با دشواری بسیار و دلهرهای جانفرسا آخرین یار لانسلوت به سلامت از ریسمان مرگ رهایی یافت. همگی با شور و شعف یکدیگر را در آغـ*ـوش کشیده و خنده سر دادند. به یکباره صدای جدی و اخطاردهندهی ویلیام به گوش آنان رسید که گفت:
- هی مهمون داریم این اصلا خوب نیست!
لانسلوت همه را کنار زد و با دیدن مردگانی پوسیده با هیبتی خوفناک که ردی از گوشت بر اسکلتهای در حال فرسایششان هیچ نمانده بود و صورتهای بیرنگ که گرد حیات از آن رختبربسته و جز اسکلتی درحال حرکت و لباسهایی پوسیده که به دست باد تکه تکه در هوا معلق میشد چیزی نبودند و بر خاک برهوتگونهی عالم مردگان در حال یورش بودند. صدای شیپور گوشخراشی سرزمین مردگان را به لرزه درآورد؛ همگی دست بر گوشهایشان بر زمین افتاده و چون ماری درخود میپیچیدند. الفرد درحالی که چشمانش را از شدت درد برهم فشرده بود، رو به لانسلوت، فریاد زد:
-پناه بر خدا، این دیگه چیه مرد؟
مردگان با قدمهایی شوم هر لحظه به انان نزدیک میشدند و صدای شیپور مرگ شوری در انان ایجاد کرد و هر چه سریعتر به طرف انان در حرکت شدند.
لانسلوت به سختی از جای برخاست و دست آلفرد را کشید و گفت:
- هر زمان که شخصی پای در دنیای مردگان میزاره این شیپور به صدا درمیاد، عجله کنید زمان رو از دست ندید، نباید بزاریم دست اونا به ما برسه!
شارلوت با چشمانی گرد شده و صدایی لرزان از پس حنجرهاش گفت:
-از ما چی میخوان؟
لانسلوت مکثی کرد و با لحنی محزون لب زد:
- اگه اونا به هر کدوم از ما دست پیدا کنن، روح ما در جسم اونها دمیده خواهد شد، و در دنیای فانی به هویت اون فرد به زندگی مجدد دست پیدا میکنیم. نکتهی مهم و وحشتناک این ماجرا اونجاست که مایی وجود نخواهد داشت انگار که از اول نبودیم!
همگی حیرتزده درحالی که قدمی به عقب میگزاردند؛ناخودآگاه نگاهی ترسیده و ناباور به سیل عظیمی از مردگان که به سوی انان میدویدند و چیزی نمانده بود که به آنها برسند خیره شدند.
***
مارکوس نالهای کرد و دست بر پهلویش که منشا درد بود کشید و آرام آرام پلکهایش را از هم باز کرد. چشمانش را چندبار باز و بسته کرد تا تاری دیدش محو شده و اطراف را بازشناسد.
- بالاخره بیدار شدی مرد جوان!
مارکوس تکانی خورد که درد پهلویش نعرهاش را درآورد.
سپس زیرلب گفت:
-فکر نمیکردم خونآشاما هم احساس درد کنن!
جادوگر سپید، قدمی به سوی او پیش نهاد و جام خونی سرخرنگ را به دست وی داد و گفت:
- بنوش، هر موجودی نقطهضعفی داره که از همونجا محکوم به نابودیه! این قانون دربارهی خونآشاما هم صدق میکنه!
چشمان سرخرنگ مارکوس به یکباره بیفروغ گشت و زیر لب با صدایی محزون و خشدار لب زد:
-اوه خدای من لامی لامی! من باید برم شاید هنوز امیدی باشه!
جادوگر سپید دستی بر شانهاش گذاشت و او را وادار کرد تا روی تخت دراز بکشد و گفت:
- در ناامیدی هم اندکی امید هست مارکوس، تقدیر هر چه که هست قادر به تغییره و اون انگیزه و حرکت رو میطلبه آروم باش و وقتشناس، قبل از هر اقدامی باید نیروی جاودانهی خودت رو بازپس بگیری. نگران لامی نباش اگه نقشش در این دنیا هنوز به پایان نرسیده باشه پس هنوز نابود نشده!
مارکوس بیحال و خسته با عجز فریاد زد:
- برای من فلسفه نباف پیرمرد، من باید برم ،باید پیداش کنم بای...
سپس بیحال بر تخت افتاد و از هوش رفت!