ایا از روند رمان راضی هستید؟!

  • بلی!

  • خیر!


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه پاشائی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/11
ارسالی ها
5,628
امتیاز واکنش
29,590
امتیاز
1,000
بسم تعالی
نام رمان کوتاه: چه کسی؟
نویسنده:نیاز پاشائی کاربر انجمن نگاه دانلو
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر: اجتماعی- جنایی
سبک: رئالیسم
نام تایید کننده:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

بررسی شده توسط:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

تاریخ شروع:4/9/96(در انجمن)
خلاصه:
هر اتفاقی تاوانی دارد؛
هر کاری عاقبتی دارد و هر رفتاری نتیجه ای؛
سالها پیش وقتی اتفاق افتاد کسی حتی فکرش را هم نمی کرد که دخترک جوان ما تبدیل به چه کسی قرار است بشود، کسی که نقش خود را باخته و تن به نقش دیگری داده بود، نقشی که متعلق به او نبود و زمانی بالاخره قرار بود تمام شود
اما اینکه چه کسی در این باختن نقش داشته و چه کسی بانیش بوده مهم است.
چه کسی قرار است او را دوباره به خود باز گرداند؟
چه کسی قرار است همقدمش شده با او زیر غم چه کسی له شود؟
تمام این چه کسی ها زندگی او را فرا گرفته ، دختری که دیگر خودش نیست!
لینک صفحه نقد :
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

جلد رمان:

ممنون سدنا جان :)
1nhs_%DA%86%D9%87_%DA%A9%D8%B3%DB%8C%D8%9F.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    kak6_e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    [HIDE-THANKS]
    بسم تعالی
    سلام!
    ممنونم از شمایی که الان دارین رمانمو میخونین !
    برای "چه کسی؟" خیلی تلاش کردم اونی بشه که خودم میخوام و امیدوارم اونی باشه که شماها هم بخواین!
    "چه کسی؟" با "تلاطم ارامش من" خیلی متفاوته در واقع هم از نظر موضوع و هم از نظر قلم و نوشتاری!
    سعی کردم موضوعی رو که میخواستم توی بهترین قالب ارائه کنم!
    از اینکه کم و کاستی هست در همین اول عذر میخوام مطمئنم مشکلات زیادی هست که باید حل بشه!
    فقط اینکه برای ادامه رمان به دلگرمی و نظرات شما احتیاج دارم! چه نقد و چه پیشنهاد! خوشحال میشم نظرتونو بدونم !خصوصی یا صفحه ی پروفیل من در خدمتتونه!
    مرسی از اینکه میخونید!
    پیگیری موضوع یادتون نره : )
    در اخر باز هم متشکرم که رمانو میخونید و صد البته نظر میدید !
    و از هدی و رامتین و ایناز عزیزم(عضو انجمن نیست)تشکر میکنم که خیلی کمکم کردن ممنونم!
    امیدوارم دوست داشته باشید !
    همین!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    [HIDE-THANKS]
    پست اول / 9/4
    ***
    مقدمه:
    گذشته ادما مثل تیغ کنده
    تو مدام این تیغ کندو رو رگت می کشی
    نمیبره...
    ولی تا می تونه زخمیت میکنه...
    زخم ساده هم نه!
    پوستت کنده میشه
    رگت پاره میشه
    اما نمی میری
    چون کامل نبریده
    ممکنه عفونت کنه!
    و حتی رد این زخم بزرگ همیشه رو دستت باقی بمونه....
    گذشته یعنی این
    اگه ولش نکنی
    اگه بیخیالش نشی
    اگه مدام بهش فکر کنی
    زندگیِ حال و اینده اتو زخمی می کنه
    زخم ساده هم نه !
    ادمارو از تو دور می کنه
    خوبی هارو می بره و به جاش بدی می اره
    شایدی هایت می رن و به جاش لبخند مضحک رو لبت می اد
    مهربونی رو ازت می گیره
    و یا حتی زندگیتو....
    باز نم ردی ...
    فقط دیگه زنده نیستی!
    ***
    زیپ سویشرت را کمی بالاتر کشیده دستان یخ زده اش را به جیب شلوار جین سیاهش بازگرداند. هر نفسی که پایین می رفت و بالا می امد بخار گرمی می شد در هوای یخ بسته ی اوایل اذر ماه. پاییز ان سال شاید از زمستان های قبل ترش هم سردتر بود. هوا خشک شده یخ بسته بود و او عاشق این سردِ خشک.

    شهر به طور وحشتناکی خلوت بود و هر از چند گاهی کسی از کنارش رد شده نگاهی با وزن سنگینی از تعجب به او می انداخت. و صدایی مدام در بین این بوق زدن ها و این جیغ لاستیک ها در گوش های یخ بسته زیر کلاه کپش اکو می شد.

    اری !

    صدای پسر جوانی که در مقابلش زانو زده گونه های سفیدش را زمین بارش اشک هایش کرده بود .
    سرش را کمی بالاتر گرفت. سعی کرد مثل همیشه کنترل کند اب پشت پلک جمع شده اش را و بازهم موفق شد.

    هه!

    تازگی ها بازیگر ماهری شده بود!
    تنش از سرمای هوا داشت می لرزید و او دوست داشت هر چه زودتر به دخمه ی تنهایی هایش برسد. خانه ای صد متری که نزدیک سه ماه بود خبری از ان نداشت.بین ان همه افکار عجیب و غریب و ععجوج و معجوج به این هم فکر می کرد که اگر صاحب خانه حس کند او بازگشته قصد جانش را خواهد داشت.
    در همه ی ان سه ماه و سه سال غرق بود که خود را در برابر در بزرگ و کرمی رنگ مجتع یافت. نگاه عسلیش را از کالج های مردانه گرفته تا طبقه ی اخر ساختمان بالا اورد. میان ان همه واحد تنها چراغ واحدی از طبقه ی اخر روشن بود. دست از جیب بیرون اورده نگاهش را به عقربه های نقره فام ساعت گران قیمتش دوخت. عقربه های چاقو مانند ساعت، یک و نیم شب را نشانه گرفته بودند. کلید از جیب سویشرت بیرون کشیده در قفل یخ زده و سرد در چرخانده وارد محوطه ی مجتمع شد . حیاطی تقریبا کوچک که با حوض زیبا و مدرنی دیزاین شده بود و اطرافش درختان کاج سر به فلک کشیده بودند.
    ارام روی موزاییک های کرمی محوطه قدم برداشته صدای برخورد زیره ی کالج هایش با انها به گوش رسید . چه قدر دوست داشت در ان شب سرد و ساکت به جای کالج مردانه کفش های زنانه ی پاشه بلندی روی موزاییک ها بگردد و او اوای انها را به خاطر بسپارد.
    مدت ها بود که همه چیز داشت در زندگی نکبت بارش کم رنگ شده و حتی از بین می رفت. گاهی که فکر می کرد او خیلی چیز ها را دیگر نداشت و داشته هایش رنگ باخته بود.
    از پله های کشیده و پهن حیاط بالا رفته وارد لابی ساختمان شد. چراغ اتاقک نگهبان روشن بود و مردی پشت مانیتور دوربین های مدار بسته نشسته بود .
    ارام قدم برداشته حرکت کرد. . نگهبان نگاه از مانیتور گرفته به صورتش دوخته گفت:
    - کجا اقا؟
    کلاه کپ بالاتر کشیده باعث شد مرد چهره ی خسته اش را بهتر ببیند:
    - شمایین!؟! کجا بودین این همه مدت ؟! همه خیلی نگرانتون شدن!
    - همه اشتباه کردن!
    در حالی که شاهد تغییر چهره و نا امید شدن مرد بود ادامه داد:
    -برق و اب واحد منو وصل کن !
    - چشم!
    برگشته راه اسانسور را در پیش میگرفت که ناگه روی برگرداننده رو به نگهبان گفت:
    - اقامجید! به همه بگین سرشون تو زندگی خودشون باشه وگرنه بد میشه براشون!
    - چشم خانم!
    در حالی که حس قدرت به همراه حس گند همیشه به سراغش امده بود وارد اسانسور شده دکمه ی هفدهم را فشرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    [HIDE-THANKS]
    پست دوم / 9/5
    - چشم خانم!
    در حالی که حس قدرت به همراه حس گند همیشه به سراغش امده بود وارد اسانسور شده دکمه ی هفدهم را فشرد.

    ***

    و بازهم اب داغ وان حمام میزبان خوبی برای کوفتگی های بدن نحیفش شد. کمر حوله ی سفیدش را سفت تر کرده از اتاق بیرون امد . دلش می خواست هر چه زودتر ماه اسمان کامل شود و او دوباره به عادت های همیشگی اش برسد. جلو رفته پرده های کیپ بسته شده را کنار زد. مدت ها بود این خانه افتاب به خود ندیده صاحبش نخندیده بود. دستی به موهای خرماییش کشیده اینبار راه اشپزخانه را در پیش گرفت. بازهم مثل همیشه فنجان سفید و گل منگلی قهوه به اضافه ی بیسکویت های شکلاتیش شده بود صبحانه ی روزی به قول خودش متفاوت.

    دوباره به یاد اورد که صبح زود وقتی شارژ سه ماه را پرداخت می کرد صاحب خانه چه قدر گله مند و ناراضی بود و به یاد اورد که او حتی در زندگی شخصی اش دخالت کرده بود. در ان لحظه دلش می خواست مشتی حواله ی چانه ی تراشیده اش بکند و کمی دل گرفته اش را خنک کند اما نمی توانست.
    به یاد اورد و صدای مرد مسن در مغزش اکو شد که می گفت:
    - هیچ معلوم هست کجایین شما؟! سه ماهه که اصلا نیستین دیشبم که برگشتین مجید می گفت با یه سر و رویی اومدین که اصلا در شان یک خانوم متشخصی مثل شما نیست!
    و به یاد اورد که چه قدر حرص خورده دندان روی دندان ساییده بود . اما بازهم قدرت بلبل زبانی و حاضر جوابیش را در جیب پشت شلوارش گذاشته ساکت مانده و به حرف های پیرمرد خرفت گوش سپرده بود. فنجان در کمد گذاشته اهنگ بیکلام و ارامی پلی کرد.
    همه جای خانه گرد و خاک گرفته بود و کثیفی از سر و روی خانه می بارید. تلفن به دست گرفته انگشت روی شماره ای کشید و بعد از چند بوق صدای زنی پیچید:
    - بله؟!
    - صولتم نرگس خانم!
    - سلام خانم، خوبین؟ببخشید شمارتون و نشناختم عوض کردین؟!
    - فردا صبح بیا این خونه رو تمیز کن !
    زن که از جواب سوالش نا امید شده بود گفت: چشم خانم! می رسم خدمتتون!
    - منتظرم!
    و قطع کرد. چنگی به موهایش زده روی مبل ولو شد. نباید اینگونه می شد. نباید انقدر در جلدی که ساخته بود فرو می رفت و خودش را گم می کرد.

    ***

    نگاهی به تیپی که زده بود انداخت. چند ساعت پیش فکر میکرد اگر همچین لباسی به تن کند لبخندی از روی رضایت خواهد زد و خوشحال از خانه بیرون خواهد رفت
    اما!
    به زور لبان باریک غرق در رژش را باز کرده لبخندی کاملا مصنوعی زد.
    اخ که چه قدر دنیا بی رحم شده بود و چه کسی را به کجا رسانده بود !
    سعی کرد بخندد و از واحدش بیرون زد.
    مثل همیشه رانندگی در پاییز و زیر باران بزرگترین ارامشی بود که می توانست داشته باشد. پشت چراغ راهنمایی ایستاده نگاه به رنگ قرمزش دوخت.
    تازه به یاد اورد که باید برگشتنش را ،خبر میداد که نداده بود.
    شانه ای با بیخیالی بالا انداخته دلش خواست به خریدش برسد. 206سفیدش را در پارکینگ مجتمع تجاری پارک کرده از ماشین پیاده شد.
    صدای برخورد پاشنه های کفشش با اسفالت پارکینگ نوایی دلنشین ساخته بود که بد به دلش می نشست. چند قدمی بیشتر نرفته بود که صدای زنگ تلفنش بلند شد.
    نگاهی به شماره انداخته جواب داد: بله؟!
    و صدایی پرانرژی در گوشی پیچید:
    - سلام!
    - سلام!
    - نمیخوای حداقل امروز بیخیال این صدای یخ زده ات بشی؟
    بیخیال به سوالش و بی حال جواب داد:کارم داشتی؟!
    و صدای بیرون دادن نفس پشت خطی در گوشش پیچید. از اینکه داشت اذیتش می کرد و او پشت خط عصبانی میشد خوشحال شد اما مدت ها بود دیگر خوشحالی هایش را هرچند کم ابراز نمی کرد.
    - سانای؟!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    [HIDE-THANKS]
    پست سوم/ 9/6

    این پا و ان پا کرده در حالی که فیش از مرد مسن در دکه پارکینگ می گرفت با اکراه گفت:
    - بله؟!
    - تو ، اگه قراره به خاطر یه کار کوچک انقد حالت بد شه و تحت تاثیر قرار بگیری چه طوری این چند سالو دووم اوردی؟
    حرفی نزد. حرفی نداشت که بزند. یعنی چه باید می گفت؟!
    می گفت اینبار با همه دفعات قبلی فرق داشت؟!
    می گفت که این اولین باری بود که بی رحمانه و بی توجه به گریه های طرف مقابلش کارش را انجام می داد؟!
    اصلا چه می توانست بگوید؟
    مگر جوابی هم بود؟!
    در بهترین حالت ، بهترین جواب این بود که: گفتی کارم داشتی؟!
    و دوباره صدای نفس های عمیق و پر صدای پشت خطی در گوشی پیچید.و در نهایت در حالی که وارد طبقه ی اول مجتمع می شد شنید:
    - برا پس فردا قرار تنظیم کردن، میام دنبالت!
    نگاهی به ویترین کفش های پاشنه بلند زنانه انداخته جواب داد:
    - فکر میکنی راهو بلد نیستم؟!
    - سانای، چرا درک نمی کنی؟ تو اون سه ماه چند بار برات توضیح دادم ،اینکه من این حرفا رو می زنم و این کارو می کنم به خاطر این نیست که نشون بدم تو کار بلد نیستی و یا...
    وسط حرفش پریده گفت:
    - ببین احسان این حرفا رو گفتی منم شنیدم ، می دونی که دوست ندارم یه چیزو چند بار بشنوم ، لطفا مدام تکرار نکن!
    - تو می شنوی ولی گوش نمی کنی، انگار تو این سه ماه خواستی فقط حرفامو شنیده باشی ، مگه نه؟!
    - دوشنبه ، تو باغ می بینمت!
    - هر جور راحتی!
    و این بار انگار احسان بود که از این سرد بودن سانای خسته شده تصمیم گرفت مثل خودش جوابش را دهد!
    دلش گرفت!ادمی که فکر می کرد مدتی است انسانیتش را کنار گذاشته به خاطر ناراحتی کسی دلش گرفت! پس نه! هنوز قلبش را سر نبریده بود!
    - هفت خوبه؟!
    - برای؟!
    - که بیای دنبالم بریم باغ !
    و احسان در حالی که در ایینه قدی اتاقش به لبخند پت و پهنی که به خاطر موفقیتش می زد خیره بود جواب داد:
    - هفت خوبه! میام دنبالت!
    - کیا هستن؟!
    و مقابل ویترین یک مانتوسرای بزرگ ایستاد و خیره ی مانتو کرمی رو به رویش شد.
    - مثل اینکه خیلیا!
    - چه طور؟!
    کمی جلوتر رفت.
    - دیروز داشتم با مجتبی حرف می زدم ،می گفت دکتر و نوچه هاش بد به تکاپو افتادن، انگار مهمونای مهمی دارن!
    یک دیدار ساده و تحویل مدارک که مهمانی گرفتن نداشت!
    - یعنی....
    - منم اینطوری فک می کنم سانای! باید صبر کنیم!
    - این دفعه دیگه من نیستم!
    - مگه می تونی نباشی؟!
    کلافه از کنار مانتوهای رنگارنگ گذشته در حالی که طرح های مختلفی از شال و روسری مقابلش بود جواب داد: ببین احسان دفعه ی قبلی به اندازه کافی اذیت شدیم ، اینبار دیگه نه!
    - دکتر بهت اعتماد داره سانای ، تو و من نباشیم کیو بیاره؟
    - به ما چه احسان؟!
    - خیلی خب ببین پشت تلفن نه، قبل دوشنبه شب یه زمان تعیین کن ببینمت حرف میزنیم!
    - دردسر نشه؟
    - نمی شه!
    - باشه!
    - فعلا.
    گوشی به جیبش بازگرداننده هواسش را به جای پس فردا شب معطوف اولین خرید زنانه و دخترانه اش بعد از مدت ها کرد.
    دیدن شال ها و روسری ها و کفش های پاشنه بلند و لباس های دخترانه حس خوبی را به اویی که سه ماه بود سویشرت و شلوار جین و کالج مردانه می پوشید القا میکرد. اما چه حیف که مدت ها بود او انسانیت،شادی از ته دل،لبخند واقعی،رفتار و گفتار و لباس پوشیدن مثل یک دختر را فراموش کرده بود . دلش تنگ روزهایی بود که با مهربان ترین زن دنیا تمام پاساژ های شهر را تنها برای یک جفت کفش که بتواند در مراسم ساده ای چون عقد سوگل ،بپوشد.هزار بار دور می زد
    اما حال سال ها بود نه خبری از مهربان ترین زن بود و نه سوگل!مدت ها بود صدای گرم مادرش را نشنیده بود.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    [HIDE-THANKS]
    پست چهارم/ 9/7

    نگاهش میان روسری های بزرگ و گلدار چرخید و ناگه روی یکی ایستاد،وای گل سرخ ،مادرش عاشق این گل بود،اهی کشیده روسری گران قیمت را با هزار لبخند در دل برای مادرش هدیه خرید.
    چند ساعتی هم ول گشته و بی توجه از کنار مغازه ها رد شده عزم برگشتن کرد. ان روزها فرق می کرد و او مثل همیشه از خرید لـ*ـذت نمی برد؛ شاید همه ی ما برای یک بار هم که شده حال سانای را داشتیم که نه متنفر بودیم و نه دوست داشتیم در واقع ؛بی حسی مطلق!

    مطلق!
    مطلق!
    ان اواخر این کلمه زیاد برایش معنی شده بود . حرف های زیادی را همین یک کلمه تداعی میکرد.

    - مطیع مطلق!
    - فرمانبردار مطلق!
    - سیاهی مطلق!
    - بی رحمی مطلق !
    و یا حتی حیوان بودن مطلق!
    از تمام دلخوشی هایش همین رانندگی در باران برایش مانده بود و ول چرخیدن با ماشین در خیابان ها.نگاه عسلیش را به اعداد سرخ نمایشگر دوخت که ساعت دوازده و چهل و هفت دقیقه را حک کرده بودند. خیابان خلوت بود و تنها هر از چند گاهی خودرویی با سرعت بالا از کنارش رد میشد. با اینکه ان اطراف ماشینی نبود اما باز هم مثل قبل تر ها پشت چراغ راهنمایی که رنگ قرمز را پخش می کرد ایستاد. بازهم با انگشت اشاره روی فرمان ضرب گرفته ریتم همیشگی را نواخت.

    ثانیه شمار چراغ سی و هشت را نشان می داد که در ایینه نگاهی به چشمانش انداخت ؛ مثل قبل تر ها که خط سیاه پهنی پشت پلکش می کشید نبود و اینبار پشت پلکش خالی بود.
    وارد سیاهی مطلق خانه شده ارام دست روی کلید برق کشید. به یاد اورد که در خانه ی سیصد متری ولیعصر تبریز از سیاهی می ترسید و همیشه دست پدرش را محکم می گرفت اما حال نزدیک به پنچ سال بود که در این خانه ی ارواح تنها زندگی می کرد. کفش های پاشنه بلندش را گوشه ای بی حوصله انداخته کلید را روی جا کفشی پرت کرده وارد اتاق خوابش شد. داشت روسری از سر میکند که نگاهش به جعبه ی فیروزه ای جواهراتش خشک شد. باید خبر می داد!

    روسری روی شانه انداخته به سمت میز ارایش رفته در جعبه را باز کرد. با دیدن ان همه خاطره دیدش تار شد اما حال وقت گریه نبود ، او فاصله ی زیادی با چیزی که می خواست نداشت پس باید محکم و با اقتدار جلو می رفت ؛ دستی زیر پلکش کشیده جعبه را روی میز وارونه کرد. همه ی جواهرات روی شیشه ی میز پخش شد اما مگر مهم بود؟!
    لایه ی کفی و مخمل قرمز جعبه را آرام با ناخن جدا کرده برداشت که جعبه ی موبایل قدیمش نمایان شد.
    بعد از چهار ماه تلفن را روشن کرده پین را وارد نمود که ناگه دستانش از حرکت ایستاد!
    لعنتی!
    تا می امد کمی ارام شود با یاداوری چیزی دوباره پازل چیده ی شده ی حالش بهم می ریخت!

    ***

    ماشین را درست مقابل در خانه پارک کرده پیاده شد. گشتن با این نوع لباس و پوشش اعتماد به نفسش را کمی پایین می اورد اما باید عادت می کرد.
    دکمه ی ایفون فشرده چند دقیقه نزدیک تراس پهن و بزرگ خانه ایستاده بود. احسان در حالی که سویشرتش را کامل می پوشید و زیپش را می کشید بیرون امده با لبخند گفت: بیا تو، هوا سرده!
    ارام روی کاشی های طرح دار تراس قدم برمی داشت و هر لحظه با تیک تیک پاشنه هایش بیشتر به احسان نزدیک می شد.مرد مغرور ماه ها حال مهربان شده لبخند می زد.
    - سلام!
    - چه عجب یه بارم شما پیش دستی کردی!
    - دعوتم کردی تیکه بارم کنی؟!
    - اصلا
    و در حالی که به در باز کرمی خانه اشاره می زد ادامه داد:
    - بفرمایید!
    جلوتر رفته وارد خانه شد. احتیاجی نبود کفش هایش را از پا بکند از راه رو رد شده وارد پذیرایی شد. خانه ای بزرگ با دیزاین توسی و سیاه.
    چه دلگیر!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجم /9/8

    اما ان روز ها انگار این خاکستری وجود را دوست میداشت!
    - بار اولته میای اینجا نه؟!
    برگشته در حالی که سعی داشت لبخند بزند جواب داد:اره! خونه ی خوشگلی داری!
    اری ! کم کم داشت پی می برد انسانیت و قلبش هنوز زنده است. هنوز داشت ابراز احساس می کرد.
    - بشین
    و در حالی که خودش روی مبل لم می داد گفت: البته به خونه ی تو نمی رسه!
    روی کاناپه ارام نشسته جواب داد:
    - اینجارو با اونجا مقایسه میکنی؟!
    - جز اینکه اونجا خوشگلتره ،فرق دیگه ای هم هست؟!
    در حالی که فنجان چای از سینی سیلور رو به رویش گرفته شده بر می داشت جواب داد:
    - چشمات تازگیا خیلی ضعیف شده انگار!
    زن سینی را مقابل احسان هم گرفته از انها دور شد.
    خنده ی بلندی سر داده در حالی که نگاه سبزش را به چهره ی خونسرد و جدی سانای می دوخت گفت:
    - مگه مساحت خونه مهمه؟ جایی که ادم توش راحت باشه قشنگه!
    - نمی خوای که بگی تو خونه ی من راحتی؟!
    و جرئه ای از چای داغ قورت داد.
    - گفتم چایی بیارن چون می دونستم از قهوه خوردن خسته شدی ، در مورد سوالتم باید بگم ،چرا که نه خونه به اون راحتی چرا باید راحت نباشم؟!
    - از قدیم می گن هیچ جا خونه خود ادم نمیشه !
    - مگ من و تو داریم!
    چشم غره ای نثارش کرده زیر لب زمزمه کرد:پر رو !
    - البته تو لطف داری ، ولی می دونی که من همیشه انقدر مهربون نیستم!
    - کسیم نخواسته مهربون باشی!
    - حرمت مهمون چی می شه؟!
    خیره به برق چشمان جنگلی مرد گفت:
    - مگه نگفتی من و تو نداریم، وسایل من مال توئه وسایل توهم مال توئه نه!؟
    سانای خنده ای سر داده در حالی که از جا بلند شده به سمت پنچره می رفت ادامه داد:
    - جالبه!
    احساس کرد چیز شنید . برگشته پرسید:
    - چیزی گفتی؟!
    در حالی که کامل به تکیه گاه مبل لم می داد و استکان در دست می چرخاند قاطع گفت:نه!
    - حس کردم چیزی گفتی!
    و دوباره به حیاط پر از درخت خیره شد. درختانی که حال برگان زیبای خود را از دست داده عـریـان بودند.
    - فردارو چی کار کنیم؟!
    صدا در نزدیکترین جای ممکن بود .چرا متوجه نشد احسان درست پشتش ایستاده؟
    خود را نباخته گفت:
    - منکه قبول نمی کنم. تازه دو روزه راحت شدیم ، حوصله ی یه گند دیگه رو ندارم احسان!
    به سمتش برگشته در حالی که سـ*ـینه به سـ*ـینه ایستاده بودند ادامه داد:
    - باور کن مغزم نمی کشه دیگه ،خسته شدم، تا کی باید مثل حیوونا رفتار کنیم؟! ، تا کی به این کارامون ادامه بدیم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    [HIDE-THANKS]
    پست ششم 9/9


    - تو گفتی هدف داری سانای یادته؟ روز اولی که اومدی پیشم گفتی برا کارات هدف داری، به هدفت رسیدی؟!
    با یاد اوری بدترین خاطره ی زندگیش برای ثانیه ای چشمان زیبایش را بسته اب دهانش را قورت داده جواب داد:
    - نه هنوز!
    - پس چرا خسته شدی؟!
    سرش را پایین انداخت. احسان راست می گفت نباید خسته می شد ،نباید!
    - هنوزم نمی خوای بگی هدفت چیه؟!
    - بارها گفتم، دوست ندارم در موردش حرف بزنم ، احسان بدترین روزای زندگیمو برام تداعی می کنه!
    در حالی که ارام به سمت پنچره رفته به شیشه تکیه میداد پرسید:
    - مگه چه اتفاقی افتاده بود که شده بود بدترین روزای زندگیت؟!
    با تشر زمزمه کرد:
    - احسان!
    عصبانی شده در حالی که به سمت دیگر پذیرایی می رفت داد زد:
    - باشه ،حرف نزن ،هیچی نگو ببینم با این لالمونی گرفتنت به کجا می رسی؟ تا کی می خوای هیچی نگی و حرفی نزنی؟ سه سال بس نیست؟ همیشه تنهایی،همیشه منزوی ، چرا؟!
    احسان راست می گفت، تا کی می توانست این روال ادامه داشته باشد؟
    احسان چه می دانست سه سال نبود و پنچ سال بود.
    مرد مغرور ماه ها پیش و مرد مهربان حال ، اینبار عصبی به نگاه غمگین دختر سنگ شده ی رو به رویش چشم دوخت.

    ***

    قرص های کف دستش را با اب ولرم لیوان پایین داده از اشپزخانه خارج شد. سر درد و سر گیجه امانش را می برید و سرپا ایستادن را برایش سخت میکرد.
    با هر ناتوانی و سختی که بود خود را به کاناپه رسانده روی مبل لم داد. ساعد دست راستش را سایبان دیدگانش کرده سعی کرد کمی ارام گرفته بخوابد.
    اما مگر میشد؟
    دریای افکار مدام او را در خود غرق می کرد و او دست و پا می زد. باید به ساحل ارامش می رسید. اما راه حرکت کدام طرف بود؟!
    شناگر ماهری بود اما از نجوم و راه یابی چیزی سرش نمی شد. ارزو می کرد کاش بین ان همه تمرین سخت برای شنا یاد گرفتن کمی هم راه یابی و ستاره خوانی یاد می گرفت تا شاید بتواند در ان روز های تاریک زندگی راهش را حداقل از ستاره ها پیدا کند . کاش می توانست میان ان دریا تردید و دو دلی راهش را انتخاب کرده به ساحل برسد. کاش هدفش را با همان راهی که انتخاب می کرد مقصد قرار می داد.
    به این فکر می کرد که نزدیک یازده روز از ان قرار ملاقات کذایی گذشته و او هنوز جوابی به دکتر نداده .
    چرا تردید می کرد؟!
    چرا دو دل می شد؟!
    باید مثل همیشه با چشم قربان ماموریت را می پذیرفت و راهی مکان مورد نظر می شد اما اینبار....
    در این چند روز حال روحی اش بهتر شده بود و دیگر مثل قبل پاچه نمی گرفت اما هنوز ان رفتار غیر صمیمی و خشکش را به همراه داشت.
    با فکر کردن به مسئله ها و حرف های اخیر بیشتر به خود فشار می اورد و پتک مغزش محکم تر کوبیده می شد.روی مبل نشسته تلفن همراه قدیمی روی عسلی را برداشته از جا بلند شده راهی اتاق خوابش شد. تلفن را زیر لایه ی کفی جعبه ی جواهرات باز گرداننده نگاهی در ایینه میز ارایش به خود انداخته با چهره ی مرده و بی روحی مواجه شد که خودش را هم ترساند. دستی به موهای کوتاهش کشیده خود را روی تخت پرت کرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    [HIDE-THANKS]
    پست هفتم / 9/11

    وقتش شده بود ماسک جدیدی از زندگی برای خودش ساخته قبلی را کنار بگذارداما این بار حدس می زد کار اسانتری خواهد داشت چون مجبور نیست ساعت هابه نقطه ای خیره شده و به فکر نقشه ای فوق العاده باشد یا نزدیک سه ماه با سویشرت و جین و کپ بگردد و با حتی مجبور باشد با احسان سه ماه در یک اتاق بخوابد و بیدار شود. زمانش رسیده بود کمی به خودش شبیه باشد و این را زمان خستگی سانای،از وضع حال نشان می داد.

    در تمام ان پنچ سال نشده بود که انقدر از وضع موجودش خسته شده ناراضی باشد؛همیشه یک چیز وجود داشت که انگیزه اش را برای ادامه بر می انگیخت اما ان روز ها ....
    دوباره روی تخت نشست. خیلی کلافه تر از ان بود که بتواند تصمیمی بگیرد . در میان دو راه ساحل، و مرکز اقیانوس مردد بود و دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد.
    به یاد اورد که دکتر قول داده خواسته ی او را بعد از این ماموریت فراهم کند. خوب به یاد داشت دکتر روز بعد از مهمانی او را به باغ دعوت کرده در حالی که از روی صندلی گردان و بزرگ و سیاهش بلند شده به سمت دیوار شیشه ای اتاق می رفت گفته بود:با اینکه دیشب اصلا رفتار خوبی نداشتی،ولی سانای،تو کارای مهمی برای من انجام دادی ،تو دیشب قبول نکردی چون میخوای استراحت کنی ؟!
    - دکتر باور کنید من خسته شدم!
    به سمتش برگشته در حالی که چشمان سیاه و نافذش را به چشمان زیبا و عسلی دختر میدوخت جواب داد بود:
    - می فهممت!فقط چند نفرن که تونستن سال ها دووم بیارن یکیش تو و احسان ،باور کنید منم اذیت شدن نیروهامو نمیخوام ، سه ماه قبلی برای هر دوتون سخت بود قبول دارم ،درکتون میکنم !ولی باید این ماموریت انجام شه !متوجهی سانای؟

    - دکتر یه مدت استراحت برام لازمه ،نمیتونم کار کنم.
    روی مبل نشسته در حالی که بالا تنه ی ورزیده اش را به رخ میکشید گفته بود:
    - احسان همه چیو برام تعریف کرده ،میدونم این حال بدت از کجا اب میخوره ،ولی قول میدم بعدش تا یه مدتی اصلا سراغتو نگیرم،یه سال ،دو سال ،سه سال هر چه قدر که تو بخوای ،ولی بعد این ماموریت!
    - دکتر!
    وسط حرفش پریده با پرخاش جواب داده بود:
    - همین که گفتم ،اما و اگر نداریم ،من با همه انقد کنار نمیام ،چون تویی دارم با این زبون باهات حرف میزنم !
    با تردید و مکث نسبتا طولانی ولی با اکراه گفته بود:
    - قول دادین!
    - میدونی که سر بره قولم نمیره!
    - روی قولتون حساب میکنم دکتر.

    - خوشحالم که قبول کردی ،مطمئن باش احسانم از اینکه همچین شاگردی تربیت کرده که دل و جرات داره منصوری رو بکشه خوشحال میشه!
    خوب به یاد داشت که وقتی اسم منصوری را شنیده بود خون در صورتش دویده تب کرده بود
    - منصوری؟
    - درست شنیدی!
    با همین یک جمله انگار دنیا را به او داده بودند به یاد اورد که از اول نیز باید به سراغ خودش رفته کارش را تمام میکرد. سانای باید ان پیر خرفت و کثیف را کشته و کارش را به اتمام می رساند.
    - چیه؟
    گنگ نگاهش را از زمین گرفته به دکتر که روی صندلیش نشسته بود دوخته گفته بود:
    - چرا زودتر نگفتین؟!
    - چه فرقی برات داره!
    - معلومه که فرق داره .
    و فکر کرد که دکتر گفته بود :
    - اگه میدونستم هدف برات انقد فرق داره زودتر میگفتم !
    اری منصوری با بقیه فرق داشت!
    هامون نیز با بقیه فرق داشت!
    نگاهش را از فرش کرمی خانه بالاتر کشیده به عکس چهار نفره ی روی عسلی خیره شد.
    دیدش تار شد !مثل همیشه اول سعی کرد محکم باشد و گریه نکند اما بعد بیخیال همه نقش بازی کردن هایش شده اشک هایش را روان کرد.

    دختر سنگ شده ی این روز ها حال این قالب سنگی و اهنین را کنار گذاشته تصمیم گرفته بود به انداه ی سر سوزنی هم که شده شبیه خودش باشد.او خود را در باتلاق متعفن زندگی گم کرده بود و حال یافته بود که باید به خود قبلیش بازگردد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    647
    بالا