با ترس به پاهام نگاه کردم که دیدم پاهامم مثل دستام شدن.
سرمو به سمت بدنم خم کردم که با دیدن اون دم بزرگ و سفید قلبم از ترس ایستاد. با تمام وجود از ته دل یه جیغ بلند کشیدم.
دوباره با ترس یه نگاه به خودم کردم و بدون اینکه دست خودم باشه دوباره صدای جیغم رفت به هوا.
همون موقع چشمم خورد به اون گرگه که داشت با دهن باز از تعجب بهم نگاه میکرد.
گرگ: قطعا تو دیوونهای!
با بغض ذل زدم به چشماش و گفتم:
- من نمیخوام گرگ باشم!
و با صدای بلند زدم زیر گریه.
گرگه با این حرفم چشماش گرد شد.
آروم سرم رو گذاشتم روی زمین و شروع کردم به زار زدن.
احساس کردم یه چیزی خورد بهم. آروم سرمو اوردم بالا که با دیدن چهرهی گرگه کنار صورتم یکه خوردم.
صورتشو نزدیکتر اورد و زمزمه کرد.
گرگ: پاشو بریم. انگار حالت خوب نیست! زیادی داری توهم میزنی!
بغضمو قورت دادم و آروم از روی زمین بلند شدم.
گرگه هم ازم دور شد و به سمت مخالف شروع به حرکت کرد.
خودمو رسوندم کنارش و باهاش همقدم شدم.
انگار از وقتی که فهمیدم خودم هم گرگم دیگه ازش ترسی ندارم!
صدای گرگه دوباره توی گوشم پیچید.
گرگ: اسمت چیه؟ تا به حال اینورها ندیده بودمت!
یه نگاهی بهش انداختم و با صدای آرومی گفتم:
- اسمم نگینه. من گرگ نیستم!
یه نگاه بهم انداخت و گفت:
- اما اینطور که چشمای من داره میبینه تو یه گرگی!
آروم با بغض زمزمه کردم.
- نیستم.
سرشو تکون داد و گفت:
- باشه، تو گرگ نیستی! ولی اینو به من بگو که دقیقا چجوری رفتی اون بالا، رو درخت؟!
- من نرفتم بالای درخت!
سرمو به سمت بدنم خم کردم که با دیدن اون دم بزرگ و سفید قلبم از ترس ایستاد. با تمام وجود از ته دل یه جیغ بلند کشیدم.
دوباره با ترس یه نگاه به خودم کردم و بدون اینکه دست خودم باشه دوباره صدای جیغم رفت به هوا.
همون موقع چشمم خورد به اون گرگه که داشت با دهن باز از تعجب بهم نگاه میکرد.
گرگ: قطعا تو دیوونهای!
با بغض ذل زدم به چشماش و گفتم:
- من نمیخوام گرگ باشم!
و با صدای بلند زدم زیر گریه.
گرگه با این حرفم چشماش گرد شد.
آروم سرم رو گذاشتم روی زمین و شروع کردم به زار زدن.
احساس کردم یه چیزی خورد بهم. آروم سرمو اوردم بالا که با دیدن چهرهی گرگه کنار صورتم یکه خوردم.
صورتشو نزدیکتر اورد و زمزمه کرد.
گرگ: پاشو بریم. انگار حالت خوب نیست! زیادی داری توهم میزنی!
بغضمو قورت دادم و آروم از روی زمین بلند شدم.
گرگه هم ازم دور شد و به سمت مخالف شروع به حرکت کرد.
خودمو رسوندم کنارش و باهاش همقدم شدم.
انگار از وقتی که فهمیدم خودم هم گرگم دیگه ازش ترسی ندارم!
صدای گرگه دوباره توی گوشم پیچید.
گرگ: اسمت چیه؟ تا به حال اینورها ندیده بودمت!
یه نگاهی بهش انداختم و با صدای آرومی گفتم:
- اسمم نگینه. من گرگ نیستم!
یه نگاه بهم انداخت و گفت:
- اما اینطور که چشمای من داره میبینه تو یه گرگی!
آروم با بغض زمزمه کردم.
- نیستم.
سرشو تکون داد و گفت:
- باشه، تو گرگ نیستی! ولی اینو به من بگو که دقیقا چجوری رفتی اون بالا، رو درخت؟!
- من نرفتم بالای درخت!
آخرین ویرایش: