رمان کوتاه کاربر مجموعه داستان کوتاه والکری سفید|آذردخت پاییزی کاربر انجمن نگـاه دانلـود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SH.Roohbakhs

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/08
ارسالی ها
437
امتیاز واکنش
1,173
امتیاز
371
محل سکونت
کاشمر
نام مجموعه: والکری سفید
نام نویسنده:آذردخت پاییزی
ژانر:تخیلی
نام ها:
هیلدابه معنی_نیرومند، پیروز در جنگ.
آنالی به معنی_برخوردار از محبت مادر، کنایه از نور چشمی مادر
تورال به معنی_جاوید، همیشه زنده، پهلوان
والکری:زنانی زیبا رو وجنگجو هستند که در میادین جنگ به دنبال دلیران ومردان نامی وجنگ آور هستند.
آچین به معنی_درنده، وحشی، آگاه، احسان
بکتاس به معنی_فرماندهی یک گروه، بزرگ ایل
مارسل به معنی_جنگوجو کوچک


مقدمه:
می جنگد برای خونخواهی، خونخواهی برای دفاع. دفاع از وطن وسرزمینی که در آن زاده شده بود. اما...
راهی دراز وطولانی و حتی پر خطر را باید طی کند. راهی که سرانجامش را هیچکس نمی‌داند. ولی در میان راه با شخصی روبه رو می‌شود که برایش آشناست ولی نه...آشنای غریبه بود برایش!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • SH.Roohbakhs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    437
    امتیاز واکنش
    1,173
    امتیاز
    371
    محل سکونت
    کاشمر
    نابودی
    نگاهش را از تابلوی رو به رویش به پدرش که مشغول گشت زنی در میان حیاط کاخ بود؛ داد. لبخندی زیبا بر لبان سرخش ظاهر شد. نگاهش را در کاخ چراخند؛ دیوارهای طلایی رنگ با آن پرده‌های سفید به نظرش عجیب بود. نفسش را با حرص بیرون داد. معنی این رنگ‌ها واین ترکیب رنگ در این کاخ با شکوه وسرسبز را نمی‌فهمید. هرچند که هر بار از پدرش می‌پرسید"چرا رنگ دیوار ها طلایی ورنگ پرده‌ها سفید؟" پدرش در پاسخ به سوالش لبخندی می‌زد ومی‌گفت"چون این نشان" وهیچ‌گاه نتوانست بفهمد این نشان یعنی چه؟ واصلا نشان چه چیز هست؟
    صدای تورال را شنید؛ لبخندی زد وبا خوشحالی به سمتش برگشت.
    - سلام.
    - سلام، کی اومدی؟
    - دیشب، اینجا چیکار می‌کنی؟ باز داری به افق نگاه می‌کنی؟
    خنده‌ای که دخترک کرد؛ مهر تاییدی شد بر حرف تورال. دخترک خندید وگفت:
    - اره باز به افق خیره می‌شم تا مادرم رو پیدا کنم.
    تورال تلخندی زد. خواست حرفی بزند که، صدای شاه مانع شد.
    -تورال.
    -بله سرورم.
    - دنبالم بیا.
    دخترک نگاهی ترسان به او انداخت. با ترس زمزمه کرد.
    -هروقت پدر این‌قدر سرد با تو صحبت می‌کنه یعنی اتفاق بدی افتاده.
    تورال دستی میان موهای طلایی رنگ او کشید وگفت:
    - نترس خودت خوب می‌دونی که همیشه پدرت از پس مشکلات براومده.
    - آره می‌دونم ولی نه تا وقتی که...
    - نترس هیچی نمیشه.
    سری تکان داد.
    -هیلدا.
    دخترک نگاهش را به خواهرش داد. لبخندی زد و تا خواست زبان باز کند نگاهش به چهرۀ رنگ پیرده وترسان او افتاد.
    - چیشده آنالی؟
    - اون... اون اومد.
    وحشت سرتاسر هیلدا را فراگرفت. به سرعت از کاخ بیرون زد. سوار بر اسب سفیدش شد و بی‌توجه به حرف آنالی از او دور شد. مقابل عمرات کوچیک توقف کرد؛ در را به سرعت باز کرد وداخل شد. نگاه مردان حاضر در جلسه را بر روی خودش احساس می‌کرد. نگاهش را چرخاند تا بر روی تورال وپدرش ثابت ماند.
    - شما...شما خبر داشتی؟ مگه نه؟
    پدرش افسوس وار سرش را پایین انداخت. از جایش برخواست وبا اقتدار گفت:
    - دیر شده، خیلی دیر. فرصتی نیست برای دفاع.
    - یعنی چی پدر، یعنی میخوای این سرزمین رو دو دستی تقدیمش کنی.
    پدرش با خشم فریاد زد.
    - نه...نه تا وقتی که نمیرم نه. ولی تو به همراه آنالی وتورال وبقیه گروه از اینجا خارج شید. برید وبا قدرتی بیشتر از اون برگردید.
    ***
    بالای تپه ایستاده بود وبه خانه‌هایی نگاه می‌کرد که در حال سوختن بود.سوختن برا چه؟ برای ترس و وحشت عده‌ای است بی سروپا! دستی را بر روی شانه‌اش احساس کرد.
    - بیا بریم، باید تا می‌تونیم از اینجا دور شیم.
    پوزخندی عمیق زد و رو به افرادی کمی که با او همراه بودند کرد؛ وگفت:
    - این دودها، این آتیش که از خونه‌ها بلند شده رو به یاد داشته باشید؛ به یاد داشته باشید تا وقتی که دوباره برگردیم و خون عزیزایی که ریخته شده رو بگیریم. به یاد داشته باشید که چطور ننگی رو تحمل می‌کنید برای گرفتن انتفام.
    هیلدا نگاهش را از خانه های درحال سوختن گرفت وبه تورال داد.
    - با بقیه برید مخفیگاه باید برم ببینم کسی تعقیبمون نکرده باشه.
    تورال سری تکان داد وبه همراه آنالی بقیه را به سمت مخفیگاه هدایت کردند.
    حال نابودی کامل شهرش را می‌دید. خشمش را در دلش پنهان کرد تا روز موعود!
     

    SH.Roohbakhs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    437
    امتیاز واکنش
    1,173
    امتیاز
    371
    محل سکونت
    کاشمر
    به دنبال حمایت
    نگاهش را مدام به اطراف می‌داد. نفسش را کلافه بیرون داد؛ لباس‌هایش نم برداشته بودند. جدا از آن ردای قرمز رنگش، حالا رنگ سیاه برخود گرفته بود. صدای پایی را شنید؛ سریع خودش را به سمت صخره‌ای که در آن نزدیکی بود رساند وپشت آن پنهان شد. صدا های به گوشش خورد.
    - ردش رو تا اینجا زدیم.
    - مطمئنی خودش بود؟
    - آره، خودم با چشم‌های خودم دیدمش.
    - خوبه، پس زیاد دور نیستن باید همین اطراف باشن، بیا بریم به رئیس خبر بدیم.
    - بریم.
    بعد از دور شدن سربازان از پشت صخره بیرون آمد؛ لبش را به دندان گرفت. سریع سوار بر اسب سفیدش شد وبه سمت مخفیگاه حرکت کرد.
    به سرعت می‌تاخت نگاهی به اطرافش نمی‌کرد؛ فقط قصدش رساندن خبر به تنها کسانی که برای او باقی مانده بودند.
    جلوی کلبۀ ظاهرا متروکه‌ای ایستاد؛ سه بار به در ضربه زد. طولی نکشید که آنالی در را باز کرد. قیافۀ خشمگین هیلدا ترس را وارد وجود آنالی کرد؛ آنلی ترسان گفت:
    - چیشده؟
    - بیا.
    هیلدا به سمت زیر زمین حرکت کرد؛ آنالی نیز به دنبالش.
    نگاهش را به افردای که در این زیر زمین نمور ومرطوب در حال استراحت بودند؛ داد. از قیافه‌های آنان می‌فهمید که چقدر خسته‌اند؛ نفسش را عمیق بیرون داد.
    - همه گوش کنید؛ باید به سرعت از اینجا خارج شیم. رد ما رو زدن؛ پس بهتره همین الان حرکت کنیم.
    بعد از زدن حرفش غوغایی در میان افراد به پا شد.
    - ولی کجا؟
    -غیر از اینجا مخفیگاه دیگه‌ای نداریم.
    - یعنی کشته میشیم؟
    هیلدا عصبی فریاد زد.
    - بس کنید؛ شما مگه مردان نامی سرزمین نیستید؟ اگر شما دلیرای سپاه باشیید؛ پس ضعیف‌هاش وترسوهاش کجان؟ پدرم شمارو همراه من نفرستاده برای فرار، فرستاده تا بریم وبا قدرتی بیشتر از این ظالم برگردیم. اگر کسی می‌ترسه، یا حتی ترس این رو داره که جونش رو از دست بده همین حالا از ما راهش رو جدا کنه، چون نمیخوام که افراد ضعیف با من همراه بشن برای انتقام گرفتن.
    آنالی ترسان به جلو آمد خواست حرفی بزند که تورال مانع شد.
    - حق با هیلداست، کسایی که با ما همراه شدن به قصد خونخواهی عزیزان کشته شده مون بود؛ اگر غیر از اینه که برای چی اومدین؟ اگر فقط از ترس جونتون اومدین؛ بدونید که ماهم جونمون تو خطره، هرکس پشیمونه الان اینجا رو ترک کنه چون ما جا برای خائنین نداریم.
    وبعد از زدن حرفش به همراه هیلدا وآنالی به کناری رفتند تا کسانی که قصد ترک آنان را دارند؛ خارج شوند.
    مردان به ظاهر غیور نگاهی به یکدیگر انداختند. بَکتاش فرمانده گروه دست راست هیلدا، از جایش برخواست. هیلدا حیرت زده بود؛ ترس از این داشت که بَکتاش او را ترک کند. بکتاش دستش را بالا برد وتیغ تیز میان شالش را در آورد و برکف دست خود زد. همه حیرت زده از کار او منتظر به او چشم دوختند.
    - به خونی که از من رخته شده قسم می‌خورم تا وقتی که قاتلین عزیزانم رو نکشتم ازبانو وهدایت کننده‌ام هیلدا جدا نشم.
    پشت سر او افراد گروهش نیز دستان خود را با تیغ بریده وقسم حمایت و وفاداری یاد کردند.
    اما، در این میان افرد آچین از جایشان برخواستند و عزم رفتن کردند.
    - من با شما یاغی گران نیستم؛ ما رو به جان دوست بودن متهم می‌کنید. من وافرادم وقتمون رو صرف کشتن قاتلین می‌کنیم؛ تا اینکه بخوایم الکی خوش بگذرونیم ومنتظر فرصت باشیم.
    آچین رو به افرداش کرد وگفت:
    - بریم. ماندن با این یاغی گران گـ ـناه‌ست.
    هیلدا گامی به جلو برداشت ودستش را به معنای ایست جلوی آچین قرار داد.
    - تو...تو فرماندهی جناح چپ من و پدرم رو به عهده داشتی، پدرم تو رو مشاور وامین خودش می‌دونست اما حالا تو داری پشت خالی می‌کنی؟
    - نه خالی نمی‌کنمف میرم برای گرفتن انتقام.
    - اما کشته می‌شید.
    - بهتر از بیکاری هست واینکه الاف باشیم.
    و بعد از زدن حرفش از کلبه خارج شد. هیلدا در دل گفت"امیدوارم پیروز باشید"
     

    SH.Roohbakhs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    437
    امتیاز واکنش
    1,173
    امتیاز
    371
    محل سکونت
    کاشمر
    به دنبال حمایت2
    ساعت‌ها بود که در راه بودند. هنوز به مقصد مورد نظر نرسیده بودن؛ آیا مقصدی داشتند؟ هیچ یک از سواران وهمراهان هیلدا جواب این سوال را نمی‌دانستند. آنالی وتورال جرأت نزدیک شدن به او را نداشتند. هیلدا در فکر بود وهمه این را خوب می‌دانستند که، موقعی که او به فکر فرو می‌رود نباید به او نزدیک شد. هیلدا به فکر عمیقی فرو رفته بود؛ چیزی درون او می‌گفت که نباید به هیچ‌کس حتی نزدیک ترین افرداش اعتماد کند. ولی آن چیز چه بود؟!
    آنالی نگران بود؛ نگران چه چیز یا، چه کسی؟ نگران آچینی بود که حال به جنگ مارسل رفته است. نمی‌دانست چکار کند؛ می‌ترسید که اتفاقی برای او بی‌افتد. ته دلش هم از این کار هیلدا ناراضی بود؛ به نظر او به جای اینکه خودی باهم درگیر شوند بهتر بود مذاکره کنند تا مشکل حل شود. درست بود که پدرش به دلیل هوش وذکاوت هیلدا در جنگ وهمچنین سیاست اورا به عنوان جانشین برگزیده بود ولی، از نظر آنالی فرزند بزرگتر باید جانشین باشد. او دلش نمی‌خواست که هیلدا به او دستور دهد وبه جای او وبقیه افراد تصمیم بگیرد؛ هرچند که اینطور نبود.
    تورال فکرش درگیر سخنان الکساندر، پدر هیلدا و آنالی بود. نمی‌فهمید منظور الکساندر از اینکه" مراقب هیلدا باش" چیست! غیر از این بود که همیشه مراقبش بود؟ همیشه و در هر لحظه تورال حواسش به هیلدا بود؛ ولی نکته‌ای که توجه او را به خود جلب کرده این بود که، الکساندر از او نخواست که مراقب آنالی باشد فقط وفقط تأکیید کرد مراقب هیلدا باشد. این عجیب بود، نبود؟! هیچ نمی‌فهمید.
    - تورال.
    با صدا کردن اسمش از سوی هیلدا نگاهش را از خنجرش به او داد.
    - بله؟
    - همینجا اردو می‌زنیم.
    تورال متعجب به هیلدا نگاه کرد.
    - اینجا، نزدیک این جنگل بلوط؟
    - آره، حرفی نمی‌خوام بشنوم همین که گفتم.
    هیلدا بعد از زدن حرفش به سمت تپه‌ای که در نزدیکی آنان قرار داشت رفت. از تپه بالا رفت ونگاهش را به خاک‌های سرخ وطنش دوخت. لبش را به دندان گزید؛ تا فریاد نزند بغض دلش را، تا فریاد نزند که چقدر سخت است دوری پدر. خنجرش را در مشتش فشرد، تنها یادگار پدرش را، نمی‌خواست هیچ جوره کوتاه بیاید برای گرفتن انتقام تشنه بود، تشنۀ خونریختن،خون ریختن کسانی که خون عزیزانش را ریخته اند. متوجه خونی که از بین انگشتانش جاری می‌شد نبود. عمق وجودش می‌سوخت از فرط دوری پدر. کاش می‌توانست راهی پیدا کند تا هردو را نجات دهد. ولی افسوس که دیر شده بود.
    تورال نامه را باز کرده بود وان را خوانده بود. ولی آیا جرات داشت به هیلدا اطلاع دهد؟ ترس داشت از دادن خبری که هیلدا قسم خورده بود هیچ‌وقت نشنود.
    همۀ حاضران منتشر به هیلدا چشم دوخته بودند. هیلدایی که هنوز بالای تپه ایستاده بود و ذره‌ذره آتش گرفتن سرزمینش را مشاهده می‌کرد. تورال بالاخره شجاعت را به وجودش راه داد. به سمت هیلدا حرکت کرد؛ نگاهش را به موهای پریشان هیلدا که در امواج خروشان باد می‌رقصیدند داد. نفسی کشید وسرش را پایین انداخت که، چشمش به خون‌های که از دستش می‌چکید افتاد. با وحشت به هیلدا گفت:
    - دستت...
    هیلدا بدون واکنشی حرفش را قطع کرد.
    - می‌شنوم.
    تورال با نگرانی نگاهش کرد. زیر لب زمزمه کرد.
    - چی رو؟
    - خبر های جدید رو که باعث نگرانی ورنجش تو شده. حمایت‌ها ازمون برداشته شده؟ بچه‌ها دارن میرن؟ چیشده؟
    لب گزید تا فریاد نزند خبر رعب‌انگیز را.
    می‌دانست وخود را به ندانستن زده بود؟ تورال نمی‌دانست چه بگوید وچه کند. پس ترجیح داد او را برخیال خام خود باقی بگذارد.
     

    SH.Roohbakhs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    437
    امتیاز واکنش
    1,173
    امتیاز
    371
    محل سکونت
    کاشمر
    شکست اسطوره
    نگاه‌ها همه به هیلدا بود. همه منتظر فرمان او بودند. هیلدا نگاهش را به آنالی که اخم‌هایش در هم بود؛ داد. نمی‌دانست مشکل چیست! پس ترجیح داد تا وقتی که، خود آنالی به او چیزی نگفته بحث را به میان نکشد. می‌دانست در میان سپاه اندک او، کسانی هستند که دلشان لرزیده ومی‌خواهند خود را تسلیم کنند. با لبخند محوی، رو به تورال کرد وگفت:
    - بعد اظهر به نگهبان‌ها بگو نرن سرپست.
    تورال متحیر گفت:
    - ولی...
    - نمی‌خوام چیزی بشنوم.
    و بعد از زدن حرفش به سمت چادر حرکت کرد. تورال با خشم فریاد زد.
    - شکست...تهش شکستِ.
    هیلدا ایستاد ولی برنگشت. آنالی وحشت‌زده نگاهشان می‌کرد.
    - تو نمیدونیف اگرم بدونی خودت رو به ندونستن زدی.
    هیلدا با خشم برگشت سمت تورال، فریاد زد.
    - بس کن، مشکلی داری با من بیا تو چادر حلش کنیم.
    - این چیزی نیست که بقیه ندونن.
    -منظور؟
    - واضحه، تموم شد.
    انالی به میان بحثشان پرید وگفت:
    - تورال چی‌میگی؟
    - پدرت...کشته شد.
    با زدن این حرف هیلدا ناباور نگاهش را به تورال وجمعیت وحشت‌زده که از ترس رنگشان پریده بود؛ داد. با وحشت گام هایش را به عقب برداشت.
    ناباورلب زد.
    -امکان نداره.
    به سرعت بر اسبش سوار شد وبه سمت جنگل به راه افتاد. آنالی خواست جلوییش را بگیرد که تورال مانع شد.
    - باید تنها باشه.
    به سرعت دور می‌شد از جایی که آن خبر ناگوار را شنیده بود.
    به بالای تپه رسیده بود؛ لبش را به دندان گزید وخشمش را پنهان کرد.
    - خودم، یک روز انتقام همه خون‌هایی که ریخته شده رو می‌گیرم.
    نگاهش را با اقتادر به سرزمینی داد که تا لحظاتی پیش گمان می‌کرد؛ پدرش هنوز هم در آن زنده است.
    افسوس که دیگر پدری نبود؛ که به او بگوید اسطوره!

     

    SH.Roohbakhs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    437
    امتیاز واکنش
    1,173
    امتیاز
    371
    محل سکونت
    کاشمر
    خ**یا*نت
    آنالی با لبخند موهایش را پشت گوشش فرستاد. به لباس حریر سفیدش نگاهی کرد وبا لبخند از چادر خارج شد. سوار اسب سیاهش شد که نامش را سایه گذاشته بود. خم شد ودر گوش اسبش زمزمه کرد.
    - من رو ببر پیش یار.
    تورال مشغول آرام کردن سربازان بود؛ نگاهش مات آنالی شد. متعجب به سمتش رفت وگفت:
    - کجا؟
    آنالی که همیشه از پرسش‌های تورال بدش می‌آمد با ترش رویی گفت:
    - مگه بابامی که به تو جواب پس بدم؟
    تورال متحیر از رفتار خشن آنالی عقب رفت. عجیب بود.
    - باشه.
    پشت به آنالی کرد وبه سمت چادر فرمانده‌هان به راه افتاد. آنالی با اخم اسبش را به حرکت در اورد.
    بعد از مدتی با لبخندی حاکی از شادمانی فراوان به سمت آچین حرکت کرد. آچین نگاه به ظاهر مهربانش را به آنالی دوخت.
    - خوش‌آمدی عزیزم.
    آنالی از عزیزم گفت آچین ذوق کرد.
    - مرسی.
    عشق او باعث هزاران بار دعوا بین او وهیلدا شده بود. هیلدا به همین خاطر نگران بود؛ نگرانی که بی‌جا نبود.
    تورال با لبخند محوی از چادر فرماندهان بیرون آمد. نگاهش را در محوطۀ اردوگاه چرخاند ولی آنالی را ندید. نگران شد؛ از طرفی آنالی نبود واز طرفی دیگر هیلدا!
    این دو خواهر عجیب بودند وشجاع. صدای کسی آمد.
    - فرمانده.
    صدای دیدبان بود. تورال با حیرت نگاهش کرد وگفت:
    - تو چرا سر پستت نیستی؟
    - پرنسس آنالی به سمت اردوگاه آچین رفت.
    تورال با تعجب فریاد زد.
    - چی؟
    -چیشده؟
    با شنیدن صدای خشن هیلدا، دیدبان و تورال وحشت زده نگاهش کردن.
    -هی...هیچی.
    - وقتی میگم چیشده بگو، نپیچون من رو.
    - آ...آنالی رفت.
    هیلدا به یکباره گردنش را چرخاند وحتی درد گردنش هم باعث نشد؛ خشمش فروکش کند.
    -چی؟
    - خ**یا*نت کرده بانو.
    - یعنی چی؟
    - خودم دیدم با مقداری وسیله وچند نقشه به سمت اردوگاه آچین رفت.
    تورال با وحشت در دل گفت"قطعا کمرش خم میشه، غم از دست دادن پدر و خ**یا*نت خواهر؟ خیلی سخت"
     

    SH.Roohbakhs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    437
    امتیاز واکنش
    1,173
    امتیاز
    371
    محل سکونت
    کاشمر
    مقاومت
    کسی حق ورود به چادرش را نداشت. دستانش را مشت کرده بود.
    با اینکه پدرش به او گفته بود امکان هر نوع اتفاقی هست ولی بازهم، توقع این کار را از سوی آنالی نداشت.
    از خشم نمی‌دانست چکار باید بکند. بهترین کار را این می‌دذانست که سربازان وافرادش را به جایی دیگر ببرد.
    از چادر بیرون رفتغ همه نگاه‌ها به‌سمت او چرخید. نگاهش را به تورال داد.
    - تورال.
    - بله.
    - سریع همه وسایل رو جمع کنید.
    - برای چی؟
    - امکان حمله از طرف آچین وحتی مارسل وجود داره.
    - درسته ولی...
    - ولی و اما نداریم، زود آماده شید.
    - باشه.
    سوار اسبش شد؛ چند تن از سربازانش هم سوار اسب شدند که گفت:
    - میخوام تنها برم کسی باهام نیاد.
    - یعنی چی ؟ کجا؟
    - تورال تو دخالت نکن، دارم میرم پیش آنالی.
    و بعد از زدن حرفش به سمت اردوگاه آچین حرکت کرد. مقابل ورودی اردوگاه نگهبانان با تعجب او را نگاه می‌کردند.
    صدای خندان کسی قلبش را خراش داد.
    - خیلی باحاله آچین.
    - اره عزیزم.
    با اخم‌هایی در هم و باصدایی رسا طوری که آن دو فرد نفرت انگیز متوجه بشوند گفت:
    - اومدم با نامرد هایی حرف بزنم که دم از رفاقت میزنن ودم از خواهری....
    مکثی میکند وبا خشم بیشتر فریاد میزند.
    - اومدم بگم من بدون شما ها...درواقع ما بدون شماهم مقاومیم. لازم باشه به خاطر مردمم شمشیر به روی بهترین رفیق وبهترین خواهر دنیا بکشم؛ اینکار رو میکنم.
    بعد از زدن حرفش سوار اسبش شد واز گشت.
     

    SH.Roohbakhs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    437
    امتیاز واکنش
    1,173
    امتیاز
    371
    محل سکونت
    کاشمر
    خواهر یا دشمن؟!
    از اسبش پیاده شد. نگاه تورال سمتش چرخید؛ به سرعت به سمت هیلدا رفت.
    - چیشد؟
    - هیچی.
    - یعنی چی؟
    - یعنی ساکت باش ودنبالم بیا.
    تورال بی هیچ حرفی به دنبالش راه افتاد. وقتی که مطمئن شد کسی دورشان نیست پرسید:
    - چه خبر؟
    - از چی؟
    - از آنالی دیگه
    با خشم به سمتش برگشت.
    - هیچ‌وقت اسمش رو جلوی من نیار، فهمیدی؟
    - باشه.
    - الان همه رو جمع کن بریم.
    - کجا؟
    - یک جایی که نه مارسل و نه آچین دستشون بهمون برسه.
    - خوبه.
    سربازی با شتاب به سمتتورال وهیلدا آمد؛ با فریاد گفت:
    - حمله کردن...حمله کردن.
    - کی‌؟
    - آچین.
    با شنیدن این حرف از زبان آن سرباز که از ترس نمی‌دانست چه کند وبا کی سخن بگوید؛ به سرعت به سمت ورودی اردوگاه حرکت کرد. با دیدن آنال که به عنوان یکی از فرماندهان لشکر آچین مقابل او ایستاده بود نگاه کرد. با خشم رو به یکی از سربازان گفت:
    - شمشیر من رو بیار.
    تورال قدمی جلو گذاشت وگفت:
    - میخوای باهاش بجنگیم؟
    - ما نه...من می‌جنگم.
    شمشیرش را گرفت؛ سوار اسبش شد. به سمت آنالی حرکت کرد.
    - خواهری یا دشمنم؟!
    صدای پوزخند آنالی قلبش را خراش می‌دهد ولی، دم نمی‌زند.
    - مشخصه که دشمنتم. تو...جایگاه من رو تصاحب کردی. تو محبت پدر رو مال خودت کردی.
    - تو اینطور فکر میکنی.
    - حقیقته.
    - دروغه.
    با فریاد گفت:
    -حقیقته هیلدا.
    وبعد تیری به بازوی هیلدا زد.
     

    SH.Roohbakhs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    437
    امتیاز واکنش
    1,173
    امتیاز
    371
    محل سکونت
    کاشمر
    زخم دل
    سوزش دستش را حس کرد؛ اهمیتی نداد. داد زد.
    - خیلی عرضه درای و تقاضای پادشاهی داری از اسبت پیاده شو رو در رو بجنگیم.
    به انالی برخورد؛ برای اینکه بیشتر از این ضایع نشود از اسبش پیاده شد وبه سمت هیلدا حرکت کرد. شمشیرش را از قلاف خارج کرد؛ نگاه خشمگین‌اش را به هیلدا دوخت. نفس عمیقی کشید تا خشمش او را به شکست نکشاند. پوزخند صدا دار هیلدا مانع تمرکزش شد. با خشم وگیجی نگاهش کرد. در چشمان بی تفاوت هیلدا چیزی را دید؛ چیزی مانند حس تأسف! نمی‌فهمید تأسف چرا؟!
    - مثل همیشه خودسر ولی...با دقت.
    اخم ریزی بین ابرو‌های آنالی نشست. همیشه خود سر بودن ودقتش را به رویش می‌آورد.
    - برای جنگ اومدی نه نصیحت.
    گوشۀ ل**ب هیلدا بالا رفت.
    - هنوزم مغروری ...فکر کردم شاید بتونم از این خ**یا*نت بزرگت برتگردونم.
    - من همینم.
    - درسته، یادم رفته بود.
    - خوب پس حالا یادت باشه.
    با زدن حرفش به هیلدا حمله کرد. هیلدا شمشیرش را بالا برد وبا طرف کند شمشیر به پهلوی خواهرش زد. انالی متوجه شد ومتعجب نگاهش کرد.
    گیج وسر درگم بود. نمی‌فهمید برای چه هیلدا با او نمی جنگید با وجود اینکه زخمی شده بود. با خشم فریاد زد.
    - واقعی بجنگ نه الکی.
    - هر جوری دلم بخواد می‌جنگم.
    هیلدا خندید؛ ولی خنده‌اش از هر فحشی برای آنالی زهرآگین تر بود.
    - خوبه.
    - چی؟
    - زخم بازوم عالیه.
    آنالی دست از جنگ برداشت.
    -منظورت؟
    - زخم دلم در مقابل زخم بازوم داغون تره خواهر بزرگه.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,162
    بالا