رمان کوتاه کاربر درخت | kosar_8118 کاربر انجمن نگاه دانلود

تا اینجا راضی بودین؟

  • بله

  • زیاد نه

  • اصلا


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

کوثر فیض بخش

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/08
ارسالی ها
1,036
امتیاز واکنش
46,628
امتیاز
916
سن
21
محل سکونت
Tehran
نام داستان کوتاه: درخت
نا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
نویسنده:
kosar_8118


ژانر:
خیالی - واقعی - اجتماعی

با اجازه از @Behtina جون شروع میکنم.

خلاصه:
از عنوان پی میبریم که درباره یه درخته! شاید هم چندین درخت که نسبت بهشون بی تفاوتیم! قراره همه مسائل؛ از دیدگاه و زبون درخت باشه تا ما انسانها! همراه باشین...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    [HIDE-THANKS]نسیم گونه‌‌ی چروکیده‌م رو نوازش کرد و گفت:

    - بیدار شو! خبر بدی دارم.

    میدونستم خبر بد، به من و امثال من مربوط میشه! امثالی که طی اقدامات شرورانه انسانها، جون به جون آفرین میشن! این رسم زندگی ما نبود.

    - میدونم بیداری و میدونم به چی فکر میکنی!

    - این دفعه از کدوم؟

    - درخت کاج.

    - ممنون که خبر دادی!

    - خواهش میکنم.

    و رفت! خوشا به حالت نسیم! اگرم بخوان تو رو استفاده کنن، هیچ وقت چیزی ازت کم نمیشه! اما ما درختا؟! تا ته پودمان و استخون هم، چیزی ازمون باقی نمیذارن. این رسم ما نیست، رسم انسان هاست! نسیم رفته بود اما دنباله‌اش که برگ هام رو به پیچ و تاب داد، چشمام رو باز کرد. چشمایی که دوست ندارن این همه اخبار ناامید کننده درباره هم نوع‌هاش ببینه!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    [HIDE-THANKS]
    گوش هام از صدایی که اره های برقی ایجاد کرده بودن، زیادی درد گرفته بود. دلم میخواست مثل درخت کاج و سیب دیروز و پریروز، منو از دشت زیبا جدا کنن! حس بدی دارم. حس زیادی بودن! اونا تازه اول راه بودن. درخت سیب تازه برای اولین بار شکوفه زده بود و درخت کاج برای اولین بار، طعم عید و زمستون رو چشیده بود! و اما من! یه درخت بید مجنون بودم که نمیدونم چرا چشم از دنیا نمیبستم؟! چرا نمیتونم بمیرم و این همه اخبار بد و ناگوار از بچه های تازه به دوران رسیده نشنوم؟ من چندین برابر اونها سن دارم و نابود نشدم، اما اونها؟! چیزی نشده، رشدی نکرده، شادی نکرده و تجربی نچشیده، چشم میبندن، میرن و معلوم نیست چه چیزی انتظار اونا رو میکشه! یا قراره چند مشت کاغذ مسخره بشن، یا سقفی چوبی، یا میز و صندلی و یا خیلی چیزای دیگه!
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا