- عضویت
- 2016/07/11
- ارسالی ها
- 5,628
- امتیاز واکنش
- 29,590
- امتیاز
- 1,000
[HIDE-THANKS]
پست هجدهم 10/2
همه جا به یکباره تاریک شد، نفسش را با صدا بیرون داد. عرق سردی روی پیشانیش نشسته بود و بدنش می لرزید. نفس های عمیق و پی در پی کشیده سرش را چرخاند.
با تمام توان جیغ زده گوشه ی تخت جمع شد. مرد از جا بلند شده جلوتر امد: اروم باش سانای منم، چرا داد میزنی!
با صدایی لرزان و بریده بریده جواب داد: تو، تو،تو اینجا چی کار میکنی؟!
مرد لیوان ابی از پارچ روی عسلی پر کرده دستش داده گفت: اینو بخور، کارت داشتم چرا جیغ می زدی؟!
لیوان خنک اب سر کشید. این اولین بار نبود که کابوس ان روز، نصف شب گریبان گیرش می شد. اما بودن او نصف شب در انجا کمی بیشتر از کمی به ترسش می افزود.
روی مبل تک نفره ی نزدیک تخت نشسته گفت: من نمی خواستم بترسونمت فقط یک سری مدارک برات اوردم!
سانای که حالش جا امده بود کمی از میان دیوار و تاج تخت فاصله گرفته لبه ی تخت نشست.
- احسان به تو هم باید یاداوری کنم ادما حریم خصوصی دارن؟!
احسان جلیقه ی براقش را مرتب کرده جواب داد:انتظار نداشتی که به خاطر یه قفل، پشت در منتظر صبح بمونم؟!
- با اجازه ی کی اومدی تو؟!
- یه قفل فکستنی که اجازه نمیخواد!
از جا بلند شد. انتظار نداشت احسان همچین کار زشتی را انجام دهد.
- همین قفل به قول تو فکستنی قفل خونه ی منه! میفهمی؟!
عصبانی شد. از جا بلند شده در حالی که استین لباس خواب حریریش را می گرفت سـ*ـینه به سـ*ـینه اش ایستاده غرید: من دارم به خاطر تو خودمو به اب و اتیش میزنم که نری اونجا یه گلوله حرومت کنن، چی دارم می شنوم؟!
چشمان سبز احسان اشفته تر از این حرف ها بود که سانای حاضر جواب ورق رو کرده جوابش را بدهد. چند لحظه ای در چشمان عسلی دختر که در تاریکی اتاق می درخشید خیره مانده کلافه از او فاصله گرفت. انگار خیلی کارها بود که می خواست و نمی توانست انجام دهد.
دستی به موها و صورتش کشید. ته ریش ،خط چانه اش را در برگرفته ،جذابیت مردانه اش را چندین برابر کرده بود. موهای پرپشت و بلندش که به لطف اسپری می درخشید بازهم بر جذابیتش می افزود.
جلوتر رفت. پشتش ایستاده دست روی شانه اش گذاشته با ارامش گفت: چی باعث شده انقدر حالت بد باشه ؟!
مرد برگشته در صورتش فریاد کشید:تو!
از کنارش رد شد. چند قدمی برداشته ارامتر اما بازهم عصبی بلند گفت: تو باعث شدی، این تویی که داری میری رو عصابم،میفهمی تو! تویی سانای!
داشت تند میرفت. تا کی می توانست دست روی دست بگذار و اجازه دهد که احسان با داد هایش تحقیرش کند!
- مگه من چی کار کردم؟!
عصبی غرید:چیکار کردی؟!
عرض اتاق را قدم زده با عصبانیت ادامه داد: چی کار نکردی؟! سانای تو چیکار نکردی که حال من بد باشه؟ گفتم قبول نکن ،قبول کردی، گفتم نکن اینکارو اخرش خوب نیست، عصبی شدی سرم داد زدی که من هر کاری دلم بخواد میکنم، من احمق دو روزه زندگیمو ول کردم برا تو دنبال اطلاعاتم، برات دنبال مدارک می گردم ،چی می شنوم؟ اینه جواب خوبیای من؟ تشکرت اینه؟ که داد بزنی که چرا اومدی تو؟!اره؟!
شرمنده شد ، دلش نمی خواست احسان ناراحت باشد ،اما خب سانای هم کمی حق داشت ،او بدون اجازه وارد خانه و اتاق خوابش شده بود!
- فکر می کردم صمیمی تر از این حرفا باشیم ، حداقل به خاطر اون سه....
اجازه ادامه ی حرفش را نداده انگشن اشاره اش را رو لبان احسان گذاشت.
- هیش!
احسان دست یخ زده اش را روی دست گرم سانای گذاشته گفت: میفهمی دارم چی میگم؟!
اینبار سانای بود که دستانش را دور دستان یخ زده و سرد احسان می پیچید.
- دستات چرا انقد سرده؟!
با ضرب دستان اسیر شده اش را از دام سانای رهایی بخشیده پشت به او کرده جواب داد: ولم کن سانای!
نزدیکتر رفت. دست کشیده و دخترانه اش را از پشت روی شانه ی احسان گذاشته در حالی سعی می کرد ارامش درونی اش را به او انتقال دهد گفت: اتفاقی افتاده؟ چی انقد عصبیت کرده؟
به سمت او برگشت. چشمان اشفته اش حال اندوه را در برگرفته بود، چشمان جنگلیش چه صادق بودند که احساسات لحظه به لحظه اش را به نمایش می گذاشتند. حتی سانای که مدت ها بود از احساسات ادم ها دور بود خیلی راحت حرف چشمانش را می خواند.
- میدونی چند ساعت پیش حرف از چی بود؟!
- چی؟
اینبار بازوان پنهان شده زیر حریر لباس را به دست گرفته سعی کرد ارام باشد و جواب داد: حرف منصوری!
هیچ نگفت. دلش نمی خواست مدام حرف احسان را قطع کرده سوال های پی در پی بپرسد. میخواست احسان خودش همه چیز را توضیح بدهد.
- می دونی نقشه ی دکتر چیه؟می دونی باید چیکار کنی؟! اصلا می دونی جز اینکه اونجا ایران نیست و ممکنه بکشنت ممکنه بلاهای دیگه ای هم سرت بیارن؟
- چه بلاهایی؟!
[/HIDE-THANKS]
پست هجدهم 10/2
همه جا به یکباره تاریک شد، نفسش را با صدا بیرون داد. عرق سردی روی پیشانیش نشسته بود و بدنش می لرزید. نفس های عمیق و پی در پی کشیده سرش را چرخاند.
با تمام توان جیغ زده گوشه ی تخت جمع شد. مرد از جا بلند شده جلوتر امد: اروم باش سانای منم، چرا داد میزنی!
با صدایی لرزان و بریده بریده جواب داد: تو، تو،تو اینجا چی کار میکنی؟!
مرد لیوان ابی از پارچ روی عسلی پر کرده دستش داده گفت: اینو بخور، کارت داشتم چرا جیغ می زدی؟!
لیوان خنک اب سر کشید. این اولین بار نبود که کابوس ان روز، نصف شب گریبان گیرش می شد. اما بودن او نصف شب در انجا کمی بیشتر از کمی به ترسش می افزود.
روی مبل تک نفره ی نزدیک تخت نشسته گفت: من نمی خواستم بترسونمت فقط یک سری مدارک برات اوردم!
سانای که حالش جا امده بود کمی از میان دیوار و تاج تخت فاصله گرفته لبه ی تخت نشست.
- احسان به تو هم باید یاداوری کنم ادما حریم خصوصی دارن؟!
احسان جلیقه ی براقش را مرتب کرده جواب داد:انتظار نداشتی که به خاطر یه قفل، پشت در منتظر صبح بمونم؟!
- با اجازه ی کی اومدی تو؟!
- یه قفل فکستنی که اجازه نمیخواد!
از جا بلند شد. انتظار نداشت احسان همچین کار زشتی را انجام دهد.
- همین قفل به قول تو فکستنی قفل خونه ی منه! میفهمی؟!
عصبانی شد. از جا بلند شده در حالی که استین لباس خواب حریریش را می گرفت سـ*ـینه به سـ*ـینه اش ایستاده غرید: من دارم به خاطر تو خودمو به اب و اتیش میزنم که نری اونجا یه گلوله حرومت کنن، چی دارم می شنوم؟!
چشمان سبز احسان اشفته تر از این حرف ها بود که سانای حاضر جواب ورق رو کرده جوابش را بدهد. چند لحظه ای در چشمان عسلی دختر که در تاریکی اتاق می درخشید خیره مانده کلافه از او فاصله گرفت. انگار خیلی کارها بود که می خواست و نمی توانست انجام دهد.
دستی به موها و صورتش کشید. ته ریش ،خط چانه اش را در برگرفته ،جذابیت مردانه اش را چندین برابر کرده بود. موهای پرپشت و بلندش که به لطف اسپری می درخشید بازهم بر جذابیتش می افزود.
جلوتر رفت. پشتش ایستاده دست روی شانه اش گذاشته با ارامش گفت: چی باعث شده انقدر حالت بد باشه ؟!
مرد برگشته در صورتش فریاد کشید:تو!
از کنارش رد شد. چند قدمی برداشته ارامتر اما بازهم عصبی بلند گفت: تو باعث شدی، این تویی که داری میری رو عصابم،میفهمی تو! تویی سانای!
داشت تند میرفت. تا کی می توانست دست روی دست بگذار و اجازه دهد که احسان با داد هایش تحقیرش کند!
- مگه من چی کار کردم؟!
عصبی غرید:چیکار کردی؟!
عرض اتاق را قدم زده با عصبانیت ادامه داد: چی کار نکردی؟! سانای تو چیکار نکردی که حال من بد باشه؟ گفتم قبول نکن ،قبول کردی، گفتم نکن اینکارو اخرش خوب نیست، عصبی شدی سرم داد زدی که من هر کاری دلم بخواد میکنم، من احمق دو روزه زندگیمو ول کردم برا تو دنبال اطلاعاتم، برات دنبال مدارک می گردم ،چی می شنوم؟ اینه جواب خوبیای من؟ تشکرت اینه؟ که داد بزنی که چرا اومدی تو؟!اره؟!
شرمنده شد ، دلش نمی خواست احسان ناراحت باشد ،اما خب سانای هم کمی حق داشت ،او بدون اجازه وارد خانه و اتاق خوابش شده بود!
- فکر می کردم صمیمی تر از این حرفا باشیم ، حداقل به خاطر اون سه....
اجازه ادامه ی حرفش را نداده انگشن اشاره اش را رو لبان احسان گذاشت.
- هیش!
احسان دست یخ زده اش را روی دست گرم سانای گذاشته گفت: میفهمی دارم چی میگم؟!
اینبار سانای بود که دستانش را دور دستان یخ زده و سرد احسان می پیچید.
- دستات چرا انقد سرده؟!
با ضرب دستان اسیر شده اش را از دام سانای رهایی بخشیده پشت به او کرده جواب داد: ولم کن سانای!
نزدیکتر رفت. دست کشیده و دخترانه اش را از پشت روی شانه ی احسان گذاشته در حالی سعی می کرد ارامش درونی اش را به او انتقال دهد گفت: اتفاقی افتاده؟ چی انقد عصبیت کرده؟
به سمت او برگشت. چشمان اشفته اش حال اندوه را در برگرفته بود، چشمان جنگلیش چه صادق بودند که احساسات لحظه به لحظه اش را به نمایش می گذاشتند. حتی سانای که مدت ها بود از احساسات ادم ها دور بود خیلی راحت حرف چشمانش را می خواند.
- میدونی چند ساعت پیش حرف از چی بود؟!
- چی؟
اینبار بازوان پنهان شده زیر حریر لباس را به دست گرفته سعی کرد ارام باشد و جواب داد: حرف منصوری!
هیچ نگفت. دلش نمی خواست مدام حرف احسان را قطع کرده سوال های پی در پی بپرسد. میخواست احسان خودش همه چیز را توضیح بدهد.
- می دونی نقشه ی دکتر چیه؟می دونی باید چیکار کنی؟! اصلا می دونی جز اینکه اونجا ایران نیست و ممکنه بکشنت ممکنه بلاهای دیگه ای هم سرت بیارن؟
- چه بلاهایی؟!
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: