رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه رآسیزم (خاتمه‌ی تبعیض‌ها) | نسترن بانو کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نسترن.م

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/02/04
ارسالی ها
18
امتیاز واکنش
19
امتیاز
21
مایکل تا نزدیکی‌های صبح به پیشنهاد جیسی فکر می‌کرد تا در آخر، تصمیم گرفت مطابق میل همسرش رفتار کند.
صبح فردای آن روز، مایکل پس از خوردن صبحانه‌ای مختصر، راهی خانه‌ی جان که در محله‌ی خودش زندگی می‌کرد، شد.
خانه‌ی جان، برخلاف مایکل بیشتر شبیه مزرعه بود. حیاط بزرگش که دو اسب زیبا را در خود جای داده بود، خیلی سرسبز نبود و تنها سرسبزی حیاط، دو درخت بزرگ توت نر بودند که به آن‌ها، یک تاپ وصل شده بود و سارا مشغول بازی با توپ فوتبال بود.
-سلام سارا، جیسی دیشب خیلی دلش می‌خواست شام رو کنار ما باشی.
سارا با اخمی که در مواقع روبه‌رویی با مایکل روی صورتش ایجاد می‌شد، گفت:
-سلام آقای ویل، منم دلیل قبول نکردن پیشنهادتون رو همون دیشب گفتم.
مایکل که با همین چند برخورد، پی به جسارت یا شاید هم گستاخی سارا بـرده بود، سوالش را پرسید:
-سارا، پدرت کجاست؟
سارا اشاره به اتاقکی در انتهای حیاط کرد و گفت:
-تو انباریه.
مایکل هم دستی به سر سارا کشید و به سمت انباری به راه افتاد. با زدن در و گرفتن اجازه‌ی ورود، وارد انباری شد و با جان که در حال تمیزکاری بود، مواجه شد.
-سلام جان، چیکار می‌کنی پسر؟!
جان با مایکل دست داد و گفت:
-سلام مایک، برکناری از پست سرمربی یه منفعتی داشت برام، اونم این بود که یه دستی به سر و گوش این خونه بکشم.
مایکل دستمال پارچه‌ای را از جیب کتش بیرون آورد و روی صندلی خاک گرفته‌ای را پاک کرد و در حالی که می‌نشست، با خنده گفت:
-خب من اومدم بهت بگم که می‌خوام همین منفعت رو هم ازت بگیرم.
-منظورت چیه؟
 
  • پیشنهادات
  • نسترن.م

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/04
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    19
    امتیاز
    21
    -منظورم اینه که می‌خوام ازت درخواست کنم، به عنوان مربی برای بچه‌های دفاع، کنارم باشی.
    جان چند لحظه‌ای به مایکل خیره شد و با زدن پوزخندی گفت:
    -ببین مایک، من نیازی به ترحم تو ندارم، بهتره پیشنهادت رو واسه خودت نگه داری.
    مایکل از روی صندلی بلند شد و در مقابل میز چوبی‌ای ایستاد که جان رویش نشسته بود و خیلی جدی پرسید:
    -یعنی تو داری پیشنهاد من رو رد می‌کنی؟! نمی‌خوای کمی به سارا فکر کنی؟ اون دوست نداره پدرش خونه‌نشین بشه!
    -تو انقدر مغروری که اقرار نمی‌کنی به من نیاز داری و پای سارا رو وسط می‌کشی!
    مایکل در حالی که یقه‌ی کت راه‌راهش را درست می‌کرد، گفت:
    -اشتباه نکن رفیق، من واقعاً نیازی به تو ندارم، این پیشنهاد فقط به خاطر سارا بود. من اون دختر رو به اندازه‌ی دخترای خودم دوست دارم و دلم نمی‌خواد خودم مسبب ناراحتیش باشم.
    جان از جایش بلند شد و دوباره خود را مشغول قفسه‌های داخل انباری کرد و گفت:
    -به هر حال ممنون از پیشنهاد و حس انسان دوستانه‌ت اما من ترجیح میدم مشغول خونه تکونی باشم تا یه مربی صوری.
    مایکل که بحث بیشتر را بی‌فایده دید، در حالی که به سمت در انباری می‌رفت، گفت:
    -هر جور مایلی دوست من، راستی سارا رو راضی کن یه شب بیاد خونه من، دخترام خوشحال میشن، سارا هم تنها نمی‌مونه.
    -باشه، باهاش صحبت می‌کنم.
    مایکل در حیاط از سارا هم خداحافظی کرد و سارا هم چون احساس بهتری نسبت به مایکل پیدا کرده بود، خداحافظی گرمی با او کرد.
    مایکل سوار بر ماشین سفیدش، به سمت باشگاه مدرسه رفت.
     

    نسترن.م

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/04
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    19
    امتیاز
    21
    مایکل به رختکن رفت و لباس ورزشی قرمز رنگش را پوشید و وارد سالن اصلی شد.
    طبق اعلامیه‌های پخش شده، تمام جوانانی که مایل به بازی در تیم بودند، باید امروز در ورزشگاه حضور پیدا می‌کردند.
    ده دقیقه‌ای بود که مایکل از گوشه‌ای از سالن به گوشه‌ی دیگر می‌رفت و هنوز هیچ کس نیامده بود.
    دروغ بود اگر می‌گفتیم مایکل هیچ نگرانی نداشت، صد البته که داشت؛ اما امید هم داشت و همه می‌دانند که آدمی با امید زنده است.
    مایکل با صدای خنده و بلند حرف زدن‌های چند جوان، سریع از روی صندلی‌های پلاستیکی ورزشگاه بلند شد تا جذبه‌اش را حفظ کند.
    سه جوان سیاه‌پوست که یکی از آن‌ها فوق‌العاده حرّاف، دیگری اخمو و بعدی کمی چاق بودند، وارد شدند. بعد از سلام کردن به مایکل، روی صندلی‌های زرد رنگ نشستند و آن سیاه‌پوست حراف که به خاطر خوشحالی و هیجان بالای ناشی از بازی در تیم مدرسه، حرافی‌هایش بیشتر هم شده بود، رو به مایکل گفت:
    -سلام قربان، من جکم، تو محله‌مون بهم میگن دست طلا، اگه گفتین چرا؟
    وقتی دید هر سه نفر به او بی‌اعتنا هستند و معمولی نگاهش می‌کنند، خودش به حرف آمد:
    -خب اشکال نداره، نمی‌خواد ذهنتون رو درگیر کنید، خودم بهتون میگم؛ من بهترین پرتابا رو تو فوتبال انجام می‌دم، بلندترین و دقیق‌ترین. یه بار داشتیم با بچه‌های محل فوتبال بازی می‌کردیم که...
    مایکل که از پرحرفی خوشش نمی‌آمد، حرف جک را قطع کرد و به خشکی گفت:
    -من اینجا نیستم که گوشی برای حرف‌های شما داشته باشم، بلکه شما موظفین که همه‌ی حرف‌های من رو، موبه‌مو به خاطر بسپارید.
     

    نسترن.م

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/04
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    19
    امتیاز
    21
    ثانیه‌ای نگذشت که یک سیاه‌پوست با یک سفیدپوست فوق‌العاده فربه، وارد باشگاه شدند و پس از سلام کردن، روی صندلی‌ها به انتظار نشستند. مایکل با دیدن داوطلبین زیرلب لعنتی به شانسش فرستاد و با خود گفت:
    -بین این همه آدم، فقط داغوناشون اومدن اینجا.
    هنوز حرف‌هایش تمام نشده بود که پنج سیاه‌پوست دیگر هم آمدند، هیکل‌های ورزشکاری‌شان، کورسوی امیدی را در دل مایکل روشن کرد.
    مایکل که دیگر به اندازه‌ی کافی بازیکن داشت، شروع به صحبت کرد.
    -اول از هر کاری بهتره با همدیگه آشنا بشیم. من مایکلم، مایکل ویل، تو کارم خیلی زیاد جدیم، قبلاً هم سرمربی بودم و همیشه تیمم تو هر بازی‌ای که شرکت می‌کرد برنده بود، پس مطمئناً دلم می‌خواد عملکرد مثل سابق باشه که این بسته به همت و تلاش شما هم داره.
    من تو کارم سخت‌گیرم، فقط کسایی زیر دست تمرینای من دووم میارن که فوتبال رو مثل خانواده‌شون دوست دارن، یا حتی بیشتر...
    هنوز حرف‌هایش ادامه داشت که با صدای جان قطع شد:
    -سرمربی تو تیمتون جا برای ما هم هست؟!
    مایکل شوک‌زده و خوشحال، سرش را به سمت جان کج کرد و با جان، سارا، ویک و تمام بازیکنان اسبق تیم روبه‌رو شد.
    -فعلاً قصد آشنایی داریم، پس جا برای همه هست... مربی.
     

    نسترن.م

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/04
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    19
    امتیاز
    21
    تعداد داوطلبین خیلی بیشتر از انتظار مایکل بود و این موضوع نه تنها مایکل را ناراحت نکرد، بلکه شگفت‌زده‌اش هم کرد؛ زیرا او می‌توانست با گلچین کردن بازیکنان، بهترین تیم ممکن را تشکیل دهد.
    تمام بازیکنان را به صف کرد تا از همان ابتدا با آن‌ها اتمام حجت کند.
    -خوب گوش بدید، توی تیم من سیاه و سفید معنی نداره، هر کس خوب باشه بازی می‌کنه و هر کس تنبلی کنه و تمرین‌های من رو جدی نگیره یا بخواد تو کار من اختلال ایجاد کنه، حالا هر کی که می‌خواد باشه، بازیکن، کادرفنی و یا حتی مربی، از لیست من خط می‌خوره.
    و بعد فریاد زد:
    -فهمیدید؟
    بیشتر افراد جواب مثبتشان را اعلام کردند. مایکل به سمت جری، کاپیتان سابق تیم رفت و گفت:
    -جواب ندادن تو می‌تونه دوتا دلیل داشته، یا کَری و یا نفهمی که در هر صورت، به درد تیم من نمی‌خوری.
    جری با وجود سن کمش، در فوتبال آمریکایی یک نخبه بود. توجه‌های بیش از حد به او، از او یک پسر مغرور ساخته بود؛ اما به دلیل علاقه‌ی بیش از حدش به فوتبال و دیدن جدیت مایکل، خیلی متواضع ل**ب باز کرد:
    -سرمربی، یه نگاه به دور و اطرافت بکن، به نظرت اینا به درد لیگ برتر می‌خورن؟
    جری اشاره‌ای به ادموند، همان پسر فربه‌ی سفیدپوست کرد و با طعنه گفت:
    -اون بشکه رو نگاه کن، به نظرت می‌تونه قدم از قدم برداره! تا بخواد به خودش بجنبه، ما گل می‌خوریم.
    مایکل در چشمان آبی جری خیره شد و با قاطعیتی که باعث ساکت شدن همه بود، گفت:
    -اینجا من میگم کی به درد فوتبال می‌خوره و کی نمی‌خوره، نه تو پسر جوان!
    و بعد با صدای بلند گفت:
    -صلاحدید همتون دست منه، هیچ کس حق اظهار نظر نداره، می‌تونید پیشنهاد بدید اما دستور نه. در ضمن آماده بشید، رضایت پدر و مادرانتون رو هم بگیرید تا فردا اعزام بشیم به اردو. هیچ کس حق نداره با این لباسای داغون پیداش بشه، همه کت و شلوار می‌پوشن و علی‌الخصوص کراوات می‌‌بندن، در غیر این صورت جایی تو اردو ندارن، شیرفهم شد؟
    و همه یک صدا فریاد زدند:
    -بله سرمربی.
     

    نسترن.م

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/04
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    19
    امتیاز
    21
    فردای آن روز، در حالی که تمامی بازیکنان داوطلب به همراه خانواده‌هایشان، در پارک کنار دبیرستان تجمع کرده بودند، مایکل اعلام کرد که بازیکنان هر چه سریع‌تر وارد اتوبوس‌ زرد رنگی بشوند که برایشان مهیا شده بود.
    تمام بازیکنان قبل از وارد شدن به اتوبوس، اول باید از زیر ذره‌بین مایکل عبور می‌کردند. وقتی نوبت به جری، کاپیتان تیم و دوست صمیمی‌اش برایان رسید، مایکل با دو پسری روبه‌رو شد که یکی از آن‌ها، کراواتش را آزادانه بر روی گردن انداخته و دیگری خیلی شل بسته‌ است. مایکل با تمسخر به جری گفت:
    -ببینم پسر، گفتی اسمت چی بود؟
    -جری، سرمربی.
    مایکل با تمسخر خنده‌ای کرد و در حالی که سرش را به صورت جری نزدیک می‌کرد تا اثر حرفش بیشتر شود، گفت:
    -ها جری! چطوره بهت بگم جری لوییز*، ها؟! فکر کنم خوب بشناسیش، اونم همیشه تو قسمتایی از فیلم که می‌خواد بگه من خیلی احمقم، کرواتش رو آزادانه دور گردنش می‌ندازه، پس از این به بعد بهت میگم جری لوییز، اینطوری روحیه‌ی بچه‌ها هم شادتر میشه، درست نمی‌گم؟!
    مایکل با صدای بلندی با جری حرف می‌زد و او را بابت پوشش‌اش مسخره می‌کرد و این باعث شده بود، توجه همه‌ی افراد داخل پارک به آن‌ها جلب شود و این موضوع کافی بود تا رنگ سفید پوست جری، از عصبانیت مایل به کبودی بشود؛ اما مایکل دست بردار نبود. او به خودش قول داده بود که باید تیمی بسازد که هیچ کس، خودش را دست بالاتر از دیگری نداند.
    -هی جری، می‌دونی الان کجا می‌ریم؟
    جری با فکی قفل شده و دندان‌هایی از حرص که بر روی هم می‌سایید، گفت:
    -اردو... سرمربی.
    -نه نه نه، اشتباه نکن جری. ما داریم می‌ریم اردویِ من. پس کجا داریم می‌ریم؟
    -اردویِ شما.
    -خوبه پسر، حالا مادر پدرت کجان؟
    جری اشاره به خانم شیک‌پوشی کرد که مشغول صحبت با مرد فاخری بود و گفت:
    -اون خانوم مادرمه، پدرم رو ۵ سالی هست که از دست دادم.
    -خب به نظرت اون اتوبوس مال مادرته؟!
    -نه... سرمربی.
    -پس مال کیه جری؟
    -برای شماست سرمربی.
    مایکل دستی به شانه‌ی جری زد و گفت:
    -آفرین جری، پسر باهوشی هستی. پس تو اتوبوس من، جوری رفتار می‌کنی که من می‌گم.
    -بله سرمربی.

    *جری لوییز، بازیگر کمدینی که اهل آمریکا است.
     

    نسترن.م

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/04
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    19
    امتیاز
    21
    برایان که رفتار و گفتار مایکل با جری را دید، خیلی سریع کراواتش را سفت دور گردنش بست و همین حرکت، باعث شد که مایکل به او بگوید:
    -آفرین برایان، اول که با اون سر و شکل اومدی، فکر کردم مدرسه از یه دلقک سیرک دعوت کرده تا برای بدرقه‌ی بچه‌ها بیاد. چیزایی که به جری گفتم مخصوص تو هم میشه، پس حواست رو جمع کن.
    برایان پسر موطلایی و چشم آبی، کمی مغرورتر و خودخواه‌تر از دوستش بود. به همین خاطر بدون تایید حرف مایکل، سوار اتوبوس شد.
    مادر جری و پدر و مادر برایان که از ثروتمندان آن شهر بودند، پیش جان که حالا مربی بخش دفاعی تیم بود رفتند و از رفتار تند و زننده‌ی مایکل شکایت کردند.
    جان که به هیچ‌وجه علاقه‌ای نداشت که مایکل را خرد کند، به آن‌ها گفت:
    -ببینید دوستان، آقای ویل، سرمربی ارزنده‌ای هستند، مطمئن باشید تمام رفتارهاشون، فقط و فقط برای بهبود عملکرد تیم هستش، فارغ از هرگونه بحث سیـاس*ـی.
    اما خود جان هم در دل احساس می‌کرد، مایکل در برخورد با آن دو پسر جوان، کمی زیاده‌روی کرده است؛ به همین خاطر پیش او رفت و آهسته، طوری که کسی متوجه حرف‌های او نشود، گفت:
    -مایکل، فکر نمی‌کنی داری خیلی سخت می‌گیری. تو با رفتارات داری بچه‌ها رو پشیمون می‌کنی از این که به تیم برگشتن.
    مایکل در چشمان قهوه‌ای جان خیره شد و گفت:
    -تو فقط یه مربی هستی جان، پس بهتره تو مسائلی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی.
    وقتی همگی سوار اتوبوس شدند، قبل از راه افتادن ماشین، مایکل رو به بچه‌ها گفت:
    -خب بچه‌ها، از همین الان قانونای رفتاری من شروع میشه، اولیش اینه که توی این اتوبوس، هر سفیدپوست کنار یک سیاه‌پوست می‌شینه، پس بدون اینکه وقت رو تلف کنید، جاهاتون رو عوض کنید، یالا بچه‌ها!
    صدای غرغر بچه‌ها بلند شد، برای سیاه‌پوست‌ها تفاوت چندانی نداشت که کنار چه کسی بنشینند. آن‌ها انقدر ذوق داشتند که بالاخره بهشان اجازه داده شده که در یک تیم بازی کنند که مسافت برایشان فاقد اهمیت بود.
    کسانی که از این قانون ناراضی بودند سفیدپوستانی بودند که حرف زدن با سیاه‌ها را هم در شان و منزلت خود نمی‌دیدند، چه برسد به این که بخواهند مسافت طولانی را در کنار آن‌ها بنشینند اما خب چاره چه بود؟!
    وقتی همه در جاهای اصلی خود مستقر شدند، جری و آن سیاه‌پوست اخمو که جزء اولین داوطلبان بود و نامش ساموئل بود، کنار هم نشستند.
    در طول راه آن سیاه‌پوست حرّاف که نامش جک بود، شروع به خواندن آهنگی با آن صدای نخراشیده‌اش کرد که ساموئل، با همان اخم ترسناکش گفت:
    -هی جک، بهتره دهنت رو ببندی، چون داره بدجور میره رو مخم.
    جری هم که از آن صدای مزخرف سرسام گرفته‌ اما جرئت نداشت چیزی بگوید، رو به ساموئل که کنارش نشسته بود، گفت:
    -این یکی رو خوب گفتی پسر، شدید باهات موافقم.
    اما ساموئل اخمو، خیره به جری گفت:
    -بهتره تو هم دهنت رو ببندی رفیق.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,162
    بالا