رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه لرزش شب های بی کسی | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به پایان رمان چیه؟(گرچه نویسنده کار خودش رو میکنه)


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
[HIDE-THANKS]
نگاهی به خودم کردم و گفتم:
-چطوری؟
اشاره‌ای به موهایم کرد و گفت:
-شال بنداز.
-چند دقیقه پیش، داداشت زنگ زد گفت عروس دارند، نمیتونه بیاد.
پاهایش را از تخت آویزان کرد و گفت:
-اینکه ظهر نمیاد، شب نمیاد، همش هم غذای بیرون میخوره، آخرش هم زخم معده میگیره و میمیره.
لبخندی زدم و گفتم:
-شب ها که از دستم در میره، ولی ظهرها ناهار رو با پیک براش می‌فرستم.
همانطور که از در خارج می‌شدم با لحن بامزه‌ای گفتم:
-خدا بده از این داداش ها که انقدر آدم رو دوست داشته باشند و دل نگرونشون باشند.
همانطور که از پله‌ها پایین می‌رفتم، بلند و به شوخی گفتم:
-به جای اینکه انقدر نگرانِ داداشت باشی، یکم نگران زنت باش. والا!
بلافاصله بعد از وارد شدن من به آشپزخانه، هم فریبا پیدایش شد و هم رضا.
فریبا شالش را جلو کشید و خطاب به رضا گفت:
-سلام.
رضا لبخند بی‌جانی زد و گفت:
-سلام. کلاس خوب بود؟
فریبا که انگار زخم دلش باز شده بود، گفت:
-دست رو دلم نذارید که خونه! همش چیزای تکراری میگند، من که روز شماری می‌کنم امتحانات بیاد که من از شر این کلاس‌ها راحت شم.
رضا خندید و گفت:
-موقع کنکور هم می‌بینمت.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    چهره فریبا در هم رفت و سکوت کرد. فریبا با آوردن نام کنکور اشتهایش کور شده بود و من و رضا هم بر سر جریان احضاریه‌ای که آمده بود.
    همه با غذایشان بازی می‌کردند که بالاخره خسته شدیم و از سر میز بلند شدیم. ظرف‌ها را جمع کردم و توی ظرف‌شویی گذاشتم. فریبا به اتاقش رفته بود، اما رضا هنوز در آشپزخانه بود و غرق در افکارش شده بود.
    -فرزانه؟
    برگشتم و بهش نگاه کردم.
    -فرزانه، اگر کار احضاریه، کار تو بوده همین الان بگو.
    اشک در چشمانم جمع شد:
    -بخدا کار من نبوده رضا، من با زندگی خودم همچین کاری نمی‌کنم.
    رضا به میز نگاه کرد و گفت:
    -چرا نمی‌کنی؟ از اولش هم قرارمون طلاق بود.
    ناباورانه زمزمه کردم:
    -رضا!
    رضا کلافه میان موهایش دست کشید و سکوت کرد.
    -رضا.
    بهم نگاه کرد.
    -احساس می کنم که خودت از این موقعیتی که پیش اومده راضی هستی که انقدر اصرار داری.
    -کدوم موقعیت؟
    اشکی روی گونه‌ام چکید:
    -طلاق می‌خوای؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    حیرت زده گفت:
    -چی داری می‌گی فرزانه؟
    اشکی دیگر روی گونه‌ی دیگرم چکید:
    -رک بهم بگو رضا، اگر منو فریبا مزاحمیم بهم بگو، ما از اینجا می‌ریم.
    رضا با تردید به سمتم قدم برداشت و من را در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    -من هیچ وقت نمی‌خوام این اتفاق بیوفته و شماها از اینجا برید، ولی این احضاریه...
    مکثی کرد و گفت:
    -اوضاع داشت خوب پیش رفت تا اینکه احضاریه اومد و بهممون ریخت. اگر تو میگی درخواست ندادی، من پیگیری می‌کنم ببینم چی به چیه.
    سرم را بالا آوردم و با بغض گفتم:
    -باور می‌کنی که من این کار رو نکردم؟!
    رضا با چشمان آبی‌اش بهم نگاه کرد و گفت:
    -باور می‌کنم.
    کم کم داشتم دلبسته‌اش می‌شدم و این منو می‌ترساند. دستانم را روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم و ازش فاصله گرفتم. دستانش از دور کمرم شل شد و درنهایت باز شد.
    صورتم را شستم که صدایش را شنیدم:
    -من میرم بالا، تو هم بیا بالا بخوابیم.
    -باشه، الان میام.
    رضا بالا رفت و چند دقیقه بعد هم من رفتم. توی اتاق داشت با تلفن حرف می‌زد.

    "رضا"
    وارد اتاق که شدم، متوجه شدم که گوشی‌ام زنگ می‌خورد. از روی میز پاتختی برش داشتم.
    نام «مهیاد» روی گوشی افتاده بود.
    پاسخ دادم:
    -سلام مهیاد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    مهیاد گفت:
    -سلام، خوبی؟
    -خوبم، تو خوبی؟ چه خبر از زن داداش آیندم؟
    خندید و گفت:
    -خدا رو شکر، منم خوبم. اون هم فکر کنم خوبه. ما با مادر اومدیم مشهد.
    -ما؟
    -منو آرشیدا و مادر اومدیم مشهد.
    فرزانه تقه‌ای به در زد و وارد شد، نیم نگاهی به من انداخت و به سمت تخت رفت.
    -که اینطور، التماس دعا. راستی...
    -چی؟
    -بهش گفتی؟
    -نه هنوز، ولی به زودی میگم.
    -خلاصه گفتم که از دستت نره.
    -ممنون داداش، سلام برسون به خانومت و میلاد.
    -هر وقت اینو میگی یاد این میوفتم که توی مراسم عروسیم نبودی و این رو باید چطوری تلافی کنم؟
    خندید و گفت:
    -شش هفت ماه گذشت، هنوز تمومش نمی‌کنی؟
    منم خندیدم و گفتم:
    -کاری نداری؟
    -نه دیگه، خوش بگذره. خدافظ.
    -خدافظ.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    تماس را قطع کردم و شماره سروان حامدی را گرفتم.
    -الو؟
    -سلام، خوبی؟
    -سلام، ممنون. ببخشید شما؟
    -فهیمی‌ام سروان.
    هول شده گفت:
    -بله بله، ببخشید نشناختمون سرگرد، امری داشتید؟
    -راستش یادمه توی ماموریت‌های پیش گفتی که توی دادگاه خانواده آشنا داری.
    -درسته، پسرعموم توی دادگاه خانواده‌ای که داخل خیابان «...» هست کار می‌کنه.
    -که اینطور. سروان تو هنوز مرخصی هستی؟
    -آره، پس فردا تموم میشه.
    -فردا صبح می‌تونی بیای پارک «...»؟
    -بله، میتونم. اتفاقی افتاده؟
    -حالا اونجا صحبت می‌کنیم. آدرسش رو با زمانش می‌فرستم.
    -باشه، پس منتظرم.
    -ممنون، خدافظ.
    -خواهش می‌کنم، خدانگهدار.
    تماس را قطع کردم و گوشی را روی میز آرایش سفید رنگی که کنار در دستشویی قرارش داده بودیم رها کردم. به سمت تخت رفتم و زیر پتو خزیدم. فرزانه پشتش را به من کرده بود خوابیده بود.
    به موهایش نگاه می‌کردم و رویش دقیق شده بود که ناگهان سمتم برگشت و گفت:
    -رضا؟
    وقتی من را در آن حالت دید، گونه‌هایش رنگ گرفت.
    با چشمان گرد نگاهش کردم و گفتم:
    -چی شده؟
    فرزانه نگاهی به من کرد و گفت:
    -یه فکری به سرم زده، ولی... ولی مطمئن نیستم.
    -چه فکری؟
    -وقتی فرحناز دوباره ازدواج کرد، بابا مدام ورد زبونش بود که طلاقش رو میگیرم، ولی نمی‌دونم چرا اقدامی نکرد. میگم که... که شاید اون... اون دوباره...
    میان حرفش پریدم و گفتم:
    -ولی اون زندانه.
    فرزانه با ترس گفت:
    -ممکنه مثل توی فیلم‌ها به طرز عجیبی تبره شده باشه و زودتر آزاد شده باشه.
    متفکر به او نگاه کردم و گفتم:
    -پیگیری می‌کنم. امیدوارم خیلی پیچیده نباشه.
    فرزانه چشمانش را بست. کمی بهش نزدیک شدم و او را در آغـ*ـوش گرفتم و موهایش را نوازش کردم. اعتراضی نکرد، من هم از این وضعیت راضی بودم.
    کم کم هردو به خواب رفتیم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    "دانای کل"
    یک روز گذشت و رضا طبق قراری که با سروان حامدی داشت به پارک رفت. درباره اتفاقات و احضاریه با او صحبت کرد و از بی‌خبری فرزانه برایش گفت و از سروان حامدی قول گرفت که حتما موضوع را پیگیری کند.
    در خانه فرزانه تنها بود و مشغول دوختن یک پیراهن برای رضا بود. تلفن خانه شروع به زنگ زدن کرد. از طبقه بالا به سمت تلفن دوید.
    گوشی را برداشت و گفت:
    -بله؟
    صدای ناآشنای مردی در گوشش پیچید:
    -الو؟
    -بفرمایید؟
    -فرزانه.
    فرزانه با شک گفت:
    -شما؟
    مرد پشت تلفن قهقهه‌ای زد و گفت:
    -حالا دیگه باباتم نمی‌شناسید؟
    فرزانه خشکش زد و تلفن از دستش روی پارکت ها افتاد. اشک در چشمانش حلقه زد، روی زمین نشست و تلفن را برداشت.
    -چـ... چی می‌خوای؟
    دوباره قهقهه ای زد و گفت:
    -خوشبختیت رو.
    فرزانه سکوت کرد که او دوباره گفت:
    -شاید هم بچه‌ات رو.
    پشت حرفش خنده‌ای کرد و گفت:
    -البته تا جایی که من میدونم هنوز بین تو و اون مرتیکه چیزی نیست.
    طپش قلبش روی هزار می‌رفت. تلفن را قطع کرد و به دیوار تکیه زد. از ته دل زار زد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    همان جا کنار میز تلفن، روی زمین از هوش رفت.
    ساعتی گذشت که فریبا از کلاس به خانه آمد و با دیدن فرزانه از خود بیخود شد. به سمت تلفن رفت و شماره ی رضا را گرفت.
    آخرین بوق که خورد، رضا گوشی اش را برداشت و تماس را وصل کرد:
    -جانم فرزانه؟
    با صدای هق هق فریبا هول شد و گفت:
    -چی شده؟!
    -آ... آقا رضا... فرزانه...
    -فرزانه چی شده فریبا؟
    -بـ... بیهوش... روی... زمین افتاده!
    تنها گفت:
    -دارم میام.
    سوار ماشینش شد و به سمت خانه راند، با نهایت سرعتش می راند، با سرعتی که تا به حال در این شهر نرفته بود.
    همانجا جلوی در خانه پارک کرد و کلید انداخت و در حیاط را با عجله باز کرد. از حیاط گذشت و از پله ها بالا رفت، در واحد را باز کرد که فرزانه را نقش بر زمین دید که فریبا بالای سرش گریه می کند و سعی در بهوش آوردن او دارد.
    با نگرانی گفت:
    -چی شده؟!
    -نمی... نمی دونم، اومدم... دیـ... دیدم... روی...
    با بغـ*ـل کردن فرزانه و بیرون بردنش امکان حرف زدن از او را گرفت. به سمت ماشین رفت و او را روی صندلی عقب ماشین گذاشت.
    با صدای بلندی گفت:
    -زود باش فریبا!
    فریبا با همان لباس فرم سورمه ای اش به سمت در دوید، موهایش از زیر مقنعه اش آشفته بیرون آمده بود.
    روی صندلی عقب کنار فرزانه جا گرفت و سر او را روی پایش گذاشت.
    فریبا گریان گفت:
    -یه درمانگاه... یه درمانگاه همین اطرافه، توی این خیابون.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    637
    بالا