبا و میلاد اومدند. پاشو برو دست و صورتت رو بشور بیا پایین.
    فرزانه از بغـ*ـل او بیرون آمد و پاهایش را از تخت آویزان کرد. رضا بلند شد و به سمت در رفت تا در را باز کند. در را زد، اولین نفر میلاد با چهره‌ای خندان وارد شد، پشت سرش فریبا داخل خانه شد.
    میلاد روی مبل ولو شد و گفت:
    -چطوری داداش؟
    -من که خوبم، ولی فکر میکنم تو پدر فریبا خانوم رو در آوردی که انقدر خسته‌اند.
    میلاد بی‌حال گفت:
    -من؟ من به این گلی! همه شاهدند من بچه‌ی خوبیم.
    همان‌طور که به سمت آشپزخانه می‌رفت گفت: به روباهه میگن شاهدت کیه؟
    فریبا با خنده ادامه داد:
    -روباهه میگه دمم.
    -عه عه، بشکنه دستم که نمک نداره. این همه خدمت کن، آخرش این شه.
    -مشکلی پیش اومده؟
    فرزانه روی پله چهارم ایستاده بود و متعجب به آن دو نگاه می‌‌کرد.
    فریبا بلند شد و به سمتش رفت، او را در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    -سلام آبجی.
    فرزانه هم او را محکم فشرد و گفت:
    -سلام عزیزم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    -خب خب، صبحونه که نخوردیم، ناهار چی میل دارید؟
    فرزانه گفت:
    -من می خوام قورمه سبزی درست کنم.
    رضا جواب داد:
    -مگه بلدی؟
    اخمی کرد و حق به جانب گفت:
    -بله، مشکلیه؟
    -نه چه مشکلی؟ این شما و این آشپزخونه!
    از آشپزخانه بیرون آمد و کنار میلاد نشست، فریبا و فرزانه داخل آشپزخانه رفتند.
    میلاد نگاهی به آشپزخانه کرد و آرام پرسید:
    -اوضاع چطوره؟
    -بد نیست، فرزانه هنوز نتونسته زیاد با این موضوع کنار بیاد.
    میلاد ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -نبایدم بیاد، منم بودم نمی اومدم.
    رضا چپ چپ بهش نگاه کرد و گفت:
    -تو خودت رو با یه دختر مقایسه می‌کنی؟
    -حالا اینا رو بیخیال، من دوباره اون خواب رو دیدم.
    -کدوم خواب؟
    -همون دختره.
    رضا کمی فکر تا یادش آمد.
    -می‌دونی چیه؟ اینبار بیشتر دقت کردم، اون خیلی شبیه توئه.
    -اون مرده میلاد.
    میلاد روی مبل ولو شد و گفت:
    -یعنی میگی روحش میاد به خوابم؟! من اصلا حوصله جن و روح رو ندارم، اصلا از این چیزا خوشم نمیاد.
    رضا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    -دنبال گذشته نباش.
    میلاد چیزی نگفت و به میز خیره شد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    بعد از مدتی گفت:
    -تو می‌شناسیش؟
    رضا تنها به او نگاه کرد.
    -نسبتش با ما چیه؟
    رضا نگاه از او گرفت و گفت:
    -انقدر قبر کهنه نشکاف.
    -یعنی چی؟! یعنی من حق ندارم راجع به گذشته خودم بدونم؟!
    -شاید یه روزی فهمیدی.
    میلاد ناباور گفت:
    -رضا!
    رضا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
    -خب، چه کردید خانم‌ها؟ میز رو بچینیم؟
    فرزانه گفت:
    -ما همین الان اومدیم توی آشپزخونه! برو چند ساعت دیگه بیا.
    رضا چیزی نگفت و راه اتاقشان را در پیش گرفت. یاد خاطراتش افتاد. یاد زمانی که خواهرش گم شد و کسی هیچ وقت پیدایش نکردند. به یاد خانواده از هم پاشیده‌اش افتاد که همه کشته شدند و او و برادرش ماندند.
    روی تخت دراز کشید و کم کم به خواب رفت.
    ***
    «هفت ماه بعد»
    "فرزانه"
    کیک را داخل فر گذاشتم و درش را بستم. روی میز را که پر از آرد شده بود، پاک کردم.
    -فرزانه!
    با صدای بلند رضا، از جا پریدم.
    -بله؟
    -بیا اینجا ببینم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    دستانم را شستم و پیشبندم را باز کردم. از آشپزخانه بیرون رفتم و گفتم:
    -بله؟ چی شده؟
    دستش یک پاک نامه بود، به سمت مبل رفت و حین این که می‌نشست، روی میز پرتش کرد. با برخورد پاکت با میز، صدای بدی ایجاد شد.
    -این چیه؟
    با اخم وحشتناکی بهم نگاه کرد و گفت:
    -این رو باید از شما پرسید.
    کمی جلو رفتم و با تردید پاکت نامه را برداشتم، درش باز بود، محتوایش را بیرون آوردم و نگاهش کردم.
    -اگر این رو می‌خواستی چرا به خودم نگفتی؟! دیگه به این همه کاغذ بازی احتیاج نبود.
    بلند شد و با صدای بلندی گفت:
    -چرا فرزانه؟ چرا مستقیم به خودم نگفتی؟
    با فریاد رضا و همزمان خواندن محتوای برگه‌ها، حیرت کردم.
    متعجب به رضا نگاه کردم و گفتم:
    -من درخواست طلاق ندادم!
    پاکت را از دستم کشید و گفت:
    -پس عمه‌ی من درخواست طلاق داده؟! به جز تو کی می‌تونه درخواست طلاق بده؟!
    مات به پاکت نگاه کردم و زمزمه کردم:
    -قسم می‌خورم من ندادم.
    رو به رضا کردم و با صدای بلندتری گفتم:
    -قسم می‌خورم توی این هفت ماه تنها بیرون نرفتم، هر جا رفتم با خودت بودم. من نرفتم درخواست بدم رضا.
    رضا نشست و دستی میان موهایش کشید و گفت:
    -چرا انکار می‌کنی؟! میخوای دیوونه ترم کنی؟! که بیشتر عذابم بدی؟!
    اشک‌هایم جاری شد، روی مبل کنارش نشستم و گفتم:
    -قسم می‌خورم من درخواست ندادم.
    بلند شد که با عجز ناله کردم:
    -خواهش می‌کنم باور کن
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    نگاهی بهم انداخت و گفت:
    -من پیگیری می‌کنم ببینم از طرف کی بوده.
    سرم را تکان دادم و دستانم را میان موهایم فرو کردم. صدای قدم‌هایش که به طبقه بالا می‌رفت را شنیدم.
    بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم، آخه چه کسی‌ میتواند اینکار را بکند؟! نکند خودش طلاق می‌خواهد و این را بهونه کرده است که...
    گوشه ناخن‌هایم را می‌جویدم و قدم می‌زدم. با صدای در چادرم را از روی مبل بغلی برداشتم و سرم کردم.
    فریبا داخل شد، نفسی راحت کشیدم و چادر را روی مبل رها کردم.
    -اوف، چقدر خسته کننده بود! سـ...
    با دیدن من حرف در دهانش ماسید.
    کوله‌اش را روی زمین رها کرد و به سمت من دوید.
    -چی شده آبجی؟
    تازه متوجه اشک‌های خشک شده‌ی روی گونه ام شدم.
    صورتم را پاک کردم و گفتم:
    -هیچی. کلاس چطور بود؟
    دو طرف صورتم را گرفت و با شصت‌هایش صورتم را پاک کرد و با صدای آرامی گفت:
    -خیلی خسته کننده بود. حوصله سر بره، همه مطالبش تکراریه و همه رو آقا رضا برام گفته.
    دستانش را گرفتم و پایین آوردم، چادرم را برداشتم و گفتم:
    -که اینطور تا بری دست و صورتت رو بشوری، میز رو می‌چینم.
    سرش را تکان داد و با تردید ازم فاصله گرفت. به آشپزخانه رفتم و صورتم را شستم. نگاهی به ساعت کردم که تلفن زنگ خورد.
    تلفن را برداشتم و جواب دادم:
    -بله؟
    -الو؟ زن داداش؟
    -سلام.
    -سلام، خوبید؟
    -ممنون، دیر کردید.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    -آره، زنگ زدم بگم که امروز عروس و داماد داریم، بهتره که اینجا باشم.
    -که اینطور، پس برای ناهار نمیاید؟
    -نه.
    -پس می‌فرستم پیک بیاره.
    -زحمت میشه.
    -چه زحمتی، پس خدافظ.
    -خدافظ.
    به سمت قابلمه رفتم و توی یک ظرف کوچک‌تر، برنج و خورشت و قیمه گذاشتم. کنارش ماست هم گذاشتم و توی یک پلاستیک قرارش دادم. به پیک زنگ زدم و در فاصله‌ای که آن برسد، میز را چیدم. پلاستیک غذا را به پیک دادم و به طبقه بالا رفتم.
    در اتاق مشترکمان را زدم و وارد شدم. دراز روی تخت، پشت به در دراز کشیده بود.
    آرام گفتم:
    -رضا؟
    جوابی نداد. کنارش روی تخت نشستم و کمی رویش خم شدم تا چهره‌اش را ببینم.
    متعجب گفتم:
    -خوابیدی؟!
    صدای نفس‌های منظمش نشان از خواب عمیق‌اش می‌داد. دو دل بودم، باید بیدارش می‌کردم یا می‌گذاشتم با شکم گرسنه بخوابد؟
    دستم را روی بازویش گذاشتم و کمی تکانش داد.
    کمی بیشتر خم شدم و نزدیک گوشش آرام گفتم:
    -رضا؟ بیدار نمی‌شی؟ ناهار کشیدم.
    کمی تکان خورد، اما چشمانش را باز نکرد. تکانش دادم که چشمانش را باز کرد و بهم خیره شد.
    من من کنان گفتم:
    -نـ...ناهار...کشیدم، نمیای بخوری؟!
    نیم خیز شد که بینی‌اش به پیشانی‌ام خورد. هردو آخی گفتیم و من پیشانی‌ام را ماساژ دادم و او بینی‌اش را گرفت.
    آرام گفت:
    -ببخشید.
    خواهش می‌کنمی گفتم و بلند شدم.
    -من میرم، تو هم بیا ناهار.
    -اینطوری می‌ری؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    637
    بالا