رمان کوتاه کاربر رمان آئین رهش | ملیکا نصیریان شکیب کاربر انجمن نگاه دانلود

در چه حد این رمان شمارا می ترساند ؟

  • کم

    رای: 5 55.6%
  • تقریبا

    رای: 3 33.3%
  • خیلی

    رای: 1 11.1%

  • مجموع رای دهندگان
    9
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Melika Nasirian

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/19
ارسالی ها
330
امتیاز واکنش
4,051
امتیاز
488
محل سکونت
محوطه‌ی بازی
”به نام خدا”
نام رمان: آئین رهش
نام نویسنده: ملیکا نصیریان شکیب کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی، ترسناک، عاشقانه
خلاصه:
آشوب و آرام برای دیدار برادر خود به سفر عجیبی می‌روند. اما در دل بیابانی ناشناخته
و مخوف ، حقیقتی نهفته است که دو خواهر را درگیر خواهد کرد و مسیری پیش رویشان
گشوده می‌شود که یک راه برای رهایی از آن وجود دارد؛ آئین قربانی !
با تشکر از طراح جلد رمان بخاطر طراحی زیباشون :-)

@صباعسکری
و تشکر ویژه از دوست عزیزم بخاطر کمک های مؤثرش
@رزمین رولینگ


آئین_راهش_jpg5.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Melika Nasirian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/19
    ارسالی ها
    330
    امتیاز واکنش
    4,051
    امتیاز
    488
    محل سکونت
    محوطه‌ی بازی
    #پارت_اول
    قیژ ...
    چشم گشودم و آرام را درحالی که پرده ی پنجره را می کشید مشاهده کردم .
    - آشوب، بلندشو برای نماز نگهداشتن. من سرویس بهداشتی نیازم !
    بلند شدم و به بدنم کش و قوصی دادم . انگار همان اندک افرادی که سوار اتوبوس بودن هم
    پیاده شدند و حالا اتوبوس خالی از مسافران بود .
    به همراه آرام از اتوبوس خارج شدیم . چشمانم فقط به دنبال سرویس بهداشتی بانوان
    جای جای این بیابون خشک و بی آب و علف رو می کاوید .
    آرام دستم را گرفت به سمت سرویس بهداشتی که پشت یک آپارتمان بود هدایتم کرد .
    سریع وارد شده ، و با دخترانی که خود را روبه روی آئینه سرویس بهداشتی می آراستند ؛
    روبه رو شدیم . بیخیال آنها هرکدام داخل یک سرویس رفتیم .
    دستانم را کف آلود کرده و می مالیدم که صدای جیغ آرام من را از جا پراند .
    _ چرا در اینجا قفله ؟!
    متعجب برگشتم و سوالی نگاهش کردم .
    _ الان که باز بود !
    با همان دستان کفی به سمت در هجوم بردم و بار ها و بارها دستگیره ی در را بالا و پائین
    کردم ؛ کارمان به جایی رسیده بود که همراه آرام ، مشت و لگد به در آهنی رنگ و رو رفته
    می کوبیدیم .از تلاش بیهوده دست کشیدیم و نگاهی پر از ترس و تشویش بین هم رد و بدل کردیم .
    _ حالا چیکار کنیم ؟
    شقیقه هایم را به عادت همیشه که عصبی می شدم ، فشردم و زیر لب زمزمه کردم :
    _ نمی دنم .
    _ حالا چی می‌شه ؟ آشوب ما اینجا گیر افتادیم !
    دوباره تکرار کردم :
    _ نمی دونم .
    _ آشوب چرا نمی‌فهمی ؟ حالا باید چه خاکی تو سرمون بریزیم ؟
    ایندفعه از شدت استرس و عصاب خوردی فریاد زدم :
    _ می‌گم نمی‌دونم !
    آرام مثل همیشه از خود ضعف نشان داده و بهترین راه که از نظر او گریه است ، برگزید .
    من اما ، فقط دلم می خواست آن در آهنین را بشکنم تا تمام حرصم را خالی کنم .
    دوباره به سمت در رفتم و ایندفعه با ضربات محکم تر به همراه جیغ و فریاد ، سعی
    بر نجات خودمون از این مکان داشتم .
    ناگهان در با صدای بدی باز شد ؛ طوری که من و آرام سرمان را با دست پنهان کردیم و از
    در فاصله گرفتیم .پس از دقایقی به حالت قبل برگشتیم . من سریعتر از آرام خارج شده و با خود گمان می بردم اتوبوس هنوز هم باشد ؛ اما درکمال ناباوری نبود !
    یعنی ما رو یادشان رفته . ولی این امکان نداشت . تعداد مسافرا با ما فقط چهار نفر بود .
    برگشتم به سرویس اما ...
    آرام ! سرم سوت کشید از این بدبیاری های پشت سر هم . فریاد زدم :
    _ آرام ، کجایی ؟
    صدایم در سرویس خالی و خلوت پیچید و پیچید ، و همانند نسیمی هراسناک
    به خودم بازگشت .
    _ آرام ؟! تو کجایی ؟
    و دوباره سکوت بود که پاسخم را گفت . از سرویس بیرون آمدم و بلند تر داد زدم :
    _ آرام ؟ کسی اینجا نیست؟!
    اما در آن بیابان که آسمانش در آن موقع صبح گرگ و میش بود ، فقط من بودم و سکوت
    سردی که لرز بر اندامم می‌انداخت .
    گیج و سرگرادان به سمت ساختمان نیمه سازه ی کنار سرویس رفتم . شاید آرام آنجا باشد.
    در ساختمان با لگد حرصی من باز شد . چه از این بهتر ! سرکی در پارکینگ بهم ریخته
    ساختمان کشیدم . پر بود از آجر ها و تپه های کوچک شنی ؛ و این یعنی شاید کسی
    آنجا نیست که وضعش این است !
    اما یک لحظه ، احساس کردم صدای ضعیفی از انتهای پارکینگ که پلکان ها قرار داشت ،
    می آید . از میان بهم ریزی موجود به سختی گذاشته و خودم را به پله ها رساندم .
    می خواستم از پله بالا بروم اما ...
    یکی آرام به دری کوبید انگار ... منشع صدا را که دنبال کردم ، جلوی در نیمه باز خانه ی
    طبقه ی اول بودم . با تردید دو تقه به در زدم و با صدایی که لرزش هم چاشنی اش بود ؛
    پرسیدم :
    _ کسی اینجا نیست ؟
    بازهم سکوت ! جرعت بیشتری به خرج داده و در را آرام هل داده و وارد شدم .
    نمی دانم بر اثر باد بود یا ... که در محکم بسته شد .
    از ترس دستم را روی سـ*ـینه ام قلاب کرده و نفس های پی در پی برای رفع ترسم ،
    کشیدم .گام های بلندی روی پارکت ها که در اثر ضربه ی پایم ، صدای تق و توق ایجاد می کرد برداشته و خودم را به حال شلوغ خانه رساندم . می گویم شلوغ یعنی واقعا شلوغ !
    پر بود از کاغذ های مچاله و ریز شده و حتی برگ های خشک شده ی درختان .
    درختان ؟! اما در این بیابان که به جز خار هیچ چیز نبود ! پس این برگ ها ...
    مخم به این یکی دیگر قد نمی داد .
    _آشوب !
    با خوشحالی برگشتم و فریاد زدم :
    _ آرام !
    اما ... هیچکس نبود ! خانه همچنان در سکوت قبلیش فرو رفته و خالی از فردی دیگر بود .
    _ آرام ؟! تو کجای
     
    آخرین ویرایش:

    Melika Nasirian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/19
    ارسالی ها
    330
    امتیاز واکنش
    4,051
    امتیاز
    488
    محل سکونت
    محوطه‌ی بازی
    #پارت_دوم
    شک نداشتم این‌دفعه واقعا صدای پا از سمت راهروی دیگر خانه شنیدم . دروغ است ، اگر
    بگویم نترسیده بودم! پر از استرس بودم و وحشت! در آن لحظه می‌ترسیدم حتی در کنار
    خودم کسی را ببینم و مداوم اطرافم را زیر نظر داشتم.
    بین ماندن در این خانه و یا آزادی از این مکان ، آزادی را برگزیدم و با قدم های لرزان
    به سمت در رفتم؛ اما اواسط راه ناگهان لامپ جرقه‌ای زده و خاموش شد .
    جیغ بلندی از بلندی سر دادم، از ترس غالب تهی کرده بودم. قدم هایم را تند ترکردم که ناگهان ضربه ای به سرم زده شد‌و...
    ________________
    - آشوب ؟!
    سرم را آن طرف کرده و زیر لب حرصی زمزمه کردم :
    _ آرام دست بردار !
    _ آشوب !
    دستانم را در هوا تکان داده و باز به سمتی دیگر غلتیدم . اما طولی نکشید عصبی از این‌که
    آرام مرا از خواب ، بی خواب کرده؛ برخاستم .
    _ از دست تو ...
    اما آرام نبود ! هیچکس نبود و من وسط بیابانی به خواب رفته بودم ! بلند شده و دورم را
    از نظر گذراندم. اما هیچکس نبود. لابد خیالاتی شده بودم و یا اینکه او آرام بوده و حالا
    به عادت بچگانه اش با من قهر کرده.
    همانطور قدم زنان به دور خود می گشتم که ...
    شاید این یک شوخی به نظر رسد، آن هم در این بیابان خشک! و شاید چشمان من چندیست هوای بازی و شوخی کرده است!
    نور آفتاب مستقیم روی دخترکی کوچک، که کنار دریایی بی کران ایستاده بود می تابید.
    مسخ این صحنه ی شگفت انگیز شده بودم . نسیم ملایمی ، موهای بلند مشکی دختر را
    به بازی گرفته بود. از پشت سر دخترکی لاغر و ضریف دیده می‌شد، با لباس خواب
    بلند یاسی رنگ.
    خوشحال از این‌که من و آرام در این بیابان تنها نیستیم ، به سویش دویدم . وقتی به کنارش
    رسیدم ؛ آرامشی از آن همه زیبایی چهره ی ملکوتی اش ، مرا فرا گرفت . زبانم قفل و
    نگاهم غرق این زیبایی ، که شاید از این دریای بی کران مقابلمان هم سرتر می‌نمود .
    _ تا کی ساکت می خوای باشی ؟
    صدایش مرا از اعماق افکارم بیرون کشیده و حالا محو چشمان مشکیش شده بودم ؛
    که خیره ام گشته بود .
    _ برو !
    چی ؟ برم ؟ کجا ؟ به او نزدیکتر شدم ولی با فریادش سرجایم سیخ ایستادم :
    _ برو !
    ناگهان دستی از دریا بیرون آمد و پای هردویمان را در چنگال گرفته و کشید .
    برای رهایی پایم تقلا می کردم ، اما دختر خونسرد به داخل آب فرو رفت و فقط
    نگاه نگرانش روی من بود .
    بالاخره از چنگال قدرتمند آن دستان پایم را آزاد کرده و با سرعتی فراتر از نور از آن دریا فاصله گرفتم . این ها همه یک کابوس بود ! باورم نمی شد !
    حالا دوباره من روبه روی همان خانه ...
    اتفاقات دیشب یکی یکی به ذهنم هجوم آورده و من برای هزارمین بار از ترس لرزیدم .
    سرگردان روی زمین نشستم . در این موقعیت تشنگی امانم را بریده بود . هوا هم به شکل
    طاقت فرسایی گرم بود .
    شال را محکم از سرم کشیدم . اینجا که کسی نبود ؛ پس مانتویم را هم درآوردم .
    حالا موهای مشکیم آزادانه در هوا می رقصید و شاید ، این تنها حس خوبی بود که در آن
    موقعیت به من القا شد . تونیک صورتیم هم خیس از عرق بود ؛ کم دیشب ترسیدم
    ، حالا هم که هوا به شدت گرم بود .
    مانتو و شال را زیر سرم گذاشتم و ناچار همانجا دراز کشیدم . مطمئن بودم آدمی نیستم
    که دوباره به آن خانه ی کذایی بازگردم .
    پلک هایم کم کم روی هم افتاد ...
    « دوباره همان موهای مشکی رقصان در هوا و دو گوی مجذوب کننده ی آن دخترک .
    _ نجاتم بده . نرو !
    از حرف هایش هیچ سردر نمی‌آوردم . چه می‌گفت ؛ اصلا آن چشمان ملتمس چه می‌خواست؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Melika Nasirian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/19
    ارسالی ها
    330
    امتیاز واکنش
    4,051
    امتیاز
    488
    محل سکونت
    محوطه‌ی بازی
    _ چطور نجاتت بدم ؟ من الان نمی‌دونم خودم و خواهرم و چطوری نجات بدم ؟!
    این دست که کابوس زندگیم شده بود دوباره او را مثل دهانی ، در دریا بلعید و
    من بی اینکه سعی در نجات دادن او کنم ؛ مبهوت برجا ماندم .
    _ بلندشو دختر جون !
    با تکان های شدید شانه ام و صدای زن غریبه ای ، چشم گشودم .
    زنی با هیکل درشت و چهره ای درهم که نشان از بدخلقیش بود ، با پا شانه ام را تکان می داد .
    _ تو کی هستی ؟ اینجا چی‌کار می کنی ؟
    کم از عجایب دنیا ندیده بودیم ، که این زن عصاقورت داده هم به آنها اضافه شد !
    _ من .. من ..
    لگدی محکم به بازویم زد که دردش باعث شد سرم سوت بکشد ! عصبانی نشستم
    و با صدای نسبتا بلندی گفتم :
    _ اصلا این سوال من ؟ تو کی هستی و اینجا چی می‌خوای ؟!
    سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد و راهش را گرفت و رفت و هنگام رفتن با لحن ترسناکی گفت :
    _ هرکی هستی ، آدم بی‌چاره ای هستی !
    این را راست می‌گفت . اما این برای خودم فقط ثابت شده بود ، او از کجا و با چه منظوری این حرف را زد ؟ نخواستم تنها کسی که در این بیابان پیدا کرده بودم را از دست دهم .
    بلند شدم و به سمتش دویدم .
    _ من آشوب هستم ؛ من و خواهرم می خواستیم به دیدن برادرمون که پس از سالها پیداش
    کرده بودیم بریم ولی ...
    میان کلامم آمد و با لحن سردی پرسید :
    _ خواهرت کجاست ؟
    _ گم شده .
    سرش را بی تفاوت تکان داد و گفت :
    _ دعا کن سالم پیدا بشه . می‌ریم خونه ی من !
    حتی جملاتش هم حالت دستوری داشت و سرد بود ، ولی به همین هم در این بیابان راضی
    بودم . آن تنهایی داشت واقعا من را می‌ترساند . تازه به یاد آوردم چقدر تشنه و گشنه هم
    هستم و چقدر حضور این غریبه ، در این لحظه خوب و به جا بوده .
    روبه روی همان خانه ، که با مشاهده اش ، نامش را خانه ی وحشت گذاشتم ؛ بودیم .
    _ خو ... خونه ی شما اینجاست ؟!
    بی هیچ حرفی سرتکان داد و در اصلی را گشود ، اما نه پارکینگ مثل آن روز شلوغ بود و ...
    حتی پله ای وجود نداشت و فقط یک در آهنی در انتهای پارکینگ خودنمایی می کرد .
    این چه معنی داشت ؟ من توهم زدم یا ...
    در ادامه ی جمله ام آنچنان اتفاقات وحشت آوری را می شد مثال زد ، که تصمیم گرفتم
    به آن اصلا فکر نکنم . بالاخره زنی که حالا حتی اسمش را هم نمی‌دانستم ؛ سکوت را شکست :
    _ اینجا آب ندارم ! باید برای خوردن آب خودت به دریاچه بری .
    و این یعنی آخر نا امیدی ، یعنی انتظار بی جا نداشته باش . دلم را به این گرم کردم که
    حداقل تکه نانی در خانه ی این زن پیدا می شود ، و شاید این را هم از من دریغ کنند .
    وارد خانه ، که نه ، اتاقک کوچک و نموری شدیم . در این بیابان همین هم غنیمت بود .
    با فکر به آن خانه ی درهم ریخته ولی بزرگ و تقریبا همانند خانه های شهری شیک ،
    حصابی گیج شدم .
    زن تن سنگینش را به اجبار روی صندلی تقریبا کهنه ی گوشه اتاق کشاند . به یخچالی
    کوچک اشاره کرده و گفت :
    _ مقداری خوراکی در یک ظرف پلاستیکی هست .
    با خوش‌حالی به سمت یخچال دویدم .
    _ خانوادت ادب یادت ندادن ؟!
    این زن در این موقعیت هم ول کن نبود ! سرم را تکان دادم .
    _ با اجازه !
    ظرف را برداشتم و کنار خودش نشستم . غدایی آنچنانی نبود ، ولی کاملا گشنگیم را برطرف کرد . از جا برخاسته و تشکر کردم .
    _ دریاچه کجاست ؟!

    _ روبه روی همین خونه ...
    ناگهان ضربه های محکمی به در زده شد و صدای ضعیف دخترانه ای آمد . زن اشاره کرد
    من برای گشودن در بروم . سر تکان داده و آهسته به سمت در گام برداشتم .
    صدای در زدن ها قطع نمی شد اما هر لحظه آرام تر می شد . انگار می دانستند کسی به سمت در می‌‌رود . دستگیره را فشرده و در را یک‌دفعه گشودم ، اما ...
    هیچکس نبود و آسمان تاریک ، خبر از مخوفی فضای بیرون خونه و بیابان می داد !
     
    آخرین ویرایش:

    Melika Nasirian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/19
    ارسالی ها
    330
    امتیاز واکنش
    4,051
    امتیاز
    488
    محل سکونت
    محوطه‌ی بازی
    برگشتم به جای خود ، و دلخور دست به سـ*ـینه زدم . این همه فشار واقعا داشت دمار از روزگارم در می آورد . من و آرام فقط به دنبال برادر خیالیمان آمده بودیم ، و حالا در دام
    بلا افتاده بودیم ! سر روی زانو هایم گذاشتم و از خدا خواستم هرچه سریعتر نجاتمان دهد .
    من اونقدر ها هم قوی نبودم ، و این غرور بود که قوی نشانم می‌داد . من نمی‌توانستم انقدر
    ترس و تشویش را تحمل کنم ؛ چون ... چون ...
    برای بار اول اعتراف کردم ، ضعیف هستم ! مثل باقی دخترا گاهی کم می‌آورم و می‌شکنم .
    و چقدر اعتراف مسخره ای بود ! آرام و قرار نداشتم و هرلحظه باید منتظر اتفاق ترسناک
    جدیدی می‌بودم !
    صدای جیغ بلندی افکارم را از هم گسست ؛ دوباره ترس در وجودم رخنه کرد !
    صدای جیغ نه تنها قطع نشد ، بلکه بیشتر هم شده بود . قلبم در سـ*ـینه ام بی‌تابی می‌کرد .
    ترسیده به زن چشم دوختم .
    _ برو ، اونا منتظرتن !
    مثل بچه ها بغض کرده بودم ؛ زمزمه کردم :
    _نمی‌رم ، می‌ترسم !
    بالاخره ژست بی تفاوتیش را رها کرده و نگرانیش را از چشمان خود به من هم سرایت داد .
    _ اگر نری هم ، خودش میاد ؛ پس برو !
    به این زندگی و این اتفاقات ، لعنت فرستادم و پر تردید به سمت در رفتم . تمام اعضای بدنم ،و حتی پلک هایم می‌لرزید . این را دیگر چه کار کنم ؟!
    آه ، در را با یک حرکت گشودم و از خانه بیرون زدم . بازهم بیابان وحشت آور که در آفتاب سوزان سر صبحش ، برایم نفرت انگیز می‌نمود .
    در پشت سرم بهم کوبیده شد . چشم بستم و لب گزیدم . خدایا ، من چه کاری از دستم بر می آمد ؟! این سوال را مدام از خود می‌پرسیدم .
    _ بیا !
    به سمت صدا که برگشتم ؛ دختری با لباس آبی زیبا را مشاهده کردم و همان موهای مشکی زیبا ! آری خودش بود . پشت به من مستقیم به ناکجا آباد می‌رفت و مدام تکرار می کرد ( بیا ) ...
    دویدم و کنارش قرار گرفتم ، اما در یک چشم برهم زدن ، از مقابل دیدگانم محو گشت !
    پا به زمین کوبیدم و روی زمین نشستم . حالا چه کار کنم ؟ من باید چه کار کنم ؟
    این سوال باید پاسخی می‌داشت !
    به در خانه که حالا باز بود نگاهی انداختم ، و سپس به دریاچه ای که کمی آن طرف تر
    زیبایی ، و همینطور ترسناکی اش را به رخ می‌کشید ؛ نگریستم .
    نه ، تا موقعی که نفهمم چه باید کنم ، به خانه نمی‌روم !
    به کنار دریاچه کشیده شدم . چرا به این می‌گن دریاچه ؟! از نظر من از دریا هم بزرگ تر و پر رمز و راز تر ، می‌نمود .
    _ چون گول زنندست !
    دیگر به سمت صدا بازنگشتم . آه کشیده و پرسیدم :
    _ یک دریاچه در بیابان ؛ بی شک شگفت انگیزه تا گول زننده !
    خم شدم و دستم را در آب فرو کردم . هر لحظه منتظر دستی دیگر برای سقوطم در آب بودم ، اما ...
    این‌دفعه قدرتی من را از هرگونه اتفاق وحشت آور ، داشت دور می‌کرد ، و حالا من این را نمی خواستم . مشتم را پر از آب کرده و آب را با اشتیاق به گلوی خشکم فرستادم .
    تشنه ام بود و تند تند مشت هایی پر از آب می‌نوشیدم .
    یک‌دفعه نمی‌دانم چه شد ؛ موهایم از پشت محکم کشیده شد و من با احساس دردی شدید
    در پهلو و کمرم مواجه شدم .
    _ آخ !
    دوباره همان زن بد عنق !
    _ این دریاچه هم برای خودش قانونی داره .
    هیچ از حرف هایش سردر نمی‌آوردم . جلو تر از من شروع به حرکت کرد . من هم به زور روی پا ایستاده و خاک های روی لباسم را تکان دادم .
    _ یعنی چی ؟!
    _ یعنی این‌که تو قصد جون خودت رو کردی .
    پس نگران من هم بود . به خانه نزدیک می‌شدیم ‌. ایستادم و گفتم :
    _ من اینجا می‌مونم تا بفهمم چه کاری از من برمیاد .
    نوچ نوچی کرد و بی تفاوت شانه ای بالا انداخت .
    _ شاید هیچوقت دلت نخواد بدونی چی ازت میخوان .
    و بازهم من را گنگ به جا گذاشته و رفت . دلم می‌خواست توانایی این را داشتم و می‌فهمیدم ؛ حتی این بیابان لعنتی قصدش از کشاندن من به اینجا ، چه بوده؟!
    حالا که حال و روز خود ، با آن لباس های خاکی و کمری دردمند که سوزشش امانم را بریده بود ؛ برانداز می‌کردم ، بهتر بود به خانه بروم . پشت زن وارد خانه شده و در را سریع بستم ، که دوباره با پدیده ی ترسناکی دیگر روبه رو نشوم !
    _ اون همه جا هست !
    قدرت ذهن خونی هم داشت ! حرصم گرفته بود از این پیچاندن های بی‌دلدیل حرف هایش !
     
    آخرین ویرایش:

    Melika Nasirian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/19
    ارسالی ها
    330
    امتیاز واکنش
    4,051
    امتیاز
    488
    محل سکونت
    محوطه‌ی بازی
    از اونایی که رمانم و دنبال می‌کنن و نظر می دن ممنونم ❤
    اونایی هم که دنبال نمی کنن یا می کنن نظر نمی‌دن :-\ شرمنده نکنید تروخدا
    :aiwan_ligfht_blum:

    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    Melika Nasirian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/19
    ارسالی ها
    330
    امتیاز واکنش
    4,051
    امتیاز
    488
    محل سکونت
    محوطه‌ی بازی
    مرسی از اون هایی که رمان دنبال می کنن :-)
    تشکر ویژه هم از اونا که با دکمه تشکر آشنایی دارن Hapydancsmil
    وقت های پست گذاری هم یا هر روز یا روز درمیون فعلا ...
    برای نظر دادن هم صفحه پروفم به روی همه بازه ❤
    __________________
    تصمیم گرفته بودم ، هرطور شده راه نجاتی بیابم . نباید حتی لحظه ای هم درنگ می‌کردم .
    آرام معلوم نبود کجاست ، و هر اتفاق خطرناکی هم هرلحظه ممکن بود بیفتد !
    پتو را جمع کرده و در کمد گوشه ی خانه جا دادم . کش را از موهایم جدا کردم و با دست گره ی موهای مشکی چربم را ، باز کردم و دوباره محکم دم اسبی بستم . این که کی برخاسته بودم ، بخاطر نبود ساعت ، مشخص نبود . ولی می شد از روی هوای گرگ و میش
    پشت پنجره ، حدس زد صبح زود بیدار شده ام . زن روی تخت خوابیده و خر و پفش هوا بود . آنقدر ها هم زشت و غیر قابل تحمل نبود ! اما زورگو و مغرور بود و بسیار چاق !
    تقریبا سن بالای هم داشت ؛ حدود شصت ، هفتاد سال .
    در خانه را باز کرده و از خانه خارج شده و در را آهسته بستم . نفس عمیقی کشیدم و با یاد آوری آن شهر رویایی ، لبخندی روی لبم شکل گرفت . بالاخره پس از چندین روز ، لبخند
    لبخند میهمان لب هایم شد. مطمئن بودم آن شهر ، یک خواب و رویا نبوده !
    حسی به من می‌گفت زیر پوسته ی همین بیابان خشک و سوزان ، نبض زندگی هنوز هم می‌زند و نیاز به یک چیز مجهول برای به وقوع یافتن آن دارد !
    دستانم را از هم گشودم و نفس های عمیق و پی در پی کشیدم ‌ یکی دیگر از نکات مثبت این بیابان ، هوای خوبی بود که برای تنفس داشت ، و حداقل مثل تهران خبری از دود و آلودگی نبود . امروز خیلی پرنشاط و مثبت اندیش شده بودم !
    _ سعی کن درد این بیابون و حس کنی .
    صدا از کنارم می آمد و من شک نداشتم که باز هم او آمده !
    _ می خوام بدونم راز تو و این بیابون چه چیزی ؟
    چشمان بسته ام را آرام گشودم ؛ ولی برنگشتم تا دوباره غیب شود ‌.
    _ ما از تو کمک می‌خوایم !
    متعجب برگشته و پرسیدم :
    _ چه کاری کنم ؟
    به مقابلمان اشاره کرد و گفت :
    _ از دریا بپرس
    به دریای بی‌کران چشم دوخته و افکارم غوطه ور گشتم . هرچه هست ، مقصود دریاست ؛
    درسته ! حتی در آن جنگل زیبا هم وقتی همه چی نابود شد ، دخترک از پلکان های آبی ،
    در دریا فرو رفت . دوباره برگشتم سوالی دیگر بپرسم ، که نبود !
    _ تو کجایی ؟
    صدایی نیامد و صدای هوهوی باد در آن هوای داغ پاسخگویم بود ! کمی ترسیدم . به طرف در می‌رفتم ، که انگار ؛ صدا جمعیت زیادی آمد که از من درخواست کمک داشتند .
    _ خواهش می‌کنم کمکمون کن !
    برگشتم ولی با همان دریا و بیابان روبه رو شدم . هرم داغ نفسی لاله‌ی گوشم را نشانه گرفت و زمزمه ای آرام ، صدای دخترانه آشنا :
    _ دریا !
    با ترس سرم را به سمت چپ صورتم گرداندم و آب دهانم را به زور در گلو فرو داده و جیغ بلندی سر دادم .
    _برو اون طرف !
    دستگیره ی در را بالا و پائین می‌کردم ، اما دریغ از باز شدن این در لعنتی !
    نفس در سـ*ـینه ام حبس شده بود و هرلحظه امکان داشت از ترس بمیرم ! و یا او کارم را راحت کرده و چشمان خون آلود ترسناکش آخر کار دستم دهد !
    صورتش جلوتر آمد . بازدم نفس های وحشتی اش به نوک بینی ام اثابت می‌کرد و حس بدی که در آن لحظه داشتم ، قابل توصیف نبود !
    قطره اشکی خونین از چشمان غرق خونش فرو چکید و روی موهای رها شده ، روی شانه ام ریخت .
    _ تو قربانی ...
    نتوانستم ادامه حرفش را با پرتاب شدنم متوجه شوم !صدای زن غرغروی بالای سرم من را به خود آورد :
    _ چته جیغ و داد راه انداختی ؟!
    موهایم را از روی صورتم کنار زده و متعجب گفتم :
    _ من ؟!
    پا روی زمین کوبید و از خانه بیرپن رفته و در را محکم بهم زد ‌ دیوانه شده بود !
    با یادآوری دختر ، هجوم آدرنالین بهدخونم را احساس کرده و پا به فرار گذاشتم .
    پشت سر بداخلاق مثل جوجه اردکی روانه شد. برگشت و حرصی پرسید :
    _ تو کجا ؟
    سر مویم را به بازی گرفته و با سری پائین افتاده پرسیدم :
    _ اینجا جایی برای حمام کردن نداره ؟
    سر تکان داده و به راهش ادامه داد . از پشت سر هیکل بی نهات درشتش در آن بلوز چسب
    قرمز و شلوار گشاد مشکی ، واقعا خنده دار می‌نمود . موهای فر سفید کوتاهش هم همیشه
    روی هوا معلق بود . این زن واقعا جالب بود !
    فکر کنم به مکان کم عمق دریا رسیده بودیم . ایستاد و صندل های مشکی را در آورده و کم کم به جلو حرکت کرد . آب زلال و تمیز آنجا وسوسه ام می‌کرد تا در آن شیرجه زده و شنا کنم ، اما ترس مدام این وسوسه را سرکوب می‌کرد .
    زن حرصی برگشت و پرسید :
    _ چرا نمیای ؟
    کفش ها را از پا درآوردم و لرزان خودم را به او رساندم . اوایل از او جدا نمی‌شدم و با فاصله ی کمی از او در آب نسبتا گرم دریا فرو می‌رفتم . انکار نمی‌کنم که بسیار آب تنی لـ*ـذت بخشی بود ! کم کم ، لـ*ـذت شنا در این آب ، بر ترس چیره گشت ؛ و من با مهارت در آب دریا شنا می‌کردم . گاهی به مدت طولانی زیر آب می‌رفتم و بعد با جیغ از آب بیرون می‌آمدم . به غر غر های زن هم بی توجه بودم .
    _ هی ، دخترجون بیا بریم .
    و هیکل گنده اش را به ساحل رساند . پوفی کشیدم و به خودم که خیس آب بودم نگاهی کردم . دلم نمی‌خواست حالا ها از اینجا بروم .
    _ شما برید ، من هم یکم دیگه میام .
    ( باشه ) سردی زمزمه کرده و رفت ...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    637
    بالا