رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه لرزش شب های بی کسی | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به پایان رمان چیه؟(گرچه نویسنده کار خودش رو میکنه)


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
نام رمان کوتاه : لرزش شب های بی کسی

نام نویسنده: NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلو
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


ژانر:پلیسی/عاشقانه

ناظر: -کــآف جـــانـــا-


خلاصه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
راجع به یک پسری هست که عاشق دختری در یک خانواده اشتباه میشه، اتفاقاتی برای دختر داستان میوفته که مجبور به ازدواج با او میشه ولی زندگی بعد از ازدواجشون برای مدت طولانی شیرین نمی مونه و...

j2tu_%D9%84%D8%B1%D8%B2%D8%B4_%D8%B4%D8%A8_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%A8%DB%8C_%DA%A9%D8%B3%DB%8C.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    bcy_نگاه_دانلود.jpg
    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    عرق پیشونی‌اش را با دستمال توی دستش پاک کرد، تا سرش را بالا آورد با چشمک نامحسوس میلاد، برادر کوچک ترش رو به رو شد.
    با خود فکر کرد: من نمی دونم شیطنت های خرکی این بشر به کی رفته!
    با صدای پدر فرزانه طوری ذوق کرد که انگا دنیا را به او داده بودند.
    -فرزانه جان لطفا آقا رضا رو راهنمایی کن.
    فرزانه با میلی بلند شد، سرش را پایین انداخت و به سمت اتاق کوچکی که مجاور آشپزخانه بود رفت، رضا هم بلند شد و پشت سرش قدم برداشت.
    فرزانه در را باز کرد و کنار رفت، اشاره کرد اول رضا داخل برود.
    رضا هم برای اینکه بتواند کمی دل دخترک بداخلاق و عصبانی از این مراسم را بدست بیاورد، محترمانه گفت: خانم‌ها مقدم ترند.

    فرزانه پوزخندی زد و با لحن تند و تیزی گفت: شما مردا که همه حقوق خانم‌ها رو زیر پا گذاشتید، اینم روش، بفرمایید داخل.
    متعجب از رفتارش، وارد اتاق شد؛ فرزانه در را پشت سرش بست و با حرص روی تخت نشست؛ سفید دور چشمان قهوه‌ای‌اش از عصبانیت سرخ شده بود. رضا صندلی پشت میز آرایش را بیرون کشید و رویش نشست، خیلی پوسیده و رنگ و رو رفته به نظر می‌رسید، ولی از نظر رضا این موارد اهمیتی نداشت، او بیشتر دوست داشت دختر مقابلش را ببیند.
    سکوت توی اتاق حکم فرما بود؛ همه جای اتاق از رنگ های تیره استفاده شده بود، انگار نه انگار که اینجا اتاق دختری است که روحیه لطیف و شکننده ای دارد. هردو غرق افکارشان بودند، رضا در فکر رفتار تند او و فرزانه در فکر دَک کردن خواستگارش که از قضا باب میل پدر و مادرش بود.
    رضا با آرامشی که با استرس توی پذیرایی‌اش تناقض داشت گفت: به نظر میاد این مراسم خواستگاری بر خلاف نظر شما بوده، درست نمی گم؟
    رضا او را چندین ماه قبل بدون اینکه او بفهمد، بارها ملاقات کرده بود و دلباخته ی رفتار دلنشین و وقار او شده بود. تصمیم داشت تلاش کند تا از راه محبت و درک کردن احساساتش او را راضی به ازدواج کند.

    لبخند دلنشینی زد و با برق توی نگاهش توی چشمان آبی رنگ رضا زل زد و گفت: درسته، به نظر شما آدم فهمیده ای میاین.
    رضا با لودگی گفت: خب فامیلیم فهیمی هست دیگه.
    کمی توانسته بود سر حرف را باز کند.

    لبخند فرزانه عمیق تر شد: جدی؟! چه جالب!
    بعد از مکث کوتاهی گفت: نظر شما چیه؟ این مراسم مزخرف نیست؟ اصلا شما به میل خودتون اومدید به این مراسم؟
    با کمال آرامش به سوال هایش پاسخ داد:
    خوب قطعا نمیشه از این مراسمی که قسمتی ازسنت پیغمبره گذشت و برگزارش نکرد، واسه خالی نبودن عریضه این مراسم باید اجرا شه که البته جزو سنت ها و آیین های ایرانی های قدیم هم بوده، حالا هرچند مزخرف!
    فرزانه که از طرز بیان او خوشش آمده بود و قانع شده بود، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد.

    رضا نفس عمیقی کشید و گفت: من خانواده کم جمعیتی دارم، تنها خانواده‌ی من برادرمه که توی پذیرایی نشسته؛ البته یه عمو و عمه دارم، اما پدر و مادری ندارم که زورم کنند به یه مراسم خواستگاری برم، من با شناختی که از روی رفتار های ظاهری شما داشتم به اینجا اومدم؛ در واقع من هم از رفتار و عقایدتون خوشم اومد هم از طرز پوشش و ظاهرتون.
    کمی صبر کرد و سپس گفت: شما هم اگر چیزی می خواید بگید، بگید، بلکه به تفاهم برسیم!
    با لبخندی که زد، فرزانه متوجه شوخی او شد، ولی با این حال گفت: خب... چـ... چیزه... یعنی... خب استدلالتون جالب بود، ولی من از حرفم برنمیگردم مراسم مزخرفیه؛ در ضمن ما قرار نیست به تفاهم برسیم پس نیازی نیست صحبت کنیم که بلکه به تفاهم برسیم، بنابراین مهم نیست چیزی از هم بدونیم.[/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    رضا که تازه جرئت حرف زدن پیدا کرده بود، گفت: برای من مهمه، اول شما شروع میکنید یا من؟
    از فضای اجباریی که برایش به وجود آمده بود، عصبی شده بود؛ چشمانش را روی هم فشار داد و گفت: شروع کنید.
    -من فقط از همسرم میخوام وفادار باشه، همین.
    متعجب سرش را بالا آورد و گفت: همین؟
    -همین، شما چی؟
    اخمی کرد و با لبخند خبیثی گفت:
    شما فرض کنید که من همه جور مادیات و معنویات رو میخوام.
    -من که مشکلی ندارم.
    سپس با مکث به چهره بهت زده او نگاه کرد و لبخندی به روی لب های تیره‌اش نشاند و گفت: دیدید گفتم به تفاهم میرسیم.
    مبهوت و متحیر با تته پته گفت: یعنی...یعنی چی؟، شما...شما نمی تـ...
    کسی را به پررویی او ندیده بود، در یک آن او را قانع کرد و همزمان توان حرف زدن را ازش گرفته بود.

    رضا به ساعتش نگاه کرد و با حرفی که زد مهلت را از او گرفت: خیلی وقته اینجاییم، خوبیت نداره!
    فرزانه گیج از حرفای او پرسید: چی؟!
    رضا سرش را به نشانه ی اطراف تکان داد و بلند شد و به طرف در اتاق رفت؛ کنار در ایستاد و به فرزانه اشاره کرد که بیرون برود. فرزانه متحیر و گیج بلند شد و از اتاق بیرون رفت. رضا پشت سرش قدم برداشت و به پذرایی رفت.
    مادرش گفت: خوب چی شد؟ دهنمون رو شیرین کنیم؟
    رضا با خود فکر کرد: معمولا این حرف رو مادر داماد میزنه، گرچه مادر داماد رو کردن زیر یه خروار خاک!
    نگاهش را به سمت پدر فرزانه برگرداند و گفت: باید متوجه بشم که برای چی مجبورش می کنند.
    فرزانه با تردید لب باز کرد تا چیزی بگوید اما قبل از او رضا گفت:
    عجله نکنید، اجازه بدید فرزانه خانم بیشترفکر کنند، این تصمیم مهم برای تمام عمرشونه!
    عصبانیت و ناراحتی در چهره ی پدر و مادر فرزانه مشهود بود، مدام با چشم‌هایشان برای او خط و نشان می کشیدند. رضا کاملا متوجه تحت فشار بودن فرزانه توسط خانواده‌اش شده بود، ولی بیشتر علاقه داشت تا دلیل آن را بداند.
    هردو عزم رفتند کردند، رضا به همراه میلاد بلند شد و بعد از خدافظی از خانه بیرون آمدند.
    جلوی در خانه بودند که رضا ایستاد و خطاب به میلاد گفت: اگر قطعی شد عمو علی رو در جریان بزاریم، نظرت چیه؟
    میلاد خوشحال و سرحال، مشتی به بازوی برادر بزرگترش زد و گفت: من که همه جوره پایه ی عروسی ام، هر چی تو بگی.
    رضا خندید و سری از روی تاسف تکان داد و گفت: تو آد...
    با صدای شکستی و جیغ ضعیفی حرفش را برید.
    -صدای چی بود میلاد؟

    -فکر کنم از اینکه جواب مثبت نداده به صلابه کشیدنش.
    -چی؟! میلاد دیوونه ای ها! آخه برای چی باید همچین کاری رو با دخترشون کنند؟! بیا بریم، شبیِ یه خل و دیوونه روی دستمون افتاده و خودمون هم توهمی شدیم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    میلاد با شنیدن صدا زیر خنده زد و بریده بریده گفت: وای...خدا...مردم از...خنده...فکر کنم...خواستگار...
    رضا که تا آخر حرف‌های او را خوانده بود، اخمی کرد و جدی گفت: احترام خودت رو نگه دار میلاد.

    نیم نگاهی به خانه فرزانه انداخت و گفت: بهتره بریم، جلوی در خونه مردم خوبیت نداره.
    میلاد سکوت کرد و سوار ماشین شد، رضا هم در کمک راننده را باز کرد و سوار شد؛ تا رسیدن به خانه‌شان سکوت کردند. میلاد غرق در فکر خواب دیشبش و رضا در فکر پافشاری خانواده فرزانه برای ازدواجش.
    هر دو متوجه نشدند کی به خانه رسیدند، جلوی در سفید رنگ خانه پارک کردند و وارد خانه شدند. سمت راست خانه یک باغچه کوچک مستطیلی شکل بود، گل های کاغذی از دیوار پشت باغچه بالا رفته بودند و به حیاط کوچک خانه زینت بخشیده بودند.
    میلاد پیراهنش را در آورد و روی اولین مبل خانه انداخت و به سمت آشپزخانه رفت.
    رضا غرولند کنان گفت: صد دفعه گفتم توی خونه لباسات رو این ور و اون ور ننداز و عـریـ*ـان نشو.
    میلاد از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: برو بابا، وسواسی؛ در ضمن چشمات رو وا کنی می بینی که زیر پوش دارم.
    سپس پشت چشمی برای او نازک کرد و داخل رفت.
    رضا به لودگی او خندید و به اتاقش رفت تا لباس راحتی بپوشد. لباس هایش را در آورد و مرتب روی صندلی پشت میز کارش گذاشت. اتاق دکور تیره ای داشت، شاید این رنگ تیره به یادش می آورد که چندین سال گذاشته چه اتفاقی برای زندگی‌شان افتاد و هدفش چه هست و باید برای این راه چه کند.
    از اتاق بیرون آمد و روی مبل سه نفره‌ی چرمیِ رو به روی تلویزیون نشست.
    میلاد از داخل آشپزخانه داد زد: چایی یا شیرکاکائو؟
    -چایی.

    -حالا تو اتاق چی میگفتید؟
    بعد از حرفش خودش با یه سینی چایی از آشپزخانه بیرون آمد و جلوی رضا ایستاد. رضا چایی‌اش را به همراه دو تا قند برداشت.
    -چیز خاصی نگفتیم.

    میلاد سینی رو روی میز قهوه‌ای رنگ چوبی جلوی مبل ها گذاشت، خودش روی مبل دو نفره سمت راست رضا نشست و گفت: یعنی چی؟ چهل و پنج دقیقه توی اتاق بودید.
    -هیچی بابا، این طور که متوجه شدم مُصِرند تا ازدواج کنه و اونم انگار از این جریان ناراضی، چراش رو نمی‌فهمم، چرا یه خانواده باید دخترشون رو مجبور به کاری بکنند که دوست نداره، از نظر من یه چیزی می لنگه.
    -ول کن بابا این شَم پلیسیت رو! همه اینا رو از خودت در آوردی یا خودش گفت؟
    -دختره ی بیچاره فقط داشت حرصش رو خالی می‌کرد، خیلی عصبانی بود.
    -از چی احیانا؟
    رضا خم شد و آرام به پیشانی میلاد زد و گفت: میلاد تو که خنگ نبودی!
    نفس عمیقی کشید و گفت: ده تا کتاب بخونی و با ده تا آدم خلاف کار روابط داشته باشی و باهاش حرف بزنی، کم و بیش می تونی افکار طرف مقابلت رو حدس بزنی.
    -جدی؟! رضا، بی شوخی، عاشق نشدی نشدی، وقتی‌ام که عاشق شدی عاشق این دختره ی ....
    -آی آی، میلاد کاری نکن بندازمت بیرونا!
    با حرص گفت: فرزانه که اومد به بازار داداش میلاد شما بدجور میشه دل آزار دیگه!
    رضا خندید و چایی‌اش را سر کشید.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    ***
    با صدای فریاد فریبا به سمت آشپزخانه دوید، پدرش را دید که در حال کتک زدن خواهر کوچکترش است.
    به سمت فریبا دوید و سر او را در بغـ*ـل گرفت و بر خلاف میلش ولوم صدایش را بالا برد: به چه جرعتی زدینش؟!
    با صدای بلندتری گفت: هان؟!
    بعد از مکثی ادامه داد: بعد از اینکه من رفتم خونه اون مردک...
    حرفش را از میان خورد و به جای آن مقصودش را بیان کرد: میخواید چه بلایی سر این بیچاره بیارید؟ میخواید فریبا رو هم مثل من و فرحناز بدبخت کنید؟ چرا چیزی نمیگید؟
    فریبا را از خود جدا کرد و با بغض اضافه کرد: فرحناز که طلاق گرفت و آخرشم با همون کسی که دوسش داشت ازدواج کرد؛ ولی من چی؟ من که کسی رو ندارم که دوسش داشته باشم باید تا آخر عمر باید سنگینی لقب مطلقه بودن رو تحمل کنم !؟
    پدرش فریاد زد: خفه شو، دختره خیره، آدمتون میکنم!
    با باز کردن کمربندش، چشمان عسلی و ترسیده فریبا توی نگاه فرزانه نشست، موهای قهوه‌ای کوتاهش پریشان شده بود. فرزانه بهش اشاره کرد تا به اتاق مشترک‌شان برود، ولی او سرکشی کرد و سرش را به اطراف تکان داد.
    فرزانه با جدیت زمزمه کرد: فریبا، برو.
    فریبا کمی از او فاصله گرفت که مصادف شد با اولین ضربه پدرش! اولین ضربه رروی فریبایی فرود آمد که هنوز فرصت نکرده بود از آشپزخانه بیرون برود؛ سگک کمربند روی دستش فرود آمد که سرخ شد و جیغ بلندی کشید و روی زمین نشست. فرزانه به سمتش رفت و او را در بغـ*ـل گرفت، بین زاویه‌ی نود درجه‌ی کابینت ها مچاله شدند، فرزانه همه تلاشش را می‌کرد تا از خواهر 19 ساله‌اش دفاع کند تا صدمه نبیند.
    هر چقدر او را می‌زد، فریاد نمی‌کشید و ناله‌ای نمی‌کرد، و این پدرش را جری تر و عصبی تر می‌کرد.
    همه ضربات به پا و دستانش می‌خورد، فرزانه با خود فکر می‌کرد که اگر به پهلو و کمرش می‌زد، شاید راحت‌تر می‌توانست درد را تحمل کند، ولی شکستن استخوان‌هایش...
    منصفانه نبود، روزگار منصفانه با این دو خواهر تا نکرده بود.
    فرزانه اصرار داشت تا هر طور که شده جلوی اشک‌ها و فریاد‌های خفه شده در گلویش را بگیرد، در عوض فریبا به جای او فریاد می‌کشید و حالش را مدام می‌پرسید.
    مثلا مادر داشتند؛ حتی اصراری برای دفاع از دخترهایی که 9 ماه در بطن وجودش رشد می‌کردند، نداشت. مادرشان گوشه ای روی مبل نظاره گر جسم خونین دخترش بود.
    بعد از اینکه پدرش خسته شد، دست برداشت و روی مبل نشست، مانند آدم های درست‌کار و مؤمن سرش را میان دستانش گرفت و گفت: کجای تربیتم اشتباه کردم؟
    فریبا آرام ایستاد و درحالی که گریه می‌کرد، زیر بازوی فرزانه را با احتیاط گرفت و بلند کرد.
    فرزانه که از ذات واقعی آن‌ها خبر داشت، با گستاخی و شجاعت گفت: کسی تو تربیت ما اشتباه نکرده، مادرتوئه که توی تربیت تو اشتباه کرده و با باور ها و عقاید های مزخرف تربیتت کرده، بابا، شاید برات سخت باشه، ولی گذشت اون زمانی دختر ها رو به زور شوهر میدادند، من زیر بار این خفت و خواری نمیرم و نمیزارم فریبا هم اشتباه فرحناز رو انجام بده.
    پدرش نیم خیز شد که مادرش با دستی که روی شانه‌ او گذاشت و مانعش شد.
    فرزانه پوزخندی زد و گفت: چه عجب ما یه حرکتی در قبال بچه هاتون از شما دیدیم.
    پدرش عصبی تر شد، قبل از اینکه بلند شود، فریبا بازوی او را کشید و به سمت اتاق برد؛ اما ناگهان چشمانش سیاهی رفت، پاهایش سست شدند و روی زمین افتاد، تنها صدای جیغ فریبا را شنید و حس کرد سرش به چیز سختی برخورد کرد.
    چشمانش روی هم افتاد و بی‌هوش شد.
    -فرزانه، آبجی، بلند شو، فرزانه!
    هق هقش دل سنگ را هم آب می‌کرد. پدرش به سمت بیرون رفت و در همان فریاد زد: دختره رو بیار توی ماشین تا روی دستمون نیوفتاده!
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    چند ساعتی از بستری شدن فرزانه در بیمارستان می‌گذشت.
    پدر و مادر او در سالن انتظار نشسته بودند و فریبا وقت را در کنار خواهرش می‌گذراند. هنوز از وخامت موضوع خبر نداشتند.
    پدر فرزانه رو به همسرش گفت: تو برو خونه و از خونه به این پسره زنگ بزن.
    -کدوم پسره؟
    -همین رضا فهیمی دیگه، بهش بگو ما جوابمون مثبته، بعد فردا صبح بهش بگیم که تصادف کرده و بیاد اینجا.
    -که چی بشه؟
    -چه خنگی تو زن، میتونه پول بیمارستان رو بده.
    لبخندی در مقابل حرف او زد که با نمایش دندان‌هایش لایه زرد رنگ روی دندان‌هایش هم مشهود شد. بلند شد و به سمت خانه راه افتاد؛ وقتی رسید لباس درنیاورده به سمت تلفن رفت و با هیجان شماره گوشی رضا را گرفت.
    رضا و میلاد جلوی تلویزیون نشسته بودند و یکی از فوتبال های لیگ اروپا را می‌دیدند که گوشی رضا زنگ خورد.
    بلافاصله میلاد صدای تلویزیون را بست و گفت:این وقت شب کیه؟ ساعت از 12 هم گذشته!
    رضا بلند شد و تماس را وصل کرد، همان‌طور که به سمت زیر پله‌ای می‌رفت گفت: الو؟
    -سلام، من مادر فرزانه هستم.
    رضا با استرس و هیجان گفت: بله بله، سلام، ببخشید نشناختم.
    -درست این بود که من به بزرگ‌تر شما زنگ میزدم، ولی خوب شما دیگه بالغ هستید ترجیح دادم به خودتون زنگ بزنم.
    -اتفاقی افتاده؟
    -نه راستش گفتیم جواب فرزانه رو زودتر بهتون بدیم.
    کمی مکث کرد، رضا تپش قلب گرفته بود، فرزانه برایش اهمیت داشت، اهمیتی به اندازه‌ی...
    -ما با هم خیلی صحبت کردیم، دیدیم شما فرد ایده آلی برای فرزانه هستید.
    نفسش را نامحسوس رها کرد و با لحنی جدی گفت: که اینطور، پس برای بقیه قرار ها مزاحم میشیم.
    -خوشحال نشدید؟
    -مگه میشه خوشحال نشم؟
    -آخه لحنتون خیلی عادیه.
    مادرش زیاد از حد کنجکاو یا به عبارتی دیگر فضول بود.
    -از یه پلیس چیز بیشتری انتظار دارید؟
    -نه خدا نگهدار.
    آن‌ها به این شغل حساسیت داشتند و نباید می‌گذاشتند حقیقت شغل‌شان برای رضا فاش شود.
    مادر فرزانه سریع تلفن را قطع کرد و حتی فرصت نداد رضا جوابش را بدهد.
    -کی بود؟
    رضا به میلاد نگاه کرد و گفت: مامان فرزانه.
    چشمان مشتاق و آبی‌اش را به او دوخت و گفت: خب، چی گفت؟
    رضا موهای مشکی‌اش را بهم ریخت و با لبخندی خبیث گفت: به تو چه!
    میلاد دستش را پس زد و گفت: عه اذیت نکن دیگه.
    رضا محکم بغلش کرد و گفت: بله رو دادند فضول خان.
    میلاد بهت زده گفت: به این زودی؟! همین چند ساعت پیش خواستگاری رفتی! ما هنوز به عمو و زنمو و عمه نگفتیم.
    رضا از او فاصله گرفت و به او نگاه کرد و با جدیت گفت: همین هست که منو میترسونه، خیلی مشکوک میزنند.
    میلاد اخمی کرد و گفت: دفعه دیگه پلیس بازی در بیاری میزنم تو دهنت نفهمی از کجا خوردی ها!
    سپس با شوق برادرش را بغـ*ـل کرد و گفت: خوشحالم داداش جونم.
    گونه‌هایش را بوسید و قربان صدقه‌اش رفت: قربون قد و بالات، الهی میلاد پیش مرگت بشه!
    -اولا با این کارا نه می تونی خرم کنی، نه من حرف چند ثانیه پیشت رو فراموش می کنم، دوما می دونستی اصلا شوخ طبع نیستی؟! فقط داری مسخره بازی در میاری.
    میلاد از او فاصله گرفت و مشتی به بازواش زد و گفت: بی لیاقت.
    رو از او برگرداند و به سمت تلویزیون رفت تا ادامه فوتبال را ببیند.
    رضا دلش شور می‌زد، نمی‌دانست چه اتفاقات دیگری در انتظارش است، این دلشوره را شانزده سال پیش هم داشت.
    زیر لب گفت: ای خدا، کاش می‌شد سرم به یه جایی و می خورد و اتفاقات شونزده سال پیش رو فراموش می کردم؛ هنوز چشمای آبیشون جلوی چشممه!
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    ***
    -نیمرو هم بپز.
    مادر فرزانه چشمی گفت و ماهیتابه رنگ و رفته را روی گاز گذاشت.
    -یه زنگ به بزن به این پسره.
    -چی بگم؟
    -بگو فرزانه بیمارستانه.
    -دیوونه شدی؟! اگر بفهمه...
    -نمی فهمه، می گیم صبح از پله ها افتاده، بالاخره باید بیاد پول بیمارستان کوفتی رو بده یا نه؟
    زن سری تکان داد و به طرف تلفن رفت.
    رضا تازه از خواب بیدار شده بود و هنوز گیج و منگ بود. از اتاق بیرون آمد و آرام آرام از پله‌های چوپی خانه دوبلکس‌شان پایین رفت. وارد آشپزخانه شد، کتری را آب کرد و به برق زد. گوشی‌اش که روی اُپن بود، زنگ خورد، به سمت گوشی رفت و شماره‌ای رویش افتاده بود را نگاه کرد؛ ناشناس بود.
    با شک جواب داد: بله؟
    صدای هق هق ضعیف دختری توی گوشش پیچید، آشنا نبود، ولی چنان نگرانی در دلش انداخته بود که برایش شناخت هویت او مهم نبود.
    -بفرمایید، شما کی هستید؟
    با هق هق گفت :من...من خواهر فرزانه ام، فریبام.
    حیرت زده آرام گفت: چی؟ چه اتفاقی افتاده؟
    -من...من زیاد...زیاد نمی‌تونم حرف بزنم، لطفا بیاید به بیمارستان (...)، من...من فقط تونستم به شما اعتماد کنم...مسئله حیاتیه، لطفا پدر و مادر متوجه نشند که من به شما زنگ زدم.
    و بعد بی‌اینکه چیز اضافه تری بگوید، قطع کرد. میلاد ژولیده و خواب‌آلود وارد آشپزخانه شد.
    -چی شده؟
    رضا شوکه گفت: فکر کنم فرزانه بیمارستانه.
    میلاد متعجب بینی کشیده‌اش را خاراند و گفت: چی؟
    -من میرم کارام رو بکنم برم بیمارستان.
    ساعت ها می گذشت و فرزانه هنوز در اتاق بیهوش بود، از درد مدام به او آرامبخش تزریق می‌کردند. کمی اثر مسکن‌ها کم شده بود، آرام آرام چشمانش را باز کرد. ابتدا متوجه نشد کجا هست و چه اتفاقی افتاده است، اما با دیدن دست و پای شکسته‌اش خیلی زود بخاطر آورد.
    نفس عمیقی کشید که با شنیدن صدایی در سـ*ـینه‌اش حبس شد.
    -خوبی؟
    سریع نگاهش روی منبع صدای بم و مردانه‌ی کنارش چرخید، همان طور که حدس می‌زد رضا بود؛ پیش بینی کرده بود که ممکن است پدر و مادرش به او خبر بدهد.
    فرزانه اخمی کرد و گفت: ما یک بار بیشتر ملاقات نداشتیم.
    خنده‌ای کرد و گفت: حالا نمی‌خواد جبهه بگیری، من می‌رم به خانوادت بگم، رفته بودند کار‌های ترخیص رو انجام بدند که وقتی به هوش اومدی سریع ببرنت.
    هول شده گفت: نه نه، نمی‌خواد.
    با چشمای ریز شده نگاهش کرد.
    فرزانه که دستپاچه شده بود گفت: یعنی...یعنی اینکه...خودشون میان مزاحمشون نمی شیم.
    رضا جدی به او نگاه کرد و گفت ببین فرزانه، من همون دیشب فهمیدم که این یه اجباره برای تو؛ این جای کمربند هم روی بدنت به علاوه اشک های خواهرت و دست باند پیچی شده‌اش و نفرت توی نگاهش وقتی به بابات نگاه می کنه همه چی رو ثابت می کنه.
    مکثی کرد و ادامه داد: اونا میخوان تو بزور با من ازدواج کنی، البته اینو متوجه نمیشم چرا انقد اصرار دارند؟ چون مسئله اینکه کسی پدر و مادر نداره برای خیلی ها مهمه.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    فرزانه پوزخندی زد و گفت: معلومه که این همه اشتیاق فقط بخاطر دوزار پول بیشتره.
    رضا متعجب گفت: پول؟
    فرزانه جدی و بغض کرده گفت: تو توانایی اینکه پول مهریه من رو بدی داری، همون 50 تا سکه ای که توافق کردید.
    رضا با چشمانی گرد گفت: چی؟ فقط همین.
    -آره فقط همینه، تو پولدارترین خواستگار من بودی توی این مدت.
    رضا در فکر فرو رفت و به لبۀ تخت خیره شد.
    مدتی گذشت که خیلی جدی و با اخم گفت: من کمکت می کنم.
    فرزانه دهن کجی کرد و گفت: دقیقا چه کاری می خوام انجام بدم که احتیاج به کمک داشته باشم؟
    رضا شروع کرد به حرف زدن و از فکری که در سر داشت گفت.
    فرزانه متعجب و متحیر گفت: باورم نمیشه، یعنی اونا...
    با خود فکر کرد: یعنی امکانش هست؟
    -باورت شه، امروز صبح متوجه شدم و راجع بهش تحقیق کردم، حالا قبول می کنی؟
    کمی مکث کرد، سپس گفت: آره، قبوله، فقط باید فریبا رو تضمین کنی.
    رضا سرش را تکان داد گفت: باشه، پس طبق چیزی که گفتم پیش برو، من میرم خانوادت رو صدا کنم...
    حرفش را قطع کرد و گفت: بخیال، هر چه سریع تر برو، دیگه نمی تونم بوی اینجا رو تحمل کنم.
    -فرزانه.
    فرزانه اخمی کرد و گفت: بهتر نیست خانم رو تهش اضافه کنید و منم به شما بگم آقا رضا؟!
    رضا لبخندی زد و بی توجه به حرفش گفت: میدونی پدرم وقتی کوچیک بودم چی می گفت؟
    فرزانه چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت: مطمئنا من اونجا نبودم که بدونم.
    به نقطه ای خیره شد و گفت: می گفت غرور باعث میشه خیلی چیزا رو از دست بدی.
    -خب منظور؟
    به چشمان قهوه‌ای فرزانه نگاه کرد و گفت: فرزانه خانم، این کمکی رو که بهت می کنم رو نمی خوام بزرای پای ترحم.
    فرزانه پوزخندی زد و گفت: غیر از اینه؟
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    رضا عصبی گفت: آره غیر از اینه، ببین فرزانه، من به تو علاقه دارم و می خوام این کمک رو پای علاقم بزاری.
    سپس سریع بلند شد و سریع از اتاق بیرون رفت. فرزانه مبهوت به در بسته نگاه کرد.
    آهی کشید و زیر لب گفت: این چی میگه برای خودش؟ اصلا من رو کجا دیده که دوست داشته باشه؟
    چشمانش را بست و گفت: کاش یه برادر داشتم که حامیم بود، مثل رضا!
    بالاخره کسی پیدا شده بود که آن دو را درک کند، طرف آن ها باشد و کمک‌شان کند؛ درباره‌اش بد قضاوت کرده بود. لبخندی روی لبش نشست که با ورود کسی که نامش پدر بود، ماسید.
    بی تفاوت گفت: مرخصی.
    انتظار دیگری از او نداشت. فریبا داخل اومد، دستش چپش انگار شکسته بود، البته فرزانه هم دست کمی از او نداشت، دست و پای راستش را آتل بسته بودند. به کمک فریبا نشست، فرحناز خواهر بزرگ تر او با گریه وارد اتاق شد.
    -وای دختر، چرا حواست رو جمع نمی کنی؟
    فرزانه متعجب پرسید: چی؟
    -میگم...چرا حواست رو... جمع نمیکنی که از پله... نیوفتی؟
    فرزانه پوزخندی زد که در نهایت تبدیل شد به یک خنده هیستریکی.
    بعد از خنده‌هایش، بریده بریده گفت: وای فرحناز...خدا خیرت...بده، خیلی منو خندوندی!
    نفسی کشید و ادامه داد: یعنی تو نمی دونی هر بلایی سر ما میاد دست گل آقای عباسیه !؟
    فرحناز یک لحظه خشکش زد، نگاهش بین فرزانه و پدرش می چرخید. فرزانه خوب حس می کرد که پدرش می خواهد مانند یک ببر وحشی او را زیر بادکتک بگیرد، ولی تنها بخاطر حضور ناگهانی رضا داخل اتاق دستانش مشت شد و حرکتی نکرد.
    فرحناز متحیر پرسید: راست میگی؟
    -بهتره بریم.
    فرحناز در مقابل حرف او سری تکان داد و به همراه فریبا زیر بغـ*ـل او را گرفتند و کمکش کردند، تا ماشین او را همراهی کردند. آسمان آبی نشان می داد که یک روز است که مهمان بیمارستان هست. رضا به پدر فرزانه پیشنهاد داد تا با ماشین او بروند. فرزانه و فریبا به همراه مادرشان روی صندلی های عقب نشستند، پدرش جلو نشست و فرحناز سوار ماشین همسرش شد.
    رضا همان طور که حواسش به جلویش بود به بابا گفت: حالا کی برای تاریخ مراسم مزاحم شیم؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    637
    بالا