نام داستان کوتاه: یادداشت های کوتاه یک نویسندهی مشهور
نویسنده: نارینه
فریب سر
سرمای برف تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود، پاهایش را جنین وار درون شکمش جمع کرد...روی صورتش خط باریکی از اشک یخ بسته،موهای طلایی رنگش از زیر شال سیاهش بیرون ریخته بود.
خاطراتش مثل فیلمی سینمایی جلوی چشمانش پخش می شد.
- یلدا من خیلی دوستت دارم...ولی باید عشقتو بهم ثابت کنی...!
-امیر علی من از جوونم بیشتر دوست دارم...ولی اخه چه جوری گاو صندوق بابامو خالی کنم؟
امیرعلی کاسه انار را به دستش داد و کنار گوشش آرام زمزمه کرد:
- اون تا آخر عمرش اجازه نمیده باهام ازدواج کنی...جوری رفتار می کنی انگار بابای واقعیته...!
یلدا به دانه های سرخ انار نگاه کرد و زیر لب گفت:
- درسته اسمش ناپدریه، ولی بعد مرگ بابام خیلی کمکون کرد...! از عشق و محبت واسمون کم نزاشته.
دانه های ریز برف رقصان بر سر شهر می چرخیدند،عابران با کیسه های پراز میوه... بی توجه به دخترمچاله شده کنار پیاده رو، به طرف خانه هایشان می رفتند.
- امیر علی همیشه عاشقم باش...من به خاطر تو همه پلهای پشت سرمو خراب کردم...همه پولای بابامو برداشتم...! دیگه تو این دنیا کسیو جز تو ندارم.
امیر علی با عشق دستش را محکم گرفته و بـ..وسـ..ـه ای به انگشتانش زد:
- تو تنها عشق منی ، جای همه خونواده تو برات پر می کنم...!
شب یلدا را با هم توی اطاق محقر مسافرخانه ای جشن گرفته بودند، امیرعلی تمام آن شب برایش از زندگی رویایی حرف زده بود...صبح فردایش خودش تنها در مسافرخانه متروکه جا مانده بود، امیرعلی با همه پولها فرار کرده و از آن همه آرزو فقط سرابی برایش باقی ماند...!
روی دخترک را برف مثل لحافی پوشانده،درون دست های دخترک انار سرخی منجمد شده بود.
نویسنده: نارینه
فریب سر
سرمای برف تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود، پاهایش را جنین وار درون شکمش جمع کرد...روی صورتش خط باریکی از اشک یخ بسته،موهای طلایی رنگش از زیر شال سیاهش بیرون ریخته بود.
خاطراتش مثل فیلمی سینمایی جلوی چشمانش پخش می شد.
- یلدا من خیلی دوستت دارم...ولی باید عشقتو بهم ثابت کنی...!
-امیر علی من از جوونم بیشتر دوست دارم...ولی اخه چه جوری گاو صندوق بابامو خالی کنم؟
امیرعلی کاسه انار را به دستش داد و کنار گوشش آرام زمزمه کرد:
- اون تا آخر عمرش اجازه نمیده باهام ازدواج کنی...جوری رفتار می کنی انگار بابای واقعیته...!
یلدا به دانه های سرخ انار نگاه کرد و زیر لب گفت:
- درسته اسمش ناپدریه، ولی بعد مرگ بابام خیلی کمکون کرد...! از عشق و محبت واسمون کم نزاشته.
دانه های ریز برف رقصان بر سر شهر می چرخیدند،عابران با کیسه های پراز میوه... بی توجه به دخترمچاله شده کنار پیاده رو، به طرف خانه هایشان می رفتند.
- امیر علی همیشه عاشقم باش...من به خاطر تو همه پلهای پشت سرمو خراب کردم...همه پولای بابامو برداشتم...! دیگه تو این دنیا کسیو جز تو ندارم.
امیر علی با عشق دستش را محکم گرفته و بـ..وسـ..ـه ای به انگشتانش زد:
- تو تنها عشق منی ، جای همه خونواده تو برات پر می کنم...!
شب یلدا را با هم توی اطاق محقر مسافرخانه ای جشن گرفته بودند، امیرعلی تمام آن شب برایش از زندگی رویایی حرف زده بود...صبح فردایش خودش تنها در مسافرخانه متروکه جا مانده بود، امیرعلی با همه پولها فرار کرده و از آن همه آرزو فقط سرابی برایش باقی ماند...!
روی دخترک را برف مثل لحافی پوشانده،درون دست های دخترک انار سرخی منجمد شده بود.
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: