رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه دروغ سیزده | badri کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

badri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/10
ارسالی ها
598
امتیاز واکنش
17,531
امتیاز
704
به نام خد
Please, ورود or عضویت to view URLs content!



نام اثر:دروغ سیزده
نویسنده:badri کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:اجتماعی،عاشقانه

خلاصه:
آرین دانشجوی خوش ذوق معماری آنقدری که باید شاد و خوشبخت هست؛ حتی بیشتر از آن!تک بچه ی خانواده ی کوچک و صمیمی شان که شرایط کاری پدرش بین آنها و شهر و کشور خودشان فاصله انداخته.شاید به همین خاطر است که تفاوت ها را نمی بیند!آرینی که از وقتی چشم به جهان گشوده خود را در ناز و نعمت دیده، نمی تواند تقابل میان قشر مرفه یعنی خود و خانواده اش، با قشر درمانده جامعه که خانواده ی عموی کوچکش را شامل میشود ببیند.عمویی که پس از سال ها زحمت کشیدن و عرق ریختن همچنان آه در بساط ندارد و در گوشه ای دور افتاده از اصفهان بزرگ به همراه خانواده ی چهار نفره اش شب هارا به امید صبحی بهتر به سر می کند.زندگی ساده ی آنها هیچ گونه شباهتی به پادشاهی برادر تاجدارش ندارد؛ اما سال جدید برای همه ی آنها سال متفاوتیست!چرا که این برادر ثروتمند تصمیم گرفته تعطیلات عید نوروز را در کنار خانواده ی برادر کوچکش، و در خانه ی محقر و فقیرانه ی آنها سپری کند.این اولین باریست که آرین پا به ایران می گذارد و همچنین نخستین باریست که طعم خاص و تازه ی عشق را زیر زبانش مزه مزه می کند!

"این داستان کوتاه فقط یک مورد از تقابل میان انسانهای متفاوت و دیدگاه های مختلفشان است و عقایدی که اشخاص در این داستان دارند لزوما دیدگاه هر فرد مشابه با آنان از لحاظ شرایط نیست.لطفا جبهه نگیرید!"

"یا حق"
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    مسـ*ـتانه درحالی که سبد نارنجی رنگ خوراکی ها رو به سختی جابه جا می کرد پره شال بنفشش رو که شاید پونزده سانت از موهای خرمایی بلندش رو می پوشوند دور شونه اش انداخت و غرولند کرد:

    -ینی هر چی آقا آرین دستور می فرمایند ما باید بگیم چشم؟!من می خواستم با دوستام برم سیزده بدر!قرارمون بهم خورد!اه!

    مادرش سقلمه ای به پهلوش زده و با ابروهایی درهم توپید:

    -بس کن دختر انقدر غر نزن!یذره باشخصیت باش!یه امروزم اون دوستای مزخرفتو ول کن!نکنه قرارمون یادت رفته؟!

    مسـ*ـتانه ‌غرید:

    -نخیر،من که تاحالا هر کاری گفتی کردم‌!

    مادرش لبخندی زد:

    -آفرین!امروزم ضایه بازی در نمیاری.فهمیدی؟

    مسـ*ـتانه پوفی کشید:

    -چشم!

    آرین که متوجه تاخیرشون شده بود در عقب ماشین درب و داغون و به قول مسـ*ـتانه بی کلاس عموش رو باز کرده و به سمت مسـ*ـتانه و مادرش رفت.
    لبخندی مهربان که چهره ی معصوم و زیباشو زیباتر می کرد زده و رو به مسـ*ـتانه پرسید:

    -مشکلی پیش اومده؟

    زن عمو سریع گفت:

    -نه آرین جون،برو بشین تو ماشین.

    آرین به سبد خوراکی ها نگاهی انداخته و گفت:

    -سنگینه؟

    سریع جلو رفته و ادامه داد:

    -من میارمش!

    مینا،مادر مسـ*ـتانه،دور از چشم ارین رو به مسـ*ـتانه چشمکی زد که مسـ*ـتانه گفت:

    -آره خیلی سنگینه!ممنون میشم کمکم کنی.

    ارین لبخندی زده و سبدو از دست مسـ*ـتانه گرفت که با حرف یگانه،خواهر کوچکتر مسـ*ـتانه،به خنده افتاد:

    -باور نکن آرین!داره پیاز داغشو زیاد می کنه!

    مینا چشم غره ی وحشتناکی به یگانه رفته و ناچارا لبخند مسخره ای زد:

    -ا یگانه جون این حرفا چیه؟!

    یگانه که عین خیالش نبود موهای گیس کرده مشکیش رو زیر شال آبیش جا داده و شروع به بستن بند کفشش کرد.کوله اش رو روی شونش انداخته و همون طور که از کنار ارین رد میشد لبخند بانمکی به لبش نشوندو و با چشمای خمـار مشکیش چشمکی زد!

    آرین خندید و همه سوار ماشین شدن.

    مینا برای جلوگیری از دعواهای احتمالی دوخواهر بین اونا نشستو آرین و عموش هم جلو نشستن.جوری که یگانه روی صندلی پشتی آرین نشسته بود تا بنابر حساب و کتاب های مادرشان مسـ*ـتانه توی چشم آرین باشد!

    مسـ*ـتانه چشم غره ای به یگانه رفت که با لبخند حرص درار اون مواجه شد.این دو خواهر از هرنظر دوتا قطب مخالف هم بودن!چه رفتاری،چه روحی و چه ظاهری!

    مسـ*ـتانه ی بیستو یک ساله دختری مغرور و تودار بود که بیشتر وقتشو با دوستاش می گذروندو همیشه جوری به خودش می رسید که تعریف و تمجید دوستاشو راجع به تیپش بیشتر از دفعه ی قبل بشنوه!
    اون همیشه از زندگیش ناراضی بودو جلوی دوستاش از زندگی تجملاتی و پرزرق و برقش با آب و تاب تعریف می کرد.تصورات اون درست شبیه زندگی بود که آرین داشت والبته که از نظر مسـ*ـتانه و مادرش لیاقتشو نداشت!
     
    آخرین ویرایش:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    [HIDE-THANKS]

    یگانه ی نوزده ساله دختری فهمیده اما شاد و شیطون بود که علاقه زیادی به یاد گرفتن چیزای جدیدو ماجراجویی برای دست یافتن به غیرممکن ها داشت.اون همیشه به داشته هاش راضی بودو اجازه نمیداد هیچ چیزی روحیه ی کودکانه و عالیشو خراب کنه.همیشه خودش بودو ظاهر و باطنش یکی.برعکس مسـ*ـتانه که زیادی به تر و تمیز بودن ظاهر و اطرافش اهمیت می داد یگانه دختر شلخته و بی خیالی بود و برای همین همیشه سر به هم ریختن اتاق مشترکشون توسط یگانه بحث داشتن.
    زیبایی مسـ*ـتانه زبانزد خاص و عام بود و هیچ کس منکرش نمیشد.چشمای سبز با رگه های عسلی و پوستی سفید که اونو از اطرافیانش متمایز می کرد با موهای عـریـ*ـان و خوشرنگش و بینی قلمیش زیبایی اونو تکمیل می کرد.قدِ بلند و اندام خوش تراشش آرزوی بقیه بود!
    یگانه چهره ای معمولی داشت و از نظر اطرافیان بیبی فیس .چشما و موهای مشکی با صورت و بینی گرد و پوست سبزش اونو بانمک می کرد.کمی تپل بودو قدش هم متوسط.مسـ*ـتانه همیشه به خاطر چهره ی بانمک و گردش اورا دلقک خانگی صدا میزد و یگانه هم در پاسخ این تمسخر عبارت"باشه بابا تو خوبی آنجلینا جولی"را به کار می برد.

    بعد از چند دقیقه یگانه از جا پریدو دو دستش که موبایلشو باهاشون گرفته بود از روی سر آرین رد کردو دورش حلقه کرد.با ذوق و شوق موبایل لمسی اما ساده اش رو ده سانتی صورت آرین گرفتو به صفحه اش اشاره کرد:

    -وای آرین اینو نگاه!تو تا حالا اینجا رفتی؟

    مینا و شوهرش لبشونو به دندون گرفتنو مسـ*ـتانه دست به سـ*ـینه نگاه کلافش رو بین اونا چرخوند.آرین که از این رفتار یگانه شکه شده بود تک خنده ای کرد:

    -ترسیدم یگانه جون!

    به صفحه که یکی از مکان های تفریحی معروف آمریکا رو نشون میداد نگاه کرد و ادامه داد:

    -آره،از بیرون خیلی قشنگه ولی از داخل معمولیه.

    مسـ*ـتانه پوزخندی زد و چون می دانست اگه حرفی بزنه همه چیز خراب می شه تو دلش گفت:

    -آرین جون واسه امثال شماها معمولیه!

    یگانه ذوق زده گفت:

    -وای چه هیجان انگیز.دلم میخواست منم می تونستم برم!

    آرین نگاهی شیطون به دختری که این چهارده،پونزده روز بدجور دلش رو بـرده بود انداختو گفت:

    -چرا که نه!هر جا بخوای می برمت به شرطی که خواهرتم بیاد!
    مسـ*ـتانه علی رقم میل باطنیش برای قطع کردن سر آرین ناچارا لبخندی زده و با اخمی ساختگی گفت:
    -بچه پررو!اصلا تو که قرار بود فقط تا امروز اینجا بمونی!چی شد یهو نظرت عوض شدو یه چند روز دیگم روش گذاشتی؟!

    پدر و مادرش چشم غره ی دیگری رفتند که آرین با خنده گفت:

    -چی کار کنم خب؟!آدمی که وابسته شد دیگه شده!کاریش نمیشه کرد!

    یگانه با شیطنت گفت:

    -به قول دبیر ادبیاتمون،جملت ایهام داره پسرعمو!دلت وابسته ی ایران شده یا خواهر من؟!تا ایهامو برطرف نکنی بهت بیست نمیدم!

    همه خندیدنو دیگه تا رسیدن به سی و سه پل حرفی نزدن.
    ***

    طبق معمول آرین محو تماشای دور نمای بنا شده بود که با صدای خنده ی مسـ*ـتانه به خودش اومدو به سمت اون چرخید:

    -بازم که محو شدی آرین!این بار پنجمیه که میایم اینجا ها!به نظرم دیگه داری زیاده روی می کنی!میخوای شبم همینجا بمونیم اصن؟!

    آرین خندید:

    -آخه خیلی جالبه!میدونی معماریش خیلی برام خاصه...من قبلا عکسشو دیده بودم ولی دیدن خودش یه چیز دیگست!اینکه...

    مسـ*ـتانه که حوصله اینجور بحث هارو به هیچ وجه نداشت پرید وسط حرفش:

    -چقدر حرف میزنی آرین!تو مارو کشوندی سیو سه پل پس خودتم یذره تو چیدن وسایل کمک کن خب!

    آرین خندیدو همراه مسـ*ـتانه مشغول انداختن زیرانداز شد.همه که نشستند یگانه شروع به گره زدن سبزه ی سفره ی هفت سینشون کردو و درحالی که چشماشو میبست با لحن با نمکی گفت:

    -هعی خدا!بخت این خواهر بخت برگشتمونو که باز کردی خب بخت منم باز کن دیگه!

    اینو گفتو سبزه رو تو آب انداخت!

    همه خندیدنو پرهام،پدر مسـ*ـتانه و یگانه بالحنی جدی ولی به شوخی گفت:

    -ای دختره ی بی حیا!خجالت بکش!

    آرین متعجب گفت:

    -بی حیا؟!

    مسـ*ـتانه طعنه زد:

    -شما که فارسیو فول بودی!

    یگانه با قیافه ای ساختگی که مثلا ناراحت بود گفت:

    -دستتون درد نکنه بابا جون!حالا دیگه ما شدیم بی حیا؟!

    روبه آرین ادامه داد:

    -همون بهتر که ندونی پسرعمو!

    ارین پیگیر ماجرا نشدو هول رو به یگانه که قصد انداختن ماهی داخل آبو داشت گفت:

    -صبر کن نندازش!

    یگانه متعجب سرشو بالا آورد:

    -چرا؟

    -بدش من بندازمش!خیلی دوست دارم!

    مسـ*ـتانه پوزخندی زد و تو دلش گفت:

    -آرزوهای اینارو نگاه!ماهم هسیم!

    یگانه که تو این چند روز خیلی ازاین رفتار و سادگی آرین خوشش اومده بود لبخندی زده و تنگ ماهی رو به دست آرین داد.وقتی آرین برای گرفتن تنگ به سمتش خم شد یگانه یه لحظه خیره ی ابی اسمونی چشماش شد ولی سریع نگاهشو دزدید و به آب داد.

    آرین بعد از انداختن ماهی تو آب گفت:

    -چه رسمای قشنگی دارین...خیلی جالبن!




    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    سلام:aiwan_light_blumf:
    این پست و مخصوص چنین روزایی نگه داشته بودم با توجه به اسم رمان:campe45on2:

    [HIDE-THANKS]
    مسـ*ـتانه دهانش رو کج کرده و زیرلب گفت:

    -اره،خیلی!

    آرین سریع گفت:

    -چیزی گفتی؟

    مسـ*ـتانه هول لبخند زد:

    -نه.

    -میگم میای بریم همون جا که دفعه ی قبلم رفتیم؟

    مسـ*ـتانه پوفی کشید:

    -ما که دفعه ی قبلشم اونجا رفتیم!چیش برات انقدر جذابیت داره؟

    با سقلمه ای که مینا به پهلوش زد ابروهاش درهم رفتو لبخندی زورکی به لبش نشوند:

    -باشه بریم.

    هر دو از جاشون بلند شدن که مینا با لبخند پرسید:

    -آرین جون زنگ بزنم مامان باباتم بیان؟

    آرین خندید:

    -نه زن عمو بذارین به خرید عاشقانشون برسن!اونا وقتی میرن خرید تا مغازه رو جارو نکنن ول کن نیسن‌!

    مسـ*ـتانه پوزخندی زد.باز هم برخلاف میلش حرف دلشو به زبون نیاورد:

    -بعله دیگه!دارندگی و برازندگی!

    مینا حسرتی که تو دلش میخورد رو نشون ندادو خندید:

    -باشه پس شما برین.

    یگانه:

    -دلم میخواست بیاما ولی گمونم مزاحمتونم!

    آرین خندیدو مسـ*ـتانه چشم غره ای به یگانه رفت.همونطور که از اونجا دور می شدن یگانه با حسرت نگاهشون می کردو حالا دیگه فهمیده بود تلاشش برای سرکوب کردن احساسش به آرین بی فایدست...

    مسـ*ـتانه نگاهی به آرین انداخت.آرین حتی فاصله اش رو با مسـ*ـتانه حفظ می کردو از نظر مسـ*ـتانه این واقعا برای پسری که بیستو چهار سال بود آمریکا زندگی می کرد عجیب بود!البته اگر اعتقادات محکم پدرو مادرش رو کنار میذاشتیم!

    باهم روی همون نیمکت همیشگی نشستنو آرین محو صورت مسـ*ـتانه شد.هیچ فکرشو نمی کرد که تو چند روز تا این حد وابسته این دختر بشه.آرینی که حتی به دخترها نگاهم نمی کرد!

    ذهنش کشیده شد به سیزده روز قبل...روزی که برای اولین بار مسـ*ـتانه رو دید...

    این که پدرو مادرش بالاخره به ایران اومدن راضی شده بودن یه موفقیت بزرگ براش محسوب میشد!اونا به قدری آرین رو دوست داشتن که هیچوقت درمقابل خواسته هاش نه نمیاوردن ولی تو این یه مورد چرا!
    آرین با وجود اینکه خیلی کنجکاو بود و میدونست که پدرومادرش هم عین خودش ایرانو بیشتر دوست دارن هیچوقت از اونا نپرسیده بود که چرا اقامت تو امریکا رو به موندن تو ایران ترجیح داده بودن.درواقع قصد نداشت با این سوال ناراحتشون کنه ولی براش مهم بود!

    اما حالا که به ایران اومده بودن دیگه این موضوع براش اهمیتی نداشت!مثل پسربچه ها ذوق زده از شیشه ماشین منظره بیرونو نگاه می کرد که با صدای پدرش به خود اومد:

    -آرین؟رسیدیم.

    آرین از ماشین پیاده شدو پشت سر مادرش حرکت کرد.زنگ درو که زدن به ثانیه نکشید یگانه درو باز کردو با روی باز خوشامد گفت.همین که آرین پا داخل خونه گذاشت دختری زیبا از آشپزخونه زد بیرونو بعد از هورت کشیدن چاییش هول گفت:

    -وای دانشگاهم دیر شد!

    آرین متعجب سرتا پای دختر داستان، که همون مسـ*ـتانه ی مغرور بود رو از نظر گذروند.تعجبش به خاطر این بود که هنوز با پدیده ای به نام مقنعه و مانتو اشنا نشده بود!با وجود اینکه مادرش همیشه با حجاب بود و میدونست حجاب چیه اما تاحالا این مدلشو ندیده بود!

    به فارسی رو به همه سلام کرد که عمو متعجب گفت:

    -فارسی بلدی؟!

    آرین:

    -بله.

    مادرش با خنده گفت:

    -فوله!

    عمو لبخندی زد:

    -چقدر خوب!

    به سمت آرین اومدو اونو تو آغوشش گرفت.




    [/HIDE-THANKS]
     

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    0
     

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    0
     

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    0
     

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    0
     

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    0
     

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    0
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    647
    بالا