- عضویت
- 2017/06/07
- ارسالی ها
- 1,909
- امتیاز واکنش
- 53,694
- امتیاز
- 916
[HIDE-THANKS]
نگاهی به خودم کردم و گفتم:
-چطوری؟
اشارهای به موهایم کرد و گفت:
-شال بنداز.
-چند دقیقه پیش، داداشت زنگ زد گفت عروس دارند، نمیتونه بیاد.
پاهایش را از تخت آویزان کرد و گفت:
-اینکه ظهر نمیاد، شب نمیاد، همش هم غذای بیرون میخوره، آخرش هم زخم معده میگیره و میمیره.
لبخندی زدم و گفتم:
-شب ها که از دستم در میره، ولی ظهرها ناهار رو با پیک براش میفرستم.
همانطور که از در خارج میشدم با لحن بامزهای گفتم:
-خدا بده از این داداش ها که انقدر آدم رو دوست داشته باشند و دل نگرونشون باشند.
همانطور که از پلهها پایین میرفتم، بلند و به شوخی گفتم:
-به جای اینکه انقدر نگرانِ داداشت باشی، یکم نگران زنت باش. والا!
بلافاصله بعد از وارد شدن من به آشپزخانه، هم فریبا پیدایش شد و هم رضا.
فریبا شالش را جلو کشید و خطاب به رضا گفت:
-سلام.
رضا لبخند بیجانی زد و گفت:
-سلام. کلاس خوب بود؟
فریبا که انگار زخم دلش باز شده بود، گفت:
-دست رو دلم نذارید که خونه! همش چیزای تکراری میگند، من که روز شماری میکنم امتحانات بیاد که من از شر این کلاسها راحت شم.
رضا خندید و گفت:
-موقع کنکور هم میبینمت.[/HIDE-THANKS]
نگاهی به خودم کردم و گفتم:
-چطوری؟
اشارهای به موهایم کرد و گفت:
-شال بنداز.
-چند دقیقه پیش، داداشت زنگ زد گفت عروس دارند، نمیتونه بیاد.
پاهایش را از تخت آویزان کرد و گفت:
-اینکه ظهر نمیاد، شب نمیاد، همش هم غذای بیرون میخوره، آخرش هم زخم معده میگیره و میمیره.
لبخندی زدم و گفتم:
-شب ها که از دستم در میره، ولی ظهرها ناهار رو با پیک براش میفرستم.
همانطور که از در خارج میشدم با لحن بامزهای گفتم:
-خدا بده از این داداش ها که انقدر آدم رو دوست داشته باشند و دل نگرونشون باشند.
همانطور که از پلهها پایین میرفتم، بلند و به شوخی گفتم:
-به جای اینکه انقدر نگرانِ داداشت باشی، یکم نگران زنت باش. والا!
بلافاصله بعد از وارد شدن من به آشپزخانه، هم فریبا پیدایش شد و هم رضا.
فریبا شالش را جلو کشید و خطاب به رضا گفت:
-سلام.
رضا لبخند بیجانی زد و گفت:
-سلام. کلاس خوب بود؟
فریبا که انگار زخم دلش باز شده بود، گفت:
-دست رو دلم نذارید که خونه! همش چیزای تکراری میگند، من که روز شماری میکنم امتحانات بیاد که من از شر این کلاسها راحت شم.
رضا خندید و گفت:
-موقع کنکور هم میبینمت.[/HIDE-THANKS]