رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه لرزش شب های بی کسی | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به پایان رمان چیه؟(گرچه نویسنده کار خودش رو میکنه)


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
[HIDE-THANKS]
رضا خندید و گفت:
-چه میشه کرد؟! یه شب که هزار شب نمیشه!
از ماشین پیاده شدند و وارد آرایشگاه شدند. آنجا انقدر فیلم بردار کلافه‌اش کرده بود که صورتش به سرخی می‌زد.
میلاد با خنده گفت:
-انقدر حرص نخور شادوماد، قرمز شدی، فیلمت بد میشه ها.
چشم غره‌ای نثار میلاد کرد. بعد از اتمام کارشان، سوار ماشین شدند و به سمت گل فروشی رفتند.
-تو برو ماشینت رو تحویل بگیر، منم پشت سرت میام.
کارتی را جلوی رضا گرفت و گفت:
-این آدرس آرایشگاه زن داداشه.
رضا پیاده شد، به ماشینش نگاه کرد؛ گل‌های رز سفید و قرمز روی کاپوت ماشین، تضاد زیبایی را ایجاد کرده بودند.
در آرایشگاه، فرزانه با فریبا درگیر بود، فریبا تنها قصد خنداندن او را داشت.
-فریبا، بخدا خسته شدم، یه دیدی یکی از این قیچی‌ها رو برداشتم و هم آرایشگر رو کشتم، هم خودم رو.
-بی‌خیال فرزانه، به بعدش نگاه کن. خودتو توی آینه دیدی؟! از سوسک تبدیل شدی به یه آفتاب پرست.
فرزانه نیشگونی از پهلوی فریبا گرفت و یکی هم توی سرش زد که صدای آرایشگر بلند شد:
-عروس خانم، مراقب باشید، مدل موهاشون بهم میخوره.
فرزانه زیر لب گفت:
-انگار کار خاصی کرده، فقط موهات رو فر ریز کرده.
خطاب به فریبا گفت:
-من موهام رو رنگ نمی‌کنم فریبا. وقتی آخر این عروسی به طلاق ختم میشه، من واسه چی موهام رو رنگ کنم؟
فریبا با غم روی صندلی رو به روی فرزانه نشست و گفت:
-فرزانه، بیا منطقی فکر کن. رضا هم تیپ و قیافه‌ی خوبی داره، هم داره کمکت می کنه، مهم تر از همه اینه که دوست داره؛ دیگه چی می‌خوای؟! طلاق؟!
فرزانه سکوت کرد و چیزی نگفت.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    -من میرم به آرایشگره بگم بیاد.
    فرزانه با اخم گفت:
    -من موهام رو رنگ نمی‌کنم، متوجهی که؟
    فریبا تنها سرش را تکان داد و به سمت آرایشگر رفت.
    فرزانه زیر لب با خودش گفت:
    -از صبح عین مته گیر داده موهات رو رنگ کن، موهات رو رنگ کن. موهام خیلی هم رنگش خوبه، من که میدونم اینا دردشون پوله! اَه!
    با کلی اصرار فرزانه، آرایشگر تنها موهایش را فر درشت کرد و دسته‌ای‌اش را پشتش جمع کرد و با یک گیره بهم وصل کرد. یک نیم تاج کوچک هم طرف راست سرش گذاشته بود. یک ساعتی بود که روی صورتش کار می‌کرد، با اینکه فرزانه گفته بود که آرایش غلیظ نمی‌خواهد، ولی با گذشت مدت زمان طولانی، انتظار نداشت که آنچه می‌خواست انجام شده باشد.
    -خب میتونی چشماتو باز کنی.
    چندبار پلک زد تا تصاویر برایش واضح شدند.
    فریبا با ذوق گفت:
    -خیلی خوشگل شدی آبجی.
    با شوق دستانش را گرفت و فرزانه را بلند کرد و گفت:
    -پاشو لباست رو بپوش، الان آقا رضا میاد.
    -کمکم کن بپوشمش.
    -خودت رو توی آینه نگاه نمی‌کنی؟
    -نه!
    با کمک فریبا، لباس را به تن کرد و از آینه قدی به خودش نگاه کرد.
    ابروهایش، زیرش تمیز شده بود و هنوز کلفتی خودش را داشت. خط چشم بلندی که برایش کشیده بودند، چشمانش را کشیده و درشت نشان می‌داد. سایه پشت چشمانش نقره‌ای رنگ بود و روی لب‌هایش رنگ یک رژ صورتی نشسته بود. موهای قهوه‌ای رنگش همان‌طور که می‌خواست شده بود.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    لباس عروسش را به سلیقه رضا خریده بود. نصف آستین بود و تا قفسه سـ*ـینه‌اش تور بود. پارچه سفید رنگی که روش کار شده بود تا کمر بهش می‌چسبید و از کمر به بعد پفش شروع می‌شد، پف زیادی نداشت، دقیقا همانی که فرزانه می‌خواست، ساده و شیک. یک حریر دو لایه نسبتا کلفت، کج روی پارچه اصلی دامن میافتاد، دامن اصلی هم از جنس همون حریر کلفت بود.
    از آینه فریبا را دید که پشت سرش ایستاده بود. تور سفید رنگ و بلندی که تا زیر باسنش می‌آمد را با گیره به مو‌هایش وصل کرد.
    از اتاق پرو خارج شد که همه کِل کشیدند.
    آرایشگر گفت:
    -به موقع اومدی ، آقا داماد پایین منتظرند.
    استرسی به جانش افتاد و دستانش را مشت کرد.
    فریبا شنل را آورد و روی سرش انداخت و بندش را بست. دستش را گرفت تا بتواند از پله‌های آرایشگاه پایین بروند.
    دم در، فریبا از فرزانه جدا شد، البته این به دستور فیلم بردار بود، وگرنه فریبا قصد داشت تا در ماشین آن‌ها هم بنشیند.
    رضا طبق دستورات فیلم بردار جلو رفت و دست گل را به فرزانه داد. فرزانه سرش را کمی بالا آورد و به او نگاه کرد؛ موهایش را بالا زد بود و یک کت و شلوار مشکی شیک پوشیده بود.
    در ماشین را برایش باز کرد و کمکش تا سوار شود، خودش هم بعد از او سوار ماشین شد.
    ماشین را روشن کرد و گفت:
    -خیلی خوشگل شدی.
    فرزانه شنلش را کمی عقب داد و گفت:
    -ممنون.
    -بزار ضبط رو روشن کنم.
    فرزانه گرفته گفت:
    -آهنگ نمی‌خوام، میخوام که این مراسم زود تموم شه.
    رضا دلخور گفت:
    -تموم میشه، حداقل به خودت سخت نگیر، سعتی کن لـ*ـذت ببری، هرچند دوستش نداری.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    چیزی نگفت که رضا ادامه داد:
    -وقتی ما برامون ماموریت پیش میاد، شاید خوشم نیاد، ولی باهاش کنار میایم تا به خوبی تموم شه.
    فرزانه با تعجب پرسید:
    -تو... تو میری ماموریت؟
    رضا لبخند محوی زد و گفت:
    -می‌خوای برم؟
    -نه نه، فقط... فقط می‌‌خواستم بگم... منو توی خونه بزرگ تنها نذار.
    -نگران نباش.
    فرزانه لبخندی زد و در دل اعتراف که مهربانی رضا خیلی بد توی دلش جا گرفته بود و از خون گرمی‌اش خوشش می‌آمد
    فرزانه زیر لب با خودش گفت:
    -یعنی تموم شد؟
    رضا بینی‌اش را کشید و گفت:
    -اگر عروسی رو با این اخمات بهمون زهر نکنی، تموم شد.
    فرزانه با غرغر بینی‌اش را مالید و گفت:
    -الان اگر اون آرایشگره بود کلت رو می‌کند.
    رضا با یادآوری فیلم برادر، قهقهه‌ی بلندی زد.
    -چیه؟ چرا می‌خندی؟
    رضا همان‌طور که آثار خنده در لحنش مشحص بود گفت:
    -به قول میلاد، این فیلم برداره فقط مونده بود از لباس عوض کردنمون فیلم بگیره.
    فرزانه هم خندید و گفت:
    -چقدر سیریش!
    -سیریش؟ یه چیز اونورتر. میلاد هم انقدر هول بود، عصبی شده بود از دستش.
    -چرا هول؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    رضا دوباره بلند خندید و گفت:
    -فکر می‌کرد عروسی مختلطه.
    -مگه شماها عروسی مختلط هم میرید؟ فکر می‌کردم مذهبی باشید. بعدش هم، چه ربطی داره؟
    رضا گفت:
    -میلاد آتلیه داره و خودش فیلم برداره؛ از این جهت، عروسی‌های مختلف رفته. فکر می‌کرد عروسی مختلطه و می‌تونه زن آینده‌اش رو پیدا کنه.
    سپس بعد از حرفش شروع کرد خندیدن.
    فرزانه هم خندید و گفت:
    -پس فیلم برداری امشب رو چرا به عهده نگرفت؟
    -اتفاقا بهش گفتم، ولی گفت که میخواد خودش هم توی فیلم باشه.
    فرزانه گفت:
    -جدی؟! فقط باید بهش گوشزد کنم که نمی‌شه از فامیل‌های ما زن گرفت.
    رضا ترمز کرد و گفت:
    -رسیدیم ، پیاده شو بریم عکس بگیریم.
    به تابلو آتلیه نگاه کرد و گفت:
    -قسمت سختش رسیده.
    رضا گفت:
    -اینجا آتلیه میلاده، گفت به یکی از دستیار‌های خانمش می‌سپره که ازمون عکس بگیره.
    -عه؟ چه جالب.
    با کمک رضا از ماشین پیاده شد و وارد آتلیه شدند. عکاس خانمی بود سی، سی و خرده‌ای سن داشت.
    با وارد شدن آن‌ها، با خوشرویی گفت:
    -خیلی خوش اومدین، بفرمایید داخل اون اتاق.
    وارد اتاق شدند. همه چیز آماده بود، پشت دوربینش ایستاد و گفت:
    -این عکس‌ها فقط با لباس عروس خودتونه، هفته آینده همین روز تشریف بیارید با چندتا از لباس های اسپرت خودتون عکس بندازید. یادگاری میمونه.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    شروع کرد به توضیح اینکه باید چطوری بایستند و ژست بگیرند.
    چندین عکس، توی حالات مختلف از آن‌ها گرفت و بعد از اتمام کارش گفت:
    -شما اولین عروس دامادی هستید که بدون غرغر کارهایی رو که گفتم انجام دادید. به آقای فهیمی نمیخوره که همچین برادر آرومی داشته باشه.
    از آتلیه خارج شدند و به طرف تالاری که خارج شهر بود رفتند.
    فرزانه لبخندی زد و گفت:
    -هیچ وقت نمیزارم فریبا عروسی کنه.
    رضا متعجب گفت:
    -چرا؟
    -آخه آخر مجلس میاد یقه منو میگیره و...
    صدایش را کلفت کرد و گفت:
    -دِ آخه تو که تجربه این عروسی داشتی چرا به من نگفتی؟
    با صدای خودش ادامه داد:
    -بعد یه چاقو میوه خوری میزاره روی گلوم و پخ پخ.
    دوباره خندید، این اواخر خنده‌هایش برای فرزانه جذاب و دیدنی شده بود.
    جلوی یک در فلزی سفید رنگ که دو طرفش مشعل بود نگه داشت با یه بوق وارد شد.
    فرزانه جدی گفت:
    -چقدر پول برای اینجا دادی؟
    -فرزانه، اینا ول کن تو رو خدا. دوست داشتم این بهترین شب عمرت باشه، حالا هم بهتره خوش بگذرونی، خواهرم همیشه میگفت دنیا دو روزه.
    -خواهر؟ تو خواهر داری؟
    -یه مدتی آره، ولی الان نه.
    با این حرفش بلافاصله از ماشین پیاده شد و در سمت فرزانه را باز کرد و کمکش کرد تا پیاده شود. سوار آسانسور تالار شدند و طبقه بالا رفتند. صدای آهنگ دیوانه‌وار زمین را می‌لرزاند.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    -چه خبره؟
    فرزانه همان‌طور که شنلش را در می‌آورد، زیر لب گفت:
    -نمی‌دونم، انگار نه انگار که یه عروسیه کوچیکه!
    از آسانسور خارج شدند که فریبا را در دیدند. فریبا کل کشید و آمدنشان را اعلام کرد. وارد سالن شدند، مهمان‌ها زیاد نبودند. با اقوام و نزدیکان رضا به خوبی رفتار کرد و با خوشرویی بابت تبریک‌هایشان تشکر کرد؛ اما با فامیل‌های مادری و پدری‌اش به سردی برخورد کرد و از کنارشان رد شد.
    رضا مدتی در کنار فرزانه نشست و بی‌توجه به اصرارهای زیاد به رقـ*ـص عروس و داماد، تنها به فرزانه دلداری داد. چند دقیقه‌ای گذشت تا به بخش مردانه رفت. با ترک سالن، تمام زنان محوطه جلوی جایگاه را پر کردند.
    فریبا به سمت فرزانه رفت و او را دعوت به رقـ*ـص کرد.
    -فرزانه پاشو دیگه
    -حال و حوصله ندارم، نمی فهمی؟
    -مثلا عروسیت هستا.
    برای اینکه دلش را نشکند، گفت:
    -خیلی خب، فقط یه دور.
    دستانش را با ذوق گرفت و او را وسط برد. فرزانه کمی خودش را تکان داد و با فریبا مشغول شدند. سعی کرد روی لب‌هایش لبخند بنشاند.
    مادرش برای حفظ ظاهر، به عنوان مادر زن با فرزانه رقصید و پیشانی‌اش را بوسید.
    فرزانه بعد از رقـ*ـص نشست و کمی شیرینی و میوه خورد. یک ساعتی به هم‌صحبتی با اقوام رضا و فریبا گذشت تا دوباره اعلام کردند که داماد می‌خواهد وارد شود. زنان چادر و روسری سر کردند. با ورود رضا همه کل کشیدند که روی لبان رضا لبخند نشست.
    رضا کنار فرزانه نشست و گفت:
    -خب عروس ما چطوره؟
    فرزانه لبخندی زد و گفت:
    -بد نیست اگر بزارند.
    رضا اخم محوی میان ابروهای پر پشتش نشست.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    پرسید:
    -کسی چیزی گفته؟
    -نه، مهم نیست. طرف مردها چطوره؟
    -میلاد داره مجلس رو دور انگشتش میچرخونه.
    فرزانه خندید و با ابروهای بالا رفته گفت:
    -انقدر افتضاحه!؟
    او هم خندید و گفت:
    -غیبت داداش منو نکن عروس خانم.
    فرزانه شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
    -باشه، بعد از مراسم میخوای چیکارکنی؟
    رضا با کلافگی گفت:
    -فرزانه، چند روزه روی جمله ی بعدش می‌خوای چیکار کنی، گیر کردی. بالاخره یه کاری می کنیم دیگه. خودم کارها رو راست و ریس می کنم.
    -ازت ممنونم، اگر تو نبودی نمی دونستم چیکار کنم.
    -فعلا که من هستم، به بعدش فکر نکن.
    مادر فرزانه به طرفش رفت و با تهدید در گوشش گفت:
    -انقد باهم دیگه پچ پچ نکنید ، خاله هات حرف در میارند.
    فرزانه با جدیت طرفش برگشت و گفت:
    -به شما هیچ مربوط نیست که پچ پچ می کنم یا نه، این مشکل آبجی های شماست که حرف در میارند، عیب از من نیست، حالا هم تشریف ببرید به مهموناتون برسید.
    از عصبانیت سرخ شد و از آن دو فاصله گرفت.
    نفس عمیقی کشید تا آرامشش را به دست بیارد. به درخواست فریبا، هر دو برای یک رقـ*ـص دو نفره بلند شدند. آهنگ آرام و آرامش بخشی توی گوشش پیچید، دست دراز شده رضا را گرفت و وسط رفت.
    رضا خیلی رقـ*ـص بلد نبود، دو دست فرزانه را گرفت و با ریتم آهنگ جلو و عقب می‌رفت. با اوج گرفتن صدای خواننده، رضا یک دست فرزانه را گرفت و فرزانه دور خودش چرخ زد و در بغـ*ـل او افتاد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    با عوض شدن آهنگ و کم شدن نور سالن، فرزانه دست راستش را روی شانه‌ی او گذاشت و او دست چپش را گرفت و دست راستش را روی پهلوی فرزانه گذاشت و کمی او را به سمت خودش کشید.
    فرزانه برای فرار از فکر به موقعیت‌شان زمزمه کرد:
    -من از اینجور رقـ*ـص‌ها بلد نیستم‌ها، خودم رو سپردم به تو.
    کمی مکث کرد و ادامه داد:
    -در ضمن، من قلقلکی‌ام، دستت رو از روی پهلوم بردار ببر پایین تر.
    رضا لبخندی زد و سرش را تکان داد؛ دستش را کمی پایین تر برد و فرزانه را با حرکات خودش هماهنگ کرد. رضا بعد از رقـ*ـص با یک لبخند به قسمت مردانه رفت.
    فرزانه روی صندلی نشست و دستمال را برداشت، عرق کرده بود.
    فریبا کنارش نشست و گفت:
    -چی بهم می گفتید که آقا رضا انقد میخندید؟
    -داشتیم می گفتیم چقدر تو فضولی.
    فریبا مشتی به بازویش زد و گفت:
    -بی مزه.
    فرزانه گوشه لبش را بالا برد و گفت:
    -خوشمزه جان، حواست باشه از خوشمزگی کسی اشتباهی نخورتت.
    فریبا رویش را برگرداند و گفت:
    -اصلا دیگه باهات حرف نمی‌زنم، همش ضد حالی!
    فرزانه دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و گفت:
    -عه، لوس! تقصیر منه که بخاطر تو با رضا ازدواج کردم.
    حرفش را به شوخی زده بود، اما برداشت فریبا به شوخی نبود.
    چشمانش پر از اشک شد و گفت:
    -بخدا من راضی نیستم که تو بخاطر من زندگیت رو خراب کنی.
    -من منظوری نداشتم فریبا، فقط شوخی می‌خواستم بکنم. ببین فریبا، رضا مرد خوبیه و من میتونم باهاش خوشبخت شم. در ضمن اون منو دوست داره، مگه این رو تو نمی‌گفتی؟! شاید بعدا هم من بهش علاقه پیدا کردم، این ازدواج هم برای تو سود داره هم برای من، اگر تو هم نبودی من رضا رو انتخاب میکردم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    خودش هم به حرف‌هایش شک داشت.
    فریبا با تردید به فرزانه نگاه کرد و سکوت کرد.
    فرزانه لبخند زد و گونه‌اش را نوازش کرد و گفت:
    -حالا برو خوش بگذرون.
    فریبا لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
    -بی تو خوش نمیگذره گلم!
    دستش را کشید و وسط برد.
    زیر لب باخود گفت:
    -امشب بالاخره از این همه رقـ*ـص پا درد می گیرم.
    لامپ ها خاموش شد و دخترها دورش حلقه زدند، آهنگ شادی پخش شد.
    فرزانه در دل گفت:
    -کاش دل منم مثل آهنگ شاد بود.
    رضا مرد خوبی بود، او نباید بخاطر احساسات خودش در مقابل این همه کمکش قدر نشناس می بود. او میتوانست با او به خوشبختی که هیچ وقت نداشت برسد، چیزی که پدر و مادرش برایش فراهم نکردند.
    چیزی نگذشت که مراسم عروسی تمام شد و همگی جلوی در خانه‌ی رضا بودند. فرزانه از استرس با ناخن‌ها و لب‌هایش ور می‌رفت.
    پدرشان به فریبا اشاره کرد و گفت: ما دیگه بریم، برو سوار تاکسی شو.
    فرزانه نگاه نگرانش را به رضا دوخت.
    رضا با آرامش گفت:
    -ولی فریبا خانم اینجا می‌مونند.
    متعجب پرسید:
    -یعنی چی؟
    رضا برگه‌هایی از داخل جیبش در آورد و گفت:
    -با توجه به این مدارک، قیم فریبا خانم، فرزانه هست.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    637
    بالا