رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه لرزش شب های بی کسی | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به پایان رمان چیه؟(گرچه نویسنده کار خودش رو میکنه)


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
سر فرزانه به شدت بالا آمد و نگاهش با نگاه او در آینه تلاقی کرد؛ رضا با یک بار باز و بسته کردن چشمانش به او اطمینان داد تا نگران نباشد، فرزانه به نشانه تایید سرش را تکان داد و سپس از پنجره سمت چپ ماشین به خیابان ها و مردم نگاه کرد.
-خوب امشب چطوره؟ امشب با عموتون تشریف بیارید.
-ولی امشب حال فرزانه خانم مساعد نیست.
کلافه پاسخ او را داد: تا اون موقع بهتر میشه، هر چه زودتر تکلیف ما و شما مشخص بشه بهتره.
رضا فقط سری تکون داد و چیزی نگفت، فقط اخمی روی صورتش نشست. رضا آن ها را رساند و رفت. فرزانه قبل از اینکه پدر و مادرش داخل خانه بیایند، خودش را به اتاقش رساند و خوابید، ناهار هم نخورد؛ نمی دانست چقدر پهلو به پهلو شده بود و هنوز که هنوز بود خوابش نبرده بود، بلند شد و به سمت پنجره رفت تا حداقل با ماه محوی که مثل او و خواهرش تنها بود درد و دل کند، شاید ماه بهانه بود و او با خدایش راز و نیاز می کرد.
رضا خسته روی مبل نشسته بود که میلاد فنجان چایی جلویش کجاست، به فنجان نگاه کرد و سپس چشمانش را به سمت میلاد چرخاند. میلاد روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و مدام کانال عوض می کرد.
رضا با شک گفت: میگم میلاد، روزی چند تا فنجون چایی می خوری؟
میلاد همانطور که به تلویزیون زل زده بود گفت: هفت هشت تا، راستی نگفتی، فرزانه حالش چطور بود؟
رضا با مطالبی که دیشب خوانده بود کمی نگران شده بود و به هر چیزی حساسیت نشان می داد.
-یک لحظه بیخیال اون شو! من الان نگران توام! نکنه معتاد شدی؟! کسی چیز بهت نداده؟ منو نگاه کن ببینم، چشمات قرمز نیست؟!
میلاد با چشمان قرمزش به او نگاه کرد و گفت: اتفاقا دستشویی هم زیاد میرم.
رضا که متوجه تمسخر او شده بود، اخمی کرد و گفت: مسخره می کنی؟
میلاد پاهایش را روی میز جلویش گذاشت و گفت: جون میلاد ول کن این پلیس بازیا رو، دیشب کلا نخوابیدم، چایی هم نخورم که سر درد میگیرم، می تونیم بگیم به چایی معتاد شدم.
کوسن مبل را سمتش پرتاب کرد و گفت: پاتو بنداز.
میلاد توجهی نکرد. بعد از مدتی رضا گفت: میلاد؟
-جونم؟
-دکترش گفت که کل بدنش جای سگک کمربند بوده.
میلاد کنارش نشست و گفت: تو داری میگی ننه باباش از اوناشن، اصلا معلوم نیست پدر و مادر واقعیشون باشن، بعدشم معلومه که این ها با این اوضا تعادل روانی ندارند و دخترای بیچاره رو تا حد مرگ میزنند که یه دست و پاش بشکنه.
رضا زیر لب گفت: حتما می فرستمشون هلفدونی، فقط به یه مدرک احتیاج دارم.
-چی؟
رضا شروع کرد به توضیح اینکه تصمیم دارد چه کاری انجام دهد و برای نجات فرزانه چه کارهایی از دست‌شان بر می‌آمد.
میلاد با هیجان گفت: وای تو اگه خلافکار می شدی هیچ کس به گرد پات نمی رسید، حتی پلیس هم پیدات نمی کرد.
بلند شد و به سمت پنجره رفت و گفت: آدم باید از عقلش در راه خوب استفاده کنه، این اولا، دوما همچین میگی انگار نقشه ترورِ رئیس جمهوره! فقط می خوایم یکم حرصشون رو دراریم.
به ماه محوی که توی آسمون ارغوانی و نیلی رنگ کامل نبود نگاه کرد، امروز شب نهم از ماه جمادی الثانیه و هفتم اسفندماه بود.
تقویمی که همیشه همراهش بود را از جیبش در آورد و نگاه کرد، یک لحظه چشمش به یک مناسبت افتاد.
28 اسفند، تولد امام باقر (ع)
خودش بود مناسب خوبی برای عروسی و ماه عسل بود.
ناگهان داد زد: میلاد.
-ها؟
-زنگ بزن عمو، امشب میریم خونه فرزانه اینا.
 
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    ***
    هنوز نیمه شب نشده بود و همگی خانه فرزانه جمع شده بودند، رضا و میلاد از قبل با عموی خود در میان گذاشته بودند که دفعه اول به تنهایی به خواستگاری می‌روند تا اگر مشکل‌شان نداشتن خانواده باشد، از همان اول مشخص شود و آن ها را اذیت نکند؛ حالا که تصمیم هر دو طرف جدی تر شده بود، عمو علی را وارد ماجرا کرد.
    پدر فرزانه با هیجان رو به عموی رضا گفت: خوب به نظر من هرچی زودتر مراسم رو بگیریم بهتره.
    میلاد به رضا نگاه معنی داری کرد که رضا هم متقابلا نامحسوس سرش را تکان داد.
    میلاد با احترام گفت: خب، آريالای مفتخر، با اینکه من کوچیکترم، ولی یه نظر دارم.
    پدرفرزانه یا همان آقای مفتخر لبخند مضحکی رل روی لبش نشاند و گفت: بفرمایید آقا میلاد.
    میلاد رو کرد به عموعلی و زنموی خود و گفت: با اجازه عمو علی.
    عمو علی:بفرما پسر جان.
    میلاد: 28 اسفند ماه یه مناسبت هست، ولادت امام باقر (ع) هستش، امروز که هفتم اسفند ماهه، به نظر من تا دهم کارهای عقد انجام بشه و بعدش هم کارهای عروسی که تا اون روز عروسی رو بگیریم و داداشم سر و سامون بگیره.
    سر فرزانه با شتاب بالا آمد و نگاه ترسانش روی چهره رضا نشست، رضا سعی کرد با لبخندش به او اطمینان دهد که اتفاقی برایش نمی‌افتد و همه کارهایشان به خوبی پیش خواهد رفت. شاید تنها عضو جذاب و زیبای رضا چشمان دریایی‌اش بود که از مادرش به ارث بـرده بود؛ چهره نسبتا معمولی داشت، پوست تیره، بینی نسبتا بزرگ، ته ریشی که یک سانتی بلند شده بود و موهای کوتاه و قهوه‌ای که به سمت چپ شانه‌شان زده بود.
    مادر فرزانه خندید و گفت: شما که تاریخ عروسی رو مشخص کردید، توی مهریه هم که به توافق رسیدیم، پس دهنتون رو شیرین کنید.
    زنمو علی کل کشید، پوزخند محوی روی لب‌های رضا نشست.
    عمو علی: به نظر من بین فرزانه خانم و رضا جان یه صیغه ای خونده بشه که راحت باشند و برند آخرین صحبت‌هاشون رو باهم بکنند.
    مادر فرزانه: فکر خوبیه.
    عمو علی: پس من به یکی از دوستانم بگم بیاد اینجا.
    همه تایید کردند و عمو علی با دوستش تماس گرفت. ساعتی گذشت تا پیدایش شود. در این مدت فرزانه بارها مرد و زنده شد، احساس دوگانگی داشت؛ دستانش عرق کرده بود و از بس که دستانش را فشرده بود بند بندش به سفیدی می‌زد.

    فرزانه به دستور پدرش بلند شد و روی مبل دو نفره نشست، با دست و پای شکسته![/HIDE-THANKS]


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    لطفا برای حمایت از نویسنده هایی که قلمشون خوبه هنوز مطرح نشدند، این رمان رو بخونید و لایک کنید.
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    طولی نکشید تا صیغه محرمیت در حضور خانواده ها خوانده شد و هر دو با تردید بله را گفتند.
    مادر فرزانه رو به دخترش کرد و گفت: فرزانه جان، آقا رضا رو ببر توی حیاط و با هم آخرین حرفاتون رو بزنید.
    تنها فرزانه می دانست که فرزانه جان مادرش از هر فحشی بدتر است و منظوری پشت آن است.
    فرزانه بلند شد، عصاشو زیر بغلش زد و به سمت حیاط رفت؛ درنگی نکرد تا رضا کمکش کند.
    فرزانه از چهار تا پله‌ی متصل به حیاط پایین رفت و روی تنها تخت کوچکی که داخل حیاط وجود داشت نشست. خانه‌شان از خانه های بافت فرسوده ی آن محل بود، این را می شد سنگ فرش های کف حیاط شان که ساییده شده بود هم فهمید.
    کمی جمع تر نشست تا رضا هم کنارش بشیند، چادرش را جلو تر کشید و به علف هرزی که از کنار درخت خشک شده توت رشد کرده بود، خیره شد.

    آهی کشید و زمزمه کرد: میبینی چقدر بدبختم؟!
    رضا که حرفش را در آن سکوت شنیده بود، گفت: ناشکری نکن.

    حق به جانب و آرام پاسخ او را داد: نیستم؟ کی توی عقدش دست و پا شکسته بوده که من دومیش باشم؟
    -فعلا بیخیالی طی کن، بهتره به بعد از عروسی فکر کنی، یه غافگیری بزرگ در راهه!
    فرزانه متعجب سرش را به سمت او چرخاند و گفت: غافلگیری؟
    رضا به چشمای قهوه ای او نگاه کرد و سرش را تکان داد. چهره ای این دختر بیش از حد مظلوم بود؛ شاید تنها نقصش از نظر رضا این چهره مظلومش بود که باعث می شد نتواند از حقش دفاع کند.
    -غافل گیریت چیه؟
    -حالا می فهمی؛ الان بهتره بریم داخل.
    -رضا.
    برای اولین بار بود که او را صدا می زد، هم رضا کمی خجالت کشیده بود و غرق در خوشحالی شده بود و هم فرزانه کمی شرمزده شده بود و لپ هایش رنگ گرفته بود.
    -بـ...بله؟
    -قولت یادت نره لطفا، من بهت اعتماد کردم؛ لطف کن از اعتمادم سو استفاده نکن.
    رضا سرش را تکان داد و بلند شد. فرزانه هم بلند شد و قدمی به سمت در برداشت.
    -راستی؟
    فرزانه نگاه پرسشگرش را به او انداخت.
    رضا لبخند زد و گفت: مشکلی نداری فردا بریم آزمایش؟
    فرزانه آهی کشید و گفت: با دست گچ گرفته؟

    رضا نگاهی به ابرهای توی آسمان کرد و گفت: خیلی دوست دارم همه چیز به آرامش برسه.
    -رضا؟
    -جانم؟
    فرزانه کمی مکث کرد و بعد گفت: من که تکلیفم مشخصه، ولی تو چی؟ چرا می خوای ازدواج کنی؟
    رضا نفس عمیقی کشید و تنها گفت: حرف من همون حرفیه که توی بیمارستان بهت گفتم.

    -ولی برای من قابل قبول نیست.
    رضا متعجب گفت: دقیقا چرا؟
    [/HIDE-THANKS]

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    لطفا
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    برای حمایت از نویسنده هایی که قلمشون خوبه هنوز مطرح نشدند، این
    [/BCOLOR]
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    رو بخونید و لایک کنید.
    [/BCOLOR]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    -این که تو کجا منو دیدی که بهم علاقه پیدا کردی، اصلا برام قابل قبول نیست، من اولین بار تو رو دیشب دیدم! بعدش هم این کمک ناگهانیت منو گیج کرده؛ اشتباه کردم قبول کردم.
    -فرزانه الان موقع این حرفا نیست.

    به رضا نگاه کرد و گفت:
    -رضا برام رفتارت مشکوکه و متناقضه، می فهمی که چی میگم؟
    کلافه سری تکان داد و گفت: آره. من توی کلانتری شماره (...) دیدمت، مثل اینکه مدت طولانی برات مشکل پیش اومده بود.
    فرزانه نگاهش را به زمین دوخت و کمی فکر کرد؛ مدتی گذشت که چشمان متعجب و قهوه ای رنگش را به چهره او دوخت.
    -تو از کجا میدونی؟
    -میلاد، برادرم، توی یه آتلیه کار می کنه، صحبت کردم تا چند وقت توی اون کلانتری در بخش چهره نگاری کار کنه؛ منم همراهش بودم تا یه موقع از زیر کار در نره. چند وقت گذشت تا تو رو دیدم که اونجا داد و قال راه انداخته بودی.
    کنجکاو پرسید:
    -خب؟
    رضا لبخندی زد و گفت:

    -از حجب و حیات خیلی خوشم اومد، همین طور که از حقت دفاع میکردی و اجازه نمیدادی مأمورها از زیر مسئولیتی که بهشون سپردی در برند. چند بار دیگه هم دیدمت تا به خودم اجازه دادم بیام.
    فرزانه چیزی نگفت و فقط سر به زیر ایستاده بود.
    -چرا ساکت شدی؟
    فرزانه در همان حال گفت:
    -من فقط اعتماد کردم، از اعتمادم سوءاستفاده نکن.
    بعد از اتمام حرفش، با تمام سرعت خود با دست و پای شکسته به سمت در رفت.
    یک روز از عقد آن ها گدشته بود و فرزانه تمام شب را به فکر در این باره گذرانده بود؛ هنوز برایش این اعتماد قابل باور نبود. فریبا در اتاقشان را باز کرد، فرزانه را که از پنجره به آسمان آبی نگاه می کرد، دید.
    فرزانه با صدای فریبا چشم از آسمان برداشت.
    -آبجی، تو نمی خوای بیای ناهار؟
    -دارم میام.
    عصایش را زیر بغـ*ـل زد و به آشپزخانه رفت. نمی توانست در این موقعیت غذا نخورد و گوشه ای بشیند و به حالش حسرت و افسوس بخورد. هنوز هم حرف های رضا برایش غیر قابل باور بود، مخصوصا حرف هایش در بیمارستان.
    پشت میز نشست و با دست چپش شروع به غذا خوردن کرد.
    آرامش و سکوت او توجه مادرش را به خود جلب کرد؛ مادرش گفت:
    -چند وقت دیگه عقده، تاریخ عروسی هم مشخصه؛ فکر فرار رو از سرت بیرون کن.
    پدرش نیز وقتی دید سر موضوع مورد نظرش باز شده، حرف مادر فرزانه را کامل کرد:
    -راست میگه، اون یه پلیسه و پولداره! بخاطر غرور و آبروش هم که شده از زیر سنگ هم پیدات می‌
    کنه.
    البته از نظر آن ها رضا نسبت به خودشان پولدار بود، در حالی که وضعیت او متوسط رو به بالا بود.
    فرزانه بغضش گرفت، باورش نمی شد او و فریبا...
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -فعلا باید این اجبار رو پذیرفت، ولی خدا...خودش بعدا حق رو به اون مظلومی که گرفتار امثال شما شده میده.
    پدرش با مشت روی میز ناهار خوری زوار در رفته، زد و با صدای بلند گفت:
    -خفه شو!
    بعد از مکثی ادامه داد:
    -دختر پررو! انقدر چرت نگو وقتی داریم یه لقمه کوفت می کنیم.
    فرزانه با آرامشی ظاهری برای عصبی کردن آن ها تا آخر غذایش را خورد. بعد از اتمام غذایش به فریبا اشاره کرد که به اتاقشان بروند. لنگان لنگان به سمت اتاق رفت و فریبا هم پشتش وارد اتاق شد. فرزانه روی تخت نشست و با اشاره دستش فریبا کنارش نشست. دستی روی رو تختی صورتی و رنگ و رو رفته اش کشید و نفسش را به بیرون فوت کرد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    فریبا پرسید:
    -آبجی واقعا می‌خوای بری؟ نگو که منو می‌خوای این‌جا تنها بزاری!
    فرزانه نگاهش را به سمت در سوق داد که متوجه سایه‌ی روی زمین شد. به فریبا اشاره کرد تا متوجه سایه بشود. فریبا به در نگاه کرد و بلافاصله سایه را دید.
    فرزانه با صدایی که شخص پشت در بشنود گفت:
    -میگی چیکار کنم فریبا؟ اگر فرار کردم کجا برم؟ هر جا هم برم اون پلیسه و پیدام می‌کنه.
    بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
    -فعلا تنها کاری که می‌تونم بکنم این هست که از این جهنم برم توی یه جهنم دیگه.
    فریبا آهی کشید و گفت:
    -ولی آبجی، تو هم میشی عین فرحناز.
    بغلش کرد و گفت:
    -کاری هست که شده، آب روی زمین ریخته رو نمیشه جمع کرد.
    از گوشه چشم نگاهی به در انداخت که متوجه رفتن شخص شده شد. همان‌طور که فریبا را در آغـ*ـوش گرفته بود، تمام حرف‌های رضا را برایش توضیح داد و تعریف کرد.
    فریبا با بهت گفت:
    -باورم نمیشه فرزانه، یعنی انقدر...
    فرزانه سرش را تکان داد و گفت:
    -آره، فعلا نباید شک کنند؛ باید فکر کنند همه چی داره به خوبی پیش میره.
    یک هفته‌ای گذشت و فرزانه و رضا هنوز درگیر خرید مراسم عروسی بودند. رضا نمی‌گذاشت لحظه‌ای فرزانه به خانواده‌اش فکر کند و عذاب بکشد.

    رضا از پشت ویترین مغازه به حلقه‌ای اشاره کر د و گفت:
    -فرزانه، این چطوره؟

    -رضا من یه چیز ساده میخوام! این صد دفعه، از وقتی که از بیمارستان برگشتیم هی منو راه میبری، پام درد گرفته! دستمم داره دردش شروع میشه!
    رضا سرزنشگرانه گفت:
    -پس چرا هیچی نمیگی؟ بیا بریم ناهار بخوریم یه استراحتی هم می‌کنیم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    رضا دست سالم فرزانه را گرفت و به سمت رستوان پاساژ رفت.
    -یواشتر رضا! کجا میری؟
    رضا از سرعتش کم کرد و گفت:
    -میریم ناهار بخوریم.
    وارد رستوران نسبتا بزرگ و دنجی شدند، سر یک میز دو نفره نشستند.
    رضا منو را از روی میز برداشت و به سمت فرزانه گرفت و گفت:
    -چی میخوری؟

    -هر چی تو خوردی
    -کباب دوست داری؟
    فرزانه با تکان دادن سرش تایید کرد. رضا پیشخدمت را صدا کرد و دو تا کوبیده سفارش داد.

    فرزانه با تردیدی که در صدایش مشهود بود، پرسید: بعدش...بعدش چی کار می‌کنیم؟
    -چی رو چیکار کنیم؟
    -منظورم بعد از اینکه همه چیز به خوبی تموم شد.
    به گوشه‌ای از میز نگاه کرد و گفت: نمی دونم.
    مدتی کوتاه گذشت که سرش را کمی اطراف تکان داد و رو به او گفت:
    -حالا بعدا یه فکری می
    کنیم! تو فعلا از خرید عقد و عروسیت لـ*ـذت ببر.
    فرزانه با حرص گفت:
    -اگر شما بذاری و دنبال چیز های مجلل و بزرگ نباشی
    رضا ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -خب دوست دارم تو بهترین چیزها رو بپوشی و بخری.
    با حرص دست به سـ*ـینه به صندلی تکیه داد و گفت:
    -تو که ادعات میشه منو دوست داری، بهتره به علایق منم احترام بزاری.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    رضا پا رو پا انداخت و گفت:
    ای به چشم، شما هر چی دوست داشتی بپوش و بخر و بخور، طبق سلیقت.
    قفل دستاش رو باز کرد و سرشو پایین انداخت، شروع به بازی کردن با انگشتاش کرد. دختر دوست‌داشتنی برای او بود. همین که پیش آن سواستفاده‌گرها زنده و قوی مانده بود، برای رضا معجزه بود.
    -میشه انقد منو نگاه نکنی؟ معذبم.
    رضا خندید و نگاهش را معطوف سمت دیگری کرد.
    پیشخدمت غذا را آورد و روی میز گذاشت. کم کم سکوت بین‌شان برقرار شد و هردو شروع به غذا خوردن کردند.
    با صدای موسیقی که توی سالن پخش شد، رضا سرش را بالا آورد و به فرزانه نگاه کرد.

    «دلم میخواست میتونست حرفامو از توی نگاهم بخونه!»
    فرزانه متوجه سنگینی نگاه رضا شد و سرش را بالا آورد؛ در چشمانش خیره شد، نگاهش این‌بار کمی برایش خاص بود. تنها یک جمله از آهنگی که پخش می‌شد در ذهنش اکو می‌شد: «دلم می‌خواست می‌تونست حرفامو از توی نگاهم بخونه!»
    با شروع آهنگ جدیدی که ریتم تندتری داشت، نگاه از هم گرفتند و مشغول شدند. غذا را که تمام کردند، تصمیم گرفتند دوباره به دنبال حلقه بگردند.
    رضا دست فرزانه گرفت تا از پله‌‌برقی بالا بروند که ناگهان
    با تعجب سمت فرزانه برگشت و گفت:
    -تو چرا انقد یخی؟

    با این حرف، فرزانه نگاهی به دست‌هایشان کرد و گفت:
    -تو زیادی داغی.
    -نه تو یخی.
    بی‌حوصله و با حرص گفت:
    -دارم میگم تو داغی، بگو چشم!
    خندید و گفت:
    -چشم.
    «چشمت بی‌بلا»ـی از دهانش پرید.
    لپ‌هایش گل انداخت، سرش را به زیر انداخت و گفت:
    -بریم، دیر می‌شه.
    رضا لبخند قشنگی زد و سرش را تکان داد.
    کل پاساژ را زیر رو کردند؛ ولی حلقه‌ای که باب میل هردوی آن‌ها باشد نبود که نبود؛ بنابرین خرید حلقه را برای فردا گذاشتند.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    رضا فرزانه را خانه‌شان رساند. جلوی در نگه داشت.
    فرزانه قبل از اینکه پیاده شود، لبخندی زد و گفت:
    -خیلی خوش گذشت، ممنون.
    رضا هم لبخندی زد و سری تکان داد. فرزانه پیاده شد و با کلید در خانه را باز کرد؛ در را که بست صدای ماشین را که دور می‌شد، شنید. لبخندی زد و وارد خانه شد. صدای جیغ فریبا، ترساندش. وارد سالن پذیرایی کوچک خانه شد که دید پدرش کمربندش را در می‌آورد و در حال انفجار است.
    با بهت و عصبانیت گفت:
    -دارید چیکار می‌کنید؟
    سپس پاکت خرید‌ها را روی زمین رها کرد، به سمت فریبا رفت و او را در آغـ*ـوش کشید؛ بالافاصله کمربند روی پهلویش فرود آمد، نفس یک لحظه رفت. بی‌توجه به چهره برزخ پدرش فریبا را بلند کرد و پاکت‌های خرید را برداشت و به سمت اتاقشان روانه شدند. صدای گریه و لرزش شانه‌های فریبا، جلوی چشمانش بود و نمی‌تواسنت جز صبر کاری انجام دهد.
    وارد اتاق که شدند، فریبا دستان فرزانه گرفت و با نگرانی گفت:
    -آبجی خوبی؟
    با اینکه پهلویش حسابی درد می‌کرد، گفت: من خوبم. چرا دوباره سر به سر اینا گذاشتی؟! گفتم فقط سه هفته دندون روی جیـ*ـگر بزار!
    فریبا گفت:
    -آخه...
    ناگهان زیر گریه زد.
    -چی شده؟ چیزی گفته بهت؟
    -من... من شنیدم که میگند...
    روی تخت نشاندش تا کمی آرام شود.
    -چی شنیدی؟
    فریبا شروع به تعریف ماجرا کرد. اصلا برای فرزانه باور کردنی نبود؛ فکر می‌کرد فقط هدف آن‌ها خودش باشد، نه فریبا!
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    در دل گفت:
    -باید هر چه زودتر مراسم عروسی رو بگیریم.
    روی تخت یک نفره‌ی کناره پنجره دراز کشید و به سقف اتاق خیره شد، کم کم چشمانش گرم شدند و روی هم افتادند.
    فردا صبح، زودتر از همه بیدار شد. نمی‌توانست فریبا را تنها بگذارد، ولی چاره‌ای هم نداشت!
    صفحه گوشی‌اش خاموش و روشن شد. این گوشی را با مدت کوتاهی که در یک تهیه غذایی کار کرده بود، توانست بخرد. تماس را وصل کرد.
    -الو؟
    -سلام فرزانه، بیداری؟
    -آره بیدارم، چطور؟
    -آماده شو باهم بریم خرید.
    ناله‌ای زد و گفت:
    -بازم خرید؟!
    رضا پشت تلفن خندید و گفت:
    -آره عزیزم، خرید. زود باش کارات رو بکن، من دم در منتظرم.
    باشه‌ای گفت و آرام زمزمه کرد:
    -همه مرد‌ها از خرید متنفرند، حالا ببین کی گیر ما اومده! خدایا! کرمت رو شکر!
    با صدای خنده رضا متوجه شد هنوز تماس را قطع نکرده است. قطع کرد و گوشی را روی تخت گذاشت. یک شلوار دمپای مشکی با یک مانتوی بلند نسکافه‌ای تا پایین زانواش پوشید. شال مشکی رنگ را روی سرش انداخت و کمی ضد آفتاب زد. یک رژ کمررنگ زد و کیفش را برداشت. یادداشتی برای فریبا که روی تخت یک نفره‌ی مجاورش غرق در خواب بود، گذاشت.
    از خانه بیرون آمد که سمند رضا را دید. رضا با دیدن او تک بوقی زد.
    سوار ماشین شد و گفت:
    -سلام.
    رضا لبخند عمیقی زد و گفت:
    -سلام بانو. بریم؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    فرزانه با لفظ بانو، لبخندی زد و گفت:
    -بریم.
    کمی گذشت تا فرزانه تصمیم گرفت ماجرای دیشب را برای رضا بازگو کند.
    رضا بعد از شنیدن حرف‌های او، با چهره در هم به خیابان نگاه می‌کرد.
    فرزانه آشفته و پریشان به رضا نگاه کرد و گفت:
    رضا، بخدا دیگه نمی‌دونم چیکار کنم. مدارا کنی، بدتر می‌کنند، دعوا راه بندازی، همه چی به ضرر خودته.
    رضا با اخم، نیم نگاهی به او کرد و با جدیت گفت:
    -لازم نیست کاری کنی، فقط بشین و تماشا کن. ما می‌تونیم هم کارهاشون رو فاش کنیم، هم فریبا رو ازشون بگیریم.
    ماشین را در پارکینگ پاساژ پارک کرد و داخل آسانسور رفتند تا از طبقاتی که فروش حلقه و جواهرات داشتند دیدن کنند.
    نگاهش را در چشمان قهوه‌ای فرزانه انداخت و گفت:
    -مگه تو به من اعتماد نداری؟
    فرزانه در دل گفت:
    -مطمئنم راحتمون نمی‌ذارند.
    سپس خطاب به رضا گفت:
    -دارم، حتی بیشتر از چشمام!
    -پس ببین چی کار میکنم، تا شب عروسی فقط صبر کن.
    در آسانسور باز شد.
    قبل از اینکه از آسانسور خارج شوند، فرزانه آهی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شود:
    -باشه حق با توئه، من باید صبر کنم، بالاخره این ماجرا ها تموم میشه.
    -آفرین دختر خوب، حالا بیا بریم داخل اون مغازه حلقه ای که پسندیدم رو ببین، دو روزه فقط منو علاف همین حلقه کردی.
    سپس به حرف خودش خندید و از آسانسور خارج شد. فرزانه هم خارج شد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    637
    بالا