# پارت 10
# خاکسـتـر چشمان تو
با فکر کردن به این موضوع هم دلم میگیرد! آه خدایِ من! گفته بودم. گفته بودم که یک مرگ به تو ، بدهکارم و هزاران آرزو طلبکارم. گفته بودم یا طلبت را بگیر یا طلبم را بده! ولی الآن دیگر نظرم عوض شده. طلبم را نمیخواهم.خلاص! بیا...بیا و عجله به خرج بده دیگر.بیا و طلبت را بگیر!
کلید را میچرخانم و داخلِ خانه میشوم. بی حوصله به سمت اُتاقم راه می اُفتم. وارد اُتاق که میشوم ؛ بی اینکه لباسهایم را عوض کنم، خودم را روی تخت خوابم پرتاب میکنم. زار میزنم به حال خرابم و داد میزنم بخاطر نامردی روزگار. هزار و یک علامت سوال در ذهنم چیده شده اند و دریغ از یک جواب ولی یک سوال در ذهنم ، از تمامیِ سوالات سبقت گرفته و اوّل است.سوالی که واقعا جوابی برایش پیدا نمیکنم :« چـــرا؟ چــرا کــیــان؟ چــرا کاری کردی که خیال کنم توهم عاشقمی؟! » .مگر با دروغ چه میشد؟ مگر من بودم که پیشنهاد آشنایی بیشتر را دادم؟ درست است.. قبل ازپیشنهادش هم ، دوستش داشتم ولی پنهانی! من دختری نبودم که بخاطر ِ یک پسر ،غرورم را کنار بگذارم. نــه! نبودم!. دیدم او هم خواهان من است ، به زبان آورده است عشقش نسبت به من را.. نرم شدم..عادت کرده بودم و حالا بعداز اعتراف کذایی اش دیگر حسابی مجنون شده بودم. لعنت! نــه به تو ، به من! به من که هنوزم دلم نمی آید لعنتت کنم!. به من که اینقدر راحت دلم را شکستی و من هنوز تـهِ قلبم ندایی روشن است که میگوید:_« کــیـان ، دوستت دارم». اصلا لعنت به این دوست داشتن که هرچه غم است ، از آن می آید.کاش دوستت نداشتم کـیان معتمد..کاش..هِــه!.. گفتم معتمد؟! برعکس فامیلی ات بودی. میبینی همه چیز اشتباه بوده.دوست داشتن تو اشتباه بوده ، درست مثل نام خانوادگی ات.فقط از خدا میخواهم تکه های قلبم را جمع و به هم بچسباند ، چون من دیگر طاقت خم شدن ندارم! اصلا به اندازه ی کافی زیرِ بارِ اینهمه حسِ بد ، لِـــه شده ام. دیگر چه خم شدنی؟
با تاریک شدنِ فضایِ اُتاقم ، به طرز عجیبی آرام میشوم و اُخت میگیرم با این سیاهی! شب شده.بلند میشوم و رو به روی میز آرایشم مینشینم.با دیدن خودم ذهنم فقط یک کلمه را فریاد میزند:« مــرده ی متحـــرک». واقعا هم مرده بودم! هـــیــسسس! به کسی نگویید که قاتلِ قلب ِ من کــیــان است... چشم میچرخانم و به دنبالِ گوشی ام میگردم. برمیدارمش و آهنگی را پخش میکنم. کار دیگری برای آرام کردن خود سراغ ندارم. چرا که آرامش من را ، همان دختر.. اسمش چه بود؟ آهــان..آیــدا! همان ربوده است.نـــه ... یک لحظه! اشتباه شد انگار..از کجا معلوم که آرامش من خودش قصد ربوده شدن را نداشته؟؟ گوش میسپارم و دوباره و هزار باره بغض میکنم:«تو میترسیدی کسی مارو کنار هم ببینه.. تو میتونستی و نخواستی، همه ی دردم همینه../ همه ی دردِ من اینه که چرا از چشم تو افتاد؟ اون که بی اشاره ء تو دل به جاده ها نمیداد/ بی تو بدبینم به جاده..به کسی که توی راهه../ بی تو شیرینیِ لبخند، رو لبای من گناهه/ از خیالشم میترسم ، که ببینمت کنارِ یه کسی که تا دلش خواست، سر رو شونه هات بزاره..(محسن یگانه).».
با تمام حرص و بغضی که در وجودم رخنه کرده بلند میشوم و ساعت زنگدارم را محکم به داخل آیــنه میکوبم. از هزار تکّه شدنِ آیــنه لبخند میزنم. لبخندی هیستریک! با لبانی که از زورِ بغض میلرزند ، داد میزنم:_ بیا ببین لعنتی! بیا دیگه.کجــایی که ببینی دل منم مثل همین آیینه هزار تیکه شد ولی دم نزدم هـــان؟ چهار زانو کفِ اتاق مینشینم و زار میزنم.مثل اینکه حال خرابم تمامی ندارد. حالم از آدمهای ضعیفی مثل خودم بهم میخورد! لعنت به من و این زندگی.اصلاً لعنت به تمامی ِ عشق و عاشقی های عالم و آدم! .. سرم سنگین شده ، انگار که جنسش از آهن است. نمیدانم.. فقط خسته ام.
با صدای زنگ گوشی ام که مدام در حال تکرار است ، به زور خودم را تکان میدهم.به سمت گوشی میروم و با دیدن نام « کــیان » که بر روی صفحه ء گوشی ام نقش بسته ، حالت تهوع میگیرم. چقدر نسبت به این فرد و نامش ، حساس شده بودم..تماس را برقرار میکنم ...
آخرین ویرایش: