- عضویت
- 2017/06/07
- ارسالی ها
- 1,909
- امتیاز واکنش
- 53,694
- امتیاز
- 916
سر فرزانه به شدت بالا آمد و نگاهش با نگاه او در آینه تلاقی کرد؛ رضا با یک بار باز و بسته کردن چشمانش به او اطمینان داد تا نگران نباشد، فرزانه به نشانه تایید سرش را تکان داد و سپس از پنجره سمت چپ ماشین به خیابان ها و مردم نگاه کرد.
-خوب امشب چطوره؟ امشب با عموتون تشریف بیارید.
-ولی امشب حال فرزانه خانم مساعد نیست.
کلافه پاسخ او را داد: تا اون موقع بهتر میشه، هر چه زودتر تکلیف ما و شما مشخص بشه بهتره.
رضا فقط سری تکون داد و چیزی نگفت، فقط اخمی روی صورتش نشست. رضا آن ها را رساند و رفت. فرزانه قبل از اینکه پدر و مادرش داخل خانه بیایند، خودش را به اتاقش رساند و خوابید، ناهار هم نخورد؛ نمی دانست چقدر پهلو به پهلو شده بود و هنوز که هنوز بود خوابش نبرده بود، بلند شد و به سمت پنجره رفت تا حداقل با ماه محوی که مثل او و خواهرش تنها بود درد و دل کند، شاید ماه بهانه بود و او با خدایش راز و نیاز می کرد.
رضا خسته روی مبل نشسته بود که میلاد فنجان چایی جلویش کجاست، به فنجان نگاه کرد و سپس چشمانش را به سمت میلاد چرخاند. میلاد روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و مدام کانال عوض می کرد.
رضا با شک گفت: میگم میلاد، روزی چند تا فنجون چایی می خوری؟
میلاد همانطور که به تلویزیون زل زده بود گفت: هفت هشت تا، راستی نگفتی، فرزانه حالش چطور بود؟
رضا با مطالبی که دیشب خوانده بود کمی نگران شده بود و به هر چیزی حساسیت نشان می داد.
-یک لحظه بیخیال اون شو! من الان نگران توام! نکنه معتاد شدی؟! کسی چیز بهت نداده؟ منو نگاه کن ببینم، چشمات قرمز نیست؟!
میلاد با چشمان قرمزش به او نگاه کرد و گفت: اتفاقا دستشویی هم زیاد میرم.
رضا که متوجه تمسخر او شده بود، اخمی کرد و گفت: مسخره می کنی؟
میلاد پاهایش را روی میز جلویش گذاشت و گفت: جون میلاد ول کن این پلیس بازیا رو، دیشب کلا نخوابیدم، چایی هم نخورم که سر درد میگیرم، می تونیم بگیم به چایی معتاد شدم.
کوسن مبل را سمتش پرتاب کرد و گفت: پاتو بنداز.
میلاد توجهی نکرد. بعد از مدتی رضا گفت: میلاد؟
-جونم؟
-دکترش گفت که کل بدنش جای سگک کمربند بوده.
میلاد کنارش نشست و گفت: تو داری میگی ننه باباش از اوناشن، اصلا معلوم نیست پدر و مادر واقعیشون باشن، بعدشم معلومه که این ها با این اوضا تعادل روانی ندارند و دخترای بیچاره رو تا حد مرگ میزنند که یه دست و پاش بشکنه.
رضا زیر لب گفت: حتما می فرستمشون هلفدونی، فقط به یه مدرک احتیاج دارم.
-چی؟
رضا شروع کرد به توضیح اینکه تصمیم دارد چه کاری انجام دهد و برای نجات فرزانه چه کارهایی از دستشان بر میآمد.
میلاد با هیجان گفت: وای تو اگه خلافکار می شدی هیچ کس به گرد پات نمی رسید، حتی پلیس هم پیدات نمی کرد.
بلند شد و به سمت پنجره رفت و گفت: آدم باید از عقلش در راه خوب استفاده کنه، این اولا، دوما همچین میگی انگار نقشه ترورِ رئیس جمهوره! فقط می خوایم یکم حرصشون رو دراریم.
به ماه محوی که توی آسمون ارغوانی و نیلی رنگ کامل نبود نگاه کرد، امروز شب نهم از ماه جمادی الثانیه و هفتم اسفندماه بود.
تقویمی که همیشه همراهش بود را از جیبش در آورد و نگاه کرد، یک لحظه چشمش به یک مناسبت افتاد.
28 اسفند، تولد امام باقر (ع)
خودش بود مناسب خوبی برای عروسی و ماه عسل بود.
ناگهان داد زد: میلاد.
-ها؟
-زنگ بزن عمو، امشب میریم خونه فرزانه اینا.
-خوب امشب چطوره؟ امشب با عموتون تشریف بیارید.
-ولی امشب حال فرزانه خانم مساعد نیست.
کلافه پاسخ او را داد: تا اون موقع بهتر میشه، هر چه زودتر تکلیف ما و شما مشخص بشه بهتره.
رضا فقط سری تکون داد و چیزی نگفت، فقط اخمی روی صورتش نشست. رضا آن ها را رساند و رفت. فرزانه قبل از اینکه پدر و مادرش داخل خانه بیایند، خودش را به اتاقش رساند و خوابید، ناهار هم نخورد؛ نمی دانست چقدر پهلو به پهلو شده بود و هنوز که هنوز بود خوابش نبرده بود، بلند شد و به سمت پنجره رفت تا حداقل با ماه محوی که مثل او و خواهرش تنها بود درد و دل کند، شاید ماه بهانه بود و او با خدایش راز و نیاز می کرد.
رضا خسته روی مبل نشسته بود که میلاد فنجان چایی جلویش کجاست، به فنجان نگاه کرد و سپس چشمانش را به سمت میلاد چرخاند. میلاد روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و مدام کانال عوض می کرد.
رضا با شک گفت: میگم میلاد، روزی چند تا فنجون چایی می خوری؟
میلاد همانطور که به تلویزیون زل زده بود گفت: هفت هشت تا، راستی نگفتی، فرزانه حالش چطور بود؟
رضا با مطالبی که دیشب خوانده بود کمی نگران شده بود و به هر چیزی حساسیت نشان می داد.
-یک لحظه بیخیال اون شو! من الان نگران توام! نکنه معتاد شدی؟! کسی چیز بهت نداده؟ منو نگاه کن ببینم، چشمات قرمز نیست؟!
میلاد با چشمان قرمزش به او نگاه کرد و گفت: اتفاقا دستشویی هم زیاد میرم.
رضا که متوجه تمسخر او شده بود، اخمی کرد و گفت: مسخره می کنی؟
میلاد پاهایش را روی میز جلویش گذاشت و گفت: جون میلاد ول کن این پلیس بازیا رو، دیشب کلا نخوابیدم، چایی هم نخورم که سر درد میگیرم، می تونیم بگیم به چایی معتاد شدم.
کوسن مبل را سمتش پرتاب کرد و گفت: پاتو بنداز.
میلاد توجهی نکرد. بعد از مدتی رضا گفت: میلاد؟
-جونم؟
-دکترش گفت که کل بدنش جای سگک کمربند بوده.
میلاد کنارش نشست و گفت: تو داری میگی ننه باباش از اوناشن، اصلا معلوم نیست پدر و مادر واقعیشون باشن، بعدشم معلومه که این ها با این اوضا تعادل روانی ندارند و دخترای بیچاره رو تا حد مرگ میزنند که یه دست و پاش بشکنه.
رضا زیر لب گفت: حتما می فرستمشون هلفدونی، فقط به یه مدرک احتیاج دارم.
-چی؟
رضا شروع کرد به توضیح اینکه تصمیم دارد چه کاری انجام دهد و برای نجات فرزانه چه کارهایی از دستشان بر میآمد.
میلاد با هیجان گفت: وای تو اگه خلافکار می شدی هیچ کس به گرد پات نمی رسید، حتی پلیس هم پیدات نمی کرد.
بلند شد و به سمت پنجره رفت و گفت: آدم باید از عقلش در راه خوب استفاده کنه، این اولا، دوما همچین میگی انگار نقشه ترورِ رئیس جمهوره! فقط می خوایم یکم حرصشون رو دراریم.
به ماه محوی که توی آسمون ارغوانی و نیلی رنگ کامل نبود نگاه کرد، امروز شب نهم از ماه جمادی الثانیه و هفتم اسفندماه بود.
تقویمی که همیشه همراهش بود را از جیبش در آورد و نگاه کرد، یک لحظه چشمش به یک مناسبت افتاد.
28 اسفند، تولد امام باقر (ع)
خودش بود مناسب خوبی برای عروسی و ماه عسل بود.
ناگهان داد زد: میلاد.
-ها؟
-زنگ بزن عمو، امشب میریم خونه فرزانه اینا.