رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه خاکسترِ چشمانِ تو | صبا نصیری

دوس دارین داستانمو ؟

  • آره ، خوبه! ♡

    رای: 13 100.0%
  • نه ، بدم میاد! ♡

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_Saba_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/17
ارسالی ها
431
امتیاز واکنش
3,992
امتیاز
481
محل سکونت
توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
# پارت 10
# خاکسـتـر چشمان تو
با فکر کردن به این موضوع هم دلم میگیرد! آه خدایِ من! گفته بودم. گفته بودم که یک مرگ به تو ، بدهکارم و هزاران آرزو طلبکارم. گفته بودم یا طلبت را بگیر یا طلبم را بده! ولی الآن دیگر نظرم عوض شده. طلبم را نمیخواهم.خلاص! بیا...بیا و عجله به خرج بده دیگر.بیا و طلبت را بگیر!
کلید را میچرخانم و داخلِ خانه میشوم. بی حوصله به سمت اُتاقم راه می اُفتم. وارد اُتاق که میشوم ؛ بی اینکه لباسهایم را عوض کنم، خودم را روی تخت خوابم پرتاب میکنم. زار میزنم به حال خرابم و داد میزنم بخاطر نامردی روزگار. هزار و یک علامت سوال در ذهنم چیده شده اند و دریغ از یک جواب ولی یک سوال در ذهنم ، از تمامیِ سوالات سبقت گرفته و اوّل است.سوالی که واقعا جوابی برایش پیدا نمیکنم :« چـــرا؟ چــرا کــیــان؟ چــرا کاری کردی که خیال کنم توهم عاشقمی؟! » .مگر با دروغ چه میشد؟ مگر من بودم که پیشنهاد آشنایی بیشتر را دادم؟ درست است.. قبل ازپیشنهادش هم ، دوستش داشتم ولی پنهانی! من دختری نبودم که بخاطر ِ یک پسر ،غرورم را کنار بگذارم. نــه! نبودم!. دیدم او هم خواهان من است ، به زبان آورده است عشقش نسبت به من را.. نرم شدم..عادت کرده بودم و حالا بعداز اعتراف کذایی اش دیگر حسابی مجنون شده بودم. لعنت! نــه به تو ، به من! به من که هنوزم دلم نمی آید لعنتت کنم!. به من که اینقدر راحت دلم را شکستی و من هنوز تـهِ قلبم ندایی روشن است که میگوید:_« کــیـان ، دوستت دارم». اصلا لعنت به این دوست داشتن که هرچه غم است ، از آن می آید.کاش دوستت نداشتم کـیان معتمد..کاش..هِــه!.. گفتم معتمد؟! برعکس فامیلی ات بودی. میبینی همه چیز اشتباه بوده.دوست داشتن تو اشتباه بوده ، درست مثل نام خانوادگی ات.فقط از خدا میخواهم تکه های قلبم را جمع و به هم بچسباند ، چون من دیگر طاقت خم شدن ندارم! اصلا به اندازه ی کافی زیرِ بارِ اینهمه حسِ بد ، لِـــه شده ام. دیگر چه خم شدنی؟
با تاریک شدنِ فضایِ اُتاقم ، به طرز عجیبی آرام میشوم و اُخت میگیرم با این سیاهی! شب شده.بلند میشوم و رو به روی میز آرایشم مینشینم.با دیدن خودم ذهنم فقط یک کلمه را فریاد میزند:« مــرده ی متحـــرک». واقعا هم مرده بودم! هـــیــسسس! به کسی نگویید که قاتلِ قلب ِ من کــیــان است... چشم میچرخانم و به دنبالِ گوشی ام میگردم. برمیدارمش و آهنگی را پخش میکنم. کار دیگری برای آرام کردن خود سراغ ندارم. چرا که آرامش من را ، همان دختر.. اسمش چه بود؟ آهــان..آیــدا! همان ربوده است.نـــه ... یک لحظه! اشتباه شد انگار..از کجا معلوم که آرامش من خودش قصد ربوده شدن را نداشته؟؟ گوش میسپارم و دوباره و هزار باره بغض میکنم:«تو میترسیدی کسی مارو کنار هم ببینه.. تو میتونستی و نخواستی، همه ی دردم همینه../ همه ی دردِ من اینه که چرا از چشم تو افتاد؟ اون که بی اشاره ء تو دل به جاده ها نمیداد/ بی تو بدبینم به جاده..به کسی که توی راهه../ بی تو شیرینیِ لبخند، رو لبای من گناهه/ از خیالشم میترسم ، که ببینمت کنارِ یه کسی که تا دلش خواست، سر رو شونه هات بزاره..(محسن یگانه).».
با تمام حرص و بغضی که در وجودم رخنه کرده بلند میشوم و ساعت زنگدارم را محکم به داخل آیــنه میکوبم. از هزار تکّه شدنِ آیــنه لبخند میزنم. لبخندی هیستریک! با لبانی که از زورِ بغض میلرزند ، داد میزنم:_ بیا ببین لعنتی! بیا دیگه.کجــایی که ببینی دل منم مثل همین آیینه هزار تیکه شد ولی دم نزدم هـــان؟ چهار زانو کفِ اتاق مینشینم و زار میزنم.مثل اینکه حال خرابم تمامی ندارد. حالم از آدمهای ضعیفی مثل خودم بهم میخورد! لعنت به من و این زندگی.اصلاً لعنت به تمامی ِ عشق و عاشقی های عالم و آدم! .. سرم سنگین شده ، انگار که جنسش از آهن است. نمیدانم.. فقط خسته ام.
با صدای زنگ گوشی ام که مدام در حال تکرار است ، به زور خودم را تکان میدهم.به سمت گوشی میروم و با دیدن نام « کــیان » که بر روی صفحه ء گوشی ام نقش بسته ، حالت تهوع میگیرم. چقدر نسبت به این فرد و نامش ، حساس شده بودم..تماس را برقرار میکنم ...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # پارت 11
    # خاکســتــر چشمان تو
    بی اینکه اجازه ی حرف زدن را به من بدهد ، داد میزند :« رهــا؟ کجـایی؟ چرا هِــی زنگ میزنم ، جواب نمیدی؟ پی اِم هامو ندیدی؟ امروز کلاس داشتی و نیومدی و من باید اینو از آذر بشنوم؟! » ؛ پوزخند میزنم به نگرانیِ مسخره اش..به توجه هایی که اصلاً مال من نبود..شاید هم بود ؛ ولی کذایی! سعی میکنم لرزش صدایم را پنهان کنم و به سردی زمزمه میکنم :_« حالم خوب نبود! خُب؟ کارِ دیگه..؟؟ » _« رهــا من...» ؛ بی هیچ مکثی گوشی را قطع میکنم. برای اینکه از شرِّ پیامهایش ، در امان باشم گوشی ام را به خواب میفرستم.
    بعد از 8 روز ، با ظاهری آراسته و منظم و البته بی هیچ حوصله و اعصابی ، وارد دانشگاه میشوم. در این 8 روز نه او را دیده بودم و نه حتی حرف زده بودیم! از طرفی آذرِ بیچاره را هم به طور کل از زندگی ام حذف کرده بودم آن هم ناخواسته! تمام کلاس را بی ارداه به خاکستریِ چشمانش ، خیره شده بودم و او ، کاملاً بیتفاوت مشغول تدریس بود . از این آرامش درون چشمهایش بیزار بودم. این آرامش ؛ آرامشِ قبل از طوفان بود. مطمئن بودم ولی... نشد! طوفان نشد و واقعا چرا نشد؟!.. با صدای آذر به خودم می آیم :_« رهــا؟؟ کجاها سِیر میکنی؟» با تته پته میگویم :_« هـــا؟! آهــا..هیــ..هیچ جا!..» _« وا؟ دیوونه شدی؟ میگم کلاسمون با آقای معتمد تموم شد.بیا بریم بیرون دیگه...». سری به نشانه ی مثبت تکان میدهم و هم قدم با آذر از کلاس خارج میشویم. دلم از لفظ آذر که میگوید « آقای معتمد » میگیرد ؛ آن هم بدجور! خودم به او گفته بودم که دیگر اسم « کیــان» و رابـ ـطه ام با اورا برایم تکرار نکند ؛ بلکه شاید به فراموشی سپرده شود ولی... آذر میگفت که جوابش را بدهم.. میگفت این حقِ کـیــان است که بداند آیا هنوز رابـ ـطه ایی بینمان وجود دارد یا نـــه؟ واقعا حق داشت ؟ کدام حق؟ اصلاً توضیح نمیدهم.. نمیگویم چـرا؟ ؛ بلکه محکم و رسا به گوشش میرسانم ، خبر به اتمام رسیدن رابطمه مان را... امــّا در این بین ، یک چیز حسابی آزارم میدهد و آن چیزی نیست جز ، آرامش رفتار و نگاهِ کیــان. چون کـیــان آدمی نبود که منتظر بماند و توضیح بخواهد. داد میزد ، زور میگفت ولی اصل قضیه و دلیل سردی رفتارت را خودش همچون مویی از ماست ، بیرون میکشید. پس یک جای کار می لنگید! یا او هم رابطمه مان را به آخر رسانده بود و یا با خبر شده بود که از خیانتش خبر دارم.. یعنی..
    کلاس دوم هم با سخت گیری های« اُستاد آریا » به پایان رسید. نایِ خارج شدن از کلاس را نداشتم ، همینطور که با آذر منتظر شروع شدنِ کلاس بعدی بودیم ، صدای زنگ گوشی ام، بلند میشود. باز اسم «کیــان» به همراه دو قلب صورتی ، بر روی صفحه گوشی ام خودنمایی میکند. اَه.. لعنت به من... چرا هنوز اسمش ، در گوشی ام سِیو است؟ آن هم با این دو قلب صورتی؟. بیحوصله جواب میدهم :_« بــلـه؟ » بر خلاف انتظارم ، صدایش گرم و نرم به گوشم میرسد :_« سلام خوبی؟رهــا جان.» ؛ یک آن با شنیدن این صدا و این لحن ، کرخت شدم.. نکند اشتباه کرده باشــ... نـــه! من اشتباه نکرده ام. حداقل در این مورد اشتباه نکرده ام. تمام افکار و احساستِ مزاحم را دور میریزم و به سردی میگویم:_« نـــه خوب نیستم ، کاری داشتین؟ ». _« یعنی چی خوب نیستی؟» _ « یعنی خستم اُستاد! بعدشم ؛ سوال دومم جواب نداشت که سوالم رو با سوال جواب دادین؟» میخندد و لعنت به خنــ... نـــه! چرا لعنت به او و خنده هایش؟ خدا نکند. اصلا به من! چون این من هستم که هنوز با خنده هایش ، جان میدهم و با خندهء دیگرش ، زنده میشوم. خـــدا؟ یک خواهش دارم. بگو دیگر اینطور با دلِ من بازی نکند. اینطور نخندد ، وگرنه جان خواهم داد قبل از هر زمانی که برایم رقم زدی! _ « آهـــا! بلـــه! خُب خانوم بعد از کلاس برنامت چیه؟» _« میرم خونه و یه دلِ سیر میخوابم.» _« همین؟؟» _« پس چـی؟» _« بیا بیرون. جلو در دانشگاه منتظرتم. میریم یه دور میزنیم ، حالت جا میاد. » _« نـــه! نمیتونم.خستم و حوصلهء دور دور هم ندارم.». _« حتی با من؟!» ؛ دلم میخواهد بگویم :« من با تو ، دورِ همهء بیحوصلگی ها و خستگی هارا خط میکشم ؛ آن هم یک خط قرمز!». ولی... _ «حتی با تو!» ؛ ناراحت میشود ، شاید هم عصبی و این را از نفس های کِشدارش ، متوجه میشوم. نمیدانم چرا ولی به آرامی میگوید :_« بیــا عزیزم. منتظرتم. نگو اینو. میریم « کافی باراک» ، همونی که همیشه میریم. نزدیکه دیگه!». _« بیخیال من! واقعا حسش نیست. _ « اصلاً بستنی توت فرنگی میخوریم ؛ فقط بیا!» _ « یه کلاس دیگه دارم با اُستاد آریاد نمیتونم! » _« اون با من، 5 مین دیگه پایین باش!». کلافه میگویم:_« باشه؛ میام». _« دِ باریکلا دختر خوب! منتظرم.». قطع میکنم و حالم از ضعف خودم که به این راحتی ، رفتن را پذیرفته بودم ، بهم میخورد!
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # پارت 12
    # خاکســتر چشمان تـو
    آذر را که مشغولِ حرف زدن با یکی از دانشجوهاست ،صدا میزنم و سریعا چکیده ای از مکالمه مان را برایش توضیح میدهم. اوّل با رفتنم مخالفت میکند ولی بعد..
    از درِ وری دانشگاه که خارج میشوم ، نگاهم خیرهء کسی میشود که تا همین 8 روز پیش ، مردِ من بود! با تمام بدخُلقی ها و نگرانیهایش و... طبق معمول بازوهایش را بغـ*ـل کرده و تکیه اش را به ماشین سیاه رنگش داده. البته من هنوز معتقدم که سیاهیِ این ماشین پیش سیاهیِ موهای کیــان ، هیـــچ است ؛ هیـــچ! دستش را تکان میدهد و من از درّهء افکارم، به پایین پرتاب میشوم. به سمتش میروم و با « ســلام »ِ کوتاهی ، سوار ماشینش میشوم. دلم میخواست که آن لحظه هارا زندگی کند ، ثبت کند ، اصلاً زمان را متوقف کند ولی هم من و هم دلم میدانستیم که این کار شدنی نیست و این آخرین دیدار است. در همین فاصلهء کوتاهِ بین دانشگاه و کافه ، هزاران بار میمیرم و زنده میشوم ، چرا که او طبقِ عادت مشغول صحبت دربارهء مشغله ها و اتفاقهایی است که برایش اُفتاده! و من دلم میخواهد طبق عادت سابقم ، برایش اَدا و اُصول دربیاورم و بگویم :« بیخیال بابا! گورِ بابایِ دنیا و مشغله هاش. خودمونو عشـــقــه اُستـــاد!» ولی نمیتوانم...نمیتوانم چون نمیخواهم..نمیخواهم چون خیانتش ، اِجازهء اینکار را نداد!
    ماشین از حرکت می ایستد و من هنوز کلافه و بیحوصله ام. پیاده میشویم. وارد کافه که میشویم ، نگاهم کشیده میشود به سمت همان میزی که همیشه پُشت آن می نشستیم و...لعنت به تکرار و تکرار خاطرات... با اخم رو بر میگردانم و به سمت میز دیگری حرکت میکنم. حالا هر دو رو به روی هم ، بدون هیچ فرد اضافه دیگری، نشسته ایم پس... _ نمیخوای چیزی بگی؟ ؛ همزمان با صدایش ، سرم را بالا می آورم و نگاهم گِرِه میخورد به آن دو تیلهء خاکستریِ خوش رنگ. و من دوباره... سرد میگویم :_ من یا تو؟ ؛ لبخند مصنوعی اش ، برای بار... هزارم؟ نمیدانم چندُم ولی باز مهمان لبهایش میشود و میگوید :_ نــه مثلِ اینکه واقعا یه چیزیت شده! چرا انقدر عوض شدی رهــا؟ چـرا؟ ؛ دل را به دریا میزنم و حرفهایی که باید گفته شود را بر زبان می آورم.اصلا مگر قصدم از آمدن به این کافه ، آن هم با او ، همین نبود؟ همین نبود که تکلیف رابـ ـطه ام با اورا مشخص کنم؟ همین نبود که...
    با سردی که نمیدانم از کجا نشات گرفته ، محکم میگویم:_ آره. عوض شدم. برو ببین چرا عوض شدم؟ در ضمن از نظر من عوض شدن بهتر از عوضی شدنه! نـــه؟ _ رهــا؟ من نمیفهمم چی میگی؟ _ کیــان؟ _جــانِ دلــم؟ _ من یه اشتباهی کردم.پشیمونم.خیلی هم پشیمونم! میخوام در مورد اون باهات حرف بزنم. انگار با این حرفم خیالش از چیزی که نمیدانم ، راحت میشود ، چون نفسش را که حبس در سـ*ـینه اش بود ؛ بیرون میدهد :_ میشنوم عزیزم. چیشده؟ _آخــه... یعنی...مــ.. _رهــا جان؟ راحت حرفتو بزن.از چی میترسی؟ عزیزم من کنارتم. در دل پوزخندی میزنم به این توجه مسخره اش ، به اینکه ادّعا میکند،کنارم است.به اینکه... هرلحظه با شنیدن کلمه« عزیزم» که صرفِ من میکند، انگار زخمِ قلبم عمیق ترو عفونی ترمیشود. مگر«آیــدا» عزیزش نبود؟! اصلاً مگر نگفته بودم که دست به زخم های قلب من نزنید! خوب که نمیشوند، هیـچ! بازتر و چرکین تر میشوند. دوباره با همان حالت ادامه میدهم :_ یادت میاد گفتی که هیچوقت نرم اونجا؟ گفتی حتی با خودت یا حتی با آذر؟ ؛ چشمهایش را تنگ میکند و همانطور که دستهایش را روی میز قلاّب کرده ، کمی به سمتم متمایل میشود. یکی از ابروهایش را بالا میبرد و میگوید :_ منظورت از« اونـجــا» دقیقا کجاست؟ _ « کافی میویز » _ خُب؟ ...
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # پارت 13
    # خاکستــر چشمان تو
    _ خُب؟ بقیش؟ _ هیچی دیگه... من و آذر رفتیم اونجا. البته باور کن با اصرار آذر رفتم وگرنه من... ؛ اخمهایش را در هم میکشد و حرفم را قطع میکند:_ وگرنه چی؟؟ _ خودت که میدونی من هیچ تمایلی نداشتم برم اونجا. با صدایی که سعی دارد کنترلش کند ادامه میدهد :_ تمایل نداشتی و رفتی؟خُب؟ ؛ پوزخندش را متقابلا با پوزخند جواب میدهم :_ آره! اصلاً حق باتوعه. تمایل داشتم برم اونجا ! ولی آقایِ معتمد مسلما هیچ تمایلی نداشتم کسی رو که شبیهِ شماست یا بهتره بگم خودِ شمارو با کسِ دیگه ای ببینم. به نظرتون به این یکی چی؟ تمایل داشتم؟ دِ نــه دیگه. نداشتم!. مات و مبهوت خیرهء من شده و من بیرحمانه ادامه میدهم..گفتم بیرحمانه؟ نـــه! اشتباه شده حتما ! چون من که بیرحمی را بلد نبودم و نیستم. خود کیــان بود که بیرحمی را نشانم داد و... _ چیــه؟ تعجب کردی؟ انتظار نداشتی نــه؟ ولی خُب دیگه...حقیقت ناجوره ؛ تلخه! واسه منم همینطور بوده. مطمئن باش! راستی اصلاً اگه آذر التماسم نمیکرد که برنمی گشتم ببینمت. تازه دیده بودمت هااا ولی باز باورم نمیشد. میدونی چــرا؟ چون فکر نمیکردم کــیـانِ معتمد ، همون کسی که ادّعاش میشد عاشقِ منه ، بره تو همون کافــه ای که رفتن به اونجارو واسه خودم منع کرده بود. اونم حتی دوتایی و با خودش! . کلافه وار میگوید :_ رهـــا؟ من..باور کن..من.. _ چیزی نداری بگی کیــان! پس بزار حرفمو بزنم. راستی بهت گفتم؟ ساعت و دستبندی که روزِ تولدت بهت کادو دادم ، مُهــرِ تایید رو زد رو اینکه مطمئن شم که اون مرد، تویی ! تـــو. با صدایِ لرزانی میگوید:_ بســه! بســـه دیگه ادامه نده رهــا! ؛ میخندم... از آن خنده هایی که میگویند:« خنده ؛ خنده ی گریه هستــااااا» و ادامه میدهم :_ آهــان. اسمش چی بود؟ بزار فکر کنم..اممممم..آیــدا ! خودشه دیگه نـه؟ همونی که تو کافی بلند صداش زدی و گفتی :_« آیــدا؟ عزیزم! گوشیت داره زنگ میخوره.» همینو گفتی دیگه آره؟ حالا فهمیدی که بخاطرِ عوضی شدنِ تو ، عوض شدم؟ فهمیدی یا بیشتر بگم؟ ؛ لرزان تر و پُر بغض تر از چند لحظه قبل ادامه میدهد :_ رهــا؟ تو...تو عشقمی..اونا.. اونا همشون..من.. _چــی؟ همشون چی اَن؟ آهــان. نکنه میخوای بگی اونا دست گرمی اَن و من دائمی اَم؟! _نــه رهــا بزار برات توضیح بدم آخــه من.. _ بس کن کیــان. چی رو میخوای توضیح بدی؟ چی رو؟ ؛ همین که میخواهد لب از لب باز کند ، گارسون سفارش هارا روی میز میچیند. برای هردویمان ، بستنیِ توت فرنگی! با رفتنِ او ، کـیـان ادامه میدهد :_ مامان و بابات کِـی قراره بیان؟ _ چــرا میپرسی؟ _ جوابِ منو بـده! _ نمیدونم ولی فکر کنم دو هفتهء دیگه باید برگردن ایران. نگفتی واسه چی میپرسی؟ _ میخوام واسه اطمینان دادن بهت ، قضیه رو جدیش کنیم. میخندم ، این بار از روی تعجب :_ چــی؟ حالت خوب نیست نــه؟ من میگم خیانتت رو به چشم دیدم! دروغ هاتو شنیدم ، هم... برو بابا! چی میگی واسه خودت؟ _ خُب تو بگو چیکار کنم؟ _ باشه.. حالا که تو میگی هر چی که من میگم.. باشه! من میگم. خُب یه سوال؟ اون جمله ی همیشگیت بود که هر روز و هر جلسه ، تکرارش میکردی. اونو یه بار دیگه بگو! ؛ بی اینکه به عمقِ حرفم توّجه کند ، سریع میگوید :_
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # پارت 14
    # خاکســتر چشمانِ تو
    :_« یاد بگیرید و تکرار کنید ؛ تا ملکه قلب و ذهنتان شود. هرگز چیزی را ساده از دست ندهید!». همزمان با بسته شدن لبهایش ، پوزخند میزنم و میگویم :_ اُستاد؟ به همین راحتی حرفِ خودتون رو یادتون میره؟! اَهـلِ شُعـار دادن بودید از اوّل ، نــه؟. بلند میشوم و از کیفم گردنبندی که به من هدیــه داده بود را در می آورم. برایِ بار آخر نگاهم را به طلایی پلاکِ « کیــان » میدوزم و گردنبند را رویِ میز میگذارم. به آهستـگی میگویم :_ اشتباهم بودی ؛ دوباره تکرارت نمیکنم. این گردنبند هم واسه آیــدا یا هر بی مصرفِ دیگه ای مثلِ خودت! _ رهــا ؟ من... _ خانومِ رستِــگار هستم آقایِ معتمــد! خداحافظ!. کیفم را رویِ دوشم میگذارم و حِینـی که از کنارش رد میشوم ؛ زمزمه اش را میشنوم :_« چه ساده از دست دادم تورو.». از کافه بیرون می آیم و اشک هایم بی مهابا ، یکی پس از دیگری بر رویِ گونه هایم می نشینند...».
    با صدایِ بوقِ ماشین که انگار صاحبش قصد برداشتنِ دستش را از روی آن ندارد ، به خودم می آیم. برمیگردم سمتش که هـَوار میکشد :_« هُــوی خانــوم! چتــه؟ چهار ساعته دارم بوق میزنم. چیــه عینِ خنگ ها زُل زدی به درِ این دانشگاهِ لامصب؟ بیا برو کنــار.». آرام میکشم کنار و آن مَـرد هم با سرعت از کنارم رَد میشود. آهِ غلیظی از گلویم خارج میشود. به غلیظیِ یک قهوهء تلخ ؛ شاید هم به غلیظیِ دودِ یک سیگار! دوباره نگاهم را میدوزم به درِ دانشگاه. واقعاً دو سال از آن آبــان ماه گذشته بود؟ آبانی که اوّلِ آشناییمان بود و...برای بارِ هزارم به ضعیــف بودنم پِی میبرم چرا که الآن ، تقریباً از همان روزی که منو اَفســردگـی با هم دوست شده ایم ؛بی اینکه بخواهم ، به خاطراتمان پناه میبرم. سنگر خوبی نیستند برایِ پناه گرفتن ولی...
    مسیرم را عوض میکنم.هم مسیرِ نگاهم و هم مسیرِ حرکتم. باید به خانه بروم.چرا که میدانم ، مادری همچون پروانه که نگران شمع و گُـلش است ؛ نگرانم است.نگرانِ این اَفسـردگیِ مسخره که حدوداً یک سال و نیمی میشود که دُچارش شدیم. هم من دُچارش شدم و هم قلبم!
    باید بروم چون پدری منتظرم است که قبلاً همچون کوه بود...بلند ؛ اُسـتوار ! ولی از درد ، از رنج ، از خستگی... از غمی که مسببش من هستم و این حالتِ اَفسـردگی ، کمرش خم شده! تاکنون کوهِ خمیده دیده ای؟ اصلاً باید بروم خانه چرا که دفترِ شعرم مرا میخواند...
    به کاغذی که باد آن را در دستم تکان میدهد ، نگاه میکنم...یکی از شعر هایِ خودم است. یکی از همان هایی که با نوشتنش ، کـاغذ ؛ درد و دلتنگی ام را با خودش شریک میشود :
    «لـعنـت به من که چشمم فقط تورا دید... لعنت به تو که همه را غیرِ من ، میدیدی...
    لعـنـت به من که لبانِ تو شهدِ من بود... لعـنـت به تو که تَنِ هرکسی ، مَهدَت بود...
    لعـنـت به من که سُرخ شدم از بوسیدنت... لعـنـت به تو که سُرخ شدی از داغیِ هـ*ـوس...
    لعـنـت به من که در آغوشت ، از هیجان لرزیدم... لعـنـت به تو که در آغـ*ـوشِ هر بی مایه لغزیدی...
    اصلا لعـنـت به من که دلتنگِ نگاهت بودم... و لعـنـت به تو که دلتنگِ گنــاهی بودی...
    لعـنـت به من که حَض کردم از « دوستت دارم » گفتن هایِ تو...
    لعـنـت به تو که حَض کردی از تنگ کردنِ گودیِ کمرهایِ او...
    اصلاً لعـنـت به من و تمامیِ عشقم به تو...
    لعـنـت به تو و میلِ تو و تمامیِ غـ*ـریـ*ــزه ات...».
    « پـایـانِ فـصـلِ اوّل »


     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # فصلِ 2
    # پارت 15
    # خاکســتر چشمانِ تو
    رویِ تخت خود دراز کشیده و طبقِ معمول ، مشغولِ مرور و مرور خاطرات. « اووووف » ی میگویم و از جایم بلند میشوم. دیگر حالم از این زندگیِ خسته کننده ، بهم میخورد. نه دوستی که با او هم صحبت شوم و نه دلخوشی ای که بخاطرِ آن ، به زندگی ام به طور کاملاًً عادی ادامه بدهم. از تمام شدنِ دوستی ام با آذر هم خبر ندارم. آخرین باری که دیدمش همان روزی بود که با کیــان در کافه، تمام کرده بودیم. البته ناگفته نماند که این من بودم که برایِ شروعی جدید شماره ام را عوض کردم . حتی از دوستانِ قدیمی ام هم فاصله گرفتم. من از هر چیز و هر کسی که مرا یاد کیــان می انداخت فاصله گرفتم. شاید هم فرار کردم! ولی نمیدانم چرا حتی نخواستم شمارهء جدیدم را آذر نیز داشته باشد؟ اصلاً چرا خواستم که از آذر دور باشم؟ خدا میداند... خُب شروع بود دیگر.. شروعی جدید!
    بعد از گرفتنِ دوشی مختصر ، بعد از مدّت ها به جلوی آییـنه برمیگردم. به چشمانِ آبـی رنگم خیره میشوم و... دستی به رویِ آنهــا میکِشم... کیــان چقـدر دوسشــ....اَه ! تُــف به ذاتِ من ! چقدر احـمـق بودم که یک رابطهء 6 ماهِ را انقدر برایِ خودم بزرگ کرده بودم.
    موهایم را محکم بالایِ سرم می بندم. شلوار جینِ سرمه ای رنگی میپوشم و بعد سویشرتِ صورتیِ کم رنگم را بر تَن میکنم. حس میکنم کمی کوتــاه است ولی... خُب چه اشکــالی داشت اگر من هم کمــی.. فقط کمی فرق کنم و از پوستــهء قبلیِ خود خارج شوم ؟ هــان؟ به کُجــای دنیـا بَر میخورد مگر ؟ شالِ سرمــه ای و کتونیِ صورتی ام ، تیپم را کامل میکند. گوشـی ام را داخلِ جیبــم گذاشته و هنذفـری را در گوشم.
    از کوچــه خارج میشوم و قدم هایم را به سمتِ پارک برمیدارم. همینطور که قدم میزنم با آهنگ همخوانی میکنم : « کی آرزو کرد امشب دلم بگیره؟/ به آرزوش رسید داره گریه م میگیره/ بود و نبودم فرق کرده برات / به همه سپردی بگین : سمتِ من نیاد! / کی آرزو کرد امشب اشکِ من درآد؟ / که میشکنه هر شب بغضِ من برات / اخه این دیوونه هر شب و تنهاس/ نامردیه بگین ندادم تقاص / یه روزی میرسه میفهمی دیر شده / به خودت میای وقتی ازت سیر شده / روزی میاد که دیگه رفته! آره واقعا رفت.. کجاش دیگه حرفـه؟ / دلم میریزه وقتی به این فکر میکنم حالت خوب نیس / حال بدیات واسه من ، غم برات خوب نیس!/ ... ( سارِن_ کی آرزو کرد) ». نفسم را با حرص بیرون میدهم و میخواهم روی یکی از نیمکت هایِ پارک جــا بگیرم که... هنذفری را از گوشهایم بیرون میکشم.درست میدیدم یا توهمــی بیش نبـود؟ چــرا الان ؟ بعد این همه مدّت ؟ بعد از 2 سال؟؟
    میخندم... خدا هم داشت مسخره ام میکرد نــه؟ یعنی خدا ندیده بود که چه شب هایی را تا خودِ صبح گریه میکردم و فقط امروز دیـده بود؟ همچنان با بُهت به فردِ مقابلم خیره نگاه میکنم که اسمم را متعجب و لرزان صدا میزند. نــه! خواب نیستم. مرا صدا زده بود! دستانم به طرز عجیبی میلرزند و او به سمتم میدود... میخواهم فرار کنم. ولی چــرا؟ نمیدانم...
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # فصلِ 2
    # پـارت 16
    # خاکستــر چشمانِ تـو
    تا به خودم می آیم ، میبینم که مرا در آغـ*ـوش گرفته و گریه میکند. هیـچ عکس العملی از خود نشان نمیدهم که کمی از من فاصله میگیرد ؛ همانطور که با یکی از دستانش اشکهایش را پاک میکند ؛ با دستِ دیگرش مرا کمی تکان میدهد. _ رهــا؟ دیوونــه با تواَم ! خوشحال نشدی دیدی منـــو؟ ؛ انگار کــه تازه اتفاقات را هضم میکنم و با بغض میگویم :_ آذر؟؟ ، با لبخند میگوید :_ جانـــم؟ چیــه آجیــم؟ ؛ میخندم :_ بغلم کن لعنتی!... دوباره مـرا در آغـ*ـوش میکشد. امّــا این بار محکم تر...صمیمی تر و دلچسب تر و...
    رویِ یکی از نیمکت ها نشسته ایم و مشغولِ حرف زدن... _ آره دیگه اینجوری... تمامِ شب و روزم اینجوری گذشت! همه با درد و بغض و گریه. _ راستی! _ جــانِ دلـم؟ _ چـرا وقتی شمارتو عوض کردی ، حتی به منم ندادی شمارتو؟ یعنی حتی از منم فاصله گرفتی؟ دلت اومد رهــا؟ _ نمیدونم چی بگم آذر! واقعاً شرمندتم. ببخشید ! من فقط میخواستم که از هر چیز و هر کسی که منو یادِ کیــان میندازه فاصلـه بگیرم. _ فرقی هم کرد رهــا؟ ؛ آه میکشم و.... _ نـــه! هنوزم تو مغزمه! ، با بُهت میگوید :_ هنــوزم عاشقشی رهــا؟ . سکوتم را که میبیند ادامه میدهد :_ رهــا قبول کن که اون یه آدمِ بی مصرف بود و هست! اون عاشقـت نبــ... ، حرفش را قطع میکنم :_ نــه میخوام ادامه بدی و نــه میخوام اینجوری درموردش حرف بزنی. ببین من گوشام پُـر از این حرفاس ولی... ؛ بغض میکنم...هزار باره و...:_ ولی اگه شما هم جایِ من بودین ، همین میشد ! من عاشق بودم آذر. هنوزم هستم. میفهمی چی میگم آذر؟. سری تکان میدهد :_ حق باتوعــه! خُب بالاخره آدمِ عاشق کوره. و اگه عاشق باشی ، نمیدونی داری چیکار میکنی. اصلاً نمیدونی... قیافـه کج و اخمویی به خود میگیرم و میگویم :_ هِــی یــو؟ ، بی تفاوت میگوید :_ بلــه؟ _ بلــه و بـلا! ببینم وقتی من نبودم کــه... ، عصبانی میشود و :_ اِ رهــا. گمشو باو. من عاشق بشم ؟ تازشم اگه بشم هم... چه فرقی میکنـه؟ _ یعنی چـی؟ ، شانه ای بالا می اندازد و :_ هـیـچ باو بیخیال! گفتی خونتون دو کوچــه بالاتره نــه؟ _ اوهــوم. _ خُب پس.. بعدِ این میتونیم بیاییم این پارک و همدیگه رو ببینیم نــه؟ _ آره.. کلا با همیم دیگه بعدِ این. _ آره فدات شم. راستی رهــا... ، که گوشی ام زنگ میخورد. « ببخشید » ی میگویم و تماس را برقرار میکنم :_ جانــم مامان؟... نــه نزدیکم... چشم حتما میام...میام حالا!... میگم بهت.. آره! منم... فعلا خداحافظ. _ خالــه رویـا بود ؟ _ آره.. میگه زودتر بیا خونه که شب جایی دعوتیم. _ خُب پس من مزاحمت نشم. _ مراحمی اما.. شرمنده آذی جونــم ولی بخدا... _ اِ جمع کن بابا این سوسول بازیا رو. ما که از این حرفـا نداریم. برو خوش باش فدات شم. خوشیت آرزومـــه! _ مرسی گلم. بیـا بغلت کنم بعد برم. محکم بغلش میکنم. گویی که میخواهم با این طرزِ بغـ*ـل گرفتن نهایت حسِ درد و دلتنگی ام را به او بفهمانم. بعد از بوسیدنِ همدیگر از هم جدا میشویم و من به خانه میروم تا برایِ میهمانی شب حاضر شوم. هرچند که میدانم این میهمانی ، خاله بازی ای بیش نبود! چون من به خوبی میدانستم که خاله ام مرا برایِ پسرش پسندیده و میخواهد هر طور هم که شده ، مادرم را قانع و پسرش را به من قالب کند! ولی... زهی خیال باطل! آن احمق ، مگر چه فرقی با کیــان داشت؟ جوری از او تعریف و تمجید میکند که انگار من نمیدانم پسرِ او چه عجوبه و گربه صفتی است!
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # فصلِ 2
    # پارت 17
    # خاکسـتـر چشمانِ تـو
    همیشه از کلید به همراه داشتن ، متنفر بودم. چرا که کلید در دستِ من جاخوش نمیکرد و من مُــدام گمش میکردم. زنگ در را میزنم و صدایِ مادرم در گوشم میپیچد:_« بیا بالا رَهــام !».
    « آذر »
    ساعت از یکِ شب هم میگذرد ولی هنوز آنلاین نشده. نگرانش میشوم. از ساعت 30 : 22 شب منتظرم تا پیامی بدهد ولی... همینطور که خیره به صفحهء چتمان هستم ، به جـانِ پوست لبم می اُفتم که میبینم Sevda is Online . از شدّت ذوق نمیدانم چه کارکنم و چه تایپ کنم؟ پس بی فکر مینویسم :_ کجــا بودی تــو؟ دیوونه نگرانت بودم. حداقل یه پیام میدادی!... یک دقیقه... پنج دقیقه... بالاخره ساعت 2 شب جوابم را میدهد :_ شرمنده. کار پیش اومد. نشد بگم. تازشم سلامِت کـو؟ ؛ میخندم و برایش مینویسم :_یادم رفت از نگرانی. _ خُب چه خبـرا رفیق؟ تا این موقع چرا بیداری؟ خوابت نیومد یا بخاطر من آنلاینی؟ ؛ کمی فکر میکنم و :_ خـبر که..حالا میگم بهت ولی هم خوابم نیومد و هم نگرانت بودم. با شیطنت جواب میدهد :_ اووو! نکنه آذی خانــوم عاشقم شده؟! _ باز مزخرف گفتنات گُل کرد؟ ؛ میدانم که الآن مثلِ همیشه جوابم را میدهد و به ثانیه نمیکیشد که همینطور هم میشود :_ من دو ساله مزخرف میگم آذر! _ اگه بهت بگم امروز رهــا رو دیدم چی میگی؟ _ هِـه! برو خودتو خـر کن آذی خانــوم. دو ساله میگی میبینیش و بالاخره آمارشو درمیاری برام. ولـی کــو؟ ما که ندیدیم. _ من کارِ اشتباهی نکردم. دیدم حالت بده ، عذاب میکشی ، منم گفتم کاری میکنم رهــا برگرده پیشِت! خُب خبری ازش نشد ، من چیکار کنم؟ _ آره دو ساله داری یه کاری میکنی که برگرده ولی... _ ولی چی کیــان؟ هــان؟ ولی چی؟ کم گذاشتم برات من؟ همه جوره دنبالش بودم تا برش گردونم دیگه...ولی نشد. این تقصیرِ منِ که جنابعای گند زدی به همه چی و ایشون همه جوره گذاشت رفت؟ _ آره. من گند زدم. پس تو چرا کنارم موندی؟ تو چرا نزدی تو دهنم؟ تو چـرا وعدهء برگشتنشو دادی؟ _ من دیدم تو داری عذاب میکشی ، فقط خواستم کمکت کنم. _ دوستت عذاب نکشید؟ رهــا بیشتر اذیت شد یا من؟ هـوم؟ _ خُب رهــا گذاشت رفت کیــان. من هیـچ خبری ازش نداشتم. _ اگه ازش خبر نداشتی و اون ، حتی تورو هم کنار گذاشت ؛ پس چرا به من گفتی میتونی پیداش کنی و برش گردونی؟ _ چون میتونستم کیــان. نصفِ شبی ، دیــوونم نکن. _ اگه میتونستی پس چیشد؟ _ آره نشد ولی دارم میگم امروز دیدمش! _ دوروغ میگی. _ چرا باید دوروغ بگم؟ _چون هر دفـعه به این بهونه منو کشوندی این ور و اون وَر! _ کیــان؟ _ بلــه؟ _ ببخشید. حق باتوعــه ولی.. به جونِ تـو... میگم دیدمش به خدا. _ یعنی چی؟ _ یعنی تو پارک بودم و یهو دیدمش. هردو جـا خوردیم. باورت میشه؟ _ چی گفت بهت؟ چیشد اصلاً ؟ حالش...حالش چطور بود؟ _ حالش خوب بود. چیزِ خاصی هم به هم نگفتیم. از دلتنگی بود همش! _ داری چرند میگی! _ ببخشید ؟ _ یعنی هیچی درموردِ من بهت نگفت؟ مگه میشه ؟ _ اگه میگفت، بهت میگفتم کیــان. البته منم بهش نگفتم که باهات در ارتباطم. آخــه ترسیدم. _ چــرا بهش نگفتی؟ شاید ... _ شایدی وجود نداره. رهــا عوض شده ، مثلِ همهء آدمــای دور و برمون. من فقط یه لحظه اِسمت رو گفتم که رهــا...بیخیال. خوابم میاد کیــان! _ آذر اذیتم نکن نصفِ شبی . بگو چی گفت؟ _ آخـه... ببین میترسم ناراحت شی! _ نمیشم آذر. ناراحتیِ من به تو ربطی نداره. _ گفت که نمیخواد در موردِ آدم های بی مصرف و بی ارزش صحبت کنه. _ امکان نداره! _ داره کیــان و منم بهش گفتم که اینطور درموردت صحبت نکنه. ترسیدم ادامه بدم و اون بخاطرِ دوستیم با تو ، ازم جدا شه! _ اولاً که دوستیِ من و تو یه دوستیِ معمولیه. پس چـرا باید ازت جداشه؟ بعدشم مگه جدا نشده بود؟ _ میدونم. ولـی رهــا از هرچیزی که به تو ربط داره ، فاصلـه میگیره. جدا نشده بود ؛ اون موقع فقط میخواست دوری کنه و تنها باشه. _ 2 سال؟ _ آره...شاید. _ کی میتونم ببینمش؟ ؛ هــول میشوم امّــا... :_ چی میگی تو دیوونه؟ میگم قرارِ اولمون بود. بهم وقت بده. _اووووف آذر! _ اوووف نداره کیــان. من میرم بخوابم. _ شبت بخیر. _ شب توام بخیر.برو بخواب!
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # فصلِ2
    # پارت 18
    # خاکســتر چشمانِ تو
    ( رهـــا )
    _اوووف مامان! چقدر تکرار میکنی. یه بار گفتم نــه یعنی نـــه و تمـام. _ امّــا رهــا جـان ، دخترم ؛ ببین بهت چی میگم . یه بار دیگه فکر کن ، شاید نظرت عوض شه. خُب ما که مسئولِ بستنِ دهنی مردم نیستیم. یعنی هر کی یه چیزی گفت ، همون حرفِ راستـه؟ _ مامان؟ دادِ منـو درنیار. اعصاب ندارم. ببین میخوام یه امروز رو با دوستام برم بیرون ، داری زهرَم میکنی. پـوریـا پسرِ خوبی نیست و شماهم لطف کنید ، برید و به خاله بگین ، دیگه همچین خواهشی نکنه. چون من نظرم برنمیگرده! _ ولی رهــا... ؛ عصبی میگویم :_ مامان؟ خداحافظ. بس کن تورو خـدا.
    حدوداً بیست دقیقه ای میشود که در کافی شاپ منتظرِ آذر هستم. زنگ هم که میزنم ، جواب نمیدهد. از پنجره مشغولِ دید زدنِ بیرون میشوم. همانطور که به خیابان نگاه میکنم ، اُپتیـمایِ سرمه ای رنگی از حرکت ، می ایستد. چقدر شبیهِ ماشینِ گذشته هاست. کیـان هم... در دلم به خود « خـاک بر سـرت رهــا» یی میگویم و خیره شدنم را ادامه میدهم. دختری از ماشین پیاده میشود که دقیقا مثلِ آذر... او خودِ آذر است!! امّـا پس راننده که بود؟ دستی برایِ فردِ پشتِ رُل تکان میدهد و به سمت کافه می آید. داخلِ کافــه که میشود ، احساس میکنم از دیدنِ من کنار پنجره ، جـا میخورد ولی... با لبخند به سمتم می آید و رو به رویم می نشیند. :_ ســلام. دیـر کردم؟ ، اخـم میکنم و :_ 29 دقیقه تاخیر! ، گفتنِ این جمله ام مساوی میشود با شلیکِ خنده اش به هوا :_ اُســکل ! مثلِ کیــان گفتی. احساس میکنم خون در رگهایم یخ میبندد ؛ برای چند لحظه انگار نفسم سنگین میشود ، دستانم میلرزند... مگر اوّلیـن بار بود که خاطره ای برایم مرور میشد؟ نــه! اولین بار نبود امّــا اینجـا یک چیز عجیب بود. اینکه آذر متوجهِ این عـادتِ کیـان شده بود. کیــان به هیچکدام از دانشجوهـا بابتِ تاخـیر ، گیـر نمیداد و آنهـارا مواخذه نمیکرد. این لحنش فقط برای دوستان بود... برایِ من... برای خنداندن و خندیدن! پس آذر از کجـا میدانست؟ ... صدایم میکند:_ رهــا؟ دختـر؟ تو چِت شد یهو؟ ، به سختی زمزمه میکنم :_ خوبم ولی... ؛ حرفم را میخورم. نکند که ناراحتش کنم با جمله ام ؟ حتماً شنیده بود دیگر...چه ربطی داشت اصلاً ؟ _ ولی آخـه رنگت پرید. _ هیچی فقط... _ چون اِسمِ کیــان رو گرفتم ، اینطور شدی نــه؟ . چرا انقدر اِسم کیــان در دهانش راحت میچرخید؟ اووووف رسماً دیوانه شدم. _ نــه! فقط یه لحظه حواسم پرت شد. _ خوبه رهــا جون ببین. من تو رو مثلِ خواهرم دوسِت داشتم و دارم. من نمیخوام عذاب بکشی. خواهشاً کیــان رو فراموش کن . هم از قلبت و هم از مغزت بندازش بیرون. چه میگفت؟ رفیقِ قدیمی چه میگفت؟ میگفت فراموشش کنم؟ مگر در مغز و قلبم نشسته که بیرونش کنم؟ او حک شده بر رویِ قلبم است. مگر میشد؟ مگر میشود؟ _ میدونم چی میگی آذر. ولی باور کن نمیشه. _ میشه رهــا. اگه بخوای میشه. اون تورو نمیخواد . قلبم تیر میکشد ، انگار که معده ام جنگ به راه انداخته.. چقدر پیچ میخورد! آذر چقدر نیش میزد امروز! یا من حساس شده بودم؟ _ خُب نخواد! من که... _ اوووف رهــا! اون چند روز بعد از تموم شدنِ رابطتون ، با یکی از بچه های ترم بالایی ریخت رو هم. اون تو این دو سال ، چندین جور رابـ ـطه رو شروع و تموم کرده. اونوقت خودتو ببین! اون حتی وقتی فهمید از دانشگاه انصراف دادی ؛ هیچ کاری انجام نداد. _ آذر بس کن.خُب به درک.. به درک که انجام نداد. تو اومدی زخم بزنی یا اومدی مرهم باشی؟ _ من فقط میخوام تو حالت خوب باشه . _ ولی داری بدترم میکنی! _ اوکی رهـا. بیخیال! بیا بحث رو عوض کنیم. پنـج دقیقه ای میشد که هر دو با سفارشمان ، بازی میکردیم و حرفی بینمان رد و بدل نمیشد.
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # فصلِ 2
    # پارت 19
    # خاکستـر چشمانِ تو

    ..._ با کی اومـدی؟ ؛ متوجـه نمیشود انگار.. :_ هـــان؟ _ با یه ماشینِ سرمه ای اومدی ، کـی بود؟ ، انگار کمی دستپاچه میشود امـا .. :_ اون... نمیشناسیش.. دوستم بود! ، لبخند میزنم :_ چه دوستِ هایکلاسی! آشناش نمیکنی با من؟ _ چرا بابا.. من که از خدامه. فقط اون یه کم مشکلِ روحی داره. یعنی با همه اُخت نیست.. چیز..یه کم سرد و مغروره! _ آهــان. اِسمش چیـه؟ _ اِسمش؟ آهــان... کیـانــا . آه خـدایِ من! چه روزِ مزخرفی! کــیان به علاوهء آ ، مساویِ با کیـانـا. _ فامیلیش چی هست حالا؟ از بچه های دانشگاهه؟ _ اِی بابا رهــا. وِل کن دیگه. مهم نیست اصلاً ! از خودت بگو. _ میشه بریم؟ . متعجب از جمله ام میگوید: _ رهــا؟ _بریم آذر. هیچی نپرس. دارم خفـه میشم.
    از کافـه که خارج میشویم ، نگاهم بی اراده کشیده میشود به سمتِ آن ماشینِ برّاقِ سرمه ای رنگ! تنها تفاوتش با ماشینِ کیــان این بودکه دربِ عقبش ، پُـر از خط و خش های ریز بود! . آذر هـول میشود :_ اِ... دوستـم اومده. بزار بهش بگم بره. بعدشم ما دوتایی قدم زنون میریم. _ نــه نیازی نیست. چه فرصتِ خوبی! میتـونیم آشنـا هم بشیم باهـم. میتونـه مارو برسونه. حتما اومده دنبالـت دیگه نــه؟ . با تته پته میگوید :_ نــه...آره...ولش کن. قدم بزنیم بهتره. _ آخــه... _ الان میـام و بلافاصله به سمتِ ماشین میدَود. در را باز کرده و داخلِ ماشین میشود. بعد از حدوداً 5 دقیقـه از ماشین خـارج میشود. ماشین همین که شروع به حرکت میکند، فردِ پشتِ رُل سیگارش را به بیرون پرت میکند و همانطور که دستش بیرون از شیشه است ؛ گاز میدهد و ماشین از ما دور میشود. مات میشوم! فردِ پشــتِ رُل یک مَرد اســت! به آذر خیره میشوم. میخواهم لب بزنم و از آذر توضیح بخواهم امّــا...دلخور میشوم و :_ آذر؟؟ _ بلــه؟ _ اگه ناراحت نشی میخوام تا خونــه ؛ خودم تنهایی برم. _ وا؟ رهــا؟ چـرا؟ من بخاطرِ تو به کیـانـا گفتم بره! _ شرمنده! واقعـا نیــاز به تنهایی دارم. _ باشــه پس.. حالا که خودت میخوای ؛ اِصراری نیست. فقط مراقبِ خودت باش!. « فـعـلا » ِضعیـفی میگویم و از آنجــا دور میشوم. شروع میکنم به قدم زدن و تجزیــه و تحلـیلِ رفتــارِ آذر... چــرا دروغ میگفت؟ چـرا آذر ادّعــا میکرد فردِ پشتِ رُل دختـر است و امّــا... مگر من منعش میکردم از رابـ ـطه داشتن با مردی؟ چـرا دروغ میگفت؟... چــرا؟...
    داخلِ خــانــه میشوم و.. :_ ســلام مـامـان! _ ســلام عزیزم. خوش اومـدی. _ مـامـان؟؟ یه قهـوه برام میاری اُتـاقـم؟ _ باشـه گلـم. تـو برو لباستو عوض کن. میـارم برات.
    ***
    ( آذر )
    _کم مونده بود میفهمی؟ فقط خـدا میدونه که چطور راضیش کردم که نخواد سوار ماشین بشـه. _ خُب چـرا داری کِشش میـدی آذر؟! من دو سالِ منتظرم. دارم میمیرم از دلتنگی. _ تـو اَحمقی کیـان. یه اَحمـق. _ بفهــم چی میگی آذر! . دیــوانه میشوم :_ من برایِ تـو نگران میشم. من دارم خفـه میشم کیــان. بفهــم ایـنو! دو سالِ داری از عشقت نسبت به رهــا میگی ، امّــا من لال موندم. من پا به پات راه اومدم که فراموشش کنی. امّـا ببین چیشد؟ اومدی بهم میگی داری از دوری و دلتنگیش میمیری؟؟ _ چـی میـگی آذر؟ تــو دیوونـه شدی. به سیمِ آخــر میزنم . میدانم که نباید به زبان بیاورم امّــا.. :_ یعنی تو نفهمیدی من عاشقت شدم؟؟ آره... من دیوونم! یه دیوونه که هر کاری کرد تا رهـا رو فراموش کنی و اون رو ببینی ولی... نشد! ندیدی کیــان! متاسفم برایِ خودم. تقریباً عصبی داد میزند :_ چـرت نگو آذر! خفــه شو. _ آره.. آره.. همیشه خفـه شدن مالِ منـه! _ آذر تو میدونستی من عاشقِ رهــام و بعد... _ نمیدونم چیشد. باور کن نمیدونم. فقط میدونم شد! _ تو یه عوضیِ به تمام معنـایی آذر! . گریـه میکنم :_ نیستم! من فقط دوستت دارم کیـــان. _ خفــه شـو. بعدی این دیگه دوست نیستیم آذر. همه چی تموم شد!.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا