ایا از روند رمان راضی هستید؟!

  • بلی!

  • خیر!


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه پاشائی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/11
ارسالی ها
5,628
امتیاز واکنش
29,590
امتیاز
1,000
[HIDE-THANKS]
پست هجدهم 10/2

همه جا به یکباره تاریک شد، نفسش را با صدا بیرون داد. عرق سردی روی پیشانیش نشسته بود و بدنش می لرزید. نفس های عمیق و پی در پی کشیده سرش را چرخاند.
با تمام توان جیغ زده گوشه ی تخت جمع شد. مرد از جا بلند شده جلوتر امد: اروم باش سانای منم، چرا داد میزنی!
با صدایی لرزان و بریده بریده جواب داد: تو، تو،تو اینجا چی کار میکنی؟!
مرد لیوان ابی از پارچ روی عسلی پر کرده دستش داده گفت: اینو بخور، کارت داشتم چرا جیغ می زدی؟!
لیوان خنک اب سر کشید. این اولین بار نبود که کابوس ان روز، نصف شب گریبان گیرش می شد. اما بودن او نصف شب در انجا کمی بیشتر از کمی به ترسش می افزود.
روی مبل تک نفره ی نزدیک تخت نشسته گفت: من نمی خواستم بترسونمت فقط یک سری مدارک برات اوردم!
سانای که حالش جا امده بود کمی از میان دیوار و تاج تخت فاصله گرفته لبه ی تخت نشست.
- احسان به تو هم باید یاداوری کنم ادما حریم خصوصی دارن؟!
احسان جلیقه ی براقش را مرتب کرده جواب داد:انتظار نداشتی که به خاطر یه قفل، پشت در منتظر صبح بمونم؟!
- با اجازه ی کی اومدی تو؟!
- یه قفل فکستنی که اجازه نمیخواد!
از جا بلند شد. انتظار نداشت احسان همچین کار زشتی را انجام دهد.
- همین قفل به قول تو فکستنی قفل خونه ی منه! میفهمی؟!
عصبانی شد. از جا بلند شده در حالی که استین لباس خواب حریریش را می گرفت سـ*ـینه به سـ*ـینه اش ایستاده غرید: من دارم به خاطر تو خودمو به اب و اتیش میزنم که نری اونجا یه گلوله حرومت کنن، چی دارم می شنوم؟!
چشمان سبز احسان اشفته تر از این حرف ها بود که سانای حاضر جواب ورق رو کرده جوابش را بدهد. چند لحظه ای در چشمان عسلی دختر که در تاریکی اتاق می درخشید خیره مانده کلافه از او فاصله گرفت. انگار خیلی کارها بود که می خواست و نمی توانست انجام دهد.
دستی به موها و صورتش کشید. ته ریش ،خط چانه اش را در برگرفته ،جذابیت مردانه اش را چندین برابر کرده بود. موهای پرپشت و بلندش که به لطف اسپری می درخشید بازهم بر جذابیتش می افزود.
جلوتر رفت. پشتش ایستاده دست روی شانه اش گذاشته با ارامش گفت: چی باعث شده انقدر حالت بد باشه ؟!
مرد برگشته در صورتش فریاد کشید:تو!
از کنارش رد شد. چند قدمی برداشته ارامتر اما بازهم عصبی بلند گفت: تو باعث شدی، این تویی که داری میری رو عصابم،میفهمی تو! تویی سانای!
داشت تند میرفت. تا کی می توانست دست روی دست بگذار و اجازه دهد که احسان با داد هایش تحقیرش کند!
- مگه من چی کار کردم؟!
عصبی غرید:چیکار کردی؟!
عرض اتاق را قدم زده با عصبانیت ادامه داد: چی کار نکردی؟! سانای تو چیکار نکردی که حال من بد باشه؟ گفتم قبول نکن ،قبول کردی، گفتم نکن اینکارو اخرش خوب نیست، عصبی شدی سرم داد زدی که من هر کاری دلم بخواد میکنم، من احمق دو روزه زندگیمو ول کردم برا تو دنبال اطلاعاتم، برات دنبال مدارک می گردم ،چی می شنوم؟ اینه جواب خوبیای من؟ تشکرت اینه؟ که داد بزنی که چرا اومدی تو؟!اره؟!
شرمنده شد ، دلش نمی خواست احسان ناراحت باشد ،اما خب سانای هم کمی حق داشت ،او بدون اجازه وارد خانه و اتاق خوابش شده بود!
- فکر می کردم صمیمی تر از این حرفا باشیم ،‌ حداقل به خاطر اون سه....
اجازه ادامه ی حرفش را نداده انگشن اشاره اش را رو لبان احسان گذاشت.
- هیش!
احسان دست یخ زده اش را روی دست گرم سانای گذاشته گفت: میفهمی دارم چی میگم؟!
اینبار سانای بود که دستانش را دور دستان یخ زده و سرد احسان می پیچید.
- دستات چرا انقد سرده؟!
با ضرب دستان اسیر شده اش را از دام سانای رهایی بخشیده پشت به او کرده جواب داد: ولم کن سانای!
نزدیکتر رفت. دست کشیده و دخترانه اش را از پشت روی شانه ی احسان گذاشته در حالی سعی می کرد ارامش درونی اش را به او انتقال دهد گفت: اتفاقی افتاده؟ چی انقد عصبیت کرده؟
به سمت او برگشت. چشمان اشفته اش حال اندوه را در برگرفته بود، چشمان جنگلیش چه صادق بودند که احساسات لحظه به لحظه اش را به نمایش می گذاشتند. حتی سانای که مدت ها بود از احساسات ادم ها دور بود خیلی راحت حرف چشمانش را می خواند.
- میدونی چند ساعت پیش حرف از چی بود؟!
- چی؟
اینبار بازوان پنهان شده زیر حریر لباس را به دست گرفته سعی کرد ارام باشد و جواب داد: حرف منصوری!
هیچ نگفت. دلش نمی خواست مدام حرف احسان را قطع کرده سوال های پی در پی بپرسد. میخواست احسان خودش همه چیز را توضیح بدهد.
- می دونی نقشه ی دکتر چیه؟می دونی باید چیکار کنی؟! اصلا می دونی جز اینکه اونجا ایران نیست و ممکنه بکشنت ممکنه بلاهای دیگه ای هم سرت بیارن؟
- چه بلاهایی؟!

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    [HIDE-THANKS]
    پست نوزدهم 10/6

    چه شد؟! صدایش لرزید؟ لحنش ارام شد؟!
    سانای ترسید؟ دختر محکم و استوار ان روز ها از بلاهایی که ممکن بود سرش بیاورند ترسید؟

    ***

    شب بعد از رفتن احسان و تمام شدن این بحث خسته کننده و سردرد اور، سانای موفق به خوابیدن نشده بود. همانطور که روی تخت نشسته بود نگاهی به خود در ایینه قدی اتاق انداخت!
    موهای کوتاه کنار گوش هایش ایستاده بودند و چشمانش گویی کاسه ای خون! ظاهرا اصلا خونی به صورت نداشت،پوست صورتش سفیدتر از دیوار پشت سرش بود.!
    نفسش را با صدا بیرون داده از جا بلند شد. نگاهش به قد لباس حریر که افتاد، شب را به یاد اورد. کمی از خود شرمنده شد اما این موضوع هیچ ربطی به سانای نداشت!
    احسان بود که سرزده وارد شده بالای سرش نشسته بود!پس احسان باید شرمنده می بود نه سانای!
    از اتاق بیرون رفت. در سرویس باز کرده بود که ناگه برگشته به پشت سرش نگاه کرد.
    نرفته بود؟!
    جلوتر رفت. احسان کتش را روی خود انداخته روی کاناپه خوابیده بود. هوف بلندی کشیده سر و صورتش را شسته لباس عوض کرده در حالی که استین بافت بنفشش را مرتب می کرد از اتاق بیرون زد. به سمت کاناپه رفته روی عسلی نشسته زمزمه کرد: احسان؟!
    تکانی نخورد. حس نمی کرد خواب احسان به قدری سنگین باشد که حتی با صدا کردن بیدار نشود ان هم احسانی که اگر کسی بالاسرش نگاهی به او میانداخت حتی در خواب متوجه میشد.
    ارام روی صورتش خم شد.

    - احسان؟!
    باز تکانی نخورد. دست سفید و نحیفش را میان موهای پرپشت و سیاه احسان فرو بـرده کمی جا به جا کرد.
    اولین احساس شیرین بعد از سال ها در دلش رخنه کرد. چه حس خوبی داشت اینکه مدام موهای کسی را نوازش کنی!
    موهای کسی را؟!
    یا موهای احسان را !؟
    چشم باز کرد. بلافاصله دست عقب کشید. هل شده با عجله گفت: می خواستم بیدارت کنم! اصلا چرا دیشب نرفتی؟!
    لبخند مرموز روی لب هایش کمی اذیت می کرد اما با این حال روی کاناپه نشسته در حالی که دستی به موهای ژولیده اش می کشید جواب داد: پرده ی سالنو باز کن، خیلی گرفته است!
    از خدا خواسته از جا بلند شده به سمت پنچره رفته پشت به احسان ایستاد و خودش را با گیره ی پرده مشغول کرد. مدام اب دهانش را قورت می داد و ضربان قلبش را کنترل می کرد.
    - نگفتی.
    - همسایه ات اسباب کشی داشت.
    - کدوم؟!
    احسان کت تن کرده جواب داد: طبقه یازده! نمی تونستم برم پایین، اومدنیم با کلی ترس و نقشه اومده بودم!
    - می ترسی؟!
    و خنیدید.
    - از کی؟!
    - از سرایدار ساختمون!
    سرپا شد.
    -اونقدری که از این مردتیکه می ترسم از دکتر نمی ترسم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    دوستان عزیزم سلام اسم رمان بنا به دلایلی به چه کسی تغییر پیدا کرد : )
    منتظر پست ها و اتفاقات جالبش باشید
    نیاز پاشائی
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    دوستان سلام
    بابت تاخیر معذرت میخوام . فصل امتحاناته و کلی دردسر
    منتظر نظراتتون هستم . امیوارم خوشتون بیاد
    اینم پست امشب.

    [HIDE-THANKS]
    ****
    پست بیستم 10/10

    پرده را سفت کرده در حالی که نور قابل توجهی پذیرایی خانه را روشن می کرد جواب داد: مگه چی داره این بدبخت؟!
    - یه قیافه ی عبوس ،به اضافه ی یه اخلاق سگی!
    جلوتر رفت. توانسته بود خودش را کنترل کند و کمی ارام باشد. نگاهی به کت تن کرده و سر پا ایستادنش انداخته با تعجب پرسید: داری میری؟
    - اره خب! شب باید می رفتم ولی موندم.
    و چشمکی زد.
    سانای لبخندی زد احساس شیرین چند دقیقه پیش را دوباره حس کرد. اولین بار بود که پسر خفته در روز ها چشمک می زد. این لقبی بود مجتبی و سانای به او داده بودند . احسان همیشه شب ها در ارامش فکر می کرد و روز ها بیشتر می خوابید اما مدت ها بود بسیاری از عادت ها و همیشگی ها داشتند ترک می شدند.
    - الان که بری بدتره!
    سر خم کرده سعی کرد با تراز با سانای باشد.
    - چرا؟!
    - نمیگن جنابعالی شب کجا بودی که صبح داری میری؟!
    بلند خندید. حق داشت شاید نصف شب رفتن از اول صبح رفتن بهتر بود.
    خنده اش که تمام شد جواب داد:
    - به هر حال باید برم !
    نزدیکتر ایستاد. نگاهش را روی مارک طلایی کت متوقف کرده بعد از ثانیه ای بالا کشید. چشمانش دنیایی بود!
    عجایبی را در خود جای داده بود و حتی جنگلی را!
    - قهری؟!
    - نمیدونم!
    و احسان نگاهش را به گوشه ای پذیرایی سپرد.
    نفسی کشیده لبخندی روی لبش نشانده با انرژی گفت: قهر نباش ، لطفا!
    - باید برم کار دارم! فعلا!
    تند از کنارش رد شده در کسری از ثانیه خانه خالی شد.
    همانجا روی زمین نشته زانوهایش را بغـ*ـل کرد. اگر قرار بود به ترکیه برود باید با احسان اشتی می کرد. ناراضی بودن او شاید عواقبی زیادی را در پی می توانست داشته باشد!

    ***

    - اونجا کجاست؟!
    پشت خطی خندیده با صدایی که رگه های شادی هنوز هم در ان پیدا بود گفت:نمی شناسی؟!
    - نه! اصلا کجاهست؟!
    - بیا طرفای میدون ،وایسادم اینجا،همراهم نیست باید بریم خونه بهت بدم!
    - من الان ازادیم، خیلی دوره؟!
    - دوساعت فقط طول میکشه برسی جایی که من هستم ،یه نیم ساعتم بعدش راه داریم!
    با نا امیدی گفت: حمید دستم بهت برسه کشتمت!
    حمید با صدای بلند قهقه ای سر داده جواب داد: تو اول ببین به من میرسی بعد قصد جونمو بکن دختر!
    تلفن را عصبی قطع کرده روی صندلی پرت کرد. با اینکه عاشق رانندگی بود اما در روزی که وقت برای سر خاراندن هم نداشت کمی باید از دوست داشتن هایش می گذشت! پا روی پدال گاز فشرده با نهایت سرعت حرکت کرد. دلش میخواست فندک را از حمید گرفته به خانه باز گذشته روی تخت خواب نرمش کمی استراحت کند.
    از وقتی احسان رفته بود ، دنبال کارهای سفرش بود و مدام این ور و ان ور مدارک پر کرده ورقه تحویل داده گرفته بود!
    در یک کلام به معنی واقعی کلمه خسته بود! پاهایش زوق زوق می کرد و سرش از درد در حال انفجار بود!
    بعد از یک و نیم ساعت ماشین را در میدانی که حمید ادرسش را داده بود کنار کشیده شماره اش را گرفت!
    - دیدمت!
    بعد از لحظاتی حمید روی صندلی جلو نشسته سلام کرد!
    جوابی نشنید سانای انقدر در خودش غرق بود که ....
    - سلام دادما!
    متوجهش شده در حالی که ماشین را راه می انداخت نیم نگاهی به او انداخته ارام گفت: سلام!
    - خیلی خسته ای! کوه کندی!
    فضولی این مرد با بقیه کمی فرق داشت،شاید اصلا بوی دخالت نمی دادند،بوی ترحم نیز نمی دادند!
    سانای این حس را قبل تر ها نسبت به هیچ کس نداشت،گاهی فقط حرف های احسان و گاهی حرف های هامون همچین حسی داشتند،البته خیلی ضعیف تر!
    - کاش کوه میکندم!
    - کار میکنی؟!
    به سمت مسیری که حمید با دست نشان میداد حرکت کرده بی حال گفت: اره!
    - کارت چیه؟!
    نیم نگاهی انداخته جواب نداد!
    چه می گفت!؟ میگفت کارم کشتن ادم های کثیفی همچون منصوری است در حالی که دکتر خودش دست کمی از منصوری نداشت؟!
    کشتن ادم ها چه فرقی می کرد؟! خوب یا بد به هر حال درد داشت!
    - دختر عجیبی هستی!
    - دختر؟!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    سلام
    خوشحالم بابت اینکه رمانو دنبال میکنید:)
    جلد تو پست اول قرار گرفته اگه دوست داشتین ببینین!
    داستان داره به اوج نزدیک میشه(البته داره نزدیک میشه!)
    خوشحال میشم سعی کنید پایان رو حدس نزنید و هیچ گونه پیش بینی نداشته باشید چون صد در صد این پایان چیزی نیست که شما حدسشو میزنید.
    منتظر پست های جذاب تری باشید هر چند موضوع اصلی از اول رمان شروع شده اما نقطه ی اوج دور نیست:)
    نظراتتون و پیشنهاداتتون رو پذیرا هستم :) (لطف میکنید نظر بدید!)

    نیاز پاشائی[HIDE-THANKS]
    ****
    پست بیست و یکم 9/12

    حمید پشت به در تکیه داده خیره به صورت ارایش شده اش که با دفعه ی قبلی خیلی فرق میکرد گفت: نمیخوای که بگی ازدواج کردی؟!
    - خودت دفعه قبلی گفتی ، منکه چیزی نگفتم!
    - دفعه قبلی نمی شناختمت، فقط میخواستم یه چیزی بگم!
    به صندلی تکیه داده خیره به جاده ی خلوت و تاریک شب ادامه داد: ولی الان فرق میکنه!
    - الان مثلا منو میشناسی؟!
    حمید نیم نگاهی به مژه های ریمل خورده ی سانای انداخته چیزی نگفت!
    احسان بعد از سه سال هنوز سانای را نشناخته بود ان وقت حمید تنها با یک دیدار ادای شناخت از سانای را داشت؟!
    ان روز ها خودش نیز خود را نمی شناخت،چه برسد به بقیه ای که.....
    - میدونی چیه؟

    فرمان چرخانده در مسیر مستقیم حرکت کرده گفت: چیه؟!
    - تا همینجا میشناسمت که با بقیه فرق داری! اونم خیلی!
    - عادت داری کلا رو هوا حرف میزنی!
    - هرچیم زیادی گفته باشم این یه جمله زیاد نبود!
    دنده عوض کرد!
    فضای ماشین سنگین بود و انگار پدر کشتگی دیرینه ای باهم داشتند اما در ظاهر حرفی نمی زدند!
    - چرا فکر میکنی ادم ها عامل کمبود های توان؟
    - روانشانسی؟
    - فکر میکنی بقیه مشکل ندارن و تنها تویی که داری سختی میکشی؟
    - اسیب شناسی؟
    - فکر میکنی عامل اعتیاد پدرت ماهاییم؟
    خدا خدا میکرد این یک حرفی که حدسی زده اشتباه نباشد! استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود اما هنوزهم خونسرد بود، سرد مثل یخ!
    حمید دوباره به در تکیه زده خیره اش مانده با تعجب گفت: رمالی!
    نفسی عمیق در دل کشیده و لبخندی زده با همان لحن قبلی اینبار گفت: فکر میکنی چون تو پایین شهر زندگی میکنی تنها تویی که سختی داری؟

    - چرا نمی گی چی کاره ای؟
    - مهمه؟!
    با مکث ادامه داد:مهمه برا تویی که منو و امثال منو عامل بدبختیات میدونی؟
    - چندتا از سختی هایی که تو زندگی کشیدیو بگو، پیش دردای من هیچه،یک به هزار!
    - از کجا انقدر مطمئنی؟!
    - تویی که حاضری برا پسری که حتی شوهرتم نیست یه فندک چند میلیونی بخری به نظرت بزرگترین دردت چی میتونه باشه؟! لابد رنگ ماشین لوکست، یا نه نا همخوانی رنگ جواهراتت با رنگ لباست!؟ نه؟! مگه همینا نیست؟!

    عصبی شده داد زد : نه نیست! لعنتی نیست! تو چی در مورد من میدونی که به خودت اجازه میدی در مورد زندگی من نظر بدی؟! مشکل خانوادگی داری؟! پدر مادرت با هم مشکل دارن؟ پدرت معتاده؟مادرت با سختی زندگی میکنه؟ همیشه تو فقر بودی؟ قبول، ولی حس کردی عشق زندگیتو جلو چشات بکشن؟! تا حالا با دستای خودت تن سرد و بی حال بهترین ادم زندگیتو تو بغلت گرفتی؟! تا حالا شده هیچ امیدی برا زنده موندنش نداشته باشی؟! اصلا میفهمی مردن روحت یعنی چی؟! شماها عادت دارین در مورد زندگی بقیه نظر میدین! هیچی از زندگی اونا نمیدونین، توی لعنتی چی از زندگی من میدونی؟ میدونی پنچ سال دوری از پدر و مادرت یعنی چی؟! میدونی نداشتن اغوش گرم مادرت یعنی چی؟! میفهمی که هرشب مجبوری بری تو خونه ای که هیچکس منتظرت نیست!‌هیچکس، حتی نیست کسی که چراغای خونت رو روشن کنه!‌نداری مادری رو که وقتی حالت بده تا صبح کنارت بشینه! اینارو میفهمی!

    تازه متوجه حالتش شد. چنددقیقه ای بود ماشین را کنار زده زیر برف مشغول داد زدن بود. سر حمید فریاد میکشید و اشک می ریخت.
    خدای من!
    سانای دیوانه شده بود؟!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    دوستان شرکت در نظرسنجی و صد البته نظرات فراموشتون نشه :)[HIDE-THANKS]

    پست بیست و دوم 10/14

    اصلا نمی فهمید در حال انجام چه کاری است،او راز های زندگیش را برای فرد غریبه ای که برای بار دوم او را میدید بازگو ساخته بود؟!

    کمی ارام شده دستش را روی کاپوت ماشین گذاشته در حالی که درست رو به روی حمید ایستاده بود کمی با ارامشتر و با لحنی ارامتر گفت: میفهمی اینارو؟!‌حمید فکر نکن فقط تو داری سختی میکشی ، بدبخت تر از من تو این دنیا هست؟! کسی که جونم وابسته اش بود مرد،کشتنش،میفهمی؟! جلو چشام کشتنش، با گلوله زد تو مغزش، حمید میفهمی اینکه قلبت مریض باشه یعنی چی؟! تیر نمیکشه ،دردم نمیکنه،فقط گاهی دلت میخواد دیگه کار نکنه، میدونی روزی هزار بار میمیرم و زنده میشم؟! تو اینارو میفهمی! مشکلات من بیشتر از تو نباشه کمترم نیست! امکان نداره کمتر باشه، حمید چرا حرف نمی زنی؟ چرا هیچی نمی گی؟ سرتو بگیر بالا ، بگودرک نمی کنی دختری رو که مجبوره تنها زندگی کنه،مجبوره نگاه معنی دار یه سری مرد بی کفایتو تحمل کنه،بگو درکم نمیکنی وقتی با دستای خودم خودمو بدبخت کردم و بهترین پدر دنیا رو گذاشتم و اومدم تو این شهر خراب شده!بگو لعنتی!

    ***

    موهای بیرون ریخته از کلاه بافت سیاهش را داخل داده با برداشتن کیف دستی از ماشین پیاده شد. تا همین جا هم به زور با ماشین امده بود و باید بقیه ی راه را پیاده می رفت. کوچه های تنگ و تو در تو و بافت گلی این منطقه برای سانای جالب و صد البته تازه بود. قدم برداشت. بوت های سیاه براقش با سفیدی مطلق برف تضاد زیبایی را می ساخت.
    حمید ان روز به خاطر کاری که برایش پیش امده بدون اینکه فندک را تحویلش دهد رفته بود و او حال مجبور بود خودش دنبال ان بیاید.
    نگاهی به پلاک ها انداخته درون کوچه ای دیگر پیچید. به سطح سفید وپوشیده از برف کوچه که خیره میشدی به جز چند ردپا یافت نمیشد. در حالی که سانای موقع بیرون امدن از خانه خیابان هایی را دیده بود که به خاطر تردد اتومیبل ها اکنده از برف شده کناره های خیابان برف ها رنگ به سیاهی باخته بودند.

    چند قدم که برداشت این خانه های کاه گلی با در های چوبی یا در میان انها خانه هایی که به نظر می رسید باید متراژ پایینی داشته باشند با در های نفری فلزی کمی عجیب بود برایش، راستش دیگر جالب نبود، در تمام مدتی که در تهران زندگی کرده بود یکبار هم به چنین منطقه ای نیامده و راه نیافته بود.
    اینجا همان تهران بود؟!
    شهری که خیابان های شلوغ دارد و صدای بوق برای لحظه ای قطع نمی شود.
    اینجا همان جاست ؟!
    در حالی که هیچ صدایی به جز خرت خرت برف زیر بوت های سانای به گوش نمی رسد.

    اینجا همان جاست؟
    برج ها ی عظیم و با شکوه در مقابل خانه ی یک طبقه ی کوچک؟
    این جا همان جاست؟
    با خیابان هایی چهار بانده در برابر کوچه هایی انقدر تنگ که با ماشین نمی توانی تردد کنی؟!
    نگاهش ناگه روی مرد بزرگسال و لاغر اندامی افتاد که کنار جوب کوچه نشسته بود. با ان لباس های زننده و پاره اش واقعا ناراحت کننده بود.
    به نظر می رسید باید معتاد باشد. یعنی قیافه اش این را داد می زد.
    اهی کشید.
    این نقطه از شهر حتی معتاد هایش هم با بالاشهر فرق داشتند

    مجتبی یکی از اعضای گروه احسان که در ماموریت قبلی با ستاره همکاری می کرد نیز معتاد بود اما مجتبیِ چهارشانه که کت از تنش نمی افتاد کجا و این مرد لاغر اندام استخوانی کجا!
    در های فلزی رنگ و رو رفته و زنگ زده یکی پس از دیگری طی می شد و او گاهی شاهد نگاه های سنگین زنان ان محل بود. نگاه هایی که اوج تعجب و یا حتی کنجکاویشان را به دوش می کشید.
    نگاهی به چهره ی زنی که کنار در خانه اش ایستاده نگاهش را به سانای دوخته بود انداخته با نگاهش پرسید: چیه؟!
    زن جوابی نداده پشت چشمی نازک کرده وارد خانه اش شده در را پشت سر بست.
    عجیب بود. ان زن چاق اندام با چادر گل گلیش در این هوای سرد بیرون از خانه چه می خواست ؟

    اصلا چرا انگونه خیره به سانای بود؟!

    در حالی که نگاهش را روی پلاک های ابی رنگ خانه می گرداند به خودش اندیشید. شال و کلاه سیاه خوش بافتش با پالتوی شکری که ظرافت اندامش را به رخ می کشید با ان بوت های تا زانوی براق شاید برای اهالی این محل تازگی داشت!
    دلش گرفت، او چرا باید دلیل حسرت خوردن زنی برای لباسش می شد؟!
    چرا باید باعث می شد که ان زن در دلش ناراحت و غمگین باشد تنها برای اینکه لباسی همچو لباس او ندارد!

    هه!

    سانای به چه فکر می کرد و ان زن در فکر چه بود؟
    نگاهش که به شماره ی 372افتاد چشمانش برق زد. دست بالا بـرده به در ابی رنگ خانه را کوبید.هوا سرد بود تن در نیز از این سرما می لرزید. بعد از چند دقیقه که خبری از اهل خانه نبود در حالی که قصد بیرون اوردن تلفنش را داشت شنید: به به چشمون روشن!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و سوم 10/17

    سرش را بالا اورد. مرد جوانی که کاپشن سیاه رنگ چرمی پوشیده بود در حالی که زنجیر در دستش را این ور و ان ور میکرد با نگاه چندش باری خیره اش بود!
    بی توجه به او تلفن بیرون کشیده روشنش کرد.
    - بهت نمی اد مال این ورا باشی!
    سانای نگاه تحیر امیزی به او انداخته در حالی که در دل برای رفتار جندش اور او تاسف میخورد انگشت روی شماره ی حمید کشده تلفن را به گوشش نزدیک کرد. نگاه های مرد مثل بار چند تنی روی شانه هایش سنگینی میکرد. در حالی که تلفن در حال بوق خوردن بود موهای لج گرفته و لختش را دوباره به داخل بافت کلاه هدایت کرده نگاهش را به در ابی رنگ خانه ی حمید دوخت.

    - رسیدی؟!
    - دم درم!
    گفته تلفن را ارام خاموش کرده در دست نگه داشت.
    ناگه برگشته تند خیره در چشمان قهوه ای مرد گفت: از روم نمیری تو!
    - با این خونه کاری داری؟!
    و با سر به در خانه اشاره زد.
    - فضول محلی؟!

    در همین حین در خانه باز شده حمید با موهایی ژولیده و پیراهن بافت و دمپایی طبی رنگ و رو رفته ای بیرون امد.
    مرد که با دیدن حمید لب از لب باز نمیکرد شاهد نزدیک شدنش شده شنید: اتفاقی افتاده؟!
    سانای پیش دستی کرده در حالی که از این وضع واقعا ناراحت و خسته بود جواب داد: داشتم استعداد ایشونو به خودشون معرفی میکردم، اخه میدونی خبر ندارن زیادی پر رو و فضول تشریف دارن!
    نگاه از چشمان مبهوت مرد گرفته با ناراحتی رو به حمید گفت: مشه زودتر بدی برم ،کلی کار دارم من!

    - چی میکشی؟

    و قدمی به جلو برداشت. این مرد واقعا زده بود به سرش . سانای نیز قدمی به سمتش برداشته درست مقابل صورت حمید ه اماده ی حرف زدن بود با تندی گفت: اگه قرار بر کشیدن بود خودم صد نفرو داشتم که برام بیارن ! احتیاجیم به اومدناینجا و رو در رو شدن با جنابعالی نبود ! بهتر تو کار من یکی دخالت نکنی و به چشم چرونیت ادامه بدی قازچرون،چون اگه کلاهمون عوضی بیوفته سرت میافته!
    حمید ارام دست روی بازوی سانای گذاشته کمی به عقب رانده رو به مرد گفت: برو ،دنبال دردسر نباش!
    - فکر نمی کردم عرضه ی تور کردن همچین ادمی رو داشته باشی ایول بابا!
    حمید عصبانی در حالی که دندان هایش قفل هم بود غرید:مظفر گمشو از جلو چشام!
    رو به سانای ارام ادامه داد :برو تو!

    سانای هم مثل یک دختر بچه ی حرف گوش کن جلوتر از حمید وارد دالان تاریک و نمور حیاط شد. محیطی خفگان اور که حس مرموزی را به راحتی در وجود هر فردی القا میکرد. تندتر قرم برداشته وارد فضای ازاد حیاط شد. حیاطی شاید سی متری که دور تا دور تراس بود و اتاق هایی بسیار. حدس میزد اتاق ها بزرگتر از 12متر نباشند و شاید کاملا هم درست بود. در مقابل اتاقی دو جفت کفش زنانه و یک جفت کفش رنگ و رو رفته و کهنه ی مردانه! مقابل در اتاقی دیگر تنها دو جفت کفش مردانه بود.
    - بریم تو!
    رشته ی افکارش پاره شده نگاهش را از مقابل اتاق ها گرفته جواب داد:همین جام زود برگرد!
    - نمیشه اینجا وایسی ،بریم تو!

    [/HIDE-THANKS]
     

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و چهارم 10/21

    نگاهی به اطراف انداخته پشت سر حمید که به سمت یکی از اتاق ها می رفت راه افتاد. در را باز کرده کنار ایستاده منتظر ماند که وارد خانه شود. کج شده می خواست زیپ بوتش را باز کند که دست روی بازویش گذاشته گفت:لازم نیست برو تو!
    - نمیشه که!
    حمید حرفی نزد و سانای بوت هایش را از پا کنده وارد اتاق کوچک شد. تلوزیون که از ظاهر نیز معلوم بود داغان است گوشه ای از اتاق به چشم می خورد. حمید خم شده پتو و بالشت را از زمین برداشته روی لحاف و تشک گوشه ی اتاق گذاشته گفت: ببخشید تو که زنگ زدی بیدار شدم خواب بودم!
    در حالی که به سمت اتاقی دیگر که ظاهرا اشپزخانه بود می رفت ادامه داد:بشین، میدونم اینجا جای مناسبی برات نیست ولی به هر حال!
    جلوتر رفته گفت: نه این چه حرفیه ، خونه ی باحالی داری!
    صدای شیر اب که با صدای حمید مخلوط شد به گوش رسید: باحال ؟
    و بلند زد زیر خنده!
    - بقیه ی اتاقا هم مث اینجان؟!
    صدای جرقه و سپس :نه ، راستش این خونه مال منه، بقیه ی اتاقا فقط یه اتاقن ولی اینجا که مال منه سه تا!
    گوشه ای از خانه روی فرش نشسته گفت:اگه داری به خاطر من چایی دم می کنی من اهل چایی نیستم !
    سرش را از اشپزخانه بیرون کرده گفت: اره خب شما قهوه می خورین!
    و کاملا وارد هال کوچک شد.
    - به خاطر قهوه خوردنم نیست، به خاطر معده ام نمی تونم بخورم!
    و زیر لب زمزمه کرد: همون یه بار خونه احسان کافیه!
    و به یاد درد شدید معده اش بعد از ان روز افتاد و چهره اش در هم رفت.
    - مریضی؟!
    و به سمت در دیگری که گوشه ی اتاق بود رفته در را هل داده صدای جر جر بدی در خانه پیچید. در حالی که سانای چهره اش از این صداهم در هم شده بود گفت: ناراحتی معده دارم!
    صدای بلند حمید: خیلی وقته؟!
    - چهارسالی میشه!
    چند دقیقه بعد حمید با جعبه ای قرمز و مخملی در دست از اتاق بیرون امده رو به رویش نشسته گفت: اینم امانتی شما!
    روی فرش گذاشته به سمتش هل داد. سانای نگاهش را از نگاه حمید گرفته جعبه را به دست گرفته پاپیون زده شده را باز کرد.
    خدای من!
    همان چیزی بود که می خواست،فندک طلا با طرح هخامنش!
    نگاهی با شیطنت انداخته پرسید: مطمئن باشم طلاست؟!
    حمید بلند گفت:به، مارو باش داریم با کی معامله می کنیم!
    لبخندی زده فندک را درون جعبه باز گردانده روی زمین گذاشته دسته چک از کیفش بیرون کشید: چقدر بنویسم؟!
    - اون روز شش و نیم گفتی!
    - توهم گفتی خیلی برات سود نمی کنه!
    - بیخیال بابا!
    و دستی به موهایش کشید.
    سانای عدد مورد نظرش را روی چک نوشته امضا کرده به سمتش گرفت. حمید نگاه از زمین گرفته در حالی که چشمانش از تعجب مملو بود پرسید: پنجاه ملیون تومن؟!

    [/HIDE-THANKS]
     

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و پنجم 10/24

    بلند خندیده ادامه داد: مسخره ام کردی!
    و چک را به سمتش گرفت!
    سانای جدی جواب داد: نه مسخره ات نکردم، این حوالی با پنجاه تومن می تونی یه خونه ی مستقل بگیری؟ خودت و خانوادت !
    بی حرف چک را مقابل صورتش گرفته مبهوت خیره اش شد.
    - می تونی یا نه؟!
    زمزمه کرد: می تونم!
    دسته چک و خودکار دورن کیف بازگردانده گفت: پس حله، سعی کن پدر ومادرتو زودتر از این خونه ببری! این یه خواهشه!
    و از جا بلند شده. مقابلش ایستاده پرسید: چرا اینکارو می کنی؟!
    - تو فرض کن برا اینکه من خانواده ای ندارم که بهشون کمک کنم، دارم به پدر و مادر تو کمک می کنم!
    جعبه را به دست گرفته ممنونی گفته به سمت در حرکت کرده در حال پوشیدن بوت هایش بود که ایستادن حمید را بالاسرش حس کرد. به چهارچوب فلزی خانه تکیه زده گفت: دختر عجیبی هستی !
    زیپ بوتش را بسته دهان به سخن باز می کرد که صدای باز شدن دری نگاه هردوشان را به ان سمت کشید!
    باورش نمیشد، او انجا چه میخواست؟!مبهوت خیره اش شده مرد کفش های ورنی سیاهش را پوشید و سرش را بالا گرفت که اوهم خیره ایستاد.
    حمید: میشناسیش؟!

    ***

    گاهی اوقات دلت می خواهد داد بزنی اما نمی توانی !
    دلت م یخواهد برای مدتی طولانی کسی را نبینی، با کسی حرف نزنی!
    دلت می خواهد بدون حرف روی یک صندلی چوبی که در برابر پنچره ی یک خانه در طبقه ی اخر یک برج گذاشته شده بنشینی و به شهر گرد و غبار گرفته خیره شوی!
    گاهی دلت میخواهد اصلا نباشی و کسی یادی از تو نکند اما، نمی توانی !
    حال احسان در تمام ان روز ها اینگونه بود. میخواست فرار کند اما فرار بلد نبود!
    می خواست نباشد اما نبودن برایش معنی نداشت!
    احسان نمی خواست که نباشد؛ راستش نمی توانست نشان دهد باخته، او خودش را باخته بود،تمام زندگیش را باخته بود! با این همه درست مثل شاه شطرنجی که تنها و یکه در زمین باقی مانده قصد بیرون رفتن نداشت!
    قدم هایش اهسته اما مقتدرانه بود. شال قرمز دور گردنش با ان پالتوی سیاه و شلوار کتان سیاه، قد بلند و شانه های پهنش را بیشتر به رخ می کشید.
    با لرزش گوشی در جیب شلوارش تلفن را بیرون کشیده تماس را برقرار کرد.
    - کجایی؟
    صدای بلند و عصبی پشت خط لبخندی روی لبش اورد که بلافاصله پاکش کرده با ارامش پرسید: چرا داد میزنی؟
    و قدمی برداشت که دوباره با عصبانیش روبه رو شد: احسان دو ساعته دارم دنبالت میگردم ! معلوم هست کجایی؟
    - خب زنگ می زدی!
    داد و بیداد های او حس شادی و لبخند را هر لحظه در قلبش افزون می کرد و سعی در تجسم چهره ی عصبیش داشت!
    - ببین چند بار زنگ زدم جواب ندادی آقا !
    - متوجه نبودم خب.
    دختر که کمی ارام شده بود گفت: خیلی خب کجایی؟
    نگاهی به اطراف انداخته جواب داد:ضلع شرقی پارک به سمت شهربازی!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و ششم 10/27

    - من از این طرف دارم به شهر بازی نزدیک می شم، ورودی شهر بازی می بینمت!
    اجازه مخالفت به احسان نداده تلفن را قطع کرد. همه چیز باید همان روز تمام می شد و هیچ نباید در مورد مسائل پیش امده برای فرداها باقی می ماند.
    کفش های پاشنه بلندش هر ثانیه در برخورد با سنگفرش پارک صدای می داد و او هر بار لبخند می زد.
    تابلوی چراغانی شهر بازی را دید قدم هایش را کند کرده دستی به شال افتاده روی موهایش کشیده ارام قدم برداشت. فضای شهربازی خلوت بود و سرما و وسط هفته عللش.
    نفس عمیقش کشید نگاهش را به اطراف چرخاند و احسان درحالی که سرش پایین بود و گویی قدم هایش را دقیق می شمرد نزدیکش شده از کنارش رد شد. چه قدر غرق افکار نا بسامانش بود.
    نفسی تند با صدا بیرون داده به سمتش حرکت کرده لب زد: احسان؟!
    ایستاده نگاهش را بالاتر کشید. از نوک کفش های براقش تا موهایی که همین چند روز پیش رنگ موقت زده بود.
    نگاه سبز احسان روی تار موهای بیرون ریخته از شالش افتاده گفت: موهاتو چرا رنگ کردی؟!
    دستی نرم روی تل مویش کشیده با گنگی جواب داد: ایرادی داره؟!
    راه افتاد که سانای هم، همقدمش شده شنید: نه!چه ایرادی؟
    چه بی تفاوت اهمیت می داد. حتی اگر با این سردی ابراز علاقه هم می کرد به طرف مقابل بر می خورد که برسد به انکه...
    - برای چی اینجا قرار گذاشتی؟!
    و اطراف را وارسی کرد. احسان به چهره ی پر لبخند و مشتاقش نیم نگاهی انداخته جواب داد:همینطوری.
    نگاهش را از اطراف برنداشت که گفت: نمیخوای که بگی قبل از سوار ترن شدن میخوای از اینجا بریم؟!
    و نگاهش را دوباره به اطراف دوخت.
    - کی میخوای بزرگ شی؟! حس می کنم الان زیادی بچه ای!
    ایستاده با عصبانیت گفت:الان برا چی داری اینطوری حرف میزنی؟!
    احسان که برای چهره ی با نمک سانای در گلو می خندید لبخند روی لبش را جمع کرده راه افتاد که سانای با عصبانیت کامل ادامه داد: خوبه تا چند روز پیش جواب سلامتم نمی دادم، امروز برا من قیافه گرفتی؟
    دوباره در گلو خندیده به راهش ادامه داد و به سانای که ایستاده با خشم نگاه به او دوخته بود بی اهمیت شد.
    این قدم برداشتن خونسرد بیشتر خشمش را بر افروخته میکرد، تند قدم برداشته استین پالتو اش را محکم گرفته سد راهش شده گفت: احسان؟ جوابمو بده خب!
    در نهایت سردی و بی تفاوتی در حالی که نگاهش را از پشت سر سانای می گرفت جواب داد : من اصلا دلیل ملاقات امروزمونو نمی دونم سانای! در ضمن من اون روز که در مورد ماموریتت داشتیم حرف می زدیم بهت گفتم تا برنگشتی دور منو خط بکش!
    ارام و ملایم از کنارش رد شد که سانای بلند گفت: به جهنم !دیونه!
    نگاه های سنگین را که روی خود احساس کرد تازه فهمید چه کرده!
    البته همه ی کارهایش عجیب بود. نقاب برداشتن و منت کشی از کسی برای اشتی واقعا برای سانای غیر قابل باور بود اما او دیگر سانای نبود، مثل ماری که پوست اندازی کرده باشد نقاب قدیمیش را کنار گذاشته بود و گویی داشت به خود خودش نزدیکتر می شد.
    کلافه نفسی کشیده سعی کرد ارام باشد. احسان با هر قدم از او دورتر می شد و سعی می کرد خنده اش را کنترل کند.

    ***

    لیوان اب را یک نفس سر کشیده دوباره روی میز گذاشت. حال کمی اخمش باز شده بود و انگار قصد داشت زیاد روی شرطش پا فشاری نکند.
    - احسان؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    651
    بالا