- عضویت
- 2020/05/17
- ارسالی ها
- 239
- امتیاز واکنش
- 874
- امتیاز
- 325
تکیهام را از روی میلهها برداشتم و گفتم:
- یعنی میگی ممکنه؟
با تردید و مکثی طولانی گفت:
- ممکنه. کابوس جدیدی دیدی؟
سوالش را نادیده گرفتم و گفتم:
- چه طور باید فهمید که کدومشه؟ منظورم اینه که واقعیه یا فقط تخیل؟
درحالی که بالکن را با قدمهای متر میکردم، به او نیز گوش میدادم.
- خب با توجه به چیزایی که گفتی اینا فقط تخیله.
با ابروهای بالا رفته گفتم:
- چطور؟
از اینکه این قدر پا پیچ او شده بودم، حس کلافگی میکرد؛ ولی من نمیتوانستم به رفتارش معنا بدهم. مگر او نمیخواست من خوب شوم؟ پس چرا از جواب دادن میخواست طفره برود؟ خیلی وقت بود که توی ذهنم مدام تکرار میشد که شاید یک روانشناس بهتر بیشتر بتواند کمکم کند و او به این شک داشت بیشتر دامن میزد.
- کابوسهایی که ریشه در واقعیت دارند، معمولا با جزئیات بیشتری هستند. مثلا یه اسم یا اینکه یه شخص آشنا توی کابوسها باشه یا همچین چیزی.
او نمیدید، ولی من سرم را تکان دادم و گفتم:
- که این طور.
- به چیز جدیدی برخوردی؟
با خونسردی تمام دروغ گفتم:
- نه. فقط میخواستم بیشتر بدونم. واقعا تصمیمم رو گرفتم. من میخوام خوب شم.
آهی کشید و گفت:
- این عالیه!
- پس فعلا قطع میکنم.
- عصر میبینمت.
بدون اینکه جوابش را بدهم قطع کردم. زیر لب با خودم گفتم:
- چی رو داره پنهون میکنه؟
شمارهای را که بارها گرفته و قطع کرده بودم، این بار با اطمینان گرفتم.
صدای جدی منشی خانمی در گوشم طنین انداخت.
- دفتر کارآگاه توماس بِرنز، بفرمایید.
- یعنی میگی ممکنه؟
با تردید و مکثی طولانی گفت:
- ممکنه. کابوس جدیدی دیدی؟
سوالش را نادیده گرفتم و گفتم:
- چه طور باید فهمید که کدومشه؟ منظورم اینه که واقعیه یا فقط تخیل؟
درحالی که بالکن را با قدمهای متر میکردم، به او نیز گوش میدادم.
- خب با توجه به چیزایی که گفتی اینا فقط تخیله.
با ابروهای بالا رفته گفتم:
- چطور؟
از اینکه این قدر پا پیچ او شده بودم، حس کلافگی میکرد؛ ولی من نمیتوانستم به رفتارش معنا بدهم. مگر او نمیخواست من خوب شوم؟ پس چرا از جواب دادن میخواست طفره برود؟ خیلی وقت بود که توی ذهنم مدام تکرار میشد که شاید یک روانشناس بهتر بیشتر بتواند کمکم کند و او به این شک داشت بیشتر دامن میزد.
- کابوسهایی که ریشه در واقعیت دارند، معمولا با جزئیات بیشتری هستند. مثلا یه اسم یا اینکه یه شخص آشنا توی کابوسها باشه یا همچین چیزی.
او نمیدید، ولی من سرم را تکان دادم و گفتم:
- که این طور.
- به چیز جدیدی برخوردی؟
با خونسردی تمام دروغ گفتم:
- نه. فقط میخواستم بیشتر بدونم. واقعا تصمیمم رو گرفتم. من میخوام خوب شم.
آهی کشید و گفت:
- این عالیه!
- پس فعلا قطع میکنم.
- عصر میبینمت.
بدون اینکه جوابش را بدهم قطع کردم. زیر لب با خودم گفتم:
- چی رو داره پنهون میکنه؟
شمارهای را که بارها گرفته و قطع کرده بودم، این بار با اطمینان گرفتم.
صدای جدی منشی خانمی در گوشم طنین انداخت.
- دفتر کارآگاه توماس بِرنز، بفرمایید.
آخرین ویرایش: