# فصلِ ۲
# پارت ۳۱
# خاکستر چشمان تو
لبخند دلگرم کننده ای به رویم میزند و... خودم را جمع و جور میکنم و :_ من میتونم! بریم . و هر دو به سمت کافه حرکت میکنیم. همینکه وارد کافه میشوم ، هوا کمی سنگین میشود انگار ولی نباید به این موضوع توجه کنم چون... ستایش آرام لب میزند :_ کو پس؟ کجاست؟ . مضطرب میگویم :_ نمیدونم. ببین خُب! . پُر حرص میگوید :_ نه که من میدزدیدمش آقارو ؛ اصلا یه بار هم تو این یه سال و خورده ای دوستیمون نشونم ندادیش! . میخواهم جوابش را بدهم که نگاهم قُفل میشود در دو تیلهء خاکستریِ خوش رنگ! مات میشوم! مغزم قفل میکند و دیگر حتی نمیتوانم تصمیم بگیرم که حرکت بعدی ام چه باشد و چه نباشد ! میخواهم پلک بزنم و نگاه از او بگیرم ولی مسخره است که... نمیتوانم! ستایش تلنگر میزند و ارام زیر گوشم زمزمه میکند :_ چته تو؟ خوردیش یارو رو. گمشو بیا بریم اون ور. بی حس لب میزنم :_ خودشه! . متوجه نمیشود انگار :_ هان؟؟ . نمیدانم قدم هایم محکم است و یا لرزان؟ اما به سمت میزی که او پشت آن نشسته ، حرکت میکنم. چه میز مسخره ای راهم انتخاب کرده ! همان میز همیشگیِ در خاطرات... صندلیِ مقابلش را عقب کِشیده و مینشینم و ستایش هم به تابعیت از من ، در کنارم جا خشک میکند . بُهتِ او صدچندان برابرِ تعجب من است و... (( سلام )) ِ آرامی زیر لب میدهم که باعث میشود از فکر و خیال به بیرون پرت شود. (( سلام... من.. م.. )). تته پته میکرد چرا؟ میخواهم حرفی را که مغزم مشغول تحلیل آن است را به زبان بیاورم که ستایش متعجب میگوید :_ چیشد؟ من نفهمیدم! و تو؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ . و ( تو ) را یک جور بیان میکند انگار... اخم میکنم :_ ستایش ایشون آقایِ معتمد هستن ، اُستاد دانشگاهم و با مکث :_ البته در گذشته ! . ستایش که انگار بیشتر جا میخورد و موضوع برایش گنگ تر میشود ، رو به کیان میگوید :_ تو... تو کیانی؟ . کیان تک خنده ای میکند و :_ بله ! ولی توضیح میدم براتون . فقط.. ستایش ولی مثلِ همیشه تند و بد زبان است :_ چی چی رو میخوای توضیح بدی؟ مرتیکه مگه تو نگفتی رفیق پوریایی و حتی رها رو هم نمیشناسی..اون روز.. بین حرفش می آیم و اینکارم از رویِ بُهت است و نه بی ادبی :_ چی؟ دوست پوریا؟ میشه بپرسم چه خبره اینجا؟ . کیان همینطور که سعی دارد به چشمانم نگاه نکند ، لب از هم باز میکند و من تازه میفهمم که چقدر دلم پَر میکشید برای این لحن و صدا..گوشهایم داغ میشوند انگار و او شروع میکند :_ من... اگه اجازه بدین از اول همه چی رو توضیح بدم. چون.. چون اینجوری بهتره ! . روی میز با دستانم ضرب میگیرم و اول رو به ستایش :_ خودت یه چیزی سفارش بده لطفا. برای منم فقط یه لیوان آب ! و آخرین چیزی که ازت میخوام اینه که فعلا شنونده باشی. (( باشه )) ای زیر لب میگوید و من سرم را به طرف فرد مقابلم برمیگردانم . همینطور که جایی میان گردن و لبش را مورد دیدم قرار میدادم تا که به چشمانش زُل نزنم ؛ میگویم :_ هرچی رو که فکر میکنید لازمه بدونم توضیح بدین. واقعا خیلی دلم میخواد بدونم بعد این همه مدت چرا این ملاقات مسخره رو ترتیب دادین؟ . جا میخورد :_ مسخره ؟ . ادامه میدهم :_ به نظر شما مسخره نیست که اُستادی بعد از دو سال یهو سر و کله اش پیدا بشه و به دانشجوش بگه (( میخوام ببینمتون و فلان و بهمان )) . اونم دانشجویی که بعد یه مدّتی دانشگاه رو ترک میکنه و میره. چرا الان؟ هوم اُستاد؟! و از قصد ( اُستاد ) را یک طوری تیز و برنده بیان میکنم که از گوشهایِ او چندان هم دور نمی مانَد. سعی میکند قانعم کند:_ نه از نظر من مسخره نیست. در ضمن ، من و شما یک زمانی... حرفش را میبُرم چون باید بریده میشد :_ یک زمان ؛ یک زمان بوده و گذشته و رفته! الان چیه قصدتون؟! منتظرم. بفرمایین! . _ ببین رها... . تاکید میکنم :_ (( خانوم! رها خانوم! )). فکر کنم کمی عصبی میشود که دستش را لابه لای موهایِ خوش رنگ... به من چه ربطی داشت؟ باز داشتم احمق میشدم. :_ اوکی. ببین رها خانوم من اینجام تا بهتون بگم این وسط یه چیزی درست نیست! یعنی از اولم نبوده. من اشتباه کردم ، خطا کردم ؛ درست! ولی این وسط رفیق شما هم که خیلی ادّعایِ بودن و هواداری داشت ، خطا کرد! بازی داد مارو.. هر دومون رو.. منتها فرقش تویِ این بود که بُردِ بازیِ بینِ من و اون ؛ با من و بین شما و اون ؛ با اون بود!
در دل پوزخندی میزنم به جملهء اولش . اشتباه کرده بود؟! به خــ ـیانـت و نامردی اش میگفت اشتباه؟ اصلا نمیفهمیدم. چه میگفت؟؟ کدام رفیق؟ بازی چه بود؟! بُردِ چه کسی؟ اصلا... صدایش را میشنوم. انگار صدایش کمی خشن تر و جدی تر میشود:_ دارم درمورد آذر صحبت میکنم رها !
جا میخورم ! مغزم به معنای تمام هَنگ میکند و فقط یک کلمه در مغزم اِکو میشود : (( آذر.... آذر... و آذر ! )).